یعنی یک روز نگذشته از خوبی مدیرم گفتم
امروز امد
سرش رو بلا نسبت گاو انداخت پایین بدون در زدن امد تو کلاسم وسط بازی کلاسی رسید و گفت فلانی چرا تو رو میز نشستی 😂
خداقوت پهلوان دوازده و سی دقیقه امدی تو کلاسم اونم روز بدون کیف و بازی انتظار پادگان داری؟ حالا در مورد کلاس اول بودن جوجه ها حرف نمیزنم...
سه شنبه سی ام آبان ۱۴۰۲ ۱۰:۱۷ ب.ظ ...
به شدت از دست زندگی داریم ناراحتم با اینکه خونه مرتب هست و جاروکشیده و غذا همیشه هست اما برنامه ی درستی نداریم ...از مدرسه می ام طاقت اماده شدن غذای تازه رو ندارم هرچی توی یخچال هست رو می خورم ...ساعت پنج جای غذا حمله میکنم به کمد خوراکی ها ...شیرینی و چای ...نوتلا وکیک ... ساعت هفت هم میشه چیپس و پفک ...
میوه ها ماندن
شیر خراب میشه
پوستم نابود شده
دارم چاق میشم
خودم هم کسل می افتم روی تخت تا شب بشه و این غلطه ای غلطه اما چه میشه کرد بچه ها واقعا تمام انرژیم رو می گیرند ...
...نمیشه هم براشون کم گذاشت ...ناراحتم برای خودم ...
سه شنبه سی ام آبان ۱۴۰۲ ۷:۳۲ ب.ظ ...
غول سویه جدید امیکرون به مدرسه راه پیدا کرده ...همکارها یکی یکی غیبت های سه روزه را تجربه می کنند و بعد هم با پالتو می نشینند .
در سال سوم کاری فهمیدم به جای تذکر کلامی بگذرم و بی تفاوت باشم و تذکر کلامی بنویسم و برم . یه کارنامه که دست مادرهای گلشون برسه حساب کار درستشون می اید که قرار نیست کم کاری کنند ...
واقعا بعد از مادرهای خوبم سال گذشته این عفریته ها تحمل ناپذیر اند ...امروز مادر یکی رو اوردم که من نشانه شش هستم و دخترت اب و بابا رو به زور می خوانه دقیقا توی خونه داری چه غلطی می کنی ؟ میگه خانم نترس من سه روزه دارم با دختر درس کار می کنم ...خوب بزرگوار تا الان مشغول چه غلطی بود ؟
سه شنبه سی ام آبان ۱۴۰۲ ۴:۱۲ ب.ظ ...
پروژه ی مزخرفی به اسم روز بدون کیف ...فقط بخش بازی فکری خوب بود .
سه شنبه سی ام آبان ۱۴۰۲ ۲:۴ ب.ظ ...
دوتا مبصر کلاسم شاگردهای قبلی خودم هستند
یک روز امدم کلاس اولی ها گفتن اینها سرما داد میزنند...
گفتم خودت دوست داشتی کلاس اول بودی سرت داد بزنند
گفت نه
امروز از پنجره دیدم چقدر عالی صف را مرتب میکرد و چقدر با محبت رفتار میکرد کیفشون رو دستشون میداد و بغلشون میکرد.
حض کردم 😍
دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۲ ۱۰:۱۶ ب.ظ ...
امسال شاگردی دارم که پیکا داره (سندرم کلاغ ) وسایل بقیه رو بر میداره و استفاده میکنه و بعد می گذاره یک جایی و میره . نمیشه اسمش رو دزدی گذاشت چون هم خیلی کم سن هست و هم بنا به احتیاج بر نمیداره متاسفانه این یک مدلی در خونش هست و فقط امیدوارم این اتفاق سر وسایل من نیاد چون برخلاف معلم های قدیمی که خیلی چفت و بست از وسایلشون نگهداری میکردند قانون کلاس من ازادی هست و میتوانند با اجازه ی من حتی سر کشوم هم برند .
امروز از مدیرم راهنمایی گفتم به جای عصبانی شدن گفت بچه است احتمالا از اون وسیله خوشش می اید و بر میداره ...پرسیدم حالا چکار کنم گفت هیچی ازش بخواه که خودش با دست خودش وسیله را ببره بده به صاحبش .
به جای توبیخ بچه این کار رو کردم و نتیجه عالی بود . هم اعتراف کرد که بی اجازه برداشته و هم معذرت خواهی هرچند مطمین هستم بارها و بارها پیش خواهد امد ...
اما بعد از سه سال و بدگویی های مکررم اینجا از مدیرم باید بگم درایتش عالی بود و احتمالا از اینجا به بعد بیشتر ازش مشورت بگیرم اغلب از مشاور مدرسه کمک میگیرم اما این تجربه بهتر بود و علم اغلب شکست میخوره .
دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۲ ۷:۳ ب.ظ ...
وقتی من قراره تابستان به بهانه ی سردی و زمستون به بهانه ی گرمی لباس های رضا رو بپوشم اصلا چرا برای خودم لباس می خرم ؟
یه زیرپوش مشکی مارک جناب داره که از روز اول من عاشقش شدم و هربار هرچند میره توی کشوی رضا اما توسط من کثیف میشه 
یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۲ ۷:۲۳ ب.ظ ...
دو سری لباس شستم باید پهن کنم
جارو برقی زدم
دوش گرفتم
ظرفها رو شستم
الانم برم لباس اتوکنم برای فردا و نماز بخوانم 🌸
شنبه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۲ ۱۰:۲ ب.ظ ...
شنیدن میگن من حقیقتا حال ادامه دادن ندارم ! حکایت منه ...عملا خونه رو رها کردم و امدم رو تخت ولوووو شدم از مزخرف ترین روزهای عمرم رو گذراندم ! مزخرف به معنی مطلق کلمه ...
شنبه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۲ ۷:۳۷ ب.ظ ...
رضا میگه ساعت بگذاریم روی زنگ برای پنج روز کاری دیگه
لبخند میزنم و می گم شما برای پنج روز بگذار من به شدت به الودگی های محیطی امیدوارم 
جمعه بیست و ششم آبان ۱۴۰۲ ۹:۵۸ ب.ظ ...
زدن ماست به موهام از عجیب ترین تجربیات زندگیم بوده و هست 😁
فردا رزماری میخرم بریزم تو شامپوم
تصميم کوتاه کردن موهام هر روز جدی تر میشه.
بعدش نیام اینجا عر بزنم صلوات
جمعه بیست و ششم آبان ۱۴۰۲ ۷:۴۱ ب.ظ ...
برای بیست سال اول زندگیم موهام کوتاه بود همیشه تا زیر گوشم و باید بگم خیلی هم اوکی بودم و خیلی هم به من می امد ....تا اینکه موهام رو بلند کردم و الان تا پایین کمرم هست ...ولی تصمیم جدی برای کوتاهی مو دارم احساس میکنم به تنوع نیاز دارم ...موی کوتاه و یک رنگ زیبا ...
جمعه بیست و ششم آبان ۱۴۰۲ ۱۱:۱۳ ق.ظ ...
اینقدر سال گذشته بیمار شدم و درد کشیدم که الان با کوچک ترین احساس دردی اول واکنش عصبی میدهم که وای شروع شد ...و وحشتش از خودش برام قوی تره ...تب کردن از شدت درد واقعا هم وحشتناکه ...حق دارم بترسم .
صبحم با تمیز کردن اساسی خونه و مرتب کردن کمدخار و بار شروع شد و همه چیز رو مرتب کردم . کمی غذای مانده داشتیم و مهمان یخچال شدیم ...حساب کردم اگر تمیز کاری رو بگذارم برای عصر جمعه بعد دو روزی که میشه از زندگی لذت برد را در خانه ی نامرتب سر میکنم....الان فقط ظرفهای نهار مانده که می شورم...
شاخص پایین امد ...درسته توی خونه بودن و مجازی شدن حال میده اما ترکیبش با ریه من بیشتر ضرر هست تا منفعت ...بعد هم با اولیای امسالم ترجیح ام اینکه همه چیز رو خودم در کلاس یاد بدهم ...
بعد از مدتها توی خونه جوراب شلواری و پیراهن ماکسی جذب پوشیدم رضا میگه چه عجب من تو رو توی یه چیزی به جز اسکش و هودی دیدم یادش انداختم دیگه پیر شدم و حوصله ندارم ...تصمیم جدی برای کوتاهی موهام دارم علتش هم فقط یک چیزه ریزش بسیار شدید موهام ...عکس از یک مدل موی مش شده را نشان رضا دادم خوشش امد حقوق بگیرم احتمالا عملیش کنم هرچند میدونم بعدش پشیمان میشم شدید به موهام عادت کردم .
دیروز برای تولد رضا کیک خریدم ...رفته بودم یک کلاس ضمن خدمت سر راه برگشت خریدم و شمع و کبریت هم خریدم در رو باز کردم و تولدت مبارک خواندم خواب بود اما خیلی خیلی خوشحال شد ...گفتم امروز بیا برات لباس بخرم قبول نکرد ...ماندیم حقوق بگیریم یکم براش لباس بخرم ...
خواهر زاده ام افتاده و رباط پاش پاره شده ...من دیروز بعد از ده روز فهمیدم ...اینقدر دوستشون دارم هر وقت مریض میشن به من نمی گن تا اینکه خواهرم دیروز به مادرم گفته به لیلی بگو شاید من بخواهم با خواهرم در مورد بچه ام حرف بزنم شاید من بخواهم با خواهرم درد و دل کنم ...حس کردم خواهرم تنها مانده ...دلم براش گرفت ...
پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۲ ۵:۷ ب.ظ ...
وسط کلاس مجازی هستم ....خونه رو مرتب کردم و نهار رو مقدماتش رو چیدم و چای و خرما اوردم و به لی لی سی ساله ای فکر میکنم که روز اولین کلاس مجازیش در اولین روز تدریس چقدر همه چیز براش گنگ و مبهم و ترسناک بود و بعضا تا ساعت دوازده گرسنه می ماندم چون تمام مدت نشسته بودم و می گشتم ...
اه خدایا الان که فکرش رو می کنم هم برای من سخت بود و هم بچه ها ...
چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲ ۹:۵۸ ق.ظ ...
کلاس مجازی انجاش فقط که هم پایه ها دنبال دعا فرج و کلیپ سلام و صبح بخیر هستند اما تو از قبل برنامه ات رو چیدی و میری اینستا وایب کهکشان می بینی...
دیشب خواب می دیدم نفسم داره بند میاد
الان جای چنگ هام روی گردنم پیدا ست تمام شب نفس کم اوردم و به جا بیدار شدن گلوم رو خش انداختم...
الودگی و نفس تنگی ترکیب جالبی نیست....
چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲ ۸:۲ ق.ظ ...
الان منتظر کلاس مجازی هستم و نگرانم که چرا اتصال آمد را دوباره فیلم نگرفتم
حس میکنم هیچ ظلم و بی تدبیری بیشتر از وقتی یک صفر کیلومتر معلم کلاس اولی ها و مجازی شد نبود
من حتی نمیدونستم اتصال نشانه ها به هم چقدر براشون سخته....و طفلک ها در جا در کلاس مجازی مینوشتند و... مجازی بودن کلاس اول غلط محض هست!
چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲ ۷:۱۶ ق.ظ ...
تخته پیدا کردم
ده دقیقه فیلم گرفتم با استینک بعد دیدم به به انعکاس خودم روی تخته افتاده با موهایی زیبا...
حالا اینها به کنار اون تیکه طره موی طلایی که مثل موی بانو گالادریل ارباب حلقه ها با هر تکونم تاب خورده و روی تخته افتاده رو کجای دلم بگذارم؟ 😁
الان اتصال آ به مد رو دوباره فیلم بگیرم؟ 😢
سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲ ۸:۳۷ ب.ظ ...
حمام کردم
خونه تمیزه
دارم پفک میخورم با بستنی
باید برای بچه ها فیلم بگیرم امااااااااااااااااا
عزیزی که شما باشید یه خانمی توی بازسازی خونه تخته اش رو انداخته دور !
سلام و درود بر خودم ...روی کابینت های های گلاسم براشون تدریس بگیرم ؟
سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲ ۶:۳۳ ب.ظ ...
میوه خریدم و شستم
جارو برقی زدم
ظرفها رو شستم
الان ولووووو ام و امیدوارم یک ماه و بیشتر مجازی بشه😍
سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲ ۴:۱۲ ب.ظ ...
فعلا بر تبل شادانه بکوبید
فردا از گریه خلاصم 😂
سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲ ۲:۱ ب.ظ ...
معلم مشتاق به آموزش فقط خودم 😁
اینقدر از ظهر سایت شاخص آلودگی را چک کردم الان دو تا دست از گوشیم می اید بیرون میگه تو نرو باشه لی لی؟
فقط تو بیخیالم شو.... دهنم صاف شد.
دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۲ ۹:۲۷ ب.ظ ...
سر درد بخشی از زندگیم شده توی مدرسه همه یکی یکی تسلیم این ویروس جدید میشن و دخترهای کلاسم یکی یکی ناپدید میشن چون به شدت بیمار هستند ....
شاخص الودگی هم روی 140 اما هنوز خبری بابت تعطیلی فردا نیست و میدونید چیه الان یک دفعه ساعت ده شب اعلام می کنند فردا مجازی هست و داد همه در می اید این خط و این نشون !
یه شاگردی دارم یکم از لحاظ جسمی ضعیفه مادرش گفت زودرس به دنیا امد و این مسایل امروز یک نفر کتاب دوستش رو خط خطی کرده بود و می گفتن این کرده ...گفتم این نکرده من میدونم دختر خوبیه ...بعدش یواشکی امد کنارم و گفت من خط خطی نکرده بودم مرسی از من دفاع کردی و بوسم کرد !
اولین شاگردی که بوسم میکنه ...ای به دلم می شینه ...ای به دلم می شینه
منم در گوشش گفتم من توی این کلاس همیشه مراقبتم . 
منو یاد خواهرزاده ام می اندازه .
دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۲ ۶:۳۱ ب.ظ ...
بسیار خسته ام ...احساس میکنم دچار کمبود خواب و مسیولیت بسیار شدم ...بیخیال دکترا شدم ...
نهار عدس پلو درست کردم ...ساده ترین و تنبلونه ترین غذایی که به ذهنم رسید ...همزمان قیمه هم درست کردم ...امروز عصر باز جارو برقی میزنم که به امید خدا فردا که بیام کار زیادی نداشته باشم ...
خوشحالم که سه روز از این هفته بیشتر نمانده ...
خرما خارک خریدم و بسیار زیاد مزه اش رو دوست دارم ...
بچه ها بسیار عالی کلی خوانی می کنند منظورم خواندن کلمه ی ابر و دریا و ابی هست که درسش رو نخوانند اما در کتاب خوانداری هست و راهش رو تازه یاد گفتم و این نوشتن مکرر خودم روی تخته است . جدول ترکیب را هم خوب بلد هستند و تا اینجا هشت کلمه را بدون مشکل می خوانند و می نویسند . هرچند من از بس گفتم بخوان وبنویس ...صدات رو بشنوم ...با صدا کشی بنویسید خودم در حال تسلیم جان به جان افرینم 
یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۲ ۴:۱۹ ب.ظ ...
امدم جلسه طرح همت...
باز هدفون یادم رفته...
دارم نجواگر میخوانم.
زندگی همچنان ادامه دارد...
شنبه بیستم آبان ۱۴۰۲ ۱:۴۷ ب.ظ ...
از جذابیت های شخصیت خودم همین قدر براتون بگم که امروز به رضا گفتم بریم فروشگاه گفت بریم ...رفتم یه دوش کوچولو گرفتم دیدم اسنپ هم گرفته منم گفتم با ماشین دارم از در خونه می رم دیگه کیف نمی ارم ...گفت نیار-
رفتن به فروشگاه همان و دیدن از بخش اسپری ها همان وووووو عزیزی که شما باشید کی هست که یادش رفته آسم داره ؟ یکی از اسپری های خیلی خوشبو رو برداشتم و بوش رو چک کردم و حتی برداشتمش و در نیمه ی خرید بودم که دیدم فروشگاه داره دور سرم می چرخه
نفسم بالا نمی اید ...
دیگه جونم براتون بگه کم کم کهیر روی بدنم شروع شد ...
رسیدم خونه و انتی هیستامین خوردم و اسپری زدم و الان خرید ها رو جا به جا کردم ...هر بار میریم فروشگاه از اینکه چقدر کم خرید کردم اما چقدر زیاد باید پول بدهم شگفت زده میشم ولی خوب دیگه عادت کردیم ...
...به قول رضا ما پول پوشک و شیر خشک رو میدهیم تن ماهی و دستمال توالت !
جمعه نوزدهم آبان ۱۴۰۲ ۵:۱۷ ب.ظ ...
حرف برای گفتن و نوشتن زیاد هست ...خیلی هم زیاد اما دوست دارم روی جزییات بدون اهمیت زندگیم بمونم .
در حال دیدن اوپنهایمر هستم...
بعد از یک هفته اشتها به غذا پیدا کردم و رضا بخاطرم غذا سفارش داد... کمی خوردم...
با گرمکن اسلش و دروس و یک ژاکت بسیار کلفت رو مبل افتادم و سردم هست ...
بیمار نیستم اما
خوبم نیستم...
چیزی در درونم درست نیست...
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۲ ۳:۴۸ ب.ظ ...
توی کلاس گفتم فی الواقع شما باید بدانید ا غیر اول هست که می اید و دست نشانه هایی مثل ب غیر اخر رو می گیره
بعد خودم و باقی بچه ها زدیم زیر خنده چون می گفتن فل چی ؟
اخه باید به چه ی کلاس اول گفت فی الواقع ؟ اینم تکه کلام جدید من شده و دردسری دارم باهاش 
دیروز ریاضی لازم نداشتیم اما من گفتم بیارن بعد زنگ اخر اون دختری که گفتم اینقدر شیرینه که می توانه تو کلاسم کوه رو جا به جا کنه امد و با همان حالت بامزه و شیرینش گفت تو که میدونستی ریاضی لازم نیست چرا گفتی بیاریمش خوب؟ هان ؟ چرا ؟ مگه نمی دونی کیفمون چقدر سنگینه ؟! گناه داریم باباجان -
رفته تو فکرم ریاضی و نگارش ها رو نگه دارم حالا چطوری نمی دونم . البته کمد دارم اما فراینده بده و بگیرش خیلی سخته 
امروز تولد رضاست ببینم راضی میشه بریم فروشگاه من یه سرویس قابلمه ی تفلن براش هدیه تولد بخرم ؟
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۲ ۹:۳۶ ق.ظ ...
روز تعطیل فقط انجاش که تو تخت میمونی تو اینستا میچرخی 😉
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۲ ۹:۹ ق.ظ ...
امده می گه چسب کوچولو داری ؟
میگم چرا از دوستت نمی گیری ؟
میگه اخه یه کوچولو با دوستم مشکل برخوردم بعد هم مگه خودت همیشه نمیگی من دوست شما هستم !؟
قانع کننده بود . 
در مورد جواب مودبانه حرف زدم ...اینکه اگر کسی با کلام یا رفتارش ما رو ازار داد مساله نیست و میشه مودبانه جوابش رو داد . مادرها بسیار تشکر کردند و یکی شون گفت چه بسا برای ما بزرگتر ها اموزنده است .
امروز هم برای اولین بار در کلاس که می چرخیدم . صدای موسیقی ارامش بخش می امد . درس بچه ها برام رضایت بخش بود و انها داشتند قصه ای که تعریف کرده بودم را نقاشی می کشیدن و من برای اولین بار به خودم گفت خانم معلم شما یک روانشناس هستی و شما نمی دونید یک لحظه خودم برای خودم چقدر ارزشمند بود و تازه فهمیدم چرا اولیا این حد بخاطر رشته ام به من اعتماد می کنند .
روش برخوردم با بچه ها و شکل شخصیت خودم که بچه ها در کنارم رشد پیدا می کنند یک لحظه برایم خیلی جذاب و خواستنی بود و از حضرت زهرا که همیشه کلاسم با صلوات به ایشون هدیه میشه خواستم خودشون مراقب کلاسم باشن .
+چند وقت پیش به مدیرم گفتم لطفا من رو از طرح های مدرسه کنار بگذار چون به قدر کافی سرم شلوغ هست و می خواهم برای دکترا بخوانم الان دیدم در طرحی که ضمن خدمت حضوری دارد عضوم کردن ...یک لحظه با خودم گفتم هر شری یک خیری داره و غیر از این نیست .
چهارشنبه هفدهم آبان ۱۴۰۲ ۳:۵۶ ب.ظ ...
بسیار خسته ام و خوشحال که فقط یک روز تا پایان این هفته مانده . از اینکه برنامه های مدرسه مداوما تغییر میکنه شاکی هستم . امروز گریه ای نداشتم البته داشتم اما چنان تشری زدم اول کار که بیا و ببین از من بعید بود
اما خوب جواب داد ...دختره ی پرو دیروز به دوست هاش می گفت وسایلتون زشته !
الان هم امدم خونه ...واقعا پرده های شسته و رو تختی تازه و خونه ی دست گل یه چیز دیگه است ...برای نهار تن ماهی و پلو گذاشتم . به رضا هم گفتم پنج شنبه باید بریم فروشگاه گفت باشه ...حالا فردا کمی میوه و اینها می خرم که برای دو هفته ی اینده اگر یک دفعه حسابمون خالی شد اوکی باشیم .
امروز هم ظرف های کوچولو برای نظم داخل یخچال خریدم ...یک سری رو این ماه بخرم و یک سری هم ان شالله ماه بعد بخچال رو با این ظرفها چیدم عالی شده .
نهار هم یکم اش جو خوردم به اضافه ی هات چاکت و کوکی ...این طفلکا جز لقمه و میوه هیچی نمی ارن من خودم می ام خونه تلافی میکنم از خوراکی های مضر
با اینکه معلم نباید نور چشمی داشته باشه اما دوتا از شاگردهام به حدی زیبا هستند که نمیشه عاشقشون نبود امسال دخترها خیلی خوشگل اند کاش حامله بشم مثل اینها بچه ام خوشگل بشه بعد با خودم میگم اگر مثل بعضی ها شون زر زروووو بشن چی ؟
سه شنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۲ ۴:۲۶ ب.ظ ...
درباره من

أَعْطَیْتُکَ کَلِمَتَیْنِ مِنْ خَزَائِنِ عَرْشِی لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا مَنْجَى مِنْکَ إِلَّا إِلَیْک
.................................
رفقا رمز فقط به خانم ها و عزیزانی که وبلاگ دارند داده میشود حالا نه اینکه چیز خیلی مهمی می نویسم نه اصلا ...فقط گاهی ادم نیاز داره با هم جنس خودش درد و دل کنه .
تو کتاب "نباید میماندیم"
معین دهاز یه جا خیلی درست میگه:
"در زندگیم سختیهایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم.
حتى بعدها، باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم.
انسان خودش را نمیشناسد،
خصوصا قدرتهایش را"