خوب به امید خدا امروز خونه تکونی رو تموم کردم دیگه سمبل نیست تمیز و عالی شد😍
خوشحالم که امروز انجامش دادم ❤️
ان شالله سال خوبی داشته باشید
روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)
خوب به امید خدا امروز خونه تکونی رو تموم کردم دیگه سمبل نیست تمیز و عالی شد😍
خوشحالم که امروز انجامش دادم ❤️
ان شالله سال خوبی داشته باشید
چند شب پیش که تب داشتم بابا زنگ زد حالم رو بپرسه توی همان حال گفتم دلم هوای دشت رو کرده ...
بغضم ترکید بعدش و گفتم دلم میخواهد صبح زود برم سنبل بچینم
دلم میخواهد تخم مرغ و گردو عیدی بگیرم ...
و بعد دوتایی گریه کردیم ...
دلم میخواهد یکی برای عیدم فطیر بپزه قایم کنه ته گنجه تا صبح روز اول برم خودم پیدا کنم ...
دلم میخواهد صبح توی کش و خروش گرمای لحاف شسته و تمیز مخمل یکی بیاد نازم رو بکشه زودتر بیدار شم الان مهمان ها می رسه ...
اگر هنوز مادر بزرگ دارید
اگر هنوز توی جاده هستید یکی ده بار زنگ میزنه رسیدید ؟ قیمه پختم براتون ...
اگر هنوز میتوانید برای عید برید یه مغازه ی قدیمی طور دو پی اس پر از منجوق بخرید برای یه خانم سن و سال دار بگیرید ...بعد هم یه روسری ساتن طلایی براش جور کنید که زمینه اش تیره باشه ...
اگر یکی هست براتون ذوق میکنه که دانشگاه رفتید که قرار عروس بشد که امسال خونه خریدید ...که امسال با ماشین جدید می اید ...
اگر یکی هست که شب های عید می توانید توی دم دمای غروب سر بگذارید روی زانو هاش ...
اگر یکی هست که نازتون رو میکشه و دست هاش حنایی هست و عطر تنش عطر مشهدی هست و میدونید هر قدرم بمونید روی زانوهاش نق نمیزنه و خسته نمیشه ...که هر قدر بمونید موهاتون رو بیشتر ناز میکنه اینقدر که همه ی فر هاش باز میشه ...
اگر یکی باهاتون چونه میزنه بگذار سرتون حنا بگذارم ...
اگر یکی به شما میگه یه چیزی بخوری پوست و استخوانی ...
اگر یکی با صدای عصاش می فهمیدید امد
اگر یکی هست که برای عید دیدنی باید دستش رو بگیرید از پله ها پایین امدنی ...
اگر یکی رو دارید که می توانه از زیر زبونتون بکشه دل به کی بستید ...
اگر قرار نیست سبزه برای یه سنگ سیاه ببرید ...
واقعا خوشبخت هستید ...
عید وقتی قشنگه که مامان جون و بابا جونی از شهرپدری منتظرتون باشند و به شما بگن دانشگاه دارم چیه مادر ...دلم رو نریز ...یعنی می خواهی سال تحویل پیشم نباشید ؟ مگه میشه ...فطیر برات پختم ...نون شیری که دوست داری ...رختخوابت رو شستم ...برات دشن قایم کردم ...زودتر بابا رو راضی کن بیایید ...
من ده ساله ندارمش ...ده سال !
+دیشب رفتیم پاساژ نزدیک خونه که من یک لباسی برای عید بخرم اما هیچی گیرمون نیامد ...تنها چیزی که پسندیدیم - رضا پشندید - یک بلوز برای من به قیمت 700 هزار تومن بود
که نخریدم اخه 700 هزار تومن بدهم برای یک بلوز ؟ اقاهه هم گفت با یک شلوار مام فیت عالی میشه ...
به رضا میگم توی پاساژی که من فقط یک نفر جین اسکینی پوشیدم و حاضرم نیستم از اسکینی هام بگذرم مام فیت ؟ تازه 700 تومن هم بدهم برای شلوارش؟
به نظرم امد بعد از عید سر صبر خرید میکنم هرچند واقعا چیز زیادی لازم ندارم ...اینم باشه تاوان من برای عید هیچی نمی خواهم گفتن های دایماا !
+ما همچنان توانایی روزه گرفتن نداریم ...برای نهار لازانیا میخواهم بگذارم رضا با نق گفت من نون پنیر میخورم و لازانیا دوست ندارم و اییییییی و این حرفها گفتم تنها به سه شرط غذا خونه عوض میشه یک غذا سوخته باشه دو شور باشه و سه تند باشه به صورتی که نشه خوردش اینو از یک پیچ یاد گرفتم و بسیار عالیه به نظرم ...اگر نون و پنیر اوکی هستی باش ...البته قارچ ندارم ...شاید ماکارانیش کردم ...
+امروز بهترم خونه رو کمی مرتب کردم و کتاب نامتمایز که مدتها بود ترجمه اش کرده بودم رو اوردم بخوانم نیاز به ویرایش اساسی داره اما اوکی هست ...کتابها دیگه منو مجذوب نمی کنند و این بد هست ...موسیقی هم مدتیه که جذابت خودش رو از دست داده ...
+مامانم پرسید برای عید کدوم ارایشگاه وقت گرفتم وقتی گفتم هیچ کدوم تعجب کرد ...موی کوتاه رو دوست دارم تصمیم دارم با شروع تعطیلات تابستان برم موهام رو کمی کوتاه تر و مش کنم و یه صفایی به مژه ها و ناخن هام بدهم ...
+402 برای من خیلی کشدار گذشت ازش متشکرم که به اندازه 400 و 401 زجر اور نبود اما کشدار گذشت الان که فکر میکنم بهارش از من خیلی دور هست و واقعا به طولانی یک سال گذشت ...
+فردا صبح نقص های خونه تکونیم رو برطرف میکنم ...اینقدر کار هست که نمیتوانم تصمیم بگیرم از کجا استارتش رو بزنم ...
دارو ها و مریضی احساسی ایم کرده
دیشب مامان رضا زنگ زد تا دید صدای پسرش گرفته شروع کرد به قربون صدقه رفتن و ناراحتی کردن
گوشی که قطع شد وایستادم گریه گفتم رضا مادر نعمت بزرگیه اگر یه روز از دستش بدهی تا اخر عمرت حسرت این مدل خالصانه قربون صدقه رفتن... حسرت اینکه یکی واقعا برات نگران بشه رو از دست دادی... قدرش رو خیلی بدون... این نعمت مثل زندگی یه فرصت یک باره است...
رضا هم گفت از وقتی با تو عروسی کردم جای باقی عروسا که رابطه ام رو با مادرم خراب کنی تو منو پسر بهتری براش کردی...
برای همین هم وایستادم گریه...
الانم یه عکس رو دیدم وایستادم گریه... دلم برای ماه رمضان های قدیم تنگ شده....
فکر کنم خیلی کسل شدم قرار شد عصر بریم بیرون...
خوب خوب خوب شروع تعطیلات رو رسما به خودم تبریک میگم ...تقریبا دو هفته و نیم تعطیل هستم ...البته من از چهارشنبه استارتش رو زدم و عملا سه هفته مغزم از صدای بچه ها ارامه ! امروز هم رفتیم مدرسه و عیدی رو از خانم مدیر گرفتیم و برگشتیم و گفتن دیگه فردا نیایید ...
...رضا هم برای دومین هفته ی متوالی توی خونه مانده و نمی ره سرکار چون مریضه سوال مهم اینکه ایشون اگر می زاییدددد چند روز استراحت میکرد بعدش ؟!![]()
بگذریم ...
من به خودم قول دادم تا فردا بهتر بشم و باید بگم امروز واقعا به نسبت قبل بهترم فقط مساله اینکه بسیار ضعیف شدم انتی بیوتیک برام خیلی خیلی قوی بود هرچند مریضی واقعا سنگینی بود ...الان بیشتر ضعف دارم و کسل هستم ... تصور بفرمایید یک هفته با تب و بدن درد و غذای اب پز سر شده واقعا ادم کسل نشه چی بشه ؟ اونم من که هر روز میگم امروز چه چیز خوشمزه ای درست کنم ![]()
من ادم ذوقم ...ذوق های کوچولو کوچولو ...من اونی ام که توی خیابان دستت رو میکشه چون ماهی گلی دیده و بالا پایین می پرم برای دیدن سبزه های با نمک ....یک ساعت می مونم سر بساط شمع فروشا تا یه شمع خوشگل بخرم ...باید برای عید سفره ی نو بخرم ....باید هفت سین بچینم ...من ...ادم خرید از دست فروش ها هستم ...ادمی که می مونه و از میان شلوغی بازار کیف برای خودش سوا میکنه ...ادمی که این وقت سال همه اش بیرون باشم و بی جهت و شلوغی بازار رو زیاد کنم ...تو هوای ملس الان بستی و پیراشکی و خوراکی خیابانی بخورم ...ادم سوار اتوبوس شدن و یک ساعت توی راه بودن و توی شب برگشت برای خرید عید ...ادمی که پارچه اشپزخونه می خره می دوزه برای عید ...ادم رو تختی گل گلی ...ادمی که موهاش رو برای عید رنگ کنه ...لباس خوشگل بپوشه ...من ادم درست کردن شیرینی عید و سفره هفت سین انداختنم ....من اونی ام که اعتقاد داره عمو نوروز که بیاد باید خونه دسته گل باشه ...
اما الان خونه ای که برای عید اماده نیست ...خریدهای نکرده ...ذوقی که ندارم ...پنچ روز کامل مریضی ...
پوستم خشک شده
صبح به حدی چشمم پوف داشت انگار تمام شب رو گریه کرده ام ...
پای چشمم گود رفته
معده از این همه داره به فنا رفته ...
ریه ام از سرفه زخم شده ...
خونه مرتبه اما خونه ی عید نیست ...
هیچی هم نخریدم ...
دلم نمی خواهد عید 403 رو گم کنم ...دلم نمیخواهد اینطوری بشه ...امیدوارم تا پس فردا بهتر بشم و برم یکم بگردم ... واقعا نمی خواهم ذوق عیدم رو گم کنم ...
اینکه میگن در مریضی اب و مایعات کافی بنوشید تا زودتر خوب بشید ...
بزرگواران من الان روی اقیانوس اطلس شمالی می توانم شناور بمونم بس که اب و مایعات کافی نوشیدم و هنوز تب دارم و هنوز سرفه میکنم و هنوز بیمارم ...
و هم باید در مورد کلمه ی زودتر در این جمله تجدید نظر کنند
و هم خوب شدن ...
کارم به اختراع دم نوش رسیده !
کلاسم هم بالا رفته دیگه مسکن خوراکی اثر نداره ...فقط تزریقی ! تب هم زیر 38 شوخیه برام ...
اه دیشب عجب جهنمی بود !
راستی هفته ی اخر ایز دان ...هرچند معلم ها تا 26 ام باید برن
اما خوب من رسما از امروز تعطیلاتم رو شروع کردم .
من روز جمعه یکم گردو که ریز بودند و میدونستم موقعه شکستن احتمالا خرد میشه رو اوردم و مغز کردم و ریختم توی یه ظرف برای شیرنی پوفکی گردویی که برای عید درست کنم ...ظرف رو گذاشتم روی کابینت و همان موقعه وزن کردم تقریبا یه 300 گرمی مغز گردو میشد ...امروز امدم و با ظرف خالی مواجه شدم ...حالا چرا ؟
رضا فکر کرده مغز کردم و خرد کوچک کردم که رضا بخوره و جون بگیره که مریض هست ... تازه تشکر کرد خرد کوچک کردم که برایش راحت تر باشه ![]()
فقط خداروشکر که نارگیل نخریدم چون می خواستم بخرم اونم رنده کنم با زرده ها گردویی درست کنم و با سفیدهاش نارگیلی ...
دیگه هیچی شیرینی عید فعلا کنسله
هرچند امسال بامیه در برابر شیرینی نخودی هست و باید دید کدوم برنده میشه !
از مدرسه امدم خسته و له ...دیشب خونه رو انقدر رضایت بخش تمیز کردم و برنامه چیدم که چند مدل غذا توی یخچال هست و همون رو می خوریم و کلا برنامه ریختم بیام خونه و یک فیلم ببینم و استراحت کنم ...
اما امدم و دیدم کفش رضا پشت در هست کلید انداختم دیدم بی حال افتاده روی تخت ...دیگه از یک و نیم که رسیدم تا همین الان که چای اوردم سر پا هستم ...نهار و ابمیوه و چای کمرنگ و میوه ی خرد شده ...
امیدوارم یکم حالش بهتر بشه چون کاملا علایم این سرماخوردگی جدید و سخت رو داره ...توی این هشت سال جز اون باری که کرونا گرفتیم اصلا رضا رو اینقدر مریض ندیده بودم انگار الکی نمی گفت ای خدا چقدر مریضم ![]()
چون کارش به دستمال مرطوب روی پیشانی رسیده .
وارد اخرین هفته شدم که بسیار بسیار منتظرش بودم ! هرچند امروز که امدم خونه حس کردم از تمیز کردن خونه بریدم ! انگار روی یه چرخه افتادم که توان کافی برای تمام کردن ندارم ...می رسم غذا می پزم و خونه رو مرتب میکنم ....نهار می خوریم و بعد من باتریم خالی میکنه ...عملا خونه تکونی رو سمبل که چه عرض کنم ...بی خیال شدم !
توی عید ان شا الله - نشد هم قطعیییی من با شروع تابستون باید ریتم خونه رو دوباره تغییر بدهم اون زمان انجامش میدهم ...
رضا امروز ماند خونه ...امدم دیدم ای وای من ...ای وای من ...چه خونه ای شده ...اصلا همین که کلید انداختم به در اه کشیدم ...یعنی کارم دو برابر هر روز بود بخصوص که بدون هیچ استراحتی درجا نهارم درست کردم ...
دیگه الان نشستم ...یه چای بخورم ...نماز عصرم رو بخوانم ...برم خونه رو سرو سامان بدهم ...یکم میوه براش بیارم جون بگیره اما ...خدایی من این همه مریض میشم ...هنوزم یادم می افته بهار امسال ... بدن درد های مرموزم که شروع میشد تا گریه نمی کردم تخلیه روانی نمیشدم از بس دردم شدید بود و مسکن بی فایده بود ...بعد همزمان زندگی متاهلی و خونه داری و کار ومدرسه و ...
با خودم می گم من الکی همیشه فکر میکنم ضعیفم ...اتفاقا برعکس من خیلی قوی هستم که از پس همه اش بر می ام ...رضا رو ببین یه سرما خورده ...دایم می گه ای خدا چقدر مریضممممم -
ای خدا چه صبری داری تو !
رضا از دیشب یکم بی حاله ...اخر شب گفت کنارم نخواب مریض میشی تو دیگه بدنت تحمل مریضی رو نداره ...
منم امدم توی هال اما براش لیمو شیرین و عسل و ابلیمو و دارو اماده کردم گفتم اگر نصف شب لازم داشتی بخور ...صبح دیدم امده اشپزخونه همه رو خورده اما اینقدر ارام که من بیدار نشدم منم براش صبح اول یه لیوان اب لیمو شیرین گرفتم همان جا تو تخت دادم بهش ...دارو بهش دادم بعد گفتم هر وقت توانستی از تخت بیرون بیا ...
بعد از صبحانه دوباره رفت خوابید ..
رفتم کنارش میگه تو زن خوبی هستی ...همیشه خوب بودی ...ببخشید من بیشعور بودم و قدر خوبی هات رو ندونستم ...اگر من مردم خواهش میکنم تا چهلم صبر کن بعد شوهر کن ...با یکی عروسی کن که دوست داشته باشه ... اما تو رو خدا تا چهلم صبر کن ...
فقط 37 درجه تب داره و وصیت میکنه !
اصلا بخاطر جنبه ی فانش با این پسر عروسی کردم ...
بعد هم میگه تنبل نباش برام نهار خوب بپز ...ماهیچه بپز ...
چند دقیقه بعد میگه برایم میوه بیار ...برام شیر گرم کن ...
برام چایی کم رنگ می اری ؟
میگم کاش می توانستم مریضیت رو دایورت کنم رو خودم ...بخدا برام ساده تر بود ...
الانم میگه از دیشب چی داریم ؟ ضعف کردم ...
مریض شدم ای خدااااااااا - اییییییییی -
یعنی فیلم سینمایی داریم باهاش !
دلم برای نور خورشید تنگ شده ...برای ساعت ده توی خونه ی خودت بودن و خوابیدن روی قالی اتاق کار و تجربه ی نور خورشید که روی بدنت مصرانه می مونه ...برای بستن پلک هام و نفس های عمیق و متفکرانه کشیدن همراه با یک ساب قوی ...
برای حس رهایی و بی مسیولیتی ...
برای نشمردن هفته ها ...
برای فرار از دروس و جاگرا و در عوض پوشیدن پیراهن های نخی و ازاد ...
برای اینکه جای چایی بتوانم هر قدر می خواهم شربت اب لیموی خنک خنک بخورم !
با تیکه های یخ و نعناع ...
برای خورشید که گرم و دوست داشتنی قلبم رو گرم کنه ...
حقیقتا زمستان منو کسل و خسته میکنه ...
اگر دنیای خودمون که با حقیقت سرکار رفتن و غذا درست کردن عید و ادمهای اطراف و زندگی و روتین هست رو نادیده بگیرم
اگر به ذهنمون اجازه ی گسترش بدهیم و از باورهایی که یادمون دادند بگذریم و ببینیم خداوند این بار از دریچه ی قدرتش چه دنیای تازه ای برامون باز کرده و به ما اجازه ی سرک کشیدن به اون رو داده
می رسیم به فیزیک کوانتوم و به وجود یک ذره ی یکسان در دو مکان متفاوت ...
میرسیم به قدرت پنهان شده در ذهنمون
میرسیم به حقایق ضبط اما لاک شده در مغزمون ...
میرسیم به باوری که بسیار متفاوته و باید سیر و سلوک زیادی در تاریخ داشت تا بشه رد پاش رو دید و با خودت بگی وای خدای من ...این از گذشته بوده ...این که اینجا شعر گفتن درباره اش همینی هست که من حس میکنم ...
حالا جلوه ی جالبی از اون در سریال کانستلیشن دارند نشان میدهند ...هرچند کمی اغراق شده است اما بسیار دلگرم کننده و التیام بخشه ...
برای من که تقریبا یک سال و نیمی هست به شدت درگیر این تیوری ام و از اولین روزی که درباره اش شنیدم ...حس می کنم با خواندن در موردش بیشتر از گمشده ی پازل ذهنم می فهمم بیشتر نقطه های تاریک روشن می شن ...بیشتر حس میکنم یه تخیل نیست ...بیشتر حس میکنم باید باورش کنم ...این سریال یه شب راز معرکه است و ته ته ته اش در پایان دیدن هر قسمت رضاست که متحیر به من می گه لی لی چقدر شبیه چیزهایی هست که تو تعریف میکنی ...تو ...چطوری اینو میدونستی ...
نمیدونم شما هم تاحالا حس کردید که یه زندگی دیگه هم بوده ...منظورم تناسخ نیست ابدا نیست ...منظورم یک تجربه ی مشابه هست ...یک لایه نازک بین این جهان و جهان دیگری که شما می توانید لمسش کنید ...
من از تخیل حرف نمیزنم ...من از چیزی حرف میزنم که شاید شبیه یه رویا باشه اما فیزیک کوانتوم داره اثباتش میکنه ...
حضور یک ذره یکسان در دو نقطه ی متفاوت
اگر ذره ای به هیجان و کشف دنیاهای موازی علاقه دارید این سریال رو ببیند .
+اصلا با کلاس ادمم من ! امروز توی کلاس سردرد گرفتم عجیب ...چشم راستم داشت از درد می ترکید و درد میزد پشت گردنم و پس سرم اصلا یه وعضی نمی توانستم سرم رو بلند کنم یا حتی قدم از قدم بردارم نشستم به بچه ها گفتم نگارش بنویسید خودم چک کردم ببینم چیه دیدم نوشته ارتریت تمپورال و طبق علایم من سانکت داشتم ...
چقدر اسمش باکلاسه !
البته بگم این باکلاس بیماری الان یه جوری محو شده انگار از اول نبوده - البته اینم که شاخص امروز چرنوبیل بود هم بی تاثیر نیست ...
+در حال حاضر کابینت ( طبقه ) ی حبوبات ایز دان اما بخش ادویه ها منتظر هستن من برم شیشه ها رو پر کنم - بخش خوردنی جات رو هم چیدم اما یک طبقه ی کامل خالی گذاشتم و نشان رضا دادم خداروشکر نیاز نیود توضیح بدهم فقط گفت کی بریم فروشگاه ! واقعا خونه رو دم عیدی جارو زدم ! حالا همه دم عید میرن کلی خوشمزه جات می خرن من برعکسم کامل و این بی برنامگی از من بعید بود - با توجه به تعطیلی عید قشنگ تا یک ماه دیگه هم امکان رفتن و خرید رو نداریم حالا چطور قراره برسیم نمی دونم
تازه عنایت بفرمایید ماه رمضان هم در پیشه و رضا روزه می گیره - فقط امیدوارم توی تعطیلات عید فروشگاه باز باشه -
+دیگه کابینت ظرفهای دم دستی هم اوکی کردم البته هنوز کار زیاد هست - فکر کنم تا پنج شنبه باید هر روز یکم به خونه برسم اینطوری دیگه اخر هفته فقط پرده ها و فرش اشپزخونه شسته بشه دیگه کار خاصی برام باقی نمی مونه ...
+نصف تمیزکاری هام رو مدیون مهستی ام که می توانم اهنگ هاش رو بگذارم تو گوشم و یادم بره چقدر خسته ام ...چقدر کار دارم ...
+هفته ی دوم چقدر کشدار شده - اصلا نه انگیزه و نه رغبتی برای مدرسه رفتن رو ندارم ...هوا یه مدلی هست شبیه عید نیست ...چون مسافرت و عید دیدنی نیست رغبت خریدن کردن رو هم ندارم ...انگار وسط یه کابوس گیر کردم که نمی توانم حقیقت رو از رویا تشخیص بدهم ...اگر عیده چرا حس عید نیست ...اگر عید نیست چرا خونه تکونی دارم میکنم ؟!
اینکه ما خانم ها حاضر هستیم یک ساعت سر سینک بایستیم و ظرفهای نخود و لوبیا و نعناع و پونه رو با دامستوس و پودر لباسشویی و ریکا بشوریم درحالی که از خستگی نا نداریم چای مون رو تموم کنیم فقط بخاطر اینکه در پایان کار با دیدن اشپزخونه ی تمیز و براق و دسته و گل که بوی نرم کننده لباس و تاید از ذره ذره اش می باره و خوردن یه لیوان چایی بعدش احساس ارامش کنیم خودش یه شاخه از مازوخیسم هست و باید اساتید روش تحقیق کنند ...
جالبه ...زمان چیدن کمد لباسا ...چیدن میز ارایش ...چیدن میز کار ...اول وایستادم و نمی دونستم باید چکار کنم و حس کردم نمیشه زیبا چید ... امشب هم میان اشپزخانه ایستادم و نمی دونستم از کجا باید شروع کنم ...نمی دونستم اصلا میخواهم شروع کنم ... نمیدونستم شروع کنم می توانم تمومش کنم ...
این حس برام جالبه ...بخصوص که من همیشه خودم بودم و خودم ...
هشت روز تا اخر سال کاری هرچند زمزمه اش بود که حتما شنبه ی 26 ام باید بریم اما خوب حس میکنم انقدری نیست که من روز شمارم رو بخاطرش خراب کنم .
در حال درست کردن و امتحان کردن حلواهای مختلف هستم و تا اینجا حلوای شیره ی خرما از همه امتیازش پایین تر بوده ...![]()
من به خوبی میدونم چرا در طول سال تحصیلی اضافه وزن میگیرم ...چون خسته از سرکار برمیگردم ...و به سمت کمد بیسکویت ها حمله می کنم ! درحالی که در مدرسه صبحانه و میان وعده خوردم
درحالی که امروز از صبح که خونه بودم فقط چایی با دوتا خرما خوردم و میدونم به خوبی تا ساعت چهار ونیم که رضا برسه دوام می ارم ...
چنان تعطیلات امروز به جانم مزه کرده که حتی به چشم انداز عید قانع نیستم ...من تابستانم رو می خواهم !
جارو برقی زدم و بیخیال اشپزخانه شدم ...فقط یک باکس اوردم که پتو های مسافرتی اضافی و را بگذارم انجا و کمد دیواری کمی سر و سامان بگیره ...بعد باید یک باکس یا کاور برای پرده ها پیدا کنم که نظمش درست بشه .
برای نبات ها رفتم یه ظرف بخرم دیدم خیلی گرونه امدم و از ظرفی که واشرش خراب شده و دیگه کمتر به کارم می اید استفاده کردم نتیجه رو دوست دارم اینطوری چیدمان کابینت خوار و بار هم درست تر میشه ...البته تا فروردین ماه توانایی شارژ کردن کابینتش رو ندارم اما خوب حداقل قشنگ بچینمش .

اتاق کار خودم ایز پرفکت دان ! فقط ماند عوض کردن پرده که واقعا تمیز هست و دامستوس زدن به کف اتاق که اونها باشه برای هفته ای که تعطیل میشم ...الان از لحاظ مرتب بودن کشو ها و کمد ها صد در صد اوکی هستم فقط طبق معمول با کمد دیواری مشکل دارم که اونم سعی میکنم نادیده اش بگیرم ...واقعا نمی دونم چطور بچینمش ...الان رضا پیشنهاد داد تا سقفش رو کشو بزنیم که من دیگه چیزی جلوی چشمم نباشه
اما خوب اوضاع مالی وحشتناکه پس سکوت کرده و سعی میکنم نادیده اش بگیرم ...
تا اخر شب نزدیک به یک ساعت تمیز کردن اتاق خواب خودمون زمان می بره و بعد هم هال رو از خرده ریزها خلاص کنم که اینم احتمالا یک ساعتی بشه...احتمالا باید لباس بپوشم و در یک حرکت جهادی لباس هایی که میره خونه ی مامان رو و همین طور وسایل انباری رو ببرم ...
در یک حرکت کاملا درست تمام کتابها و وسایل کار درستی و این طور مسایل کلاس اول رو گذاشتم داخل جعبه ببرم انباری دلیلش هم اینکه واقعا می خواهم بین محل کار و خونه تعادل رو برقرار کنم ...امسال تلاش کردم و کمتر توی خونه برای شاد وقت گذاشتم اما معلمی واقعا تبدیل شده به یک کار تمام وقت وگرنه من بیشتر از ده تا کتاب نخوانده دارم ...
کار اتاقا که تموم بشه یک برنامه ریزی برای اشپزخانه میکنم ...انجا احتمالا کار زیادی نیست چون اکثر کابینت ها از وقتی چشیدمشون دست نخورده ماندن جز سه تایی که اغلب ازش استفاده میکنم انها رو بشورم و بچینم و یخچال و کابینت ادویه ها و شستن کامل گاز و کابینت ها می مونه احتمالا جمعه ی اینده درگیر اون باشیم و بعد بوی عید توی خونه بپیچه !
ابدیت اخر شب : تمام کشو ها ایز دان ...کمد لباس ها و کمد میز ارایش ایز دان ...مانده فقط شستن و پرده ها و عوض کردن رو تختی و مسایلی که می گذارم برای هفته ی اخر - در طول این هفته هم ان شا الله ریز ریز اشپزخانه رو تمیز میکنم ...هر روز یک بخش تا ان شا الله به امید خدا جمعه فرش اشپزخانه رو بشوریم و پرده ها رو عوض کنیم و کابینت ها رو تمیز دستمال کنیم ...و اماده بشیم برای تعطیلاتی که احتمالا برای من 20 روز هست .
الان یادم افتاد من قبلا چیزی داشتم به اسم خونه تکونی اغاز ماه و بعد هم خونه تکونی اغاز فصل ...
پروردگارا ...
من عوض نشدم من دچار دگردیسی شدم که الان میوه ها رو با پلاستیک خودش می چپونم توی جا میوه ای وگرنه ...خونه تکونی اغاز ماه ...
دلم برای اون دختر تنگ شد ...
سردرد یک روز امان بده ببینم کجای زندگی گمش کردم !
رفتم مولودی خواهر شوهرم به طرز معجزه اسایی از ساعت دو عصر که تصمیم گرفتم برم خوب بودم تا الان که برگشتم و باز خالی کردم...
راستی سایه برق برقی زدم
خونه ام الان مصداق شتر با بارش گم میشه هست و تصمیم گرفتم از فردا استارت خونه تکونی رو بزنم 🙄 یعنی کمد لباسا رو سر و سامون بدهم...
از همین الان دکمه ی غلط کردمش کجاست؟ 😭
صبح که بیدار شدم تو تخت نشستم و یه کش و قوس خوب به بدنم دادم حس میکنم مریضی تا حدود زیادی از بدنم رفته و یک خواب اساسی فوق العاده در بهبودم موثر بوده اینبار به جای انتی بیوتیک شیر زردچوبه و اب میوه و غذای مقوی خوردم ...
الانم دوست دارم یه حمام کنم و بعد بیام و شروع کنم خونه رو دسته گل کنم ...هرچند اینقدر کار داره که نمی دونم اساسی تمیز کنم بشه خونه تکونی یا نه فعلا مثل همیشه مرتب کنم خونه تکونی هفته ی دیگه است ...26 پارت هم کار دارم هرچند میشه از این هفته هر روز یه بخش رو اوکی کرد ...نمی خواهم کلی تمیز کنم می خواهم تیکه تکیه اوکی کنم ...
در هر صورت بعد از چند هفته ی سخت الان
کلاس های اضافیم تمام شده ...
تدریس به همکارانم رو تموم کردم ...
از مدرسه 9 روز مانده شایدم کمتر ![]()
دیشب خواب می دیدم یه خرس دنبالم کرده فرار کردم توی ساختمون و بعد انجا تو بودی با دیدنت حس کردم جام دیگه امنه ...بعد تو همون حال تو می گفتی چقدر خوشگل شدی موهات رو کوتاه کردی و منم می گفتم نه بابا مریض بودم یه مدت الان کلی پوف کردم
کلا قضیه خرس ه کنسل شد - خواب هام هم مثل ادم نیست ...بعد خواب دیدم یه معلم دیگه جای من امده توی کلاسم و به من می گن باید دیگه بری مرکز اختلال یادگیری کار کنی و منم گریه که نه فقط دو ماه مانده بچه ها گناه دارند ...
راستی من دیگه لی لی سال قبل نیستم ...من الان یک عدد لی لی متخصص اختلال یادگیری هستم
یکی که به اندازه ی اون لی لی که سوسمار خزری دیده بود فرق داره !
هرچند هنوزم اون بزرگوار قشنگ ترین اتفاق 402 بوده و هست و خواهد بود !
ادم جونش به بدنش بنده ...یعنی اگر مریض باشی همه ی دنیا رو نادیده میگیری تا از دردت فرار کنی ...الان که روی تخت افتادم و جز چای چیزی برای معده ام بلد نیستم اینو فهمیدم تا اینکه جرقه ی درست کردن کمپوت سیب با سیب های قدیمی داخل یخچال و ریختن نبات جای شکر برای شیرین شدن وکمی دارچین و زعفران برای تقویت سیستم ایمنی بدنم یه ایده ی ناب بود
برخلاف همیشه امروز اصلا به خودم نپیچیدم که چرا کلاسم رو نرفتم چون بخش زیادی رو خواب بودم ...ساعت 8 بلاخره مسکن دومی که خودم اثر کرد تا اثرات جانبی مسکن قبلی رو ببره
قشنگ بود نبود ؟
از طرفی از اینکه بچه های کلاسم که نصفشون مریض هستند توی سرما نمی ایند خوشحالم ...اما هنوز توان رسیدگی به خونه رو ندارم الان یه ماهیچه پلو گذاشتم توی دیزی بپزه و خودم باز برم توی تخت ...
معده ی خالیم طوری با اشتیاق ذرات چایی رو می بوسه که دلم به حالش می سوزه ...واقعا شب مزخرفی رو گذراندم ...شاید هم بگم یکی از چندین شب مزخرف در طول هفته ی گذشته ...دهی گذشته ...قرن گذشته ...در کل ...
الان طبق معمول بدنم از جنگ برگشته !
یک دوساعتی هست که بیدارم و با عوارض مسکنی که تزریق شده درگیرم
ترفند برو کنار بخاری موثر نبود...
الان به این نتیجه رسیدم که آب فراوان بخورم که از سیستم بدنیم دفع بشه و همین طور انتی هیستامین برای واکنش کمتر بدنم...
به شدت حالت تهوع دارم و اینقدر از این حس بیزارم و بدتر اینکه هیچ دارویی براش ندارم
حتی زنجبیل هام رو پیدا نمیکنم... و عرق نعنا تموم شده
من از شنبه مریضم و هم پریود و هربار مثل همیشه فشار روانی دیدن خون رو دارم ... اما باید علاوه بر کلاس درسم ...زندگی زناشویی و کلاس های خارج از برنامه ام رو هم اداره میکردم امروز که کلاس هام بلاخره تمام شد ...رفتم بیمارستان واقعا دوست داشتم یه سرم بزنم و چند ساعتی رو بخوابم اما روانم کشش این همه ماندن توی بیمارستان رو نداشت پس خانم دکتر بهترین انتخاب رو داشت بهم کتورولاک داد و باید بگم ممنونشم پر عوارض هست و در حالت عادی محال بود قبولش میکردم ... اما واقعا یه مرفین نیاز داشتم ...الان بدنم از تب شدیدی که تحمل میکرد خلاص شده ...عضلاتم درد نمیکنه ...سرم درد نمی کنه ...چشمم درد نمی کنه ...حس نمی کنم دنیا دور سرم می چرخه و هوشیار نیستم ...
یه وقتایی از بدنم شرمنده میشم ...به زور می کشونمش ادامه داده ...
فردا امیدوارم حالم بهتر باشه و چند روز استراحت مداوم بعد از شش ماه کار بتوانه یکم کمکم کنه ...
بدین سان هفته ی سوم هم ایز دان یکم زودتر از انتظارم البته !
برای بار دوم توی این هفته راهی بيمارستان شدم... این بار مهمون امپول شدم و جایزه ام اینکه فردا نمیرمممم... از بیمارستان که می امدم... برف ریز ریز میبارید
قشنگگگگگگگگگگگگگ ترین اتفاق این روزها امدن سریال اواتار هست ! منظورم اخرین باد افزار هست ...یعنی در این حد بدانید که من اینقدرررررر این کارتون رو دوست دارم که نه تنها جز به جز سریال رو الان با جزییات و هیجان تعریف میکنم بلکه زمانی که سی دی وجود داشت و من از پیشرفت اینده خبر نداشتم چهار عدد دی وی دی این کارتون رو خریدم ...قایم کردم براییییییی اینده ی بچه ام که حتما ببینه ...در این حد دوستش دارم ...
به درجه ی عرفانی سوپ و اب پرتقال رسیدم ...اش و لاش ...ظرفها رو رضا شست ...زنگ اخر کامل نشستم به بچه ها گفتم شما بیایید دفترتون رو امضا کنم ...
هنوز دو روز دیگه از هفته ی سوم مانده و بعد سراشیبی دو هفته ی اخر به شدت حس میکنم فردا صبح که بیدار بشم توان مدرسه رفتن ندارم اما چون جوجه ها می ایند هر طور شده میرم ...40 تا بچه بیدار بشن و بیان مدرسه من نرم ..اما...احتمال داره زنگ اخر رو بپیچونم برم بیمارستان برای چهارشنبه ام گواهی بگیرم ...واقعا داغونمممم -
میگما احیانااااا بخاطر برودت قرار نیست تعطیل کنند ؟![]()
عبارت جذابه ربم رو یاد کردم
توصیف درست امروزم سر کلاس بود 😭
به معنی مطلق کلمه نابودم
اولین مواجه ی من با چیزی به اسم فرنی 11 سالگی بود که در بسته ی خار و بار ماه رمضان به بابام ارد برنج داده بودند و مامانم می گفت نمی دونه چکارش کنه و دختر دایی هام گفتن باید فرنی درست کنه
مامانم مدلی هست که یا چیزی رو دوست داره پس ما دوست داریم یا یه جوررررررررری هیت میده که تو از کرده ات پشیمون میشی ...
در نتیجه اولین تلاش من برای درست کردن فرنی در همان یازده سالگی یه شکست افتضاح بود ....چند سال بعد در یک افطاری خوردم باز مزه اش مدلی بود که دانه های برنج رو حس میکردم ...یک بار دیگه هم روز تاسوعا خوردم که اونمممم همین طوری بود و منو به قطعیت رساند فرنی چیز جالبی نیست چون تصور من لعاب شیربرنج بود ...یه مزه مثل اون ...
تا اینکه چند سال پیش تنها چیزی که ریه ام رو ارام می کرد دسر های گرم بود و در چندین بار تجربه الان به یک دستور رسیدم که دوستش دارم و یک راز داره که کسی به من نگفته خودم یاد گرفتم
اونم اینکه اول ارد برنج رو با اب بپزید وقتی لعاب بست شیر اضافه کنید تا غلیظ بشه !
برف همچنان ارام ارام می باره اما اطراف ما چیزی زمین ننشسته ...
فرنی روی گاز قل قل ریز میزنه ...
خودم از صبح قدرت بلند شدن از تخت رو ندارم ...
هفته ی سوم رو بسیار دوست دارم حتی بیشتر از هفته ی دوم و اخر -
أَعْطَیْتُکَ کَلِمَتَیْنِ مِنْ خَزَائِنِ عَرْشِی لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا مَنْجَى مِنْکَ إِلَّا إِلَیْک







