روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

گردش

امروز عصر بعد از مدتها رفتیم بیرون ...مقصد ؟ پاساژ مفید ...دوستش دارم ...بزرگه و قیمت هاش خوبه و فضاش ازاده و حس خفه کننده ی پاساژهای دیگه رو نمی ده کلی پلاسکو داره ....کلی هم ظروف دنی هوم داره که من این بار پول نداشتم چیزی بخرم ... اما چرخیدن خوب بود ...مثل پرنده ی رها شده از قفسم ...هربار میرم بیرون نمی دونم بار بعدی کی میشه ...هرچند ...هانا به نهایت غایت اذیت کرد ...حتی جرات نکردیم یه بستی بخوریم چون قطعا اونم می خواست ...اخرم ساعت هشت شیر خورد و بدون شام خوابید ...خدا تا صبح به دادم برسه ...

یعنی همون اول کار امدم ارایش کنم هانا شروع کرد به نق نق .... لباس پوشیدم نق نق ...شال سرم کردم نق نق ...انجا هم نق زد و نق زد ...کلا دوست نداره دیگه توی بغل یا کالسکه باشه فکر میکنه هرجا میلش بکشه باید بره ...یه گل توی یه گلدان شیشه ای دو ساله توی سرویس بهداشتی من هست ...صحیح و سالم و قشنگ ...الان هر بار میرم دستش رو بشورم می کشدش ...باید برش دارم ...

دختر خوبیه نمی دونم شاید هم ما زیادی داریم به دخترمون میدون میدهیم ...امروز به خودم امدم رضا استیکر زده بود به کابینت اشپزخونه بکنه دست ورزی بشه ...یه عالمه ابزار دست ورزی درست کردم ...هر غذایی که بگید رو دادم دست زده ... هر جا بخواهد می برمش ...هر چی بخواهد لمس میکنه ...

شاید هم من بی حوصله ام امشب ...دوباره پریود شدم ...دو هفته ی پیش تمام شده بود ...باز شروع شد کلا بدنم داره سال پیش رو جبران میکنه !

پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ ۱۱:۳۱ ب.ظ ...

تفاوت

یه سوال که این روزها با بزرگ شدن هانا و دنبال کردن پیج مامانا ذهنم رو مشغول کرده

چرا ما رو کسی مشغول نمیکرد؟

رستوران رفتن خودش تفریح بود لازم نبود تا امدن غذا سرگرم بشیم

جاده لعنتی و کویر قم خودش تفریح بود لازم نبود تو مسیر مشغول بشیم

مهمانی خودش تفریح بود لازم نبود کسی انجا مشغولمون کنه

مطب دکتر خودش یه موقعیت استرس زا بود لازم نبود مشغولمون کنند...

چرا مامان و بابا ی ما چنین دغدغه هایی نداشتن...

رضا میگه ما دایم تو کوچه بودیم.... میگم من اجازه نداشتم برم کوچه... با یه خواهر ده سال بزرگتر و بد اخلاق و رئیس... همیشه گوشه ی حیاط تنهایی بازی میکردم... یه گلدون درخت نخل بود کنار اون...

عجیب نیست الانم نه حوصله ی ادما رو دارم نه بلدم دوست پیدا کنم و معاشرت کنم...

ما چقدر گناه داشتیم...

پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ ۱۰:۵۶ ق.ظ ...

خاطرات یک خون اشام

صبح که بیدار میشم حوالی ده دیگه خاطرات خون اشام عزیزم رو پلی میکنم و بخش خوشایندش اینکه هنوز مثل زبان فارسی می فهمم چی میگه و دوم اینکه هر جای داستان برسم میدونم چی شده ...سوال مهمی که امروز از خودم پرسیدم اینکه من هر قسمت رو چند بار دیدم که دیالوگ به دیالوگ حفظم ؟!

اه خدای من باور کردنی نیست یک زمانی من چقدر روان و معرکه انگلیسی حرف میزدم و الان وقتی می خواهم بعضی از جمله های ساده رو به هانا بگم فکر میکنم ایا درست تلفظ میکنم ... فعل و فاعلم درسته ...باز جای شکرش باقی هست که لازم نیست اسم حیوان ها و میوه ها و رنگها رو یادم بیاد ...

من قبلا عضو انجمن خاطرات یک خون اشام ارمان بودم ...وای خدایا چه دوران معرکه ای بود یک چت روم داشت دایم انجا بودم .

حالا بعد از این میرم سراغ اصیل ها ...

+ایرپادم رو نمی دادم به هانا چون هدفون هاش خطرناک اند ...هی این طفلک می خواست نمی دادم ...چند روز پیش دادم دستش گفتم خودم هستم مراقبم ...ای خدای من با چنان دقتی گرفت بین دوتا دست کوچیکش و لبخند رضایت زد الان هر وقت بخواهد میدهم دستش بگیره و هربار اون لبخند رضایت رو داره .

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ۱۰:۳۵ ب.ظ ...

رویا بافی ...

دیروز روز خیلی سختی برای جفتمون بود ...هانا تقریبا تمام روز بی قرار بود و دختری که این حد صبوره که برای واکسن هاش فقط چندساعت گریه میکرد تمام روز رو گریه میکرد حتی من نهار نپختم ...تاعصر رضا برده بودش پارک وسط راه گریه کرده بود رضا هم برده بودش خونه ی بابام به امید اینکه زودتر ساکت بشه چون خونه ی انها به پارک نزدیک تر هست اما گریه ها شدت گرفته بود و دختری که هق هق میکرد رو برام اوردن ...

بله ما از دیروز رسما وارد دوران شیرین تثبیت دلبستگی و اضطراب جدایی شدیم - اضطراب جدایی با اضطراب غریبه فرق داره -

منم برای سرگرم کردن خودم تصمیم گرفتم بخش هایی از خونه رو همیشه به شدت تمیز نگه دارم ...برای پذیرایی کاری نمیشه کرد ...دیشب رضا گفت اگر پروژه گرفتم تا عید برات مبل ها رو عوض میکنم منم زیر لب گفتم و خونه رو برات پارکت میکنم ...

اونم خندید و با تاسف سرش رو تاب داد هزینه ها کمرمون رو نصف که چه عرض کنم تکه تکه کرده بعد من تو فکر مبل جدید و پارکتم ...اما خوب مگه چیه تازه گفتم شاید هم خونه رو برات بزرگ کردم ...شاید یه خونه ی 120 متری برات خریدم عشقم ...این مدلی ...بگو ...بگو میریم مبل فرانسوی 300 تومنی می خریم برای خونه ی 120 متری

اونم توی رخت خواب نابود تر از من خوابید ...و اصلا نفهمیدیم چطوری اشتی کردیم چون یک ساعت قبلش دعوامون شده بود

سر چی ؟

اهان ...ساعت هشت و نیم شب من دیگه شب هانا رو دادم و پوشک رو عوض کردم دیدم از بوی بد شدم راسو ...رفتم مسواک بزنم ...مستقیم رفتم زیر دوش اونم با بچه امد جلوی در حمام و غرولند که تو چقدر بی درکی ...باعث تروما توی بچه شدی ...یه دفعه دیدی نیستی ...تازه منم یک ربع اخر فوتبال رو از دست دادم چون تو خودخواهی

خودخواهم دیگه بعد از چهار روز برای ده دقیقه رفتم دوش بگیرم !

امدم هانا رو خوابوندم سریال گذاشتیم ببینم ...ساندویچ های سردی که از نهار مانده بود رو اوردم بخوریم که صحبت رسید به مبل ...

چکار کنم اگر الان خیال بافی نکنم که قراره تا عید خونه ام دوباره شیک بشه دق میکنم ...خونه ای که هر کی می امد توش یه چیزی میشکست بس که قشنگ بود و انرژِیش خوب شده ویرانه ای زشت اما امن !منم امیدوارم خونه خوشگل بشه ...حتی اش دندونی هانا رو میخواهم ببرم پارک بپزم که عکس های بچه خراب نشه توی این خونه ی زشت !

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ۹:۴۲ ق.ظ ...

دلتنگی

دنیا رو بد ساختن ...

توی اینستا یه خانمی که دخترش دقیقا هم سن هاناست می گفت من خجالت نمیکشم که بگم شیر خودم رو قطع کردم و به دخترم شیر خشک دادم و اینطوری ارامش روانم بهتر شد ...سلامتم رو بدست اوردم ...

دقیقا توی تایمی که من میرفتم زیر سرم و نذر میکردم و زار میزدم و به فروپاشی روانی رسیده بودم که چرا شیرم کمه و چرا هانا شیرم رو نمی خوره ...چرا بچه ام روزیش توی سینه هام نیست ...

خدا شاهده الانم دارم با اشک می نویسم ...من به اندازه روزهای مادریم از خودم متنفرم که چرا بلد نبودم به بچه ام شیر بدهم ...چرا یه ادم عاقل کنارم نبود بگه با قطره چکون شیر بده تا ده روز اول بگذره و وابسته به شیشه نشه ...چرا یکی رو نداشتم بگه من هوات رو دارم ...میدونم تن ات زخم سزارین داره ...میدونم تازه زایمان کردی من هوات رو دارم ...تو شیر رو بدوش من میدهم قطره قطره بچه بخوره ده شبه دیگه من برات نصفه شب هم بیدار میشم ... ...لازم نیست خودت دایما از بچه مراقبت کنی ...من هستم ...تو استراحت کن وخوب بشو و بعد بچه ات شیر مادر میخوره ...

من نمیگم کار اون خانم غلطه ...یا کار من درست

من میگم دنیا رو بد ساختن ...خیلی بد ...خیلی خیلی ...چون من هیچ وقت قدر و ارزش داشته هامون رو نمی دونیم ...

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ۱۱:۳۶ ق.ظ ...

دندان های شیطون

امروز صبح که هانا مثل یه گربه ی ملوس اما گریان بین پاهام می چرخید و کاملا به اینکه من چرا در مکان نامناسبی قرار دارم اعتراض داشت به این فکر کردم که من دقیقا قبل از بچه دار شدن چه ایده ای برای مرتب نگه داشتن خونه با وجود بچه داشتم ؟! که الان یه موجود 70 سانتی به اینکه چرا من جلوی کابینت ظرف شویی هستم و اون نمی توانه سطل مشبا ها رو بیرون بیاره و بازی کنه اعتراض داره ؟!

عمه ی کوچیکم پنج سال ازدواج پسرش رو عقب انداخت تا نوه هاش بزرگ بشن و وقتی عروس خانم میاید جای انگشت روی میز و مبل نباشه ...منم فکر میکنم توی یه انکار عمیقم که فکر میکنم تا عید میتوانم خونه ام رو به فرم و نظم سابق برگردانم !

علاوه بر دو دندان پایین ...از دیشب ورم به دندان های بالایی رسیده و من منتظرم ماه صفر تمام بشه تا برای دخملی اش دندونی بپزم و مهمانی بگیرم ...امیدوارم موفق به انجامش بشم چون امروز که ساعت ده به مامانم زنگ زدم و گفتم هانا از ساعت سه نصفه شب نخوابیده و گریه کرده گفت الهی بگردم بچه ام ...مسکن بده بگذار بخوابه !

یعنی اوج کمک اینه ! و جالبه بدانید من سه هفته ی پیش یه روز هانا رو بردم خونه ی مامانم پریود بودم و حالم خیلی بد بود گفتم یکم هانا رو نگه دار من استراحت کنم ...حدود نیم ساعت استراحت کردم و گوشی بازی حالا دایما بابام به همه ی عیادت کننده ها میگه اره ...لی لی عصرها بچه رو می اره اینجا به مامانش میگه من حالم بده ...مامانش بچه رو نگه می داره ...

من هیچ ...من نگاه ! منم چند روزی هست نمیرم ...ساعت خواب هانا رو نتظیم کردم عصرها بخوابه ...کار نکرده ...منت روی سر ؟! خدا به خودم توان بده ان شا الله مراقب امانتی که به من داده باشم و روزگارمون با این دندان های شیطون ارام تر بگذره

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ۱۰:۲۷ ق.ظ ...

دلخوشی

تنها چیزی که این روزها منو سرپا نگه داشته اب میوه است یعنی هر شب منتظرم هانا بخوابه برم سراغ فریزر و انجا یه بطری آبمیوه یخ زده دارم

یعنی 100 تومن دادم یه شیشه شربت پرتقال خریدم... به اندازه یه تومن تاحالا ازش لذت بردم دیگه خودتون حساب کنید یه لیوان یخ در بهشت 50 تومن هست دیگه

حالا هزینه اسنپ فود به کنار 😁😅

خدا این خوشی ها رو ازمون نگیره

یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ۱۰:۲ ب.ظ ...

زیارت

بعضی از خانم ها به صورت موروثی از دوران قاجار اعتقاد دارند که تراشیدن موی صورت و سییل و برداشتن ابرو برای زنان در صورت دیدن نامحرم حرام هست ...اگر فکر میکنید همچین چیزی نیست یه سر برید شاه عبد العظیم ...حتما یه دونه از خانمها می بینیند ...این زنها شلخته نیستن ...اینها به سنت هایی پایبند هستند که برای ما جوک هست ...

خانم کوچیک علاوه بر دومین زیارت ...فالوده حرم هم خورد و بسیار دوست داشت :)

جالبه توی صحن حرم که نشستم با خودم گفتم امام زاده صالح و حضرت عبدالعظیم مشهد های ما تهرانی ها هستند دلمون که میگیره می ایم اینجا ...

هانا دیروز رفت امام زاده عبد الله - یه امام زاده ی خیلی کوچیک توی خیابان قزوین ...خیلی هم قشنگ بود ...یه حیاط با صفا داره ...تا هم رسیدیم دسته امد ...توی باغچه اش برای هانا عکاسی کردم ...امروز هم بردمش و با پنچره چوبی فوق العاده قدیمی حرم حضرت عبد العظیم براش عکاسی کردم ...قدمت این پنجره برای دوران قاجار هست .

جالبه هر دو روز هم میخواستم لباس سقایی تنش کنم ...لباس هم براش برده بودم و هر دو بار یادم رفت ...

ان شا الله جز یاران امام زمان بشه دخترم ...

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ۳:۵۰ ب.ظ ...

شله زرد .

خواهرشوهرم فردا شله زرد داره و اغلب خیلی زیاد مهمون دعوت میکنه سال پیش چون من باردار بودم و حساس به اینکه مریض نشم هیچ مهمونی دعوت نکرد و فقط خودمون بودیم و یه دوست صمیمی هرکی هم امد بگیره مرتب و زیبا چیده بود روی یک میز و میگفت امسال امکان پذیرایی نداره ....

امسال هم بخاطر اینکه توی شلوغی ممکنه خدایی نکرده هانا اذیت بشه شله زردش رو سه ساعت زودتر از دعوتی ها می پزه که هانا با مراقبت و توجه خودمون بره سر دیگ نذری و بعد که شلوغ میشه ما نباشیم .

خیلی از این اخلاقش خوشحال شدم ....خدا خیرش بده ان شا الله .

عمه هم میشید این فرمی بشید :)

ان شا الله فردا دعاگوی همه تون هستم .

پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴ ۳:۵۱ ب.ظ ...

خورشید کوچولو

اگر این دختر کوچیک از من عشق و اغوش و بوسه و توجه می خواهد ...اگر میخواهد هر لحظه دست هام برایش باز باشه و بتوانه سرش رو روی قلبم بگذاره و من با بوسیدنش نشانش بدهم میزبانش هستم ...

من این خواسته ها رو با تمام قلبم اجرا میکنم ...

چون این خورشید کوچیک نور ادامه ی زندگی من هست و من هنوز یادمه دنیا قبل از اون چقدر سرد و خالی و دلتنگ بود .

هر روز صبح میگم خدارو شکر که یه هانا داریم ...

کوچولو زندگی خیلی تو رو کم داشت اصلا این دنیا با همه ی بزرگیش تو رو خیلی کم داشت انگار تو امدی و لبخند جادوییت رو زدی و تازه رنگ ها و عطرها و نورها به این دنیای بزرگ اضافه شدند .

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ۱۱:۴۴ ق.ظ ...

حد خوشبختی

بدترین بخش زندگی من اینکه یه ادم کار درست که به وقتش بتوانه راهنماییم کنه ندارم ...یعنی همه یه جوری خودشون رو میزنند به اسکولی که ادم می مونه ..

توی سه تا پروسه با هم گیر کردیم که بدترینش دندان در اوردن هست ...سه چهار روزی میشه جوانه ی دندان دیده میشه ...و همزمان گریه های وحشت زده ی هانا نصفه شب از درد ...اینکه وقتی درد داره وحشت زده به من نگاه میکنه منو می اندازه توی یه چاه عمیق و بی انتها - چطور به یک بچه ی هفت ماه درد رو توضیح بدهم ؟

فعلا خیلی خسته ام ...دوست دارم میشد یه تعطیلات کوتاه با هانا و رضا برم مثلا بریم یه جایی هتلی باشه و دستم باز باشه از صبح برم بگردم و بچرخم و شنا کنم و نگران هیچی نباشم ...

درحال حاضر همین که نهار داریم و لباس شسته و سنیک خالی و زمانی برای دیدن یه سریال در روز یعنی ما در اوج تلاشیم و حد احساس خوشبختیم به داشتن یه بطری کوچیک اب میوه طالبی خلاصه میشه .

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ۱۰:۰ ب.ظ ...

ادم نباید حُب چیزی رو داشته باشه ...

اما خدایی رفقا ادم یه وقتایی دلبسته ی یه چیزها کوچیکی میشه مثلا من عاشق خونه ام هستم ...عاشق وقتایی که جارو برقی رو خاموش میکردم و دسته گلی رو میدیدم که همه جا برق میزد ...کوچیکه و وسایلش قدیمی شدند اما من خیلی دوستش داشتم و اون تایم ها به شدت احساس ارامش میکردم ...بخصوص که یه چای می اوردم و مینشستم روی مبل و به تمیزی نگاه میکردم و خودش برام تراپی بود .

اما دیروز پذیرفتم فعلا خونه ام جای امنی برای هانای کوچیکم نیست ...پس جلو مبلی ها و میز جلوی مبل و میز تی وی همه رفتند خونه ی مامانم و تی وی رو زدیم به دیوار ...میزکارم هم که قبلا رفته بود

فعلا در ویرانه ای زندگی میکنیم که مبل هاش رو مسجدی چیدم اطراف دیوارها و وسطش یه پتو هست و پر از اسباب بازی ...اشپزخونه موکت شده ...من ...امیدوارم زودتر از این مرحله هم بگذریم هرچند خواهرم می گفت به بعد مثبتش نگاه کن دیگه خونه رو لازم نیست مرتب کنی اون وقت رو بگذار برای خودت ...یه بالشت از صبح بنداز جلوی تی وی بخواب هانا هم بازی میکنه

اه عمیق از ته دل ...کاش واقعا اینقدر اسون بود !

جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ۱۲:۵۳ ب.ظ ...

خرید مبل

اگر شما می دونستید که هیچ ! اما اگر مثل من تا امروز نمی دونستید مبل ی به قیمیت یک میلیاد و صد وجود داره شما دوست خوب منی ! اما خدایش مگه با یک میلیاد اجاره نمی کردن ؟! ماشین نمی خریدن ؟!

چرا این رقما برای من شبیه یه شوخیه !؟

خدایی هم نمی توانی حقیقی باشه !

امروز برق ساعت یک تا سه عصر می رفت دیدم نمیشه رفت خونه ی مامانم دقیقا وقت استراحتشون هست ...پارکی جایی هم نمیشه رفت گرمه ...به رضا گفتم بیا بریم بازار مبل

اول یه نگاه کرد به من باورش نمیشد شوخیه ؟! جدیه ! گفتم قرار بود مبل بخریم که گفتی تو مرخصی بگیری دیگه نمیشه ...خوب یه دور بریم بگردیم دلمون باز بشه ...گفت ماکه پول نداریم ! گفتم اینطوری امن ترم هست ادم وسوسه نمیشه بخره !

تو راه گفت فکر میکنی مبل ها از چند شروع بشه !؟

گفتم سی و چهل ...همین حدوداست دیگه ! مگه چیه مبله دیگه !

رفقا من از غار امدم ...از خواب اصحاب کهف بیدار شدم ...والله غیر این نمی توانه باشه چون قیمتا از سیصد و چهارصد شروع می شد ! بعد ادم نمی دونست بخنده و غش کنه ...دیگه بسازید ...با هرچی دارید بسازید ...

اگر نه دنبال خریدار کلیه باشید .

مبل های به قول خودشون پینترستی از 500 تا 450 میلیون هست ...فقط مبل هااااا بدون جلو مبلی و میزنهار خوری و اینها ...مبل فرانسوی ها از 250 تا 500 -

یه سری هم به قول رضا اینها شیشه می فروشند این پوشش هست وگرنه مبل یک و صد ...اخه مگه چندنفر می توانند بخرند ...بعد رضا می گفت باور کن راست میگم ببین تو کل طبقه مایییم فقط ! واقعا هم فقط خودمون بودیم !

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ۴:۵۹ ب.ظ ...

دیدار دوستانه

لیلی هستم یک عدد بیرون رفته با رفیقش بعد ازززززززززززززززززززززززززززززز یک سال دقیقا ...لعنتی دقیقا یک سال بود بیرون نرفته بودیم شاید هم بیشتر ... البته بگم همه با رفیق شون میرن کافه ...من همون پول رو دادم پارچه چهارخونه اشپزخونه خریدم ...یه عالمه هم ربان برای هانا که دست ورزی براش درست کنم .

حالا برم پشم شیشه هم بخرم با این پارچه ها دستمال خشکن و پارچه نمگیر درست کنم البته ان شا الله اگر وقت کنم .

دوستم هم مهربونی کرد برای هانا یه دستبند چرم خیلی خوشگل و یادگاری خریده بود که رویش نوشته بود هانا یعنی ذوق مرگ شدم براش :) تازه برای خودم هم هدیه خریده بود دوتا رژ خوشرنگ و عالی .

عاقا افرین مادر بچه رو هم دریابید ! این بیچاره پوستش کنده شد - خوشحالش کنید ...

هانا هم تازه خوابیده منم خونه ام ترکیده حس میکنم کل زندگی معطل این شده این دوران بگذره خدا بهم صبر بده تا این فسقلی بزرگ بشه . دوستم گفت پایه است هانا رو بغل کنیم بریم پارک گاهی وای عالی میشه با کالسکه هم میشه یه وقتایی بردش -

فعلا که برای یک ساعت امروز بیرون رفتن مامانم و رضا و بابام با هم هانا رو نگهداشتن .

دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴ ۱۰:۵۶ ب.ظ ...

هانا و هیلا

واضحا من گاهی از اطرافیان میشنوم که بهتره بچه ی دوم رو زودتر بیارم ...

اچند وقت پیش که بابام گفت به اون گفتم این بدترین ارزویی هست که برای یه بچه میشه کرد اینکه بیاد درحالی که مادرش اصلا دوستش نداره و منتظرش نیست اما امروز صبح به این فکر کردم اگر روزی یه خورشید دیگه بخواهد به زندگیمون اضافه بشه من ازش استقبال میکنم اونو یه دردسر کوچولو نمی بینم اونو یه موهبت تازه می بینم که زندگیمون رو قراره قشنگ تر بکنه و تمام غذاهایی که برای هوش و زیبایی هانا خوردم رو براش میخورم و مثل هانا از روز اول عاشقانه دوستش میدارم ...شاید به زیبایی هانا نشه و شاید به اندازه ی هانا برای هر لحظه داشتنش نترسم اما مطمینم قلبم انقدر بزرگ هست که برای اون هم جا به اندازه ی کافی باشه و به اون به چشم یک دنیای تازه نگاه میکنم و از اینکه خونه ام از صدای بازی بچه ها پر بشه و هانا تنها نباشه استقبال میکنم ...

واقعا از امروز جدی به بودنش فکر کردم ...

به یه دختر کوچولو با موهای فرفری طلایی با چشم های سبز روشن به اسم هیلا.

یکی که ناز و اداش یه دنیا باشه و از اینکه هانا برایش رئیس بازی در می اره شاکی باشه ...یه دختر کوچولو که به من روزنه برای دنیایی بده که خودم هرگز نداشتم ...دنیایی که درونش هانا و هیلا با هم بزرگ میشن

هانا خورشید ماست و هیلا درخشش زندگی مون .

خدارو چه دید شاید یه روز امدم و نوشتم هیلا کوچولوی چشم سبزم به دنیای ما اضافه شده :)

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ ۳:۵۹ ب.ظ ...

خورشید کوچولوی من

هفت ماه هست یه خورشید کوچولو توی خونه ی ما طلوع کرده و من تازه دارم مفهوم عشق و امید و زندگی رو میفهمم...

و تمامش بخاطر اینکه خورشید کوچولوی من نیاز داره در سرزمینی بدرخشه که سرشار از عشق و امید و زندگیه....

اخ کوچولو

این سرزمین چقدر یخ زده بود قبل از تو...

مرسی که ماندی... مرسی که وقتی یه ذره کوچولو بودی تصمیم گرفتی برای من بمونی...

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ ۸:۱۸ ق.ظ ...

خورشید کوچولوی من

هفت ماه هست یه خورشید کوچولو توی خونه ی ما طلوع کرده و من تازه دارم مفهوم عشق و امید و زندگی رو میفهمم...

و تمامش بخاطر اینکه خورشید کوچولوی من نیاز داره در سرزمینی بدرخشه که سرشار از عشق و امید و زندگیه....

اخ کوچولو

این سرزمین چقدر یخ زده بود قبل از تو...

مرسی که ماندی... مرسی که وقتی یه ذره کوچولو بودی تصمیم گرفتی برای من بمونی...

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ ۸:۱۷ ق.ظ ...

انتقام .

از صبح خودم رو زدم به مریضی و امدم تو تخت و هانا رو انداختم گردن رضا ...

دقیقه ای یک بار هم می اید میگه پوشکش رو عوض کنم ؟! یعنی الان وقت شیرش هست ؟ الان پیانوش رو بدهم بازی کنه ؟ باید ببرمش بیرون تا ساکت بشه ؟ به لباسش اب ریخت اما کمه عوض کنم ؟!

گفتم من اینجا نیستم منو با مبل ودر و دیوار یکی بدان اگر انها میتوانند به تو جواب بدهند منم می توانم ...به عقل خودت رجوع کن - ااایییییییییی ....من دردد دارم ....تمام تنم درد داره ...مسکن بیار برام رضا ...اییییییییی

بدجنس هم خودتون هستید حقشه ...48 ساعت یک نفس از بچه ی تب دار مراقبت کردم ته اش میگه خوبه بچه ام تو مریضی هیچ اذیتی نداره !

نداره دیگه ؟! نگه اش دار -

اما خدایی میره دستشویی بدو بدو میرم هانا رو میگیرم بغلم کلی بوسش می کنم و دوباره می ام تو تخت میگم ای خدااااااااااا خیلی درد دارم ...خیلی !

کجات درد میکنه ؟!

نمی دونم ...اییییییییییییییییییی

دوباره تاکید میکنم بدجنس خودتونید !

پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴ ۱۱:۵۷ ق.ظ ...

جنگ زدگان روح و تن

من و هانا هر دو از جنگ برگشتیم...اون از جنگ با بدنش و من از جنگ با روانم ...برای همین الان اجازه دادم باز پویا ببینه و من هم نشستم پای لب تابم ...خدایی به چه امیدی میخواستم هانا رو بگذارم کنار مامانم اونم وقتی همیشه اینقدر تنهام و الان باور دارم بهترین اتفاق برام گرفتن مرخصی هست چون گویا توی بزرگ کردن هانا همیشه اینقدر تنهام ...

دیشب رضا باید استراحت میکرد ...یعنی از ساعت پنج که رسید باید استراحت میکرد چرا ؟ چون امروز جلسه داشت ...اره رفقا ...اره ...

مامانم هم که مثل همیشه تعارف کرد میخواهی بیایی اینجا ؟

و منی که از ساعت ده صبح مراقب دخترم بودم ...از ساعت دو تا سه و نیم درحالی که اون با تمام دردش گریه میکرد راهش میبردم که بلکه یکم ارام بشه و بعد هم تن شویه و دادن مرتب اب و مایعات ... ساعت 5 که رضا رسید گرسنه ماندم تا بلکه اون یکم هانا رو نگه داره من غذا بخورم که این بازه زمانی یک ربع بود و اخرم هانا امد پیش خودم و تمام سبزی خوردن ها رو نابود کرد و منم غذام رو نیمه رها کردم - حالا غذایی هم نبود بادمجون برای خودم سرخ کردم خوردم - ...و تمام هشت باری که دیشب هانا با گریه و بی تابی بیدار شد و بدنش اتیش می گرفت و بی تاب بود و برق رفت و من مجبور شدم نصفه شب با در ظرف لیمون دخترم رو باد بزنم و خنکش کنم صدای خر خرش می امد و فقط لطف کرد ساعت چهار یه بار که من و هانا غرق خواب بودیم امد مثلا تب بچه رو بسنجه و منو بیدار کرد و حس کردم یه روح دیدم و وحشت زده پا شدم ...

خدایا بیا و بگو خلفت این همه ادم هوادار و حامی در اطرافم شوخی بوده چون من اصلا نمی توانم این میزان ادم با درک و شعور رو در اطرافم تحمل کنم !

به دوران خوشی نزدیک میشم ...الان توی اشپزخانه نشسته و محو حرکت لباسشویی شده اخ خدایا یعنی میشه مثلا دو سه روز یه بار نیم ساعت اینطوری سرگرم بشه ...یه بالشت بردم گذاشتم دم دستش ...روش خوابیده و پستونکش رو می خوره و سعی میکنه درک کنه چی داره می بینه -البته من و هانا روابط مسالمت امیزی داریم تا وقتی که اون سراغ کابینت چینی هام نره ...

+هانا یه بالشت با روکش یونی کورن داره که خیلی قشنگه و جزو اولین چیزهایی هست که مالکیتش رو برای خودش درک کرد اما شبی که بابام تصادف کرد نیاز داشت یه بالشت نرم مثل اون رو بگذاره زیر پاش من بالشت رو دادم به بابام ...دیشب مامانم بالشت رو شسته بود و با رویه تمیز و مرتب به هانا برگردانند جالبه که هانا برای داشتن دوباره اش ذوق داره ...این سطح از پیچیدگی رفتاری توی هفت ماهگی چیزی نبود که انتظارش رو داشتم حقیقتا دنیای بچه ها پیچیده تر از چیزیه که فکر میکنیم ...هانا هم خیلی سریع داره نشون میده محدودیت هاش رو دوست داره و محک میزنه مثلا پستونکش رو حتی زمان شیر خوردن باید توی دستش نگه داره ...یه پتوی نرم داره که دوست داره بغلش کنه و بخوابه ...یه توپ قرمز داره که هربار می بینش انتخاب اولشه ...کاش بیشتر حرف میزدم ...به شدت نگران اینکه که هانا کلمات زیادی رو نمی شنوه ...

چهارشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۴ ۹:۱۷ ق.ظ ...

مرخصی

رفتم اداره اول امدم بگم فلان مدرسه هنوز نیرو میخواهد من برم ؟ که یه دفعه جای اون دهنم گشت و گفتم من مرخصی میخواهم میشه !؟ مسیول ساماندهی هم گفت اره چرا نمیشه نامه بنویس بدهم پاراف کنند اخر مرداد باز بیا ببین چی شده .

و بدین صورت مرخصی رو درخواست دادم که احتمال خیلی زیاد موافقت هم میشه چون گفت ذکر کن بخاطر قانون فرزنداوری هست ...سال مالی بسیار سختی رو خواهم داشت میدونم اما ...به بزرگ کردن هانا می ارزه همه هم توی اداره تشویقم کردن گفتن بهترین کار هست و خودم روی ابرهام هستم درسته خیلی قراره مالی سخت بگذره اما روزی رو خدا می رسونه نه بنده ی خدا این چند ماه لنگ نموندم ...ان شا الله بعد از این هم لنگ نمی مونم ...

میشه کمتر پوشید وکمتر خورد و کمتر گشت اما ضربه ی روحی که نبودم به هانا میزد قابل جبران نبود .

هانا کوچولو رو هم بردم واکسنش رو زدم و رضا رفت سرکار و منم و دختری که مسکن خورده و خوابیده ...نهار هم دارم و خونه هم مرتبه الانم یه چای اوردم بخورم و گفتم یکم بنویسم .

خدای بزرگی که این فرشته رو به من دادی ...دوست دارم و دوست دارم که می گذاری مادری کنم ...و با اینکه توی خونه بودن و مراقبت از نور چشمم شیرین ترین اتفاق دنیاست اما میدونم اگر رضا همراه تر بود شاید منم میتوانستم برگردم سرکارم اما میدونم اون برگشت برام مساوی بود با فشار بیشتر طوری که خودم متلاشی بشم و مهم تر از همه واقعا سرماخوردگی های مداوم بود که از بچه ها می گرفتم و هانا خدایی نکرده مریض میشد .

پس به فال نیک می گیرم این یک سال بودن و مثل موهبت نگاهش میکنم ...ان شا الله موافقت بشه با نرفتنم . حساب کردم ماهی دوتومن برام می مونه که بتوانم خرج کنم ...یه تومن خودم و یه تومن هم برای هانا احتمالا امسال پس انداز نخواهیم داشت ...

سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ ۱۲:۵۰ ب.ظ ...

نامرتبی

از کمدهای لباس خونه تا کمدهای ذهنم نیاز به مرتب کردن داره ...واکسن هانا رو هنوز نزدم و اصل نمیدونم تو گرما با بچه ای که تب کنه چکار کنم ؟ اگر همزمان با شدت تب اش برق رفت چکار کنم بگیرمش بغل و ببرمش خونه ی مامانم ...دیروز از بهداشت زنگ زدن که چرا اقدام نکردی دیر میشه خطرناکه ؟! گفتم بله بله خیلی خطرناکه اخه توی شهر پر از ادمای سیاه سرفه و دیفتری هست ! گفت در هر صورت بیارش ...نمی خواستم زبان درازی کنم اما با بی سواد ادم که رو به رو نیست ...یاداوره دیگه میزنم ....

از اون بدتر هنوز نمی دونم فردا که میرم اداره میگم برام مدرسه پیدا کنید یا خونه می مونم ؟

برای اولین بار دوست دارم استخاره کنم ...

از یک سمت میگم اگر دوباره جنگ بشه من می میرم تا خودم رو به هانا برسونم ...از یک سمت میگم اگر جنگ بشه با این گرونی ها چطوری با یه حقوق بسازیم ؟!

البته دکترای رضا از ماه بعد اعمال میشه و خودش کمی کمک حال هست اما ...حقوقم خیلی توی زندگی مون موثره و هشت ماه زود می گذره ...

بعد همین الان هانا عصبانیه و نق نق میکنه چون توی اتاق خودش بود من بردم لباسا رو بگذارم توی کشو نگفتم هانا بیا و منتظر نماندم خانم کوچولو برسه ...البته بگم غنایم لباسی هم گرفته و داره با هدبند و جوراب های من بازی میکنه اما ...نق هاش رو هم میزنه تازه داره پویا هم می بینه ها اما باز هم دقیقه ای یک بار یادش می اید من تنهاش گذاشتم حالا اگر قرار باشه هر روز صبح تا ظهر تنهابمونه چه شود ! البته الان دارم عادتش میدهم تا 9 صبح بخوابه ...این طوری برای اون میشه 4 ساعت نبودنم ...

هوف خدایا هوف ...

خودت راهی پیش پام بگذار که خیر بچه ام توش باشه .

یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴ ۱۰:۶ ق.ظ ...

برگشت به کار

تقریبادهمین بار توی این دو هفته است که همپایه قبلی به من پیام میده که رفتی اداره یا نه ...

با ادم موذی جماعت کار کردن سخته ...دیروز به رضا گفتم کار با ادم موذی مثل اینکه یه مار سمی توی خونه ات باشه شاید الان نیش نخوری ...اما بلاخره نیش می خوری ...

این مدیر قبلی می دونه من با این هم پایه رفیقم ...می خواهد مطمین بشه اگر برمیگردم سر کار برگردم مدرسه اش چون با اداره به مشکل برخورده و گزینه هایی که تا اینجا براش فرستادن کم از فاجعه نداره ...دوتاشون رو اون روز معاونه گفت من میدونم ...یکی شون خانمی که شال پلنگی می انداخت توی کلاس های ضمن خدمت روی مقنعه اش و کلاس درس رو با خاله بازی اشتباه میگرفت ...یکی دیگه هم تازه کار هست و از دانشگاه فرهنگیان که جالبه در طول این چندسال فهمیدم مدیرها به شدت عدم تمایل به گرفتن این دسته از معلم ها دارند ...

حالا منتظره به بهانه ای منو بکشونه مدرسه اش و من ...

از خدا که پنهان نیست مشکلات مالی خیلی داره فشار می اره و یک سمت هم هاناست که مثل گل پژمرده میشه ...امروز مامانم گفت نگران کار خونه ات نباش تو هر روز اول برو خونه ات کارهات رو اوکی کن بعد بیا هانا رو ببر ...شبها هم بیا اینجا بخواب ...که صبح بچه تن گرمش رو نیاری بیرون

اما من و قلبم چه کنیم ؟! من چطوری از برگ گلم دل بکنم خداشاهده همین الان که دارم می نویسم چشم هام پر اشکه ...من وابسته ی هانام ...نفسم به نفسش بنده ...شش ساعت تو روز ندیدنش ؟! مگه قلبم طاقت می اره ؟!

دیشب یادم افتاد همین حوالی مرداد ماه بود که اولین ضربه های جوندارش رو تجربه میکردم و وای از شبها برایش موسیقی می گذاشتم و تعریف میکردم که چقدر دنیا جای قشنگی هست و تو بیا ...یه دنیای بزرگ و زیبا منتظرته ...من این دختر رو از جهنم عبور دادم و به زمین رساندم ...

خدایا کارهای رضا رو بساز و به رضا پول حسابی بده که من نخواهم برم سرکار خواهش میکنم ...خواهش میکنم ...خواهش میکنم ...

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ ۳:۵۳ ب.ظ ...

این روزهام ...

در حال ترمیم رابطه ام با رضا هستم و برای ما یه ظرف پر میوه و دوتا بشقاب و دوتا چاقو و یه نمکدان خودش به اندازه ی یه جلسه تراپی موثره ...

هرچند هم نیازش رو دارم و هم دوست دارم منم برم تراپی ...اما خوب نه کسی رو دارم توی اون تایم هانا رو نگه داره و نه پولش رو دارم و اگرم داشتم ترجیح میدادم برای خودم خرید کنم جای اینکه برای یه غریبه بزنم زیر گریه ... برای همین سعی میکنم خودم برای خودم درمانگر بشم ...

دیشب یاد هم انداختیم قبلا که کنار هم می خوابیدیم چقدر خوب بود - خدایی خوبه دیگه ادم نصفه شب می چرخه یکی هست بغلش بگیره ....رضا هم گفت اگر بری باشگاه و ورزش کنی باز خوشحال میشی - بدنم تا 70 درصد فرم سایق رو گرفته ...حق میدهم یکم شکم بمونه به هر حال زایمان کردم اما خیلی بهتر شدم ...گفتم خوب کی هانا رو نگهداره ؟! گفت دو سال دیگه به اندازه ی الان وابسته نیست ...چندساعتی رو کنارم می مونه و کارتن می بینه یا می برمش پارک تا تو بیایی ...

دلم میخواهد دوباره برم استخر ...حتی شده یک بار ...اینقدر دلم برای شنا کردن تنگ شده که گاهی خوابش رو میبینم ...

دیروز هم رفتیم فروشگاه کمی از مایحتاج خونه رو خریدیم ...و بعد بازار روز ...بعد از تصادف پدرم - بله غم سنگینی که روی قلبم هست اینکه پدر جوان و سرپا و فوق العاده مستقلم دقیقا دوهفته ی پیش تصادف کرده و الان باید مدتی رو خونه بمونه ...برای مادرم هم خرید کردیم ...حتی رفتیم اجیل و مغزیجات هم براش خریدیم و تنها کمکی که از دستمون بر میاید رو اجرا کردیم .

الانم تی وی برای هانا روشن کردم یکم ببینه من بتوانم غذا بخورم چون خیلی ضعف دارم - جدیدا هر بیست روز یک بار خونریزی دارم و هر بار نزدیک ده روز این روند ادامه پیدا میکنه ...امروز صبح هم زودتر از موعد شروع شد ...برای همین من باز بیمارستان لازمم ...رضا رفت دیدن یه دوست و بعد قرار شد اگر هنوز حالم بد بود بریم بیمارستان و سرم بزنیم و برگردیم ...امیدوارم بهتر بشم ولی احتمالا بریم ...فقط نمی دونم با هانا چطوری تایم بیمارستان رو مدیریت کنم ...بچه مریض نشه ...شاید هم نرفتم ...

یه زایمان کردم در طول زایمانم هم بهترین تغذیه رو داشتم ولی چون بعدش استراحت نکردم و به خودم نرسیدم هنوز بدنم ناتوانه !

جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ ۲:۸ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو