روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

بعد از سی و دو سال عمر از خداوند متعال پاستیل خارجی خوردم ...اونم خودم نخریدم رضا به نشانه اتش بس خریده ...

لعنتی خوب چیزیه ...

می ارزه دو هفته یه بار قهر کنم به شرط اشتی برام بخره ...

به مدل قارچی داره خوبه یه مدلم بستنی طور هست خوبه ...مزه کارامل میده ...

فقط نمیدونم چرا دل درد گرفتم .

یعنی زیاد خوردم ؟

+مجرد بودم هر وقت کم می اوردم می رفتم فروشگاه یه بسته بزرگ پاستیل ماری شیبابا میخریدم و روی تخت می نشستم ...اهنگ گوش میدادم و پاستیل می خوردم و کتاب می خواندم ...کاش هنوز مشکلاتم همون بود ...دلتنگ کسی می شدم که نداشتمش ...

پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ ۹:۵۶ ب.ظ ...

سال پیش شروع کردم در مورد فیزیک کوانتوم خواندن و امسال تجربیات بعضی از تجربه گران زندگی پس از زندگی کاملا مطابق با ابهامات و ریز جزییات این رشته است و تمامش باعث میشه به خودم بگم سخت نگیر بچه این دنیا واقعا ارزشش رو نداره ...اصل و مهم جای دیگریست ...هرچند حس میکنم در ان جای دیگر بدون تجربیات این جهانم نمی توانم هرگز ارزش واقعیش رو درک کنم ...مثل اینکه از کابوس بیدار بشی و فراموش کنی چی دیدی ...

+یک گپ نجوم پیدا کردم و هر شب در مورد یک مبحث صحبت می کنند و گاهی فکر میکنم چقدر قشنگ ...چقدر خوبه ادم های متفاوت رو پیدا میکنم ...ادمایی که جای گپ های مختلط دنبال ارتقا خودشون هستند .

+گفتم ارتقا باید بگم کتاب رو تا صفحه 100 خواندم .

+دفتر اوردم میخواهم زبان سوم رو جدی شروع کنم اما در مورد اینکه کدوم زبان باشه شک دارم ...کسی می توانه پیشنهاد خوبی به من بده .

+به شدت سعی دارم خودم رو برای ثبت نام توی یک کلاس رزمی قانع میکنم ...دوست دارم یک سال یک رشته ی رزمی رو دنبال کنم ...انگار بخش خیلی خیلی لطیف وجودم به این شوک نیاز داره ...برای اینم پیشنهاد داشته باشید خوشحال میشم چون اصلا نمی دونم چه رشته ای برم و چی بهتره ...نینجاتسو رو دوست دارم اما نمیدونم تمریناتش چقدر سخته ...البته بگم چون قبلا پیلاتس کار کردم بدن خیلی خشکی ندارم ولی بازهم نگرانم ...

پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ ۳:۵۴ ب.ظ ...

سال پیش خیلی سخت بود ...زندگی زناشویی به من خیلی سخت می گرفت و من بین کلاس های شاد هر روز گریه میکردم بعد کلاس رو ادامه میدادم ...امروز صبح خیلی مستاصل بودم ...تمام شده و نابود ...بین کلاس دوست داشتم گریه کنم...حتی سرکلاس ...اخر کلاس برای بچه ها عید فطرت تو تعریف کردم برای همه یه برچسب قشنگ زدم ...و خواستم برام دعا کنند ...از امام زمان هم خواستم و به تمام دعا های فرجی که هر روز داریم برای سلامتیش می خوانیم قسمش دادم به زندگیم نظر کنه ...

من واقعا مستاصل شدم .

چهارشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۲ ۵:۳۹ ب.ظ ...

صبح خیلی خیلی بدی رو شروع کردم...شاید باید بگم 24 ساعت خیلی خیلی بدی رو گذراندم ...با رضا بحث کردیم و من رفتم سرکار ...صبح رسیدم یکی از بچه های لوس بی جهت گریه میکرد ...هرچی میگم چیه ...نمیگه ! ...عصبانی بودم ...خیلی زیاد ...یکی از بچه ها توت چیده بود ...کیسه توت رو بالا اوردم ...داشت برام یه کارت پستال دوست دارم درست میکردم پرسیدم این چیه ؟ سرش رو بلند کرد مشغول رنگ امیزی گفت توت !

یه جوری زدم زیر خنده و تمام عصبانیتم دود شد ....

تازه فهمیدم ادما چرا اینقدر بچه ها شون رو دوست دارند ...بچه ها باعث فرح قلب میشن ...

چهارشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۲ ۲:۲ ب.ظ ...

سه مدل بازی کلاس باحال یادگرفتم ...اما گفتم که سه روز تنبیه هستن و قراره معلم بداخلاقی بمونم ...بازی کنم یا معیارهای خلاقیم رو نادیده بگیرم ؟ یا نشونشون بدهم که راه نداره و باید یاد بگیرن به قوانین کلاسی پایبند باشن و وقتی میگم با تذکر سوم تنبیه میشوند اینکار رو انجام میدهم .

میخواهم گروهشون کنم ...روی یه تعداد توپ کلمات نشانه های عربی رو بنویسم بعد هر گروه برن و کلمات خاص یک نشانه رو داخل حلقه بندازن ...هم بازی و هم تکرار و تمرین درس هست .

دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ ۹:۵۲ ب.ظ ...

تمام امروز نه تنها در پیاده روی جذاب در پارک بلکه با یک کابوس شروع شد ...مدرسه و معلمی که اینقدر بداخلاق شده بود که یکی از شاگردهاش گریه کرد چون دلش میخواست مشکلش رو به من بگه و من امروز ترسناک شده بودم ...

خدای من ...همین یه جمله برای مردنم تا ابد کافیه ...

الانم امدم خونه ...مکالمات جذابم با مامانم ...

مادرشاگرد رها شدم که می گفت چه بی اندازه مشکل خانوادگی داره ....

رضا ...

سردرد

برگه های صحیح نشده ...

اوار یه خروار خاطره از گذشته روی سرم ...

فقط امروزم رو میشه در چند کلمه خلاصه کرد

i have a fuking crazy day

+عموی پدرم فوت کرده ...اواخر عمر با فلج مغزی و سکته قلبی و الزایمر خیلی شدید دست و پنجه نرم کرده ...مامان و بابا امروز رفتن خاکسپاری ...مامان گفت اینقدر جمعیت امده بود که حد نداشت و جالبه همه برای خودش و نه خانواده اش امده بودن ...توی قلبم یه حس خوبه ....اینکه دست کم خوب بدرقه شده ...دوست داشتم امروز انجا باشم ...دوست داشتم منم باشم و بدرقه اش کنم ...لطفا براش فاتحه بخوانید و یا صلوات بفرستید .

+امروز فکر کردم روزی که من بمیرم ...اگر مثل عموجان پیر و فراموش شده باشم ...چه کسانی برای بدرقه ام می ایند ؟ به نظرم در تنها دفن شدن میتوانه خیلی غم انگیز تر از در تنهایی مردن باشه ...

+عمو دوست داشت توی روستای پدری دفن بشه اما نشد الان داشتم فکر میکردم ...ما رسم داریم انجا شب اول وقت اذان مغرب میریم سر خاک و سوره یاسین و ملک می خوانیم ...اما الان همه خونه ی عمو در حال افطاری هستن ...ما هیچ وقت نمی توانیم بگیم کجا به دنیا بیاییم اما اینکه کجا دفن بشیم دست کم یکی از ساده ترین حق های ماست ...نیست ؟!

دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ ۶:۵۵ ب.ظ ...

من 32 سالم هست !

ادامه مطلب ..
دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ ۶:۴۰ ب.ظ ...

داشتم بخشی از نق نقستون سال 400 رو می خواندم دقیقا حوالی اردیبهشت ...روزی که دلم برای پوشیدن مقنعه و زدن رژ کمرنگ ساعت هفت صبح تنگ شده ...

واقعا چرا اجازه میدهم امید روزهای نیامده امید زندگی امروزم رو بگیره ...

هی لی لی اگر سال دیگه اینو می خوانی بدان تو یه قدم زدن توی پارک ساعت هفت صبح رو به خودت بدهکاری ...قول بده فردا یک ربع زودتر بیدار بشی تا راهت رو از کنار پارک بازکنی ...انجا یه چرخی بزنی و بعد بری مدرسه ات ...

یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ ۸:۲۷ ب.ظ ...

یک شاگرد رها شده دارم ...مطلقا رها شده ...بعد از عید اوضاع خیلی بدتر شده و کلا بچه سه بار امده مدرسه ...امروز معاون زنگ زد و اوردش مدرسه و خوب حسابی هم مادرش و خودش رو دعوا کرده بود ...

بچه امد توی کلاس نشست ...دیدم چونه اش می لرزه ...گفتم چی شد ؟

اشک هاش از هر دوتا چشمش تند تند می چکید ...

تند تند تند ...

اگر ببیندش یک موجود 70 سانتی بور و سفید و فسقلی هست و دیدن اینکه یه عروسک مثل این گریه میکنه ساده نیست ...

یکم ارامش کردم بعد با خودم گفتم این بچه اگر الان امده ...صبحانه هم پس نخورده ...

بهش ابنبات دادم و یک لحظه حس کردم دارم مادرم میشم ...

دارم یاد میگیرم قبل وقایع رو ببینم ...

حسش رو دوست داشتم ...

دیگه معلم بی عرضه ای نیستم ...سعی میکنم اشتباهات قبلم رو جبران کنم .

+به محض اینکه رسیدم توی دفتر معاونم سریع امد وگفت این بچه رنگش زرد شده بود ...گرسنه بود ...چیزی دادی بخوره ؟! دیدم پس ظاهری که این بچه الان ازش داره و فکر میکنه خانم معاون دلسنگه ...اما دل سنگ نیست ... دل نگرانه ...دل نگران اینده اش هست توی این دنیای هیولا ...یه لجظه یاد مهربونی خدا افتادم ...سخت میگیره اما نمی دونیم چرا ...اما اونم دل نگران میشه که به وقتش نجات مون میده مگر نه ؟

یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ ۳:۴۷ ب.ظ ...

من همیشه مادرهای دهه شصت رو برای پرورش این بچه های جسور تحسین میکنم ...برای اینکه می توانند توی همین سن به دوستشون بگن اگر دوست نداری با من دوست باشی مجبورت نمیکنم و ساعت بعد دوست تازه پیدا کنند ...

برای اینکه به کسی که دلشون رو شکسته بگن تو ارزش اشک هام رو نداری ...

برای اینکه بدانند با ارزش تر از اونی هستن که خواسته نشن !

امیدوارم این دهه نودی های تازه نفس ، مثل ما دهه هفتادی ها بال شکسته مجبور به تحمل هر رنجی نباشند و اندوه شون رو بروز بدهند نه اینکه هربار بیشتر در خودشون بشکنند ...

امیدوارم بال پرواز داشته باشند و خوشبخت باشن ...

یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ ۳:۲۸ ب.ظ ...

امشب فکر کردم تا نبود ونبود دستم توی جیبم نبود که بتوانم ارزو های خاص برای خودم بچینم ...بعد هم که شد اول حقوقم انقدر کم بود که اصلا هیچی ...الان یکم بهتر شده دارم می افتم تو گرداب قسط ...تا بیاد قسط ها تموم بشه احتمالا من بچه دار شدم و همه چیز میشه اینده عزیز دل مامان ...من چی پس ؟ من کی اون سرویس چینی خارجی دلبر رو بخرم ؟ کی توی اشپزخونه هایگلاسم اشپزی کنم ؟ کی از پنچره ی خونه منظره کوه های البرز رو ببینم ؟

همه اش بدو بدو بدو ...

بعد نشستم پشت میز اشپزخانه یه کتاب باز کردم و یه ساب گذاشتم ....

گور بابای سردردم ...

یاد زمانی که یه بیست و یک ساله پر انگیزه بودم بخیر ...

+البته بوی خوش فرنی اخر شبی هم در ایجاد انگیزه کتاب خوانی کم تاثیر نیست .

+اسم کتاب ارتقا هستم به نظرم جالب باشه .

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ ۱۰:۱۵ ب.ظ ...

تاحالا دم غروب ملس بهاری توی دشت خاکشیر دویدی ؟

من دلم برای اون حس تنگ شده پس حق دارم کسل و بد اخلاق و بی حوصله باشم ...

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ ۸:۱۸ ب.ظ ...

اگر به اندازه ی من در امورات منزل تنبل باشید بعد می فهمید خرد کردن میوه توی این ظرفهای چهار خونه و داشتن دو سه روز میوه خرد شده که حاضر و اماده است چه نعمت بزرگی محسوب میشه ...

بعد ادم شرکت هایی که تخم مرغ شکسته می فروشند رو مسخره میکنه ...اینم از مغز تنبل هایی مثل من تراوش کرده دیگه

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ ۶:۴۲ ب.ظ ...

دیشب خواب خوبی دیدم....یادمه که خوابم تیکه تیکه شد اما هر بار برگشتم به خونه ی اول و ادامه دادم ...از صبح که بیدار شدم فکر میکنم یه چیزی رو گم کردم و یادم نمی اد چی رو گم کردم ...الان حس میکنم این برای همون مرز خواب از واقعیت هست و این اتفاق در خواب برام افتاده ...

اخ خدای من ، دوست دارم و تو میدونی اما گاهی ارزو میکنم در خواب هام ...حتی اگر کابوس هستن بمونم ...

+از خانه ی تمیزی رفتم سرکار ...نهار هم اماده است ...باید امروز برای خودم یه جایزه بخرم ...نمیدونم چرا ولی حس میکنم لایق یه جایزه هستم ....

+مشکل دفترچه حل شد یک دفتر پیدا کردم برای شیمی دوم دبیرستانم هست ...در همین حد موجود مراقبی هستم ...دفتر سیمی بود و من همون سالها پیش برگه های استفاده شده رو پاره کردم الان یه سی و چهل برگی دارم ...به نظرم کافیه ...

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ ۲:۴۲ ب.ظ ...

اخر شب های جمعه که می رسه واقعا از این حجم کاری که باید انجام بدهم کلافه میشم انگار کارها زایده میشن ...بعد هم یک کلیپی توی اینستا هست که میگه من 61 ثانیه بعد از اینکه کاری رو به همسرم گفتم و اون انجامش نداده ...دقیقا منم ... خود من ...چرا اخه ...اصلا نمی فهمم چرا باید حلقه استیل دور در ماشین لباس شویی رو هم برق بندازم و یا چرا باید جای لک انگشت رو روی در یخچال بسابم در حالی که سه ثانیه بعدش دوباره لک میشه ....در هر صورت میدونم تمام تلاشم اینکه هفته ی ارام تری رو داشته باشم و در طول هفته بتوانم کمی زندگی کنم اما این حد از فشار دوست داشتنی نیست

از خوبی های هفته ی پنجم اینکه ...پنج روز میری سرکار ...چهار روز بعدش تعطیلی ان شا الله

جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲ ۱۱:۱۰ ب.ظ ...

دلم میخواست رفتن به کافه و خوردن یک تکه کیک شکلاتی با قهوه و حرف زدن با یک دوست بخشی از فرهنگ زندگیم باشه اما متاسفانه الان توی تراول ماگم چای سبز ریختم تا در تنهایی بخورمش .

چرا من اینقدر تنهام و چرا هرگز یادنگرفتم دوست پیدا کنم و با ادم ها ارتباط برقرار کنم ؟

باید باز برم یک کلاس ...مثل کلاس زبان و انجا یک دوست پیدا کنم ...

حتی دوست داشتم یک دوستی بود یک وقتایی عصر بهاری که میشد با هم می رفتیم کتاب خانه ...همین قدر کسل کننده اما فقط باید به اندازه ی من درونگرا باشی که بدانی رفتن به کتابخانه و نشستن با یک دوست و در کنار هم کتاب خواندن هم می توانه لذت بخش باشه ...

گاهی فکر میکنم چرا دنیای اطرافمون اینطور هست که دختر پر از شور زندگی و سرزنده و برون گرایی مثل من رو تا این حد ساکت و منزوی کرده ؟

جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲ ۷:۵۹ ب.ظ ...

از جمله روش های انتقام گرفتنم از رضا میتوانم به جمله نه غذا اماده نیست در حالی که کاملا اماده است اشاره کنم ...به نظرم تحمل یک ساعت بیشتر گرسنگی به اقایون کمک میکنه روی رفتار و اعمالشون بیشتر فکر کنند ...

جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲ ۳:۳۸ ب.ظ ...

از خودم چندتا عکس توی اینه گرفتم . کلا ادمی نیستم که زیاد عکس داشته باشم اما جالبه یه عکس سال پیش گرفتم که هربار نگاهش میکنم میگم وای این چقدر من هست ...یعنی خودم و دقیقا خودم اونطوری که شناختمش ...نمیدونم درکم میکنید یا نه انگار انچه از درون دارم روش کار می کنم توی صورتم هست ...امروز هم عکس تازه ای گرفتم و باید بگم در بین تمام عکس ها یکی شون واقعا من هستم ...من با انچه در درونم رخ داده ...احساس خیلی خوبی دارم ... حتی اینکه رنجی که تحمل کردم در ظاهرم پیداست چون این من هستم ...

+باید برای هفته ی پنجم اماده بشم ...سه روز تعطیلی داشتم و مثل همیشه دوست دارم دقیقه ی اخر کارهام رو انجام بدهم ...حدودا یک ساعت کار خونه و یک ساعت کار برای مدرسه و یک ساعت هم اشپزی و کارهایی که برای هفته لازم هست رو دارم ...دوست دارم مایه ماکارانی درست کنم که یکشنبه هم از اشپزی طولانی راحت باشم ...شاید انجامش دادم ...از خوبی های امروز اینکه چون چند روز استراحت داشتم و صبح کافی خوابیدم می توانم تا دیر وقت بیدار باشم ...بی صبرانه منتظرم تابستان برسه میدونم نمی توانم کابینت عوض کنم و امیدم رو برای تغییرات از دست دادم اما خوب خود ازادی تابستان رو دوست دارم ...مدرسه هم اگر ما رو هی بکشونه برای تابستان طلایی و این مسایل اوکی هستم ...

جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲ ۱۲:۱۱ ب.ظ ...

جالب ترین و زیباترین افطاری عمرم رو دیدم . داخل یک ظرف کمی سبزی و دو تکه پنیر و چندتا بامیه و درکنارش یه دونه نون کامل ...

عالی و سیر کننده و دقیقا طبق سنت افطاری

دوست دارم برای فردا انجامش بدهم . رضا گفت میره نون میخره ...اگر بشه عالی میشه ...به نیت تمام اموات بدون وارث میخواهم پخشش کنم . دعا کنید قستم بشه هرچند من دوست دارم فرنی و یا کوکو کنارش بگذارم . نمیدونم موفق میشم یا نه .اما همین هم عالیه .

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲ ۸:۲۴ ب.ظ ...

رفتم آرایشگاه جدای از اینکه به زیبا ترین فرم ممکن طبیعی بودن ابروهام رو حفظ کرد تمیز ترین بند عمرمم را هم انداخت...

واقعا کار تازه کارها یه چیز دیگه است.

+ ماها عملا یه مشت نابود شده هستیم که انکارش میکنیم وگرنه مداد چشم 280 تومن؟ تازه مارک خاصی هم نبود مارک یورن بود 😐

+ بلاخره یه مانتوی نخی خریدم. خوبه مهم اینکه نخه

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲ ۲:۲۳ ب.ظ ...

امروز میخواستم کارنامه ی بچه ها رو بنویسم و برگه هاشون رو صحیح کنم و کارهای طرح جابر رو سر و سامان بدهم اما دیدم موپو باز شده پس الان مهم ترین کارم درست کردن یه ارشیو خوب از اهنگ هست برای روزهایی که نیاز داری یه چیزی مجبورت کنه ادامه بدهی .

+اگر بشه امروز میریم بیرون - اولین بیرون رفتن توی 402 - حجم لاک پشت بودنم رو خودتون تخمین بزنید که نزدیک یک ماه هست که حتی تا نزدیک ترین خیابان بازار طور اطرافم هم نرفتم .

+نهار ابگوشت گذاشتم . و ای خدای غذاهای اسون ! واقعا از مخترعش متشکرم

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲ ۱۰:۳۰ ق.ظ ...

پروژه ی کابینت که شکست خورد ...بدم شکست خورد ...امید هام که سراب شد ...پولی که برای سینک و هود گذاشته بود رفتم برای خرج های دیگری و دود شد ...من ماندم و یک کارت هدیه تقریبا یه تومنی و یکی هم احتمالا روز معلم میگیرم ...حالا این وسط هم روتختی خوشگلی که دیدم شارژ شده که حدودا دو تومن هست ...یکی هم قابلمه برنجم تصمیم گرفت به زندگیش پایان بده و دنبال یه سرویس قابلمه هستم چون واقعا بیشتر از شعور و ظرفیت این بندگان خدا ازشون کار کشیدم و ماهیتابه هام نابود شدن عملا ...

حالااااااااا منتظرم ببینم دولت مثل همه ی ارگان ها عید فطر و یا روز معلم مقداری به حقوق بیچاره مون اضافه میکنه یا نه ...

ولی خوب رفقا یکی یکی صف بکشید ...بخدا گناه دارم ...قلبم ضعیفه ...

احیانا مارک قابله خوب غیر از زرساب می شناسید ؟

چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۲ ۹:۳۹ ب.ظ ...

کسل و بدقلق هستم...

بارون گرفت

به خودم که امدم داشتم تخم مرغ برای شیرینی پنجره ای هم میزدم...

عایا دوباره دیوانه شدم که تصمیم گرفتم اشپز خونه قشنگم رو بترکونم؟

چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۲ ۵:۳۸ ب.ظ ...

اینقدر همه چیز گرون شده جدایی از تنبلی عجیبم برای اینکه بلاخره بعد از سالها برم و یک مانتوی تابستانی و خنک بخرم تصور میزان باقی مانده ی حساب کارتم هم خودش یه عامل بازدارنده ی قوی محسوب میشه ...

دیروز یه کلم و سه تا فلفل دلمه ای خریدم 48 تومن ...زیبا نیست عایا ؟

چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۲ ۱۲:۲ ب.ظ ...

صبح یه گنجشک به نظرش رسیده بود لونه ساختن پشت پنجره اتاق خوابم کار جالبیه و داشت اینو با هیجان برای دوست هاش تعریف میکرد و منو با یک دنیا دلتنگی برای مه نگار بیدار کرد .

واقعا یک نفر تا چه اندازه باید تنها و خالی باشه که بعد از سه سال برای قناری کوچکش دلتنگی کنه ؟

قبلا شب های قدر یه احساس سبکی داشتم الان بی صبرانه منتظر شب 23 ام هستم تا ببینم بلاخره قستم چیزی بیشتر از بیست فراز جوشن میشه یا نه ...هرچند دیروز رضا گفت بیا بریم پشت بوم میخواست پیپ بکشه ...با هم رفتیم و من این فرصت رو داشتم که زیر اسمون خدا یه پنج دقیقه ای بی پرده درد و دل کنم و به اون گفتم دلم میخواهد زندگی ارام تری داشته باشم نه اینکه مادر بشم چون اینکه بنده ای دو سال کامل به معبودش رو بزنه و خواهش داشته ای رو داشته باشه و خداوند نخواد اجابتش کنه یعنی قسمت نیست ...

+دوستی که در مورد مقاله نوشتی جدایی از اینکه من هیچ اطلاعات خوبی ندارم شما ادرس پیچی که گذاشتی نوشته این صفحه پاک شده .

چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۲ ۹:۵۳ ق.ظ ...

نکته جالب پیرو پست قبلی من 27 ساله بودم که این پیج رو زدم و اصلا احساس نمیکنم در عقل و شعور و جهان بینی که داشتم در این سالها تفاوتی ایجاد شده فقط من هی بیشتر امتحان شدم و بیشتر به جون خدا نق زدم ...وگرنه از لحاظ لذت های دنیوی در همان درجه ی قبلی ام حالا چرا نق نق میکنم که کاش 21 ساله بودم نمیدونم !

سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۲ ۷:۲۹ ب.ظ ...

خونه ی مرتبی دارم . ظرفها شسته است و خونه رو جارو برقی کشیدم و نهار پختم و حمام کردم و تمام این کارها رو بعد از امدن از مدرسه انجام دادم .

در حقیقت روزهای بلند بهار بوی رخوت زمستون رو برده دیگه از سرکار که می ام بی هوش نمیشم روی تخت به اینستا بازی تا زمان بگذره و ساعت ده برای خوابیدن گریه نمیکنم ...صبح ها تقریبا نیم ساعت زودتر مدرسه شروع میشه و به همان نسبت منم زودتر بیدار میشم ....اما شبها تقریبا یک می خوابم و درسته دچار کمبود خواب هستم اما حقیقت اینکه این رو بیشتر دوست دارم ... احساس میکنم با اینکه بی صبرانه منتظر تابستان هستم اما یکم که از تابستان بگذره بعد من باز دچار روزمرگی میشم و دوست دارم یه راهی باشه که ازش لذت ببرم و اینقدر ناشکری روزهام رو نکنم مثلا الان با اینکه فقط 32 سالم هست یه جورایی حسرت 21 سالگی رو میخورم که چقدر پر از شور و شوق بودم ...به خودم نمی گم توی این یازده سال چه راه پر پیچ و خمی رو امدم ...همه اش میگم چقدر اون زمان انرژیم بیشتر بود ...چقدر سبک بال تر بودم ...چقدر اشتیاق به مطالعه داشم ...چقدر علاقه به موسیقی داشتم ...چطور با عشق شیرینی درست میکردم ...چطور از زندگی و بهار لذت میبردم .

همین الان سر راهم یک پارک زیباست ....میتوانم برنامه بریزم صبح ها یک ربع زودتر برم و داخل پارک بچرخم و بعد برم مدرسه اما این حس رو از خودم دریغ میکنم ...چرا ؟ قراره توی 43 سالگی حسرتش رو بخورم ؟

اصلا نمیدونم اگر 43 ساله بشم حسرت چی رو میخورم ...ولی میدونم الان دایم فکر میکنم اگر 21 ساله بودم چقدر بالهای وسیع تری برای پرواز داشتم و گاهی یادم میره بله بال داشتم به شرطی که شعور و درک و دنیا دیدگی و استقلال الانم رو هم توی 21 سالگی داشتم ...وگرنه چیزی که حسرتش رو می خورم اینقدر هم خواستنی نیست و جز برای داشتن یه پوست صاف و شفاف حاضر نیستم حتی یک دقیقه هم به عقب برگردم و باز چیزی رو از پشت سر بگذرونم که در این ده سال گذراندم .

سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۲ ۵:۳۷ ب.ظ ...

هفته ی ششم هم ایز دان 😍

خانم چرا جدیدا ما اینقدر تنبیه میشیم؟

من دوست داری جوابش رو از درخت توت حیاط مدرسه بشنوی؟

همه سکوت 😂😂😂😂

+یعنی جوری که اینها اویزان درخت توت حیاط مدرسه میشن دیدن داره... هر زنگم میایند دست ها زخمی...

امروز اینقدر نوشتن که خودم اخرش دلم سوخت 😁

سه شنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۲ ۳:۳۴ ب.ظ ...

اول از همه چایی با مسکن خوردم چون دیگه تحمل سردرد نداشتم . یعنی اینطوری بگم که صبح به محض اینکه گرمای هوا خورد تو صورتم سردردم شروع شد ...اصلا نمیدونم چطوری قرار با روزهایی که گرم و گرمتر میشن ادامه بدهم ...مدرسه هم تمایلی به درست کردن کولرها نداره و من فقط شاکرم که کلاسم دوتا پنجره ی خوب داره .

دوم اینکه تصمیم گرفتم توی خونه دیگه اصلا به شاد سرنزنم و این سنت پسندیده رو از حالا اجرا کنم .

سوم اینکه من هنوز زبان خواندن و کتاب رو شروع نکردم ...میتوانم بخاطرش از دست خودم عصبانی باشم ... اه ای بهانه های عزیزم منو مخفی کنید !

چهارم امروز از اشپزی معاف بودم صبح گفتم ظهر که امدم خونه رو جارو میزنم و با عرض شرمندگی یادم رفت حالا فردا هم باید اشپزی کنم و هم خونه رو جارو بزنم ...

از خوبی های فردا اینکه پس فردا تعطیله و سه روز تعطیل ام و از بدی هاش اینکه بعد از هفته ی اینده و تعطیلات عید فطر دیگه یک ماه نه تعطیلی اضافه داریم و نه هیچییییی ....تازه تا ده خرداد هم گفتن بیایید امیدوارم معجزه ای بشه و به همون هفته ی اول خرداد بسنده کنند

دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۲ ۷:۳۶ ب.ظ ...

امروز فهمیدم تا ده خرداد باید برم مدرسه چه جوجه ها باشن و چه نباشن ! اه حتی فکرشم کشنده است ...

امروز هم به خودم گفتم مسکن نه ! یه بسته مسکن خوردم این هفته برای سردردم و مهم ترین علتش هم تنش بیش از حدی که محل کارم برام داره ...هرچقدر توی کلاس اوکی هستم ...با بچه ها اوکی هستم ...کادر دفتری منو دیوانه میکنند

دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۲ ۴:۲ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو