روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

قحطی زده در پایان سال سوم

امروز بعد از 5 روز توانستم غذا بخورم اونم فقط با یک سمت دهنم جوییدم ... یعنی قحطی زده ها به من شرف داشتند و دارند ...چنان با چندبار جوییدن قورت میدادم که بعد از گذشت یک ساعت هنوز دل درد دارم و دلم یه چای نبات می خواهد هم نمی دونم شیرینی چای نبات برام چه فرمی میشه ! اخه دندانم کامل خالی شده و الان درد رفته اما لثه ام هنوز ورم داره ...واقعا این هفته خیلی سخت گذشت بخصوص چند روز اول که نمی توانستم هیچی بخورم و از شدت گرسنگی و خستگی بدنم ضعف میکرد و خیس عرق میشدم و بی حال !

در این بگم که مامانم زنگ زد کجایی گفتم دارم نهار می خورم گفت دندونت اذیت نمی کنه گفتم نه مامان میتوانم غذا رو قورت بدهم گفت پس خداحافظ در این حد می دونست گرسنه هستم .

الان خدارو شکر میکنم که از صبح چندین بار توانستم غذا بخورم و امیدوارم زودتر عفونت دندان بره که بتوانم برم و این دندانی که تا حالا چندین بار ترمیم کردم و پر کردم و رسیدم رو بکشم و ازش خلاص بشم واقعلا تصمیم دارم از این به بعد سالی یک دندان رو بکشم و ایمپلنت کنم خلاص بشم ! والا ادم چقدر اذیت بشه !

راستی من هنوز هنگم ...چطوری اینها اصلا عین خیالشون نبود ؟ منو بگو چقدر استرس این موضوع رو داشتم

فردا رو خونه هستم ...می مونم و یه جارو برقی میزنم و خونه رو دسته ی گل میکنم اما هفته ی دیگه رو یک خط در میون باید بریم انگار ...چون هنوز دفتر کلاس مدارک اخر سال رو تحویل ندادیم ....ولی مساله اینکه از دیروز من تعطیلاتم رو اوکی کردم فقط وقتی اخرین بار مانتوی اداریم رو بشورم رسما یه کیک می پزم و پایان سال کاری سوم رو اعلام می کنم .

دوشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۳:۳۵ ب.ظ ...

اخرین روز

37 هفته

136 روز شمردم تا

روز اخر هم ایز دان 😍

اگر فکر کردید این جوجه های دهه 90 ی ذره ای اشک ریختن یا دلتنگی کردن

باید بگم کور خواندید چنان با ذوق رفتن انگار فردایی هم هست 😂😂😂

منم این مدلی بودم

هورااااااااا

هورااااااااااااا

هورااااااااااااااااا

😅🤣😅🤣😅🤣😅

در کل پایان این سال سخت یه اخیشششش بزرگ داره😎

دوشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۲:۵۱ ب.ظ ...

زندگی ما !

مدیر ما رو تقسیم کرد و امروز پایه اول تعطیل هستند ...برخلاف سال پیش که در اولین روز چنین تعطیلی به خودم می پیچیدم و دلتنگ بچه ها بود و انگار یه چیزی گم کرده بودم الان ازاد و رها نشستم پشت سیستمم و چای میخورم و نون شیرمال ...

نه ذره ای دلتنگ این بچه ها هستم و نه دلم میخواهد باز توی کلاسشون باشم ...

سال جهنمی رو تموم کردم !

دچار ضعف بدنی شدم ....عفونت توی صورتم پخش شده از یک سمت وحشت اینکه مبادا به چشمم بزنه و یا صورتم فلج بشه هست و از سمت دیگه درد دندانم کم شده و عوضش ورم به صورتم امده و از اینکه می توانم بلاخره یه چیز بخورم خوشحالم ...

من از چهارشنبه ی گذشته غذام شده سوپ رقیق و چای و شیر و موز ! یعنی دیگه هیچ جونی توی تنم نیست ! دو قدم راه میرم ضعف میکنم و ضعف تمام وجودم رو می گیره و خیس عرق میشم ...

بعد امروز به رضا میگم یه لطفی کن و خونه رو جارو برقی بکش من از سه شنبه ی پیش نتوانستم خونه رو تمیز کنم !

میگه الان وقتی که تو با خودت تمرین کنی ...وقتی که وسواست رو کنار بگذاری ...حالا دوتا اشغال هم روی فرش باشه چی میشه ؟

بعضی وقتا دلم میخواهد بشم ام کلثوم اکبری ...صادره از ساری !

یکشنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۳ ۸:۵۸ ق.ظ ...

درد

دیشب که از درد بی حال شده بودم رضا با ناراحتی گفت اصلا چرا درد میکشیم ...چرا خدا یه طوری ما رو افریده که درد بکشیم !

الان صبح که بیدار شدم میدونم

درد یعنی هنوز زنده ای ...

و چقدررررر زندگی سخته

دیشب از شدت عفونت دندان تب کردم و هضیان میدیدم 😅

امروز امدم دکتر و گفت ده روز آموکسی سیلین بخور تا عفونت خشک بشه عفونت شدیده...

حالت تهوع دارم و وحشت ناک گرسنه هستم... دلم غذای جامد میخواهد اما عفونت نمی گذاره فکم رو حتی تکون بدهم....با شیر زنده ام....

تا 13 خرداد هم در خدمت آموزش و پرورش هستیم و بعد سه روز کلاس...

عملا خردادمون رو دزدیدن 😭😭😭😭😭

اما خداروشکر امروز آخرین روزی بود که بچه ها تو کلاس بودن از فردا ما هستیم و کلاس خالی 😁

شنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۵:۱۹ ب.ظ ...

جایزه ی بزرگ

مدرسه اول سال به من دوتا جامدادی خوشگل داد که به دو نفر از بچه های خوب کلاس جایزه بدهم ...

منم خودم یه کمد جایزه داشتم از قبل که داخلش تعداد زیادی سنجاق سر و دستبند و کش سر و سرمدادی که بچه ها دوست دارند بود .

این دوتا جامدادی رو گذاشتیم جایزه ی کسی که بیشترین ستاره رو داره ...قرار شد ستاره ها رو بشمارند و بیان بگن

واضحا من میدونم رقابت بین چه بچه هایی هست چون من هر ستاره رو بابت دیکته ی بدون غلط و ارامش در کلاس و سرعت انجام تکالیف و این دست مسایل به بچه ها دادم

دیروز شاگر اول کلاس یکی از جامدادی ها رو برد

یکی ماند چون شاگرد اول مد نظر دومم غایب بود

ظهر که امدم خونه یکی از مادرها شروع کرد

دخترم فلان کاردستی رو دست کرد ستاره دادید ؟

بله

دخترم فلان روز ...فلان دلیل ستاره اش رو دادید ؟

بله ...

مسال پیش رفت تا نزدیک ده تا پیام با من چونه زد که چرا دخترش به حد نصاب ستاره ها نرسیده حالا یک دختر متوسط و کند داره هاااااا ! ولی کمالگرایی و رقابت طلبی وجودشون که به مامانا پز بدهند دختر ما جایزه ی اصلی رو برد ارام نمی گذاردشون !

یعنی سمی ترین مامانا این خاله خان باجی هایی هستند که جلوی مدرسه می ایند دوساعت چرت و پرت میگن ! همه ی دعواها و اشوب های کلاس از اینها فتنه می گیره

بعد هم ساعت یازده شب که من از درد داشتم می مردم و داشتم گوشی بازی میکردم ارام بشم پیام داد لطفا همین الان عکس جا مدادی رو برام بفرستید برم براش بخرم ...بچه ام بدون مسواک و با گریه خوابید !

یک به درک بزررررررررررررررگ توی دهنم امد و بعد گفتم با خودشون چی فکر می کنند واقعا ؟

پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۱۱:۱۴ ق.ظ ...

هفته ی دوم ...

دیروز داشتم نهار میخوردم ...نهاری که به عنوان جایزه ی هفته ی دوم به خودم قول داده بودم و خیلی دوست دارم یعنی شامی کباب با سیب زمینی سرخ کرده و سبزی خوردن که یک باره وسط غذا ...وقتی که خیلی از غذا لذت می بردم و داشتم سریال مصاحبه با خون اشام رو میدیدم یک دفعه یک چیزی توی دهنم گفت تق و یک فشار عمیق به عصب دندانم که خراب هست و قرار بود تابستان برم درستش کنم امد

اول گفتم اوکی هست و رفتم دندانم رو شستم و گفتم الان ارام میشه ...20 دقیقه گذشت دیدم بی فایده است ...میخک زدم ...یکم تسکین اش داد اماااااااااااا جونم براتون بگه از دو نیم ظهر که درد شروع شد تا دوازده شب که دیگه به مسکن ها التماس میکردم به انتی بیوتیک التماس میکردم به کمپرس اب سرد التماس میکردم به میخک و دنتول التماس میکردم درد هنوز بود و شدیدبود و تمام صورتم و استخوان فک و گوشم رو درگیر کرد و اخرم فکر کنم مسکن ها بیهوشم کردند و میدونید چی بود ؟

من گرسنه بودم ! من یه صبحانه ی کوچولو مدرسه خوردم و امدم نهارم رو بخورم که اینطور شد ...من خیلی گرسنه بودم ...

اصلا نمی فهمم چرا اما ساعت نه شب که درد هنوز کلافه ام کرده بود اشک هام شروع به چکیدن کرد چون من خیلی درد داشتم و خیلی گرسنه بودم ....

یه شیرکوچولو خوردم ...اما فایده نداشت ...چشمم دنبال نهارم بود ...دنبال بستنی که خریده بودم عصر بخورم ...

این خیلی حس بدی بود ...

صادقانه به اندازه ی درد بد بود !

دیگه اخر شب بلاخره دوتا کدین اثر کرد و عملا از خستگی و گرسنگی و درد بیهوش شدم تا ساعت 5 صبح که بیدار شدم دیدم از درد و عفونت دندان بدنم تب کرده و خیس عرقم ... دیگه یه کیک و شیر خوردم دوباره مسواک زدم و مسکن خوردم خوابیدم ...

الانم درد هست ...کمرنگ تر از دیروز اما بدجنسی خودش رو داره ...

زندگی با درد جای مزخرفی هست !

پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۱۰:۳۰ ق.ظ ...

اخ جون پایان هفته ی دوم

امیدوارم شنبه دیگه هیچ کسی نیاد راحت بشم

بعدا چندتا تجربه خوب از امسالم رو میگم

فعلا هز دندون درد در حال ارزوی مرگم...

چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۸:۱۳ ب.ظ ...

پایان روز پنجم خیلی حس ارامش و رهایی خوبی داشت ...حس اینکه چرخه ی تابستان باز میرسه و اینکه صبح میتوانم بخوابممم عالیه

امروز ازمون نگارش گرفتم کارشون عالی بود ...

این تشویش طرح دوری گزینی هنوز هست و جیگر میخواهد سمت پایه اول امدن ! همه خودشون رو کوچیک می کنند که مدیر نفرسته شون اول !

از طرفی ما معلم های پایه اول هر سه امروز گریه میکردیم چون نمی خواستیم از پایه اول جدا بشیم ...

چون دنیامون باسواد کردن بچه هاست ...

اصلا شما نمی دونید لذت اسفند ماه چیه ! اینکه می خوانند و می نویسند

لذت اردیبهشت که می گیم فصل میوه چینی ماست !پ

فکر کنید یک معلم که با سوم ها کار کرده با دخترهایی در استانه ی بلوغ ...حالا چقدر اعصاب و حوصله برای بچه های کوچک داره؟ برای ناز کشیدن و باز کردن خوراکی و درست کردن مقنعه و لبخند زدن به کودکی بچه ها ...برای اینکه یه بچه ده بار بپرسه درختی کدوم کتاب بود ؟ برای اینکه ده بار خط زمینه رو با شعر یاد بدهی برای صدای اول و اخر یاد دادن !

کاش این طرح برداشته بشه ...

یا حداقل معلم های کلاس اول معاف بشن از این اجبار و اصلا اختیاری باشه !

باید یه دفترچه بردارم و شروع کنم به نوشتن ریز جزییات کلاس اول که بعدا که برگشتم دوباره پایه ام بدانم با این پایه پر از کار چه کنم .

سه شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۵:۳۹ ب.ظ ...

طرح جالب

نظام دوری از سال دیگه اجرا میشه یعنی هر معلم با شاگردهاش میره پایه بالاتر و این به نظرم خیلی ریسکه ...نمیدونم برچه اساس نوشته شده فقط میدونم اگر یه معلم جهنمی گیر بچه تون بیاد باید سه سال تحملش کنید و از اون بدتر نقص اموزش معلم اول رو اگاهی و شیوه ی متفاوت معلم دوم جبران میکرد ...حالا من در اشتباهاتم می مونم و سه سال مهم یک بچه که اساس اموزش کامل خواندن و نوشتن بچه ها هست را از اون میگیرم ...

ان شا الله عاقبت بچه هامون بخیر باشه اما از یک لحاظ فقط خوبه شما کاملا خوب و بد دانش اموزت رو میشناسی و دیگه اون فرصت اولیه شناخت لازم نیست فراهم بشه .

ان شا الله براشون خیر باشه هرچند طبق قانون فعلا نصف معلم ها میروند پایه بالاتر و شکر خدا من از این موضوع معاف شدم چون به قول مدیرم به این نمیشه دست زد این برای پایه اول ساخته شده

خوشحالم که دست کم یک سال دیگه فرصت باسواد کردن بچه ها رو دارم و بعد هم قراره گلهایی که خودم اموزش دادم رو پرورش بدهم

دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۸:۲۷ ب.ظ ...

فسقلی ها ...

دارم کلاس رو کم کم جمع میکنم ...امروز مقداری کاغذ باطله رو ریختم دور و قفسه ها رو سر و سامون دادم بعد به عادت همیشه شیشه ی کمد رو کاملا دستمال کشیدم و برق افتاد ...یه دفعه یکی از بچه ها گفت خانم این بار کلاس رو به چی تزیین میکنی ؟

ما چندتا ست داریم که با اون هر ماه کلاس رو تزیین میکنیم . ست پروانه و ست گل و ست قلب و ست ستاره ...

گفتم دیگه تزیین نمی کنم دارم کلاس رو جمع میکنم ...

یه دفعه هم حال خودم گرفته شد و هم بچه هاااا -

از فردا همه چیز یکی هست

یه سه شنبه ...

یه چهارشنبه ...

هرچند حس میکنم شنبه و یک شنبه دانش اموز زیادی ندارم و دوشنبه هم که روز خداحافظی هست و فکر کنم قراره سراسری جشن گرفته بشه .

کاش زودتر مدرسه تموم بشه .

+این هوای دم دار و بارونی منو یاد شمال می اندازه ...میگن اقلیم داره عوض میشه کاش تهران بشه یه شهر همیشه بارونی و سرسبز !

+بسیار برای امورات خونه خسته ام ...واقعا منتظرم دوشنبه ی اینده بشه و شیرجه بزنم روی خونه تکونی تابستونی و بعد هم ارایشگاه برای کاشت مژه و ناخن البته الان خیلی دوست دارم به وقت نمیدونم حاج خانم وجودم هی نق میزنه که نه نه و حرام هست و فلان یا نه !

دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۳:۴۰ ب.ظ ...

روزهای اخر ...

توی دو سال گذشته هیچ روز مشخصی برای جدایی از بچه ها نداشتم ...یک باره یک روز کلاس خالی میشد و پیش از اون کم کم خالی شده بود ...اما امسال قرار هست مثل بارش باران یک باره کلاس خالی بشه ...یک جشن و همه چیز تمام !

من چقدر برای ادامه دادن خسته هستم ...من چقدر سخت خودم رو جمع و جور کردم این روزهای اخر با عشق و لبخند بگذره ...اینها رو فقط خدا میدونه اما خدای من تو چقدر بزرگی ...

چطور میشه اینطوری یک باره باسواد بشن ؟ تو لطف می کنی انگار میگی بشو ...و میشه ...با سوادی جز معجزه چیزی نیست ...

امروز به بچه ها گفتم تا ابد این دانشی که بدست اوردید رو هیچ کسی نمی توانه از شما بگیره ...اگر شما یک خوراکی داشته باشید می توانه زمین بیفته ...اگر یک تیکه طلا داشته باشید می توانه دزدیده بشه ...اگر یک گل داشته باشید پژمرده میشه ...اما چیزی که یاد میگیرید تا ابد برای شماست ! ارزش و قدرش رو بدونید ...

چشم هاشون هوشیار شد و درک کردند ...

امروز دیکته ی اخر رو نوشتن با افتخار اعلام میکنم بر اساس متن کتاب درسی کلاس اول حتی یک نفر هم امسال در کلاسم نیست که نخوانه و ننویسه و محاسبه نکنه ! و این یک افتخار بی نظیره !

یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۶:۳۷ ب.ظ ...

روز دختر به روایت دهه نودی ها !

صبح که رفتم توی کلاس به من میگن خانممممم گلم ، عشقم ...روزت مبارک

میگم روز من ؟

میگن روز دختر دیگه !

میگم من ادم بزرگم ...مامانم ...خانومممم ...بزرگممم ...روز دختر برای شماست که کوچولو هستید !

یکی شون گفت این همه دختر خوشگل که داری ...دسته گل که داری ...مگه به ما نمی گی عزیز دلم ...دختر قشنگممم پس روزت مبارک !

بقیه هم تایید با سر میکردن !

نهفمیدم ...به خودشون زدن یا به من

ولی کلا این دهه نودی ها زبون هستن اول بعد دست و پا در اوردن و واقعا با انرژی هستند هرچند مطمینم این جمله هایی که من براشون کلی ذوق کردم توی کلاس های دیگه معلم ها می ایند می گن نمی دونید چقدر پرو اند به من اینطوری گفتن ...و معلم عصبانی هست اما من که ذوق کردم ! خدایی چه ایراد داره توی کلاس لذت ببرند ؟

تازه زنگ بعد گفتن یه وقت به سال بعدی ها نگی ما چقدر شیطون بودیم هاااااااا - ببیند من امسال چه کلاسسسسی داشتم که الان خودشون نگران اند گفتم نه ابروتون رو نمی برم

امروزم کتابا تموم شد و کلی اهنگ گذاشتیم قر کوچولو دادیم ...البته من با دست زدن همراهی شون کردم ...بعد گفتن من بهترین معلم دنیا هستم و همه با عشق و علاقه گفتن کلاس اول رو با من دوست داشتند .

خوشحالم که این سال خیلی خیلی عجیب و سخت در حال تموم شدن هست ! هر سال میگم برای من که بچه های خوبی بودند ان شا الله برای سال بعد هم خوب باشند اما امسال میگم برای من که پوستم رو کندن اما مطمینم برای سال بعد دخترهای خوبی هستند !

+امروز امدم خونه و اینقدر عطش دوغ داشتم که سر راه دوتا پاکت خریدم و رسیدم بلافاصله یکی رو باز کردم و دوتا لیوان باهم خوردم و یه نهار چرب و چیلی مثل ماکارانی ...اما بعدش مگه چشم هام باز میشد برای رضا نهار درست کنم غذای یخچالی داشتم زنگ رو که زد از خواب بیدار شدم تا برسه بالا گذاشته بودم گرم بشه ...خورد رفت خونه ی خواهرش اسباب کشی من خسته بودم نرفتم ...اما خدایی همون خواب چقدر سرحالم کرد ! تازه بیدار شدم هندوانه خوردم ...الانم به چای نبات التماس میکنم به دادم برسه ! حالا برای شب رضا یه غذا ی خوشمزه درست میکنم امد بخوره .

شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۵:۵۵ ب.ظ ...

من اینقدر به تعطیلی امید داشتم که مانتو اتو نزدم 😂

شروع هفته ی دوم با ضد حال 😐

درک نمیکنم

همسایه بالایی دیشب دخترش تا یک مثال اسب اسیاب جفتک میانداخت و دریغ شعور والدینش حتی از تذکر دادند گذشته...

قبل خواب چای خورده ام در نتیجه ده بار رفتم دستشویی

الان فقطططططط خوابم میاید...

اما یاید 5 ساعت مدرسه باشم.

😭😭😭😭

شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۷:۷ ق.ظ ...

این روزها ...

شبها دیگه ساعت ده که میشه مغزم به خواب میره و اصلا مهم نیست جسمم می خواهد بیدار بمونه ...اینطوری میشه که خودم رو می کشونم روی تخت و خوابم می بره و صبح ساعت هفت که میشه چشم هام باز میشه و مغزم میگه هنوز کافی نخوابیدیم و اینجاست که منطقم وارد داستان میشه و یادش می اندازه مجبوریم بیدار بشیم ...

توی کلاس هم انگیزه ی قبل رو ندارم یه معلم عادی هستم !هر روز هم میشمارم که هشتا مانده با شما باشم ...نه تا مانده با شما باشم و جالبه میگفتن این سیستم نظام دوری یا سه سال بودن یه معلم با بچه ها قرار اجرا بشه و من بسیار خوشحالم که امسال شامل مدرسه ی ما نمیشه فکر کن من با اینها می رفتم دوم درحالی که اصلا بلد نیستم بعد میخواستم اینها رو تحمل کنم !

هرچند اگر قرار باشه دوم رو درس بدهم کار شاقی هم نیست به نظرم ریاضیش یکم داستان داره و باقیش ساده است ...دست کم از لوحه یاد دادن به کلاس اولی ها که راحت تر هست ! از هزار بار گفتن بشین و پا نشو !

بگذریم فعلا بگذارید به تابستان فکر کنم و بیخیال مدرسه و تحصل علم و دانش باشم ...

خونه مرتبه ...لباس ها رو باید تا بزنم و یه دوش بگیرم و شبیه ادمیزاد بشم ...برای نهار میخواهم خوراک ماهیچه بپزم که راحت باشم ...عصر هم شاید رفتم پیاده روی واقعا اسمون تهران این چند روز حتی از دوره کرونا هم ابی تر و زیباتر شده ! ادم لذت می بره نگاهش میکنه !

پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۱۲:۱۳ ب.ظ ...

پایان هفته ی سوم

پایان هفته سوم معرکه است

گاهی از بعضی چیزها شدیدا لذت میبرم امروز این اتفاق زمان شنیدن موسیقی کلاسی و نوشتن تکلیف کلاسی بچه ها بود.

تقریبا یک هفته هست که درد و بیماری دارم و بچه ها با دلتنگی میگفتن چرا زیر چشمت سیاه شده و من فکر میکردم منظور شون مداد چشمم هست

اما امروز رفتم و یکی شون با ذوق گفت وای خانم دیگه زیر چشمت سیاه نیست فهمیدم گوی پای چشمم رو میگفتن

اینقدر حس خوبی بود که حد نداشت😍 اینکه اینقدر خانم و فهمیده هستن ❤️

+به یک خواب طولانی نیاز دارم انگار هر قدر میخوابم کافی نیست.

+کتابا در حال تموم شدن هست و حس پایان عالیه اصلا دلم تنگ نمیشه... ولی ذوق دارم که خانم شدن 🌸

چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۳:۳۶ ب.ظ ...

توی برهه ای از زندگی هستم که

دوست دارم خونه رو تمیز و مرتب کنم

دوست دارم برم ارایشگاه و به خودم برسم

دوست دارم برم پیاده روی و لذت بهار رو ببرم

اما امید به تعطیلی در دوهفته ی اینده حس خلسه به من داده انگار منتظرم اون روز برسه و بعد اف بشم از این هنه مسئولیت و به خودم برسم😁

سه شنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۵:۴۸ ب.ظ ...

هفته ی سوم

توی برهه ای از زندگی هستم که

دوست دارم خونه رو تمیز و مرتب کنم

دوست دارم برم ارایشگاه و به خودم برسم

دوست دارم برم پیاده روی و لذت بهار رو ببرم

اما امید به تعطیلی در دوهفته ی اینده حس خلسه به من داده انگار منتظرم اون روز برسه و بعد اف بشم از این هنه مسئولیت و به خودم برسم😁

سه شنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۵:۴۷ ب.ظ ...

بهترین روز هفته !

مسخره ترین اتفاق و موضوع در کلاس اول دوره کردن درس هاست ...بزرگوار این بچه که بلد نبود یه خط صاف از بالا به پایین بکشه و خط زمینه رو بشناسه حالا میخوانه و می نویسه ...هر لحظه و هر کلمه نیازمند اینکه نشانه ی ها رو با هم ترکیب کنه حالا من باز بیام و بگم شش تا کلمه بگو ج داشته باشه ؟

بخدا مسخره ی این دهه نودی ها میشم اینطوری !

امروز هم باز گفتن که من نباید روز معلم تنهاشون می گذاشتم ...منم کبودی دستم رو نشان دادم و گفتم بییند اینقدر مریض بودم ! دیگه دلشون رحم امد یکی شون گفت اگر برامون ژله بخری دیگه اشتی میشیم ...منم امروز خریدم فردا بدهم به بچه ها بلکه دست از سرم بردارند

باج مشق کم بده هم هنوز ادامه داره ...

امروز هم با ذوق گفتم میدونید خوبی دوشنبه چیه ؟ گفتن چی ؟ گفتم از امروز همه چیز برامون دوتاست ...یعنی دوتا شنبه ی دیگه ....دوتا سه شنبه ی دیگه ...

بعد یکی شون واقعا که خانم داری روز شماری میکنی کلاس اول تموم بشه !

گفتم با وجود شما و شیطنتون نکنم ؟

سکوتشون می گفت حق دارند .

امروز معلم سوم ها می پرسید شما توی کلاس اول تاحالا کسی داشتید که روزهای اول گریه کنه ؟

همکارها سر با تاسف تاب دادند منم پوزخند زدم بعدی یک از همکارا گفت خانم فلانی - یعنی من - هفتا همزمان اول مهر توی کلاسش گریه میکردند تا دی ماه هم گریه ها ادامه داشت ...دوتاشون که همه ی مدرسه رو ذله کردند فقط معلمش حریفشون میشد ...

واقعا سال مزخرفی رو گذراندم !

هنوزم نمی دونم اول سال چطوری کلاس رو کنترل میکردم که درس ها عقب نیفتاده ...فکر کنید یکی داشت به کیفش انقدر ضربه می زد که کیف پاره شد ...یکی زجه میزد از زجه بالا می اورد ...یکی طوری گریه میکرد که فکش قفل میکرد ...

منم تناظر یک به یک رو درس میدادم !

الان می ام می بینم مثل دسته ی گل نشستن حس میکنم پوست انداختم امسال و با من پوست انداختن !

دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۶:۲۹ ب.ظ ...

روز بعد از دیروز

امروز رفتم کلاس و طبق انتظارم بخاطر نبودم در روز معلم کلی شکایت و غرولند رو صبورانه تحمل کردم اخر هم یه روز نقاشی توی حیاط و مشق کم تا اخر هفته و دیدن کارتن و برچسب رو باج گرفتند 😁

منم الان امدم خونه یه جارو دستی کشیدم و ظرفها رو شستم و قرمه سبزی برای فردا پختم باشد که رستگار گردم

فقط 50 ساعت دیگه معلم این جوجو غرغروها هستم 😅

یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۲:۵۹ ب.ظ ...

شام الکی !

برای شام یک چیزی اختراع کردم بد هم نبود وجدانا

اول قرار شد که مرغ بپزم - یعنی سینه ی مرغ رو ابپز کنم که بعد بادمجون و گوجه براش سرخ کنم و یه غذای معمولی بشه اما بعد به مرغم نخود فرنگی و یه هویج کوچک خلالی اضافه کردم . برنج خیس کردم . مرغ که پخت با اب مرغ برنج رو دم گذاشتم و نخودها و هویج ها رو هم گذاشتم کنارش و ادویه زدم در حد فلفل و زرد چوبه و باید بگم نتیجه هم خوشمزه بود و هم تنوع بود و هم بسیار سالم بود چون در کل فرایند پخت مرغ از روغن استفاده نکردم البته یکم سیب زمینی با فر هم براش سرخ کردم با سالاد کاهو ...

تازه به اندازه ی فردام هم مانده ولی فقط ظرفهای شام مانده که فردا صبح میشورم بعد میرم مدرسه ...

بریم برای هفته ی سوم که قراره مثل برق و باد بگذره

شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۹:۲۸ ب.ظ ...

شروع هفته ی سوم

امروز رفتیم بلاخره فرش اشپزخونه رو شستیم و بعدش رفتیم اتاق دختری من و پرده رو عوض کردیم و جارو برقی زدیم و انجا رو شبیه جایی برای زندگی کردیم...

واقعا شبیه انباری شده بود .

یه کمد بزرگ لباس دارم که انها رو هم سرو سامان دادم و بخش خیلی بزرگی از لباسا رو کنار گذاشتم برای خیریه ...لباس هایی که به هر دلیلی دیگه مناسبم نبودند ...همسایه ما می اید انها رو می بره براشون ...تقریبا چهارتا کیسه ی بزرگ و پر شد یه عالمه هم روسری و شال بود ...احساس میکنم اگر تمام کمد رو هم می گذاستم برای دور انداختن اتفاق خاصی نمی افتاد ...

تصمیم داشتم برای تابستان چندین دست لباس بخرم که پشیمون شدم بگذار همین لباس هام رو استفاده کنم تا کاملا بلااستفاده بشه ...

انجا کلی هم پیاز سرخ کردم فریز کنم ...واقعا لازم میشه ...عید یه مقدار سرخ کردم عالی شد .

گوشت برای درست کردن قرمه سبزی هم بیرون گذاشتم چندساعت دیگه استارتش رو میزنم به شدت در درست کردن غذا تنبل شدم .

فردا شروع هفته ی سوم هست ...

بیایید دعا کنیم مثل برق و باد این سه هفته بگذره !

امروز باید می رفتم دکتر برای کیستم ...نرفتم ...دیشب خواهرم کبودی دستم رو دید اعصابش خرد شد ...به مامانم گفت خدا لی لی رو دوباره به ما بخشیده اما حوصله ی پروسه ی دکتر رفتن رو ندارم و رضا هم موافقه ...

به شدت بدنم ضعیف شده ...

از فردا روز شمار اخر رو با جدیت شروع میکنم فکر کنم یازده روز دیگه باید برم سرکلاس که یک روزش جشن روز دختر و یک روزش جشن الفبا هست که زمان زود می گذره ولی در کل 55 ساعت دیگه با این بچه ها هستم و فکر کنم جای روز شمار ساعت شمار بگذارم

شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۲:۳۴ ب.ظ ...

هورای بزرگ

هوا واقعا معرکه شده یه لیوان چای اوردم گذاشتم خنک بشه و پنجره رو باز کردم هوای خوب بهاری می اید و چلچه ها دارن خودکشی می کنند از اواز خواندن ...دیروز دوباره خون دادم و دستم کبوده و درد میکنه ...اما خوب مساله ای نداره ...

صبح خونه رو دسته ی گل کردم تر و تمیز و رضا رفت گوشت خرید ما تقریبا از دی ماه گوشت نخریده بودیم زیاد مصرف گوشت ما بالا نیست چون بسته ها رو کوچیک میگیرم ...رضا که کلا گوشت دوست نداره و مثلا برای ماکارانی دوست داره رشته هایی که فقط در مجاورت مایه گوشت بودن رو بخوره برای همین بسته ها کوچیک هستند و الحمدالله با برکت اما دیگه فقط دو بسته گوشت مانده بود ...

برای نهار هم یه پیتزای خونگی درست کردم که با فیلم دیدن بخوریم دیروز من خیلی بی حال بودم ولی امروز بهترم ...خونه ی تمیز و خود تمیز همه به من انرژِی میده ...

از همه بهتر سه هفته مانده تا تموم شدن مدرسه ها و این یه هورای خیلی خیلی بزرگ داره !

پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۵:۸ ب.ظ ...

پایان هفته ی چهارم .

روز معلم را در منزل می مانیم ...

به اسمان نیمه ابری خیره می شویم ...

پایان هفته ی چهارم را با ماکارانی جشن می گیریم ...

عصر هم احتمالا در این هوای ملس و بهاری برم یه قدمکی بزنم ...

چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۳:۵۷ ب.ظ ...

لحظات زندگی من با اهنگ های تداعی میشن ...

یک دلتنگی کوچیک دارم ...

عمیق و خصوصی ...

بهار زیبا با اسمون ابری در غروب ...

زندگی عجیبم ...

چی برام پشت روزهات مخفی کردی ؟

من خیلی برای امتحان های خدا پیرم !

دیروز هم پیش از رفتن به مرکز سونوگرافی دقیقا توی حوالی غروب اسمون رو نگاه کردم و با دلتنگی گفتم من برای امتحانات پیر و خسته ام ! وقتی به زندگیم نگاه میکنم به راهی که به اینجا رسیدم ...به تک تک روزها حس میکنم عمر هرگز به چشم برهم زدنی نگذشت ...بعضی روزها برای یک روز کشدار و مسخره هستند ... و روزهای خیلی خوب ...همیشه خیلی کمرنگ تر از روزهایی هستند که مثل خنجر یه تیکه از روح ات رو تا ابد پاره کرده !

سه شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۷:۴۹ ب.ظ ...

سرکلاسم و دارم دیکته صحیح میکنم ...یه دفعه یکی شون میگه خانم معلم قربون چشم هاتون بشم شما چقدر مهربونید اخه ما سال دیگه بدون شما چکار کنیم ؟

سرم رو بلند میکنم ...یادم می افته عجب جوجه هایی بودند ...کوچولوو ...موچولوووو....

من هم بغض میکنند

مادرها اینقدر در جلسه ی اولیا از من تشکر کردند بابت امسال که تازه حس کردم پشت سکوتشون عجب تحسین و قدرشناسی بودی یکی شون گفت شما تنها خوبی این مدرسه هستی ...

وای مردم از ذوق !

امروز خونه ام ...

پری شب یه کسیت جوندار داخل تخمدانم ترکید و تقریبا توی زمانی که بدنم داشت باهاش می جنگید منم داشتم با دردی شبیه مرگ می جنگیدم ...

تمام بدنم خیس عرق شده بود به صورتی که لباسام صبح هنوز خیس بود ...

نفسم بند امد

و رنگم پرید

و تا بیهوشی رفتم ...

دیروز دکتر زنان بودم و بله بعد از مدتها دکتر زنان و ایشون گفت یه کیست دیگه هم هست و متنظر چنین دردی باشم ...پس امروز رو توی خونه استراحت میکنم و چای تازه دم دارم و نور خورشید و دانش اموزان کوچولویی که دو روز از روز شمارم کم شد براشون !

سه شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۷:۴۰ ق.ظ ...

خانم سحر خیز

دیروز که رفتم بیرون ساعت 9 شب خوابیدم... دقیقا یک ربع نه رفتم تو تخت و الان سیر خواب بیدار شدم

خونه کمی کار داره استارتش رو بزنم که ظهر کارم کمتر باشه😁

البته همچنان نمیدونم از مدرسه بیام باید چی بخورم به قول کتنس توی مسابقات عطش نمیتوانن تصور کنم زندگی توی دنیایی که با فشار یه دکمه غذای گرم اماده میشه چطوری هست 😅

یکشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۶:۳۶ ق.ظ ...

روز هفدهم

هفته ی چهارم رو با عشق زیادی اغاز کردم

بی صبرانه منتظر دوشنبه هستم چون دوشنبه ها میشه نیمه ی هفته و همین طور هفته ی اخر درحقیقت از شنبه تا دوشنبه است 😁

عشق میچکه 😬

این هفته برنامه ی روز معلم هست و بچه ها شعر حفظ کردند کلاس من هنوز نکردن نمیخواهم هم حفظ کنند

حسابی بد خلق شدم امروز رفتم بیرون و با دوستم بستنی خوردم... پیاده روی کردم و فقط به شدت امیدوارم اسن هفته هم زودتر تموم بشه هر چند انگیزه ام کم شده و هنوز لباس های زمستانی همراه ما هستند و اتاقم توی خونه ی پدری نیازمند یاری سبز من 😂

شنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۸:۳۸ ب.ظ ...

امروز پسر بزرگه کنکور داشت ...جوجه کی وقت اینقدر بزرگ بشه اخه ؟! من که خیلی دوست داشتم دختر بشه ...چون خواهرم از من بزرگتر بود و همدم خوبی نبود میخواستم این دختر بشه با هم همدم بشیم ...قسمت بود شد داداشی ! الانم زنگ زدم گفتم خداقوت پسرم خسته نباشی ...ولی خوب خیلی خسته و بداخلاق بود ...کلا موجود خوش اخلاق و پایه ای هست اما این همه درس خسته اش کرده ...

فردا هم تولدش رو قرار شد بریم بیرون چون سیزده بدر نرفتیم و عید فطر هم نرفتیم ...کلا بیشتر از یک ساله ما از خونه بیرون نرفتیم ...حالا فردا بریم به دامان طبیعت ان شا الله که خوب باشه

این هفته زود گذشت امدید وارم هفته ی چهارم هم خیلی زود و مثل ادم بگذره ...

پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۵:۱۱ ب.ظ ...

روز هجدهم

خوب خوب خوب بلاخره هفته ی پنجم هم ایز دان بزن دست قشنگه روووو که هوراااااااااااااا - امروز البته توی کلاس حواسم نبود گفتم اخیش فقط چهار هفته مانده قیافه هاشون شبیه کسی بود که بستنی ایش اب شده لبها اویزان شد که خانم ما باز می ایمم و این حرفها و ما مثل دوما و سوما می ایم کلاستون گفتم عمرا شما این زنجیره رو قطع میکنید ! یعنی فکر کن دوباره این جونورها رو ببینم ...امروز هم برگشتنی حساب کردم به احتساب روز جشن الفبا کلا 16 تا 5 ساعت دیگه با این ها هستم چنان ذوق مرگ شدم ...

دیشبم اشپزخونه رو از ریشه سابیدم ...تمام کابینت ها رو چک کردم که مرتب باشه و تمام درها رو اب کف کردم و رو فرشی زیر سفره رو شستم و مواد پیتزا رو خرد کردم و ران مرغ کوچک هم توی اب نمک خوابوندم که خوش مزه بشه و امروز بریونی کنم اما الان رضا زنگ کرد که من از اش دیروز میخورم و برام نهار نگذار که شب پیتزا بخوریم ...بسیار موافق بودم ...

دیشب هوا اینقدر سرد که من باز بخاری روشن کردم و یکم لرز بدنم خوابید و بعد دوباره خاموشش کردم

امروزم خنک بود خداروشکر مدرسه اصلا تهویه و کولر نداره و هرچی روزهای گرم کمتر باشه بهتره ...

دیگه الان یه چای دم کردم پای فیلم بخورم و رضا هم ساعت چهار براش اش گرم میکنم بخوره چون خودم از مواد پیتزا اسنک کردم و سیر شدم .

راستی سس خردل ملایم خریدم واقعا طمع خوبی داره و جز چیزهایی هست که دیگه احتمالا بشه سبد خریدم .

چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳ ۳:۲۳ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو