تمام امروز نه تنها در پیاده روی جذاب در پارک بلکه با یک کابوس شروع شد ...مدرسه و معلمی که اینقدر بداخلاق شده بود که یکی از شاگردهاش گریه کرد چون دلش میخواست مشکلش رو به من بگه و من امروز ترسناک شده بودم ...
خدای من ...همین یه جمله برای مردنم تا ابد کافیه ...
الانم امدم خونه ...مکالمات جذابم با مامانم ...
مادرشاگرد رها شدم که می گفت چه بی اندازه مشکل خانوادگی داره ....
رضا ...
سردرد
برگه های صحیح نشده ...
اوار یه خروار خاطره از گذشته روی سرم ...
فقط امروزم رو میشه در چند کلمه خلاصه کرد
i have a fuking crazy day
+عموی پدرم فوت کرده ...اواخر عمر با فلج مغزی و سکته قلبی و الزایمر خیلی شدید دست و پنجه نرم کرده ...مامان و بابا امروز رفتن خاکسپاری ...مامان گفت اینقدر جمعیت امده بود که حد نداشت و جالبه همه برای خودش و نه خانواده اش امده بودن ...توی قلبم یه حس خوبه ....اینکه دست کم خوب بدرقه شده ...دوست داشتم امروز انجا باشم ...دوست داشتم منم باشم و بدرقه اش کنم ...لطفا براش فاتحه بخوانید و یا صلوات بفرستید .
+امروز فکر کردم روزی که من بمیرم ...اگر مثل عموجان پیر و فراموش شده باشم ...چه کسانی برای بدرقه ام می ایند ؟ به نظرم در تنها دفن شدن میتوانه خیلی غم انگیز تر از در تنهایی مردن باشه ...
+عمو دوست داشت توی روستای پدری دفن بشه اما نشد الان داشتم فکر میکردم ...ما رسم داریم انجا شب اول وقت اذان مغرب میریم سر خاک و سوره یاسین و ملک می خوانیم ...اما الان همه خونه ی عمو در حال افطاری هستن ...ما هیچ وقت نمی توانیم بگیم کجا به دنیا بیاییم اما اینکه کجا دفن بشیم دست کم یکی از ساده ترین حق های ماست ...نیست ؟!