اول مهر
چیزی که به مادرهای کلاسم هر سال میگم اینجا هم میگم
یادمیگیرند!
پس نترسونیم و نترسیم. ما هم همین طور باسواد شدیم.
اول مهر مبارک ❤️😘🍁
روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)
چیزی که به مادرهای کلاسم هر سال میگم اینجا هم میگم
یادمیگیرند!
پس نترسونیم و نترسیم. ما هم همین طور باسواد شدیم.
اول مهر مبارک ❤️😘🍁
تصمیم داشتم عکس های هانا رو بفرستم برای یک عکاس تا برام بک گراند های حرفه ای بزنه و البوم چاپ کنم دیشب اما به سرم زد و خودم با جمنای و قابلیت جدیدش طراحی کنم و باید بگم تا اینجا عکس های هفت ماهگی با تم ماه و ستاره و عکس های هشت ماهگی با تم تینکر بل و عکس های نه ماهگی با تم پری دریایی و عکس های شش ماهگی با تم گل بابونه رو درست کردم و اینقدر معرکه شدند که مامانم اصرار داد روی لیت چاپ کنم
پس درود به هوش مصنوعی که هانا رو تا حالا توی الودگی اتلیه نبردم اما عکس هایی برایش ساختم صد در صد حرفه ای !
البته بگم من اکنت پرو ی جمنای رو دارم .
امروز زنگ زدم حسابداری و درباره مبلغ بیمه ام در این مدت صحبت کردم و عدد تقریبا سه برابر چیزی بود که فکر میکردم شد یعنی عملا تمام پول ماشین ظرفشویی پر ...
ناراحتم ؟
بله -
ارزشش رو داره ؟
بله -
ارزش یک روز که توی کلاس مریض بشم و این مریضی به هانای نازنینم منتقل بشه ...ارزش یک روز که تن گرم از خوابش رو بغل کنم و توی برف ببرم خونه ی بابام ...ارزش یک قطره اشک که بخاطر دوری از من بریزه ...ارزش یک داد که از سرخستگی سر دخترکم بزنم ...
من 34 سالمه ...9 ساله متاهل هستم ...9 سال هست با دست ظرف شستم ...میتوانم سه سال دیگه هم بشورم ...اما هانا فقط یک بار هشت تا هیجده ماه هست ...فقط یک سال هست که تا این اندازه به من نیاز داره ...
پس ناراحتم اما ارزشش رو داشت :) ان شا الله خدا از جایی که فکرش رو نمیکنم برام روزی زیاد بفرسته این دوازده ماه می گذره همان طور که دوازده ماه گذشته گذشت ...بعدش برمیگردم سر کارم ...پس انداز میکنم و به چیزی که می خواهم میرسم .
دولت حدود دو تومن اغلب شهریور ماه به معلم ها هزینه خرید لباس فرم میده... به من سال گذشته هم دادند و من رفتم سرهمی های 0تا3ماه هانا رو از برند نیلی براش خریدم خیلی دوست داشتم بخرم اما خیلی گرون بود.
امسال مدتهاست نقشه ریختم که واریز که شد درجا برم پاسماوری بخرم
بعددددد
داشتم کمد هانا رو مرتب میکردم دیدم کاپشن سال قبل ش براش کوچیک هست و کاپشنی هم که برای امسال ش خریده بودم برای این خانم ریزه... ممول خانم بزرگه
هیچی دیگه حالا پاسماوری مهم تره یا کاپشن هانا
بگید پاسماوری 😁
دیروز رضا رفت اداره و مطمین شدیم مرخصیم تضمین شده و من به عنوان زنی که تا 12 ماه اینده حقوقی نداره در اولین قدم رفتم توی پیجی که بانکه های سرامیکی می فروشه و خودم رو با اسکیرین شات گرفتن از هرچی خوشم امده و به قولی به خودم امید دارم اوکی سال دیگه می خریش !
من عاشق هانام ...
دلیل زندگیم و دلیل نفس کشیدنم و دلیل ادامه دادنم این خورشید کوچیکه
اما اینکه با امدنش تمام نقش هایی که جون کنده بودم بدستش اورده بودم رو مطلقا بخاطرش کنار بگذارم واقعا برام سخته ...نه اینکه حالا توی اون کلاس فکستنی و با مدیری که هر منتظر خطام بود برام چه حس خود ارزشمند بینی یا حس مفید بودم مخفی شده بود نه ...اما اینکه روزم پویاتر بود ...مثلا صبح تند تند کارهای باقی مانده رو می کردم و می رفتم سرکلاس توی راه قدم میزدم و صبح بخاطر بیرون رفتن ارایش میکردم و به خودم می رسیدم و ساعت یک که تعطیل می شدم خرید میکردم و میامد خونه و نهار درست میکردم و رضا می امد و بعد می رفتم بیرون گاهی یا فیلم می دیدم یا کتاب میخواندم ...
منظورم اینکه روی یک خط صاف از شیر و پوشک و غذای کمکی و بازی و خواب ...نبود .
هرچند الان شیرینی خودش رو داره و اینکه هر روز به خودم می گم از لحظه به لحظه اش لذت ببر سال دیگه یه نوزاد فینگیلی نداری که توی بغلت جا بشه و برای خواب اغوشت رو بخواهد کم کم مستقل میشه پس عطر هر لحظه رو نگه دار برای اینده ...این برش از زندگی هرگز دیگه تکرار نمیشه و روی همین لحظه ها تمرکز کن ...
اما خوب ...دیروز حتی برای دانشگاه رفتن ...برای درس خواندن ...برای خرید یه لایتر سبز و نارنجی ...برای قدم زدن توی انتقلاب و دنبال کتابی که استاد معرفی کرده و همزمان خوردن یه دونات داغ هم دلتنگ بودم ...
پس به خودم حق میدهم و میدونم سر سوزنی از عشقم به هانا کم نمیشه ...من یه گذشته داشتم ...یه سری نقش که برای بدست اوردنشون تلاش کرده بودم و حالا کنار گذاشتن انها و نادیده گرفتن خودم شاید اسون نباشه اما این برش از زندگیم هم قشنگی خودش رو داره .
من عصری هوس کیک کردم ... رضا گفت خسته است و نمی توانه بره بخره ...توی اسنپ فود گشتم بزرگواران نیم کیلو کیک هویج رو میدادن 350 ؟ وات د فاز ؟ دیگه پاشدم سه تا تخم مرغ شکستم و شکر قهوه ای هم داشتم ...ریختم که هانا شروع کرد
زار میزد هااااااا - نفسش می رفت ....از چی ؟ صدای همزن -
دیگه جناب دکتر امد و خوشمزه ترین کیک هویج عمرم رو پخت برام البته خودم می گفتم چقدر چی بریز اما خیلی خوب درستش کرد و الانم دید من باطری خالی کردم هانا هم خیلی بهانه می گیره بردش تا پارک بعد ببردش خونه ی مامانم منم برم انجا تا هشت هانا رو انجا نگهدارم که رضا بخوابه ...منم امدم یه سر اینجا بزنم و با عشق و احترام نظرات پست قبل رو فقط تایید کنیم .
رفقا مرسی از انرژی خوبتون :)
اینم کیک هویج ما

برید ادامه مطلب با همون رمز همیشگی رفقا
اگر دوست مهربونی رمز رو فراموش کرده یا یادم رفته بدهم بگید با احترام ارسال کنم .
ادامه مطلب ..من بینوا و خوش خیال سال پیش بعد از خرید لباس خونگی های هانا رفتم سراغ تیپ های بیرونی ...الحق و انصاف تیپ های خیلی خوشگلی برای تابستانش چیدم ...یه شلوار جین ابی روشن خریدم و با یک عالمه بادی خوش رنگ که ست کنه ...بلوز و شرت دوتا خریدم ...رامپر ...یه اورال موسلین که خیلی برام اب خورد ...یه سرهمی قلبی که خیلی عکس های شیکی با اون براش گرفتم که انصافا هم همه شون خیلی خوب روی تنش نشستن .
برای پاییز و زمستان هم سه تا تیپ درست کردم
یه هودی سرخ ابی با جین ابی تیره و یه پاپوش با خال خال های سرخ ابی و رنگ سرمه ای
یه بیلر زغالی با یه بادی استین بلند کبریتی کرم با گلهای زرشکی و نارنجی و یه بادی زرشکی که قلب های سفید داره با یه جفت پاپوش سفید با قلب طلایی
یه پیراهن کبریتی شتری رنگ با یه پاپوش که سه تا گل کوچیک داره
یه بلوز شلوار حوله ای سبز ابی که با پاپوش کتونی طور بپوشه ...
یه کاپشن که از درگهان قشم براش سفارش دادم ...
حالا رفتم سراغ تیپ هاش جز بلوز و شلوار و هودی همه برای این دختر کوچیک زیادی بزرگ اند بخصوص کاپشن ش و اینکه باید یه پاپوش خیلی گرم برایش بخرم به اضافه شالگردن و کلاه ...
کلا ای پولام ...ایییییی ...
وقت کنم حتما عکس بعضی از لباس هاش رو می گذارم خیلی وقته عکس نگذاشتم .
ادامه مطلب ..من قبلا خیلی خیلی زیاد تابستان ها خودم و رضا رو تحویل می گرفتم . از انجایی که زبان عشق من اشپزی و خدمترسانی هست هر روز که می امد سفره ی رنگین داشت . سالاد و سبزی خوردن تازه و شربت خونگی و ماستی که تزیینش کرده بودم ... واقعا میز رو قشنگ می چیدم ...غذاهای خوش رنگ و لعاب ...برنجی که عطرش توی پله ها می پچید و خورشتی که خوش رنگ و لعاب بود ...با دور چین های متنوع ...
عصرها هم همیشه بساط میوه ی خرد شده و کیک عصرانه یا پنکیک و چای تازه دم به راه بود ...
همیشه هم توی پله که می امد تا منو می دید می گفت غذا چی داریم ؟
یعنی یکی باید منو از برق میکشید .
توی پاییز هم چند مدل ترشی می انداختم براش یه قفسه ی یخچال میشد ترشی های محبوبش که بابتش ذوق میکرد ...
اما خوبببببببببببببببب رفقا ...دوساله که برکت از زندگی جناب دکتر رفته به ترشی کلم قرمز قانع است ...یه ماست توی پیاله ...یه غذایی که قبل از امدنش پختم و خودم خوردم و سهم ایشون یخ کرده ...
دیگه امروز اما یکم خودم رو اذیت کردم اما مرغ سرخ شده بریانی درست کردم دور چین دور غذا هم هویچ و سیب زمینی و پیاز و کشمش گذاشتم و شربت ابلیمو و سالاد و جعفری و سبزی خوردن تر و تازه و ماست ...منتظر هم ماندم تا بیاد با هم بخوریم ...یاداوری هم کردم امروز حال و هوای دلم خیلی پاییزی بود برای همین سخت گرفتم از فردا همون اش و کاسه ی قبل هست ولی خوب قدر عافیت رو ادم رو سختی می فهمه .
چند سال پیش که تازه دانشجو شده بودم برای خودم یه لیوان شیشه ای با طرح برگ پاییزی خریدم به قیمت هزار تومن ! از این لیوان ها بود که جلوی مترو ریخته بودند و من خیلی پول ناچیزی براش دادم این طوری بگم که هرروز 550 تومن میدادم با ون از مترو میرسیدم دانشگاه کرج .
اما من خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم و جز اولین چیزهایی بود که خودم به تنهایی برای خودم خریده بودم و برای هدیه پاییزی به خودم بود ...هرشب توش شیر میخوردم و اب می خوردم و کلا خیلی برام عزیز بود
تا اینکه یه روز ناپدید شد هرچی گشتم نبود مامانم هم می گفت نمی دونم کجاست حتما یه جایی گذاشتی یادت نیست حالا توی یه لیوان دیگه اب بخور قحط لیوان که نیست ...
گذشت تا اینکه یه روز گفت بابا پسر خواهرت داشت توش اب می خورد و بازی میکرد افتاد زمین لیوان شکست ...خداروشکر بچه چیزیش نشد ...
و من هنوزم که هنوزه پاییز میشه با خودم می گم چرا بی ارزش جلوش اش داد و چرا این همه مدت مخفیش کرد بعد هم پسرک شکست دیگه اوکی خوب قیمت طلا که نداشت می گفت مامانش یکی برام بخره ...یا می گفت خودت یکی برای خودت بخر ...
چرا هیچ وقت ارزشی برای چیزهایی به ظاهر ساده اما با ارزش دیگران قایل نیستیم ؟
رفقا یه دنیا ممنونم یه جمع بندی کلی میکنم و نظرات رو فردا فقط تایید میکنم هرچند امشب فهمیدم مهم ترین بخش این فرایند راضی کردن جناب دکتر برای خرید چیزی هست که به نظرش کاربرد زیادی نداره اما من میدونم خیلی لازمه
عزیزان کسی هست اینجا ماشین ظرفشویی داشته باشه و بگه زمان خرید باید به چی دقت کنم ؟ میخواهم بخرم اما بوش نمی توانم بخرم مارک های قیمت مناسب تر بگید لطفا و از تجربیاتون ...
مثلا الان بین 13 نفره تا 15 نفره یه اختلاف قیمت شدیدی هست فرق چیه مثلا 13 نفره قابلمه نمی شوره ؟ میدونم مدل های رو میزی به درد نمی خورند اما مثلا برای من یه گنجایش متوسط لازمه که تند تند روشن کنم .
خلاصه هرچی میدونید راهنمایی کنید چون واقعا تو فکر خریدش هستم .
در چالش خواهرم ، خواهرش ، خواهرشوهرم ...خواهرشوهرت قرار گرفتم ! مثل بزرگواری در گل !
داستان اینکه دختر خواهر شوهرم و پسر خواهر شوهر خواهرم مدتی پیش صحبت اشنایی و ازدواجشون اغاز شد و بعد از سمت پسر هیچ خبری نشد ...اون روز خواهر شوهرم گفت خیلی پسرخوبی بود و من خیلی موافق بودم ...
رضا هم گفت لیلی و مادر پسره با هم خیلی دوست اند (که واقعا هم هستیم ببینیم هم رو توی جمع تعریف میکنیم و خیلی منو دوست داره چون سنم کم بود خواهرم با برادرش ازدواج کن منو مثل خواهرزاده هاش دوست داره )
منم گفتم میخواهی یه سیخونک بزنمش ؟!
خواهر شوهرم گفت اره .
حالا به خواهرم گفتم ...قیام قیامت به پا کرده که اگر این عروسی سر بگیره دیگه نه من و نه تو... هرچی میگم ازدواج این دوتا به تو چه ؟ میگه همان قدر که به من ربط نداره به تو هم ربط نداره ...بفهمم دخالتی کردی و باعث ازدواج اینها شدی دیگه نه من و نه تو ...خیلی هم عصبی هااااااااااا
حالا من ماندم بین خواهرم و خواهرش !
دلایل خواهرم معقول نیست ...مثلا میگه این پسره یه دختر عمه داره که باید بره اونو بگیره وگرنه پسر من باید بره دختر عمه اش رو بگیره و من نمی خواهم ...یا اینکه میگه این پسره تهران ازدواج کنه دردسرش برای منه ...یا میگه من نمی خواهم خواهر شوهرم همچین عروسی گیرش بیاد ...
منم در گل گیر کردم ...احتمالا هم مجبورم طرف خواهر خودم رو بگیرم :( حیف شد پسره خونه و ماشین و کار و تحصیلات و ظاهر همه چیز رو باهم داره !
هانا رو گذاشتم روی پتوش که هم تی وی بیینه و هم بخوابه رضا رگ پدریش باد کرد ....گفت وای به تو هر روز من نیستم بچه ام رو می گذاری رو پتو خودش بخوابه ؟
جناب دکتر من پایه های استقلال دخترت رو بتون میریزم ...
رفت و به سبک مادربزرگ ها هانا رو گرفت بغل و هیش هیش کرد ...هانا هم فکر کرده تایم بازی هست با چشم های پر انرژی داره تو بغلش تاب می خورده و می خنده و رضا میگه چرا نمی خوابه ؟؟
گفتم چون تو به بادفنا رفتی و خوابش رو پروندی ...
قیافه اش فلاکت زده است اما برام مهم نیست :) -
اگر می پرسید الان چه وقت خوابه ؟ باید بگم اگر شش و نیم صبح بیدار شده باشی الان دقیقا وقت خوابه ...و اینکه چرا هانا دوست داره خودش بخوابه چون دختر منه و وقتی یه مهارت رو یاد بگیره دیگه دوست نداره شما برید و دخالت کنید ...دوست داره یادبگیره بعد بگذاریش به حال خودش ...
منم نشستم و دارم تایپ می کنم ...جناب دکتر هم داره تقلا میکنه اشتباهش رو جبران کنه اما دیره ...به اشپزخونه ای نگاه میکنم که قسم می خوردم دیروز عصر برقش انداختم و الان جای سوزن انداختن نداره ...یکم دیگه برم تمیزش کنم بعد هم اسنک درست کنم برای نهار .
این پری یاس کوچولو چندین شب هست نصفه شب بیدار میشه وحشت زده است و با اینکه من درست بغلش هستم بغل نزدیک تر میخواهد ...اغوش می خواهد و هق هق میکنه بعد روانشناس های عزیز میگن از هشت ماهگی جای خواب رو جدا کنید
عزیز جان یعنی تنها جانوری که خودش با دست خودش روان بچه اش رو سابیده میکنه ادمیزاده بخاطره منفعت شما عزیزان ! تو اوج ترس و اضطراب غریبه جداش کنم ؟ عالیه چشم ...
با بابام حرف زدم خیلی خیلی رفتارش بهتر شد براش مثال عینی اوردم که پستونک هانا براش مثل قرص های قلب تو می مونه اگر بدانی یه موجود بازیگوش توی خونه هست که هر لحظه ممکنه و نیاز داری قرص هات رو بدزده و محض شوخی و خنده چه حسی داری ؟ تازه تو میدونی می توانی داد وفریاد کنی و کمک بگیری برای هانا تمامش میشه استرس ...تا حدودی قبول کرد بعد هم گفتم ببین عزیز جان این پستونک اونت هست و تا 99 درصد دکترها گفتن هیچ مشکلی برای فک درست نمیکنه ...
من میتوانم جلوی تماممممم دنیا برای هانا بایستم اما با پدر و مادر خودم باید مدارا گونه پیش برم چون از ته ته ته قلبشون هانا رو دوست دارند و من هم نیاز دارم یه دایره امن و پر محبت برای هانا بسازم ...اگر حس کنه که دنیا فقط مامان نیست و ادمها خوبن و مهربون هستند برای اینده اش بسیار عالیه ...
امروز هم با رضا توافق کردیم و ته ته پسنداز من رو دادیم برای گل دخترمون شیشه شیر مادرت بمیره که تو شیر خشک می خوری ...هیچ وقت نمی توانم با این مساله کنار بیام هنوزم که هنوز حتی همین الان که نوشتم چشم هام پر اشک میشه ...حس می کنم علی الرغم تلاش خودم تنبلی کردم شاید باید سخت می گرفتم که شیر مادر فقط هست ...نمی دونم در کل بحران های اقتصادی به شیشه شیرهای دخترمون هم رسید و جای چهارتا بطری توانستیم براش دوتا سفارش بدهیم ...اما خوب اوکی هست ...پسونک 6 ماه به بالا هم داره که هنوز براش خیلی بزرگه و دوستش نداره .
بعد هم روز عید رفتیم حرم و من همون اول گفتم اگر یه شکلات گیرم بیاد یعنی حاجت روا میشم و توی در حرم یه خانم شکلات میداد و برداشتم و نیت خیر کردم مامانم خبر نداشت از حاجتم اما تو راه برگشت گفت اگر به فلان حاجت رسیدی سال دیگه روز تولد پیامبر شکلات بده گفتم چشم و جالبه دقیقا نیت منو عنوان کرد ...اگر دوست داشتید برای حاجتم یه صلوات بفرستید ...منم امروز همه ی عزیزان رو یاد کردم
اینکه به خودم برچسب بزنم وای جقدر جدیدا عصبی و بی طاقت شدی اصلا درست نیست ...الان رضا رنگ زد بریم با دوستان ارم ؟
گفتم با کی ؟ اینها ...من و تو نابود میشیم با اینها بریم بیرون ...
نه همه چیز دنگی دونگی ...هرکی زغال و گوشت و وسایل خودش رو بیاره ...
گفتم خوب بعد من وتو یه هفته ی پیش رفتیم ارم نابود شدیم و برگشتیم با هانا فکر میکنی خانم این یا خودش یک دقیقه کمک من هانا نگه میدارند ؟
ساکت شد ...
گفتم باید بریم دیدنی خونه شون چشم ...الان برو بانک یه کارت هدیه دو تومنی بگیر و بیار ...پنج شنبه بریم یه چای عصرانه بخوریم ...اما پارک و قصه برام نچین !
از دست مامان و بابای خودم هم شاکی ام ...تا میرسم پستونک بچه رو قایم می کنند ...دیروز گفتم مگه مرض دارید بچه رو اذیت میکنید؟
میگن نه ما دوست نداریم این پلاستیک بجوه ...دندون هاش خراب میشه
گفتم یه تومن پول پستونک دادم که دندونش خراب نشه ...شد هم فدای سرش ...روانش رو نابود کردید بخدا ...
یعنی بچه ام قبلا یه جایی داشت عصرها بریم الانم اونم دوست نداره
بعد هی بی برنامه غذا می گذارند تو دهنش میگم نکنید ...روتین داره این بچه ! الان شما بی موقع غذا می دهید این همین طوری هم بد غذاست منو نابود میکنه بخدا ...
بعد میگن وا مگه شما قانون و قاعده داشت غذا خوردنتون ...پوشک عوض کردنتون ...بچه گرسنه شد باید غذا داد ...
میگم نداشتیم که الان شرحه شرحه شدیم زندگی رو روی روال و قاعده بندازیم دیگه ...داشتیم از اول یاد میگرفتیم ...
کلا از عدم درک شدنم خیلی خسته ام ...
اصلا هم موافق نیستم بچه باید عادت کنه ....عادت یعنی به اجبار تن دادن ...دیروز بردمش بیرون یکم با کالسکه رفتیم وایستاد گریه تا من بیام برگردم ده دقیقه ای بچه اذیت شد ...شب هم ترسیده بود نفس نفس میزد و بغض میکرد معلومه روان بچه ازرده شده دیگه ...بعد مامانم میگه اشکالی نداره هر روز ببر کم کم گریه میکنه و عادت میکنه دیگه گریه نکنه ...
اینم شد نظر ؟ اره مثل اون پروسه ی خواب مستقل و جدا که بعد خود نویسنده ی کتاب گفت شکر خوردم...والا شکر خوردم اما دیگه فایده نداره
بچه ی 8 ماهه عادت چی ؟
با شرحه شرحه شدن من و کمی هم رضا زندگی داره تقلا میکنه برگرده به روال سابق ...این به این معنی نیست که زحمت های این پری یاس کوچولو کم شده ...ابدا بیشتر شده که کمتر نشده اما شکلش عوض شده و ما هم با شرایط جدید سازگار شدیم ...اه خدایا چقدر از سازگاری بیزارم !در کل الان قبول کردم ساعت خواب و بیداریم رو یه موجود هفتاد سانتی کنترل میکنه ...اینکه غذای خودم رو زمان خوابش بخورم و زمان غذای رضا ببرمش که بعدانخواهم از سقف تا کف اشپزخونه رو بشورم ...یادگرفتم به عنوان یه انسان به هانا احترام بگذارم و خواسته هاش رو مد نظرم قرار بدهم ...و هزاران هزار یادگیری دیگه هرچند هنوز با قصه ی شیر نمی خواهم کنار نیامدم و به شدت می رم تو کالبد مادر مستاصل که بخاطر استیصالش کنترلش رو از دست میده ...
اما خوب خونه همیشه مرتبه و غذا به راه هست و لباس ها شسته و دخترم مثل دسته ی گل و خودم مرتب و تمیز ...به قول یه دوستی لیلی هنوزم خط چشم میکشه :)
هر روز هم سعی میکنم یاد بگیرم ...
امروز هم خانم کوچولو درحالی که من داشتم لقمه نون پنیر صبحانه ام رو می خوردم امد در حالی که می گفت مَمَن ...مَن ...یعنی یه کلمه اضافه شده به اسم مَن که نشان می ده این دختر کوچیک نمی پذیره از غافله عقب بمونه ....هرچی که به بطری و شیر ربط نداره رو میخواهد تجربه کنه ...
دیگه نون لواش دادم خورد ...دیشبم براش جدا کوکو سیب زمینی درست کردم خورد و چقدر هم دوست داشت ...امشب براش کوکوی مرغ درست میکنم ...غذای انگشتی رو واقعا دوست داره باید درست کنم براش ...
فکرکنم دختر عمه ی مهربون هانا داره ازدواج میکنه خیلی براش خوشحالم اما خوب خیلی حیف شد واقعا تنها کسی بود که وقتی هست هم خودش هانا رو میگیره و هم اینقدر با محبت رفتار میکنه که خیالم راحته ...ان شا الله عاقبت بخیر باشه :)
ببینید اوضاع من چقدررررر داغون شده که رضا بگه یه سورپرایز دارم برات بعد منو ببره لب پنجره
ماه گرفتگی رو نشونم بده ❤️😍
اصن گرگ درونم دارم موج موج میزنه
ابرماه... اونم گرفتگي کامل
قربون قدرت خدا...
من غش
من ذوق
ساعت شش و نیم بیدار شدم و هانا هم بیدار شد 60 سی سی شیر رو با سلام و صلوات خورد ...پوشکش رو عوض کردم دوباره خوابید لباسش رو عوض کردم دیدم قشنگ میشه عکسش رو برای بچه های سوتغذیه حاد وایرال کرد ! همه ی استخوان هاش زده بیرون ...البته بگم شیر نخورده دیشب خوابید ولی منم اذیت نکرد ...شیر رو با فرنی دادم شاید همین باعث ش شده برای همین خوابم تکمیل شده و دیگه خوابم نبرد .دوست داشتم چای درست کنم گفتم صدای جوش امدن اب بیدارش میکنه پس فقط خونه رو مرتب کردم که کار زیادی هم نداشتم فقط لباس ها بود که هنوز نم داشتن دیگه در سکوت محض خونه نشستم و فکر میکنم گاهی همین سکوت هم نعمته !
دیشب خواب میدیدم باید برگردم مدرسه ...عجب کابوسی بود!
دوباره هانا بدون شیر و بدون شام خوابید ! از ساعت 5 هم چیزی نداده بودم که برای شیر مشتاق باشه اما متاسفانه میوه رو به همه چیز ترجیح میده ...نمیدونم شاید کم کم نمک بیاد توی شامش و یک سالگی به هر طریقی بگذره و دیگه اجبار بطری شیر نباشه اعصاب منم ارام بشه که این دختر چرا هیچی نمی خوره ...در هر صورت این دختر شش کیلویی من با میوه و اب زنده است و من تمام اعصابم به باد فنارفته در حدی که امروز وقتی شیر نخورد و غذا نخور منم رفتم توی اشپزخونه تا نفس بکشم و به اعصابم مسلط بشم اینم گریه کنان امد دنبالم و وقتی امد دیدم اشک روی گونه اش هست ...اولین بار بود اینو می دیدم و اعصابم خط خطی تر شده ...
امروز به خودم گفتم غذا نخوره هم بزرگ میشه و این دوران می گذره ...اما تو عصبی بشی توی روانش تا ابد می مونه ...
خدایا کمکم کن مراقب امانتی که دادی باشم دختری که اینقدر زیبا و معصوم هست ...مامانم صداش میزنه مروارید کوچولو ... امروز هم داشتیم نماز می خواندم مهرم رو برداشت سلام رو که دادم یاد عمه ی هانا افتادم ...مهر توی دستش بود گفتم برای عمه جون دعا کن گره زندگیش باز باشه ...با دست های کوچولوت براش دعا کن
الهی گره زندگیش باز بشه منم یه حاجتی دارم به اون برسم یه دوست وبلاگی هم دیروز پیام گذاشته بود الهی اونم خوش خبر بشه ...
انگار در ارامش بعد از طوفان قرار گرفتیم ...یک هفته ی پر از رفت و امد داشتیم ... میرفتیم خونه ی عمه ی هانا و بیرون و خونه ی بابام ...حالا روح درونگرای من و دخترم نیاز به ارامش داشته ...بیدار شد و شیر خورد و یکم بازی کرد و باز خوابید ...منم به انبوه ظرفی که دیشب بعد از امدن خونه تولید شده چشم غره میرم اما نه حالش رو دارم و نه میخواهم با تلق و تلوق هانا رو بیدار کنم .
منم خیلی خسته ام ...کاش یه مسافرت می رفتم ...یه چیزی بدون مسیولیت خاص !
چند سال پیش یه بار خواهر زاده ام رو بردم لوازم تحریری برایش مداد رنگی بخرم ...خواهرم پولش رو داده بود ...اون زمان من یه دانشجوی ساده بودم ...خواهر زاده ام خیلی مظلوم بود و هست ...من داشتم بین جعبه ها انتخاب میکردم دیدم نشسته زمین و غرق مداد رنگی های بیست و چهار رنگ شده ...گفتم از کدوم خوشت امده؟ یه جعبه رو نشون داد ...
خودم با پول خودم براش خریدم و تا خونه گرفتش توی بغلش و خیلی ذوق کرد ... وای اینقدر این برام حس خوبی داشت ...یعنی هر بار می بردمش بیرون براش خرید میکردم اینقدر حس خوبی داشت که حد نداشت !
با اینکه اوضاع مالیم خیلی داغونه امروز رفتیم بهار برای هانا یه کوله پشتی جدید خریدم - قبلی چرم مصنوعی بود زود بند هاش پاره شد - امدیم خونه با ذوق داشت با کیفش بازی میکرد چون میدونه کوله یعنی دَدَر ... اون حس برام تداعی شد . یعنی اینقدر این حس برام خونه که حد نداره ...هزار بار هم گفتم مامان جونم مبارکت باشه ...
یه بادی استین دار خوشگل و یه شلوار هم برایش خریدم که پاییز تا خونه ی مامانم رفتنی بپوشه .
چرا من همیشه دوست دارم بپرم چند سال بعد ؟! چرا هرجا میرسم باز جایی برای رسیدن هست ؟ جایی برای لذت نبردن از لحظه ؟
این اصلا کمال گرایی نیست این عدم لذت بردن از زندگی هست ...یه مدل گره ذهنی ...
سالها پیش وقتی دختر خونه بودم هر وقت زندگی به من سخت میگرفت یه بسته پاستیل ماری می خریدم و یه فیلم دانلود میکردم و مینشستم روی تخت توی نور کم اتاقم با هدفون فیلم می دیدم و پاستیل می خوردم و بعدش خودش یه جلسه ی کامل تراپی بود برام ...
گاهی هم یه ایستگاه جلوتر پیاده میشدم و اهنگ گوش میدادم و توی تاریکی شب قدم میزدم
دیگه نه اهنگ ها برام مزه ی قبل رو دارند و نه فیلم ها و نه حتی کتاب ها ...
الان ...گاهی شبها .هانا کوچولو که می خوابه یه شربت خنک درست میکنم ...یه گور بابای چاقی میگم ...توی نور کم اتاق کمی کتاب می خوانم و شربت خورم هرچند حس میکنم اخر شب ها بد نیست یه چیز سنگین تر از شربت خستگی ادم رو بشوره ببره ...اما خوب من پایبندی های اخلاقی خودم رو دارم ...
هانا دوباره غذا خوردنش به هم ریخته و همین منو اشفته میکنه ...فکر کنید الان دارم از خواب می میرم اما بیدار ماندم تا ساعت بشه حوالی دوازده تا بتوانم یه بطری شیر توی خواب به دخترکم بدهم ...اینقدر این بچه لاغره و از همین سن پای چشم هاش یه حلقه ی نازک بنفش افتاده که قلبم تیکه تیکه است ...هرقدر هم رضا میگه ژن های کوفتی منو داره قبول نمیکنم ...
امروز رفتیم یه مرکز خرید توی مرزداران جای جالبی بود یه چرخکی زدیم و یه نهار خوردیم اما من نتوانستم چیزی که دوست دارم بخرم تصمیم گرفتم هر ماه برای خودم یکی از نیازهای اولیه ام رو بخرم اما چیز چشمگیری نداشت بعد هم دوباره رفتیم خونه ی عمه ی هانا چون بچه ها خیلی خوب با هانا بازی می کنند و ذوق میکنه حس کردم از حالا شروع شد اینکه کاری رو بکنم ...رفتاری رو داشته باشم که شاید پیش از این انجامش نمی دادم اما بخاطر هانا قبولش میکنم و حتی یه حس تشکر از طرف مقابلم دارم .
نور کوچولوی زندگی ما امروز هشت ماه شد ...من خیلی خوشحالم که مادرم و خیلی جانفرسا دارم سعی میکنم این خوشحالی رو داشته باشم و به مناسبت این روز فرخنده رضا هانا رو یک ساعت نگه داشت و من تمام در کابینت هام رو سابیدم و تمام کابینت هام رو مرتب کردم -
اجالتا این ماه زرنگ شدم و عکس های ماهگرد هانا رو قبلا گرفتم
این رو دیشب نوشتم ...
در کل دیشب خونه رو مثل بهشت تمیز کردم و یعنی الان تمام کابینت هام مرتب هستند و تمام کشوها ... از انجایی که جدیدا زرنگ بازی رو یادگرفتم روزش که نهار پختم برنج دوبرابر پختم که امروز یه تن ماهی بگذارم کنارش و تمام .
بعد صبح خورشید خانم تصمیم گرفت اولین روز هشت ماهگی رو با یک جهش یک ساعت و نیمه در ساعت بیداری صبح شروع کنه دیگه عارضم خدمت گلتون ساعت هفت و نیم داشتیم می گفت بوپ ...
یعنی بچه های دیگه صبح به دنبال شیر اند این دختر من اخرین گزینه اش شیر هست و دنبال بازی هست .
تقریبا گاهی که میلش بکشه یه چیزهایی رو حالی میکنه ...مثلا نام نام یعنی گرسنه است ... بوپ یعنی بازی می خواهد ... کیه ...یعنی بریم پیش مامانم ...مامانم در رو که میزنه می پرسه کیه این فکر میکنه انجا کیه است :) ...منم که مَ مِن هستم ...رضا هم بَبَ ...ای و نه رو میگه ...بده و بیا و انجا ...بَه ... رو هم متوجه میشه -
هنوز تعداد کلمات کافی برای سن ش رو هانا نداره اما خوبه برای بچه ای که زیر دست یه مادر کم حرف مثل من بزرگ شده قابل قبوله -
دیگه همان جا توی رخت خوابش یکم بازی کرد تا من ویندوزم لود بشه ...شب ساعت دوازده خوابیده بودم ...یه دور ساعت دو نیم هانا بیدار شد گریه کرد ارامش کردم ...یه دور چهار نیم بیدار شدم برای نماز صبح به هانا هم شیر دادم ...یه دور رضا ساعا شش رفت سرکار بیدار شدم ...بعد هم که هفت و نیم خواب کوچولو برپا رو زد ...این موردش کاملا شبیه بابام هست ...جز تایم تولد تا چهل روزگی اصلا به یاد ندارم هانا مثلا تا ساعت ده و یازده خوابیده باشه ...اغلب بین هشت تا نه بیداره هست ...ایشون بعد می توانه یه پادگان رو بچرخونه ...
در کل امروز خونه ی تمیزی دارم ...غذای بی دردسر ...خودم دیشب دوش گرفتم ...هوا هم که بلاخره رضایت داد و خوب شد ...شاید بیدار شد رفتیم مادر و دختری یه چرخی زدیم من هنوز شهامت گذاشتن هانا توی کالسکه و چرخیدن رو ندارم ...یکی دو بار بردمش تنهایی اما اینکه بشه روتین مون نه اما با شروع پاییز باید بشه ...
یه سری هم به لباس های هانا زدم دیدم اگر هوا سردبشه اوکی هست و لباس های کافی تا عید رو داره فقط باید برایش یه شش و هفتایی بادی سفارش بدهم و شاید دو سری شلوار خونگی چون بعیده با این گرمایی بودن هانا زمستون بشه قانع اش کرد زیاد لباس بپوشه و اینکه ببینم کاپشنش تا کجای سال مارو می رسونه ...
راستی پاییز بشه دخترم هودی داره :) با مامانش ست کنه ...با هم بپوشیم بریم بیرون با شلوار جین ابی روشن ...
جشن دندونی هاناجونم رو هم گذاشتم مهرماه که بابام بهتر بشه نهار بریم پارک بیرون بخوریم و برایش میز قشنگ بچینم ...خونه ام فعلا ویرانه است ...
بلاخره این دختر کوچیک خوابید ...دیشب خیلی به هانا خوش گذشت ...عمه کوچیکه اش خیلی مهربونه ...عمه ای که جدید امد خیلی تنبله :)))))))))) اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید ...دیروز حتی یک دقیقه هانا رو بغل نمیکرد راه ببره بقیه به کارها برسن :) اما من اخر مهمونی هانا رو دادم به باباش و با عمه ی هانا اشپزخونه اش رو جمع کردیم و تعریف کردیم ...عصر هم رفتیم پارک نزدیک خونه ی عمه اش و چای و پوفیلا و الویه و اینها خوردیم و برگشتیم خونه امروز اما دختر کوچولو دلتنگی میکنه دیروز دورش شلوغ بود ...بچه ها با هانا بازی میکردن خیلی دوست داشت ...من خدارو خیلی بابت پسر عمه ی هانا شکر میکنم یه پسر مهربون و فهمیده که اینقدر قشنگ مراقب هاناست ...اینقدر با محبت با هانا رفتار میکنه که هانا تجربه ی بازی با بچه ها رو بدست می اره ...حتی هانا فرشته ی اتاقش رو گرفته بود با اینکه روی وسایلش خیلی حساسه ...اما به من می گفت هانا رو بیشتر از اون فرشته دوست داره و نمی خواهد هانا ناراحت بشه ...
هرچی پسرخاله های هانا یوبس و بی عاطفه اند ...این مهربونه ...البته پسر بزرگه دوستش داره ...چون ماشین داره هر بار هانا رو میبینه میگه عمویی بیا بریم دور دور ...اما خوب بیست سال بزرگ تر هست و به قول خودش این امده خاله ی مهربونش رو ازش گرفته ...
بعد هم امدیم به بابام سر زدیم و برگشتیم خونه الانم صبح پر ماجرایی داشتم ...امدم پرده رو کنار بکشم چوب پرده افتاد تو کله ام ...دیگه توفیق اجباری پرده های اشپزخونه رو شستم و عوض کردم ...بعد هانا یه لحظه غیبش زد از توی در سرویس بهداشتی شکارش کردم دیگه حمامش کردم ...بعد دیشب ساعت خواب هانا به هم خورده بود دایم بهانه می گرفت ...امده قرمه سبزی درست کنم هانا اینقدر گریه کرد اصلا نفهمیدم چی در مغزم گذشت که گوشت تفت نخورده سبزی و لوبیا و اب رو اضافه کردم ...
کلا اژدهای پرنده فقط از پنجره ی خونه ام تو نیامده امروز !
سخت ترین بخش نگهداری از هانا خود هانا نیست ...تحمل اطرافیان هاناست !
صبح ... هفت و نیم بیدار شد خانم کوچولو و گریه کنان گرسنه بود اما هرکاری کردم شیر نخورد منم تی وی رو روشن کردم ...پویا هنوز شروع به کار نکرده بود زدم مستند یه دفعه رضا بیدار شد و با وحشت گفت الان پوزپلنگه شکار میکنه !
منم خواب الوددددد گفتم اره دیگه ...
وحشت زده کانال رو عوض کرد و گفت فطرت بچه رو نابود میکنی ...میخواهی بچه ببینه یه حیوان کشته میشه ؟
من :] ... فطرت ...هانا ...
بعد من امروز روی مود خودکار غرم ...خواهر شوهرم گفت اون یکی خواهرش هم امده خوب من اصلا از این عمه ی هانا خوشم نمی اید که هیچ حاضرم با کمال میل بفرستمش افریقا بره صبحانه اون پوزپلنگه بشه در مورد این خانم همین قدر بدانید که از روز اول جنگ به بهانه ی جنگ امد خونه ی مادرش که نزدیکش هم بود - منم رفتم خونه ی مامانم اما دعوت شدم تازه پا به پای مادرم و خواهر کار میکردم و همه چیز از خونه ام بردم از اون گذشته مامان و بابام التماسم میکردن نرو خونه ات ما همه باید کنار هم باشیم . - مادرشوهرم دایم می گفت خیلی دخترش بی درکه که با دوتا بچه امده و از اون انتظار شام و نهار پختن داره و نه تنها با چهار تا سر ادم غذا خور امده ده روز خونه اش ...حتی لیوان چای بچه هاش رو هم بر نمی داره ... و همین حضور مبارکش باعث شد من و رضا که بعد از سه سال رفته بودیم تحت هیچ شرایطی من شام و نهار نرم خونه ی مادرشوهرم چون بچه هاش کلا روان هانا رو نابود میکردند مادرشوهرم هم گفت نیاید یه بلایی سر بچه ام هانا می اید ...بعد این گاو مثلا خودش شیفتی میکرد یه وعده خونه ی مادر خودش یه وعده مادرشوهرش - تا یک هفته بعد از جنگ هم به روالش ادامه داده بود ...بعد مساله اینکه با مادرشوهر و مادر خودش همسایه است ! یعنی قرار بود بمب بخوره ...هیچ فرقی نمی کرد یه شهر دیگه نبودن که ! بعد پرو پرو می خندید و خودش می گفت علنا مادرشوهرم گفته برو خونه خودتون ! برای اینکه حالیم کنه برم دیشب به بچه هام شام املت داده !
تازه فهمیدم این بشر پرو پرو می رفت انجا بدون یک ریال کمک خرج بودن یا به عهده گرفتن یه مسیولیت ...
بعد یه روزش رو ما همه رفتیم خونه ی یکی دیگه از عمه های هانا ...زمان برگشت خواهرهاش گفتن دیگه برگرد خونه ی خودت ...مامان و مادرشوهرت خسته شدن ...
این گفت نه چرا برگردم شام ندارم ! و تو راه برگشت به دوتا دختر عتیقه و مغرورش اینطوری کرد ...
شغال خانم ! بریم خونه ی مادرجون یا عزیز ...اون گفت بریم مادرجون ...
بعد به اون یکی گفت سگ خانم ! بریم خونه مادر جون یا عزیز ...
اون برگشت گفت عزیز شام چی داره ؟ نه من دوست ندارم بریم مادر جون !
واقعا دوست داشتم تو اون لحظه بگم تو باید از صاحب خونه بپرسی میزبان شما هست یا نه ...نه از دوتا دختر بی شعورت که یه سلام به بزرگتر بلد نیستن نظر بخواهی تو دیگه چقدر مغروری ! جالبه کل تایمی هم که چه ما ...چه برادر شوهرم ...چه خواهرشوهرم که تهران هست بریم خونه ی مادرشوهرم این از دو روز قبل می اید تا سه روز بعد انجا ...قشنگ ساک می بنده می اید ...یه وقت عقب نیفته ...
هوف الان فهمیدم اون امده اعصابم خط خطی شد ...دیدنش شش سال یه بارم کفاره داره ! اصلا معلوم نیست مادرشوهرم سر این لقمه از کی گرفته و این کجا و اون یکی خواهرشوهرم کجا باقی خواهر شوهر های خوبم کجا!
لیلی هستم یک عدد مرخصی گرفته ❤️ خدایا هزار بار شکرت
یک هفته بود غصه میخوردم اگر موافقت نکنند...
تازه معاونت ابتدایی وقتی هانا رو دید به معاونش گفت سال بعد یادت باشه یه مدرسه ی نزدیک خونه براش ابلاغ بزنی که زودتر برسه به دخترش .
اینقدر خوشحال شدم که نگو بعد فکر کنید سال 89 ! من رفتم بانک و یه نامه پر کردم که جای پدرم برم سرکار ! سال رو داشته باشید 89 ! امروز به پدرم زنگ زدن که بگو دخترت مدارکش رو بیاره -
بابام هم می گفت پاشو مدارکت رو ببر ...حقوق بانک کجا و حقوق معلمی کجا ! پاشو همین امروز برو مدارکت رو ببر ...مدرک های زبانت رو هم ببر ...جالبه من رفتم اداره کارم انجام نشد برگشتم خونه ...رفتم خونه ی انها تا دوباره برم اداره توی این فاصله زنگ زده بود بدون گفتن به من پیگیری ها رو هم کرده بود که چی ببرم و چی نبرم !
اصلا باورم نمیشه که هنوز نفهمیده من ازدواج کردم و الان یه مادرم !
گفتم بابا من توی استخدام دولتم ! من معلممم ...شغلم رو دوست دارم ...برام همون اندازه که میخواهم بخش احتماعی ایم رو پر میکنه و شاغل بودن و استقلال مادی و همون اندازه هم به من وقت مادری و زندگی متاهلی رو میده ...یه شغل که معلوم نیست شعبه اش کجاست و ساعت هفت باید حضور بزنم تا ساعت سه و نیم چهار چی از من می مونه ؟ چی از خونه ام و هانا می مونه ؟! حقوقش حالا هر قدر می خواهد خوب باشه ...
از همه مهم تر ! من عاشق مغلمی هستم...توی کلاس انگار توی بهشتم !
اصلا امروز رفته بود توی اون فاز فکر میکرد من هیجده سالمه و میتوانه زور بگه ! بعد دید حریفم نمیشه دایم می گفت تو تنبلی می کنی امسال نمی ری سر کار ...شاخ غول نیست که برو سرکارت ...بچه ات رو هم مامانت نگه میداره !
امدم بگم کی ؟ کجا ؟ الان عصرها میام دوبرابر خونه ی خودم خسته میشم توی نگهداری از هانا دایم هم دستور می دهید ...چرا بچه ام رو فدا کنم ! خود معاونت اموزشی که باید نامه رو پاراف میکرد که استارت بخوره گفت بهترین کار رو میکنی ...این یک سال میگذره اما تاثیرش روی روان بچه همیشه هست ...بعد بابام شاید هزار بار گفت تو چون تنبلی نمی خواهی امسال بری سرکار !
عجبا اااااااا -
عوضش خواهرم هم امروز امد خونه ی مامانم ...برای هانا تخم مرغ رو ریخته بود توی قالب و روی بخار اب ابپز شده بود شکل هویج و حلزون و ماهی ...که انگشتی بخوره ...برای شام امشبش پلو و لوبیاسبز پخته بود و برای نهار فرداش سوپ مرغ و رشته ...گفت تو امشب و فردا دیگه برای هانا غذا نپز ...ار وقتی هم امد گفت هانا برای من ...
دو ساعت کامل اینستا بازی کردم ...لم دادم ...تازه برام چای و کیک هم اورد ...اصلا اینقدر مزه داد که نگو ...
الان هم هانا رو خوابوندم ...یه پفک اوردم بخورم ...فردا شب خونه ی خواهرشوهرم دعوتم ...اول بریم یه پاساژ گردی کوچولو بکنیم بعد بریم ان شا الله .
دوست دارم بیام از روزهام بنویسم اما حقیقتا هانا هر بار در باز لب تاب رو می بینه انگا هوووش رو دیده واکنش نشون میده و بغلم رو طلب میکنه ...دوست داشتم برم عروسی پسر عمه ام اما نشد ...الان میگم کاش با ماشین خواهرم میرفتم ...حیف شد ...کاش منم مثل این خانم بلاگرها بودم یکی رو داشتم چند روز چند روز دخترم رو بگذارم کنارش برم مسافرت و بیام ...اما خوب نشد امروز زنگ زدم تبریک بگم و سرسلامتی و جای پسرش خالی نباشه رو بگم هر دومون زدیم زیر گریه ...عمه ام خودش رو قانع که اینم خیری توش بود ...
دیروز هم رفتیم پارک ارم برای ماهگرد هانا عکاسی کنیم هرچند عکاسی هر روز سخت و سخت تر میشه ...اصلا یه وعضی داشتیم یعنی سه تا عکس که گرفتم هانا حمله کرد و کیکش رو نابود کرد ...که فدای سرش ...بعد هم تا توانست روی سبزه ها بازی کرد و برگ های خشک کاج رو مشت کرد ...این خیلی خوبه چون هانا مثل من زمینه ی الرژی داره و هرچی بتوانم با الرژن های خفیف اشناش کنم برای مون بهتره ...اما دیگه تا اون امد بخوابه و ما غذا بخوریم خیلی گرم شده بودو سریع برگشتیم ...
من حس میکنم بچه های این نسل خیلی خوشبخت تر از ما هستند ...عمیقا قصد ندارم مثل دهه هشتادی ها و نودی ها یه فرزند سالاری عمیق به هانا رو القا کنیم که فکر کنه اونکه تصمیم اخر رو می گیره و اصلا هم دوست ندارم مثل دهه شصت و هفتادی ها حس کنه یه بچه است که قرار نیست هیچ وقت خواسته هاش شنیده بشه ...
جالبه بدانید همین الان هم گاهی بین این دو نسل گیر میکنه و من باید تعادل رو برقرار کنم مثلا دیروز بعد از پارک رفتیم خونه ی بابام هانا داشت بازی میکرد در کیف من باز بود تا دوربین رو برداشت بابام یه دفعه گفت نکن خراب میشه بیا اینو ازش بگیر .
اما دوربین توی کیس بود و چیز نبود که هانا خرابش کنه و منم همین رو گفتم ...گفتم هانا داره دنیا رو کشف میکنه اگر وسایل رو ازش بگیریم حریص میشه تا وقتی که یک وسیله به خودش صدمه ی جدی نمی زنه اون رو ازش نمی گیرم ...
الانم هانا داره تی وی می بینه تا حالا اصلا براش مهم نبود ولی الان چند روزی هست که میشه با تی وی چند دقیقه ای سرگرمش کرد دست کم اندازه یه پست نوشتن
توی اتاقش دارم رویه تازه و تمیز به رخت خواب هاش میکشم که با سرعت نور خودش رو می رسونه به من محکم می چسوبه و قلبم و چشم هاش پر از ترسه ...با خودم فکر میکنم چی شده و از چی ترسیده که لباسشویی صداش می اید که داره می چرخه ...
صبح هم از صدای قمری ها ترسیده بود .
انگار ترس یه اموزش نیست ...ترس یه غریزه است ...وگرنه تا دیروز که یکی از لذت بخش ترین ساعت های روزم وقتی بود که لباسشویی روشن هست و می نشست با کنجکاوی نگاهش میکرد ...
پاییز داره میرسه و من خوشحالترینم ...قرار بود امروز برم اداره پیگیری درخواست مرخصیم رو کنم دیدم چهارشنبه است شاید کسی نباشه گذاشتم برای یکشنبه ...دایما به خودم میگم تا عید هانا عاقل میشه ...دیگه میشه یه مبل قشنگ خرید ...یه جلو مبلی خوشگل با اکسسوری قشنگ ...دوام بیار جانان ! دوم بیار ...
امشب هم عروسی پسر عمه ام هست من چقدر ذوق داشتم برم عروسی این گل پسر اما نمیشه بابام رو رها کنیم و هم من و هم خواهرم بریم عروسی برای همین من ماندم تهران ...هرچند واقعا فعلا بدوجه ای برای خرید لباس شب و چشم روشنی و اینها نداشتم ...
قرار شد ماه بعد هزینه ی فروشگاه رفتن رو بگذاریم و بریم بهار برای هانا جونم لباس بخریم ...من دوست دارم براش فیگور حیوانات هم بخرم اما فکر کنم چهار و پنج سری نیاز داره ...حیوانات وحشی و اهلی و پرنده ها و ماهی ها و دایناسور ها که فکر کنم این دایناسور ها رو قبلا برای پسر کوچیکه خودم خریدم و توی خونه ی مامانم هست . در کل باید برای اینم برنامه ریزی کنم .
باید برام این ماه حقوق می ریختن و منم برنامه داشتم برم کلی لباس بخرم ...اما حسابداری یادش رفته ...گفت با حقوق شهریور میریزم ...امیدوارم پروسه ی مرخصی گرفتن باعث ضایع شدن حقم نشه ...
تنها چیزی که ابدا برایش شک ندارم همین مرخصی هست ...واقعا تا سنی که هانا بتوانه بخشی از نیازش رو خود براورده کنه و اینکه بدانم مثلا یک سال کنار مامانم می مونه و بعد میشه سه ساله و میتوانه یعنی باید بره و براش لازمه بره مهد ...
سال پیش همین حوالی دلم خون بود که نمیخواستن به من مرخصی بدهند و دایم می گفتم با بچه ی توی شکمم چطوری برم سرکار ...الانم نگران اینده ام ...که چطور بدون حقوق بگذرونم اما همیشه گذشته ...بازهم می گذره ...
فعلا مقدمات یه قیمه ی خوشمزه رو اماده کردم و خونه هم مرتب و دسته گل هست البته دسته گل به سبک جدید ...هانا هم به استقبال چرت روزش به صورت زود هنگام رفت پروسه ی دندان در اوردن حسابی خسته اش کرده ...دختر خوبیه ...خیلی دوستش دارم ...
توی این چهار روز تعطیلات هم یک روزش رو با عمه ی هانا رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت و یک روز هم من پریود بودم و زمین رو گاز میزدم ...یه روز رفتیم فروشگاه و دیروز هم که من خیلی بدنم ضعیف شده بود و دایم عرق سرد میکردم و می افتادم....
دوست داشتم روز شنبه هانا رو ببرم دیدن خانم دکتری که به دنیاش اورده و با یه جعبه شیرینی از زحماتش برامون تشکر کنم ...توی این دوره و زمونه دکتری که اینقدر دقیق باشه و اهل زیر میزی نباشه و خدا رو بشناسه کم پیدا میشه شاید امروز عصر رفتیم ...دوست دارم هانا قدرشناسی رو یاد بگیره .
أَعْطَیْتُکَ کَلِمَتَیْنِ مِنْ خَزَائِنِ عَرْشِی لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا مَنْجَى مِنْکَ إِلَّا إِلَیْک







