روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

تقسیم وظایف

خریدهای خونه توی فصل زمستون و پاییز با من هست ...از سرکار که برمیگردم هر روز میدونم چی لازم دارم و می خرم ...پول رو رضا توی یک کارت ریخته اما مدیریت خرج کردنش با من هست ...سر راهم کاسب ها تقریبا منو به اسم خانم معلم می شناسند چون اغلب مورد حمله ی اغوشی و پر عشق شاگردهام توی مغازشون قرار میگیرم یک اقایی هم هست توی فروشگاه شیرین عسل که کاملا منو به اسم خانم معلم صدا میزنه و هربار یاداوری میکنه مبلغ تخفیف فاکتور رو 15 درصد زدم براتون یه فروشگاه دیلی هم هست که دخترهای فروشنده اش با من دوست شدند و مثلا می دونند لازم نیست عجله کنند و گاهی باهم تعریف هم می کنیم ...در نیتجه رضا هیچی از خرید خونه نمی فهمه ...

اما تابستان من اغلب توی خونه ام و برای خرید نمی رم ...پس رضا هر روز که می اید خونه یه لیست داره شیر کم چرب بخر ...ماست دامداران ...از اون مغازه یه بسته بیسکویت گندمی بخرم ...

الانم که ظهر روز تعطیل فرستادمش میوه بخره و قیافه اش واقعا دیدنی بود - از چهارشنبه قراره بره خرید

میگه بیا کمکم ...این همه خرید رو که نمیشه یه دفعه اورد ! گرم ه ادم کلافه میشه ...

گفتم یه دفعه نیار الان برو صیفی جات رو بخر ...فردا میوه بخر ...پس فردا خیارشو رو زیتون و نون تست ...من چطوری میخرم و می ارم ؟ همین طوری دیگه ...

واقعا نمیدونم اگر روزی صاحب دختر بشم حاضرم مثل خودم مستقل بارش بیارم یا نه ...از یه لحاظ خوبه من نیاز به هیچ کسی ندارم همین الانم می توانم برم خودم خرید کنم و بیام ...اما خواهرم تاحالا خرید نرفته از اول زندگی لیست می نویسه همسرش می خره ...من 9ماه از سال رو به عهده دارم ...سر اون سه ماه حس میکنه وظیفه ی منو داره جام انجام میده ... تازه من از لحاظ مالی بهتر مدیرت میکنم ...همین الان معلوم نیست با چه مبلغ فاکتوری بیاد ...

جمعه بیست و نهم تیر ۱۴۰۳ ۱۲:۱ ب.ظ ...

پای گوشت و قارچ !

دیگه امروز باید اشپزی کنم

حالا بدتر از غذای خودمون به خواهرزاده ی کنکوری قول درست کردن غذایی به اسم پای گوشت و قارچ دادم که یکم خمیرش قلق داره و منم سالهاست درست نکردم و یکم هم غذای سختی هست اما خوب قول دادم بخاطر پایان کنکورش براش درست کنم و تمام راه ها برای خرید خمیر اماده ( نون فانتزی که همیشه از انجا خرید می کنم گفت چونه ی خمیر پیتزا و چونه ی نون باگت هرچی بخواهی بهت می فروشیم ) یعنی با بدجنسی تمام گفتم برم از اون چونه ها بخرم اما این غذا همه ی مزه اش به خمیرش هست و تمام قلق ش هم همین خمیرش هست که باید لایه زیری نرم و بدون خمیری شکل بودن درست بشه و لایه رویی کاملا نازک و چیپسی چون داخل مایه ماکارانی و پنیر پیتزا داره و این نرم نشدن خمیر خیلی مهمه ...

خدایا منو بخور ! دفتر اشپزی هام رو هم نمیدونم کجای انباری گذاشتم ...حالا اگر دفتر پیدا بشه تمام قلق ها رو نوشتم و یادم میاید ...

به رضا میگم براش کروسان گوشت درست کنم ؟! (میخواستم خمیر هزار لای اماده بخرم )

رضا گفت قول پای گوشت دادی ...این هفته براش درست کن بعد کروسان رو هم درست کن اما اول به قولت برس !

دیگه من برم یه هفته با خودم کنار بیام که بپذیرم سه ساعت برای یه غذا وقت بگذارم و واییی اگر مثل قدیما نشه !

دفعه ی قبل هم گفتم پسرم این غذا خیلی ظرف کثیف میکنه میدونی که من دیگه تیر خوردم و نمیشه خیلی کار کنم ...گفت تو درست کن من می ایم ظرفهاش رو میشورم

کلا راه گریزی ندارم !

پنجشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۳ ۱۱:۱۱ ق.ظ ...

خاله زنک ها !

خواهرم کاملا خاله زنک وار زنگ زده به من میگه عروس جدید عمه جان رو دیدم ...بهش گفتم مبارک باشه ان شا الله خوشبخت بشید ... اما دختره گفت ما که هنوز عقد نکردیم ...چی مبارک باشه ؟ هنوز هیچی معلوم نیست چرا همه تون تبریک میگید !

و منم کاملا خاله زنک وار در جواب خواهرم گفتم تو هم می گفتی اگر هیچی معلوم نیست توی شهر کوچیک...توی دسته ی عاشورا ...کنار هفت پشت غریبه که عمه ی ماست ... چه دقیقا غلطی میکنی ؟

و خواهرم با یه دنیا حسرت گفت من زبون دراز تو رو ندارم ! من فقط گفتم ایشالا زودتر عقد می کنید .

من

چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳ ۶:۳۵ ب.ظ ...

چندتا اپیزود از من

+خونه ی تمیز اما نامرتبی دارم

منظورم اینکه کلی لباس شسته شده تا چند ساعت دیگه کاملا خشک میشه و باید بره سرجای خودشون ...

ظرفهای شسته شده باید برن توی کابینت

یخچال تمیز هست اما خالی باید پر بشه

ته همه باید جارو بزنم و گردگیری کنم که تا وقتی اینکارها انجام نشه زدنش اشتباه هست . برای همین میشه با خیال راحت چای و نون خرمایی خورد و با خودت بگی قربون امام حسین که هنوز نذری توی یخچال هست و اشپزخونه به روند سه روز قبل تعطیله

+ دو ماه از تعطیلات قشنگم به سرعت در حال تمام شدن هست و من از این هیچ کاری نکردن خوشحال ترم ...دیشب به رضا گفتم دیگه عصرهای پنکیک نمی پزم و با هایده نمی خوانم و با موهای بلندم چرخ نمی زنم توی خونه و نمی رقصم ...گفت همه اش بخاطر موهات هست ...نباید کوتاهشون میکردی اما خودم حس می کنم بهترین تصمیم زندگیم بود !

به مدیرم گفتم متاسفانه دیگه به اون مدرسه بر نمی گردم - یک دفعه شوک شد و گفت من بدون چهارتا اولم چکار کنم ؟ کلی مادر همین الان بخاطر تو امدن و ثبت نام کردن ...گفتم نمیدونم ...فقط میدونم دیگه شرایط امدن به مدرسه ی شما رو ندارم ...زمان مدرسه ی شما طولانی تر هست ...

هنوز مدرسه ی جدید پیدا نکردم هرچند تعریف از خود نباشه اوازه ام پیچیده و چندتایی مدرسه نزدیک خونه هستن که می توانم برم انجا حالا میرم اداره و می پرسم ...نمی خواهم مدرسه ام رو دایمی عوض کنم فقط میخواهم کمی امسال از اون محیط دور باشم و در جای جدیدی مستقر بشم ...احتمالا مدیرم هم در طول دو سال اینده بازنشسته بشه ...بعد برمیگردم مدرسه ای که اولین خونه ام بود ...

غمگینم ؟ بله ...

+احتمالا در هفته ی اینده مادرشوهرم بیاد تهران و خوب پروسه ی مهمون داری فعلا مناسب من نیست . اما میدونم باید هم من با شرایط سازگار باشم و هم اطرافیانم با شرایط من ...در هر صورت من در پروسه ی مهمی هستم و خوشحالم که طبع طنزم باعث شد همون اول با کمک از اصطلاح تیر خوردم به بقیه نشان بدهم من فعلا جسما و گاهی روحا لی لی سابق نیستم ...به صورتی که مثلا رضا میگه لباسشویی خاموش کرد ...اما تو تیر خوردی خودم لباسا رو پهن می کنم روی رخت اویز و منم لبخند میزنم ...به خیر باشه انشاالله ....

+به مقدار کلانی پول برای ادامه ی بازسازی خونه که شامل اتاق کارم و اتاق خوابمون محض تغییر کاغذ دیواری و پارکت کل خونه و تعویض وسایل چوبی هست نیاز دارم اما رضا و خودم خوب میدونیم فعلا ودست کم تا تابستان سال بعد این موضوع میسر نیست ...به قول رضا ما همین که با این حقوق ها داریم دوام می اریم باید ازمون تقدیر بشه و راسته ...دعا میکنم زودتر مدارک رضا رو بپذیرند و کمی به بودجه ی ماهیانه ی خونه اضافه بشه ...دعا میکنم همسان سازی حقوق با تورم که قولش رو دادند انجام بشه ...دعا میکنم یکم وضعیت تکون بخوره ...برای همه چه انکه شغلش ازاده و چه کارمند ها و کارگرها ...

یک نفر به اسم او خصوصی پیام گذاشته که

جالبه که با وجود اختلاف عقیده همدیگرو‌ انتخاب کردید و خللی هم توی زندگیتون ایجاد نشده

بزرگوار ما الان دوتا موجود جدید هستیم ...اختلاف عقیده ی ما مثل تفاوت شب و روز بود که وقتی امدیم زیر یک سقف معلوم شد ...اختلافات ساده مثل اینکه من کلی زرشک روی زرشک پلو دوست دارم و رضا لب به زرشک نمی زد ...رضا عاشق تیپ های اسپرت و جنیگلول بود ...من عاشق سادگی در مشکی پوشیدن و رنگ های خنثی ...رضا عاشق خرید از رستوران و فروشگاه های گرون بود من نگران بودجه تا اخر ماه بودم ...خیلی خیلی خیلی مسایل اما کم کم ...نه من شکل اون شدم و نه اون شکل من ...کم کم ...وقتی پوستمون حسابی کنده شد ...تبدیل شدیم به دوتا ادم تازه ...هرچند هنوز اختلاف عقیده مثل خورشید 25 تیرماه درخشان و وسیع توی زندگی ماست اما ما زندگی با کرم ضد افتاب رو یادگرفتیم ...

چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۳۹ ق.ظ ...

هیت

بابام منو یه جوری تربیت کرده که دین در زندگیم هیچ جای نداره ...

یعنی میشه گفت من تقریبا اتیست بزرگ شدم تا اینکه خودم یه چیزهایی رو انتخاب کردم و خوشم امد ...ادامه دادم ...اونم کاری نداشت دستم خیلی باز بود

همیشه هم گفته دین مهم نیست ...انسان باش !

در نتیجه هیت رفتن برای من هیچ معنی نداره ...دوست دارم گاهی برم و دسته رو ببینم اونم نه توی شهری مثل تهران توی شهری که با علم ها نمایش می دهند ...تهرانی ها برای علم ها چرخ زدن و فقط هولش می دهند تنبلا !

اما نمایش شهر پدری من یه مدل رقص با این سازه های سنگین هست که خیلی زیباست ...و یه قصه پشت هر حرکت هست ...مثل همین داستان نخل گردانی یزدی ها ...و واقعا با شکوه هست ...چون شاید سی تا علم باشه که همه روی شونه و نه چرخ حرکت میکنند ...گاهی دمام میزنند ...و با ریتم دمام علم ها رو می چرخونند ...یا علم ها از دور برای هم می دواند ...یا میدان رو خالی می کنند یک علم رو چندین بار می چرخونند و گاهی رقصنده تک پا می چرخه یا تعظیم می کنند به هم ...قشنگه کلا ...ترسناکه چون سازه ها خیلی سنگین هستند اما قشنگه !

اما رضا برعکس من ...

توی همین هیت های با شکوه بزرگ شده و الان گیر تهران افتاده ...بعد هم متاهلی ...حالا هیت رفتن براش یه بی تابیه ...دیشب دیدم ساعت هشت و نیم امد و میگه بیا بپوش بریم هیت ...زنونه هم دارند فقط باید یک جا بشینی و سینه بزنی و یا دعا بخوانی ...

گفتم میدونی اهلش نیستم ...

گفت پس بیا تو رو بگذارم خونه ی مامانت و خودم برم ...بعد بیام دنبالت بریم دسته ببینی

گفتم از تنهایی نمی ترسم ...برو ....دسته دوست ندارم ...

دیگه هیچ بزرگ منشی نداشت که بگه نه و فلان ...بدو بدو ... حاضر شد و رفت و ساعت یک ربع به یازده امد و گفت زود امدم بخاطرت ! اگر فردا شب بیشتر تحمل کنی بیشتر بمونم برات نذری می ارم ! شاید هم عدس پلو بود !

اخه من از اول محرم میگم چقدر دلم یه عدس پلوی نذری میخواهد !

دیگه گولم زد ! البته برام شربت لیموناد نذری اورده بود .

دیشب رضا رفت منم بیکار بودم ...یاد سال پیش افتادم که اون می رفت هیت و من هر شب کابینت ها رو خالی میکردم و می شستم برای بازسازی ...رضا همیشه میگه من اصلا نفهمیدم استارت بازسازی چطوری زده شده به خودم امدم لی لی کل اشپزخونه رو شسته بود و چپونده بود توی اتاق کارش و اینجا بود که فهمیدم همه چیز جدی هست

عمر به چشم بر هم زدنی می گذره ...ان شا الله که به خیر بگذره !

یکشنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۳۲ ق.ظ ...

امروز من .

امروز دوباره رفتم ازمایشگاه ...بازهم همون دختری که دفعه ی پیش زده بود کبودم کرده بود ...اولش خدایییییییییی با خودم گفتم بگذار بگم یکی دیگه خون بگیره ...اما بعد گفتم چرا یه هم جنس خودم رو ضایع کنم ؟ یکم کبودیه دیگه ...حرف من می توانه توی اعتماد به نفسش اثرش بگذاره در نتیجه هیچی نگفتم درمورد هوا و گرما حرف زدیم و جالبه این بار کبود نشدم !بسیار هم عالی خون گرفت ...حتی رگم برایش خون کافی نداشت بالای دستم رو ماساژ داد در صورتی که یک بار دیگه یک خانمی در این شرایط سوزن رو در اورد و دوباره رگ گرفت ...

یه روزهایی ادم خسته است ...کلافه است ...بدنش هم ...حتی رگ هاش هم کلافه اند ...

امروز اما صبح خونه رو مرتب کردم ...قرار بود اسنپ بگیرم دیدم زده 55 تومن برای یه مسیر کوتاه ! دیگه توکل به خدا رفتم ...از در خونه هم بیرون امدم هوای خنک و ملس خورد به صورتم ...دیگه اب میوه برداشته بودم کمی خوردم و قدم زنان رفتم تا رسیدم جایی که میشد تاکسی گرفت ...بعد کمی قبل از ازمایشگاه پیاده شدم چندتا چهارراه کوچیک بود ...رفتم و رسیدم ...امروز به مراتب خوش اخلاق تر بودم ...برگشتن هم باز کمی پیاده امدم و ابمیوه ی خنک خوردم ...لباس فروشی ها رو دیدم ...

هر ادمی تمام جهان کوچک خودش هست .برای همین باید بیشتر از همه خودمون با خودمون کنار بیاییم ...

اینم از امروز من ...

شنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۳ ۱:۲ ب.ظ ...

مورچه

خواهرم مدتی پیش خواب دیده بود همه خونه ی مامانم جمع هستید و اش نذری می پزند و یک دختر کوچولو توی بغل مامانم هست که میدونسته دختر منه ...چند هفته ی پیش هم من خواب دیدم که مدیر مدرسه میگه اش نذری داریم و سبزیش هم با تو هست ...

همزمان من و خواهرم این موضوع رو در یک روز به مادرم یاداوری کردیم و دیگه مامانم گفت اش نذری می پزیم !

دیروز رو انتخاب کردیم و از صبح من انجا بودم ...

سبزی رو خودمون پاک کردیم 7کیلو سبزی اش رو دو نفری با مادرم پاک کردیم و توی حیاط تمیز با وسواس من شستیم و بعد خرد کردیم ...خدایی خیلی سخته دو نفری بخواهی برای 100 نفر اش بپزی ...خواهرم هم به بخش هم زدن رشته ی اش رسید

یعنی دیگه رشته ها رو خرد کرده بودیم و ریخته بودیم که رسید .

کنار اش حلوا هم گذاشتیم که اونم پروژه ای بود ! مادرم ارد رو کم بو داده بود وتا رسیدن رنگ مطلوبش در روغن توی گرمای عصر گاهی 45 دقیقه ای سر گاز ماندم تا رنگ حلوا اونی شد که باب پسند بود ...

رضا هم امد یکم کمک کرد ...پرچم زدن بالای خونه ی مادرم ...بعد برگشت خونه و کمک بزرگتری به من کرد اونم اینکه کیک خونگی که پخته بودم رو یک تیکه برداشته خورده و باقی کیک ها رو با در باز رها کرده رو سینک ...نتیجه ؟ امدم و یک اشپزخونه مورچه تحویل گرفتم - مورچه های سیاه و زبر و زرنگی که نمیشد به دام اندختشون یکم کشتیم و دیدیم فایده نداره ...الان هم منتظر هستیم هوا بهتر بشه برم بیرون خونه و رضا هم خونه رو اسپزی ضد حشره بزنه !

+پری شب فشارم افتاد به رضا گفتم برو دستگاه فشار رو از کمد دیواری بیار ...بعد از چند دقیقه تاخیر اورد ...منم یک نیم ساعتی دراز کشیدم و بعد رفتم توی اتاق و دیدم یا حضرت نوح ! کل کمد دیواری رو ریخته کف اتاق که یک دستگاه فشار بیاره ...دیگه کار از دلخوری و تذکر گذشته ...جمع کردم و بعد میگه وقتی تو حالت بد هست چه اهمیتی داره دوتا وسیله بیفته کف اتاق ...میگم اهمیت نداره اما اینکه بعدش هم بمونه اهمیت داره درسته ...دیگه این مدلی هست ...یا باید بی خیال مطلق باشی یا نفس عمیق بکشی و بگذری ....

جمعه بیست و دوم تیر ۱۴۰۳ ۶:۲۴ ب.ظ ...

انتخاب

صبح داشتم با رضا سر مولانا بحث میکردم

نمیدونم چه اصراری داره تمام تصورات خوب منو از عرفا خراب کنه 😐

بحث ادامه داشت تا اخر گفتم تو خوبی... والا...

یه وقتایی خودمون ارکان و واجبات و فروعات دین پیش کش در بحث انسانیت می لنگیم... بعد می ایم ایراد از کسی می‌گیریم که تمام عمر پشت سر پیامبر نماز خوانده

بازهم باشه تو خوبی....

قول دادم به خودم فردا هر طور شده یه کتاب رو بگیرم دست و تا تموم نشده کتاب دیگری رو شروع نکنم

کتاب تکراری هم نه!!!

داستان جدید!

پنجشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۳ ۱۱:۴۵ ب.ظ ...

رژیم

بخشی از غذا نخوردنم بخاطر وسواس جدیدم روی کالری غذاهاست ...من از 21 سالگی دارم کالری شماری میکنم و دلیل ثابت نگه داشتن وزنم تا الان هم همین بوده ...ثابت یعنی چهارکیلو ...بالا و پایین داره اما از یک محدوده بالاتر و یا پایین تر نمیره ...

بعد دیشب خواب می دیدم رفتم فروشگاه و دارم کلی شکلات میخرم و بیسکویت و کیک پاستیل ...بعد همون جا به خودم می گفتم کی جواب کالری اینها رو پس بده ؟

یعنی تو خوابم هم این بحران با منه ! نگذاشت یه دوته کیت کت بخورم !

عوض الان صبحانه چای و کیک خونگی دارم !

چهارشنبه بیستم تیر ۱۴۰۳ ۹:۵۲ ق.ظ ...

سحابی عقاب

دیشب نشستم و برای رضا از سحابی عقاب میگم ...چندثانیه به من زل زد و اخرش گفت لی لی چطوری اینها یادت می مونه ؟

دوست داشتم بگم همین الان اگر نجوم رو از من بگیری از یه روز بفهمم نظریه درهم تنیدگی غیر قابل اثبات هست ...بعد دیگه این دنیا به نظرم هیچ زیبایی نداره ...

ارزو دارم زودتر ماشین بخریم ...بعد بریم تور کویر برای رصد ستاره ها ... بریم و اسمون رو از جایی ببینم که سحابی ها شبیه یه نوار غبارمانند نقره ای پیداست ...

از حجم مریضی هام و درمانش خسته ام ...خیلی خسته ...تصور هفته ی اینده و باز ازمایش کلافه ام کرده ....دیشب نفس تنگی شروع شد ...اوج گرفت ...هیچی اثر نداشت ...خوابیدم ...نصفه شب با سختی نفسم بیدار شدم ...هوای ملس تابستونی ...فایده ی زیادی نداشت ...اب خوردم ...ستاره ها رو دیدم ... دوباره خوابیدم ...

صبح رضا میگه نفست چطوره ؟

میگم چیزی نیست که براش غر بزنم

میگه تو مگه برای چیزی هم غر میزنی ؟

دوست داشتم بگم اره ...خیلی زیاد ...برای خودم خیلی زیاد غر میزنم ...

میگذره !

سه شنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۳ ۹:۴۰ ب.ظ ...

ثبات ...

برخلاف چیزی که توی نوجوانی فکر میکردم ثبات چیز مزخرفی هست ...نمیدونم بحران سی سالگی هست یا هرچیز دیگه اینکه دیگه دلیلی برای بدو بدو نداشته باشی کسل کننده است ...اینکه لازم نباشه کلاس زبان بری ...ورزش خسته ات کنه ...دلت نخواهد یه ساز یاد بگیری ...

زندگی روی روتین می افته ...حتی فکر میکنی استارت درس خواندن برای دکترا رو بزنم که چی بشه ته اش ؟ این فکر کردن به ته اش که چی بشه ؟ این کسل کننده است

یک زمانی کار خونه برام سخت بود و هیجان انگیز ...الان برعکس شده در عرض دوساعت همه چیز مرتب میشه و تا چند روز لازم نیست تلاش زیادی داشته باشم ...

بیرون رفتن و قدم زدن و خوش گذروندن بعد از مدتی میشه رفتن به پاتوق های تکراری ...بعد به درجه ای رسیدی که حوصله ی امتحان چیزهای تازه رو هم نداری ...با همسرت که توی خونه همیشه با هم هستید میرید پیتزا می خورید ...چه صحبتی رد و بدل میشه ؟ با دوست ها میرید همه اش از گرفتاری و قسط و داستان های مسخره و انرژی منفی حرف میزنند ...

کتابها دیگه سرحالم نمیکنه ...قلعه و قلندر رو مجذوبانه خواندم ...رسیدم صفحه ی 150 دیدم دیگه کشش خواندن ندارم ... بیشتر از شش تا سریال با امتیاز بالا دانلود کردم ...کمی می بینیم و بعد می گم چرند و حوصله سر بر ...سریال های قدیمی رو استارت زدم و دوباره دیدم ....هیجانی نداشت ...

یک زمانی از اشپزی لذت می بردم ...امروز یک کیک پختم و تمام مدت گفتم عجب غلطی کردم ...همزن کثیف شد ...حالا باید قالب رو برگردونم توی کابینت بعد با خودم گفتم چطوری یک زمانی خمیرهایی درست میکردم که تا اماده شدن غذا قشنگ سه ساعت سرپا بودم ؟

امروز حس کردم مدرسه رفتن و کار کردن یه نعمته و الکی هفته ها رو می شمارم ...

سه شنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۳ ۹:۲۶ ب.ظ ...

چاه نگرانی

کاش ادما کنار خونشون یه چاه داشتند

بعد می رفتن کنارش می ایستادن

و غم و غصه و نگرانی ها

مثل گوی های حبابی شکل نازک و شفاف از قلبشون خارج می شد

وادما ته این چاه پرتش میکردند و صدای شکستن و هیچی شدن این گوی ها که می امد ادم یادش می رفت الان نگران چیه !

همین قدر قشنگ !

دوشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۳ ۳:۵ ب.ظ ...

کراش

اصن همه چیز رو فراموش کنید بیایید روی پسرهای این کلیپ کراش بزنیم 🤣

یه ورژن دیگه از ویلرمن

دوشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۱۵ ق.ظ ...

اشپزی

یک ادویه فروشی (عطاری - نمیدونم درستش چیه هم ادویه های زیاد داره و هم عرقیجات و هم بن و بنشن و هم مثلا لواشک هم داشت ) در کل یک همچین مغازه ای سر راه مدرسه ام هست که روی ادویه ها برچسب قیمت زده مثلا یک پاکت کوچک به اندازه یک بار پر شدن ظرف ادویه من قیمتش 40 تومن بود - خیلی قیمت های منصفانه و خوبی داره و اینکه مشخص هست من دوست دارم .

من ازش دو مدل ادویه خریدم ادویه پلویی و ادویه ماکارانی -

بعد جدیدا این ادویه ماکارانی رو داخل باقی غذا ها مثل شامی - بال و بازوی سرخ شده و دیشب به سیب زمینی تنوری زدم و خیلی مزه ی خاص و خوشایند و بازاری به غذا میده .

قبلا ادویه لازانیا و فست فود رو داشت اما این بهتره ...یه عطر قوی از پاپریکا داره اما زمان خوردن هیچ عطر غالبی نیست ولی مزه ی خوبی داره ...

ادویه پلویی را داخل دمی گوجه هم میزنم و اونم یه عطر خوشایند و قوی از دارچین و گل محمدی داره ...اما این یکی غافلگیرم کرد بخصوص روی سیب زمینی که می خواهی ساده تنوری کنی یه دفعه غذا رو خیلی متفاوت و خاص کرد .

کنار سیب زمینی تنوری من یه سس می گذارم از ماست چکیده و خیارشور کمی شوید خشک یا تازه و اب لیمو و کمی ماینز و خیلی کم خردل - اونم به شدت جواب گو هست ...انگار خنکه و کنار تندی ادویه ها تعادل خوبی داره .

من دوباره دارم اشپزی میکنم و غذا می خورم قرص های اشتها تا حدودی موثر بودند و خوشحالم که دیگه در مکالمات روز مره ام از مامان و رضا نمی شنوم امروز چی خوردم ...هرچند هنوز هم 90 درصد تمایل غذا خوردنم نوشیدنی های خنکه ...الان انواع اقسام اسموتی ها رو کشف کردم

شنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۵ ق.ظ ...

خواننده !

بخشی از مکالمه ی من و رضا در حال دیدن دابشمس چندتا دختر خیلی خوشگل با چادر سفید و عشوه هایی که باعث میشه حتی منم به گرایش جنسیم شک کنم ...

رضا ایول چه خلاق اهنگ این خواننده َ رو اجرا کردن

من کدوم خواننده ؟

رضا همون که می اید توی مافیا

من خیلی ها می ایند توی مافیا

رضا همون که من ازش بدم می اید

من تو از همه شون بدت می اید

رضا تو اهنگ هاش رو بلدی

من خوب من اهنگ های همه رو بلدم

رضا اونکه خر خر میکنه

من معین زد ؟

رضا خودشه

من

فهمیدم خونه که نامرتب باشه ما زیاد دعوا میکنیم دلیلش هم اینکه اشفتگی خونه منو اشفته میکنه و باعث میشه به چیزهای الکی گیر بدهم !

جمعه پانزدهم تیر ۱۴۰۳ ۳:۲۱ ب.ظ ...

فرشته کوچولو

لطفاً هر کی میتوانه برای یه فرشته ی کوچولو و سلامتیش یک بار سوره ی حمد شفا رو بخوانه

🙏 ممنونم

پنجشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۳ ۹:۵۹ ق.ظ ...

تغییرات

+واقعا خدایی چطوری با تغییرات بدنتون کنار می اید ؟ چطور بینی عمل میکنید یا گونه می کارید یه دونه شش ناقابل داشتم بعد از این همه ازار کشیدم الان حس میکنم حرف میزنم کناره زبونم میخوره به دندون جلویی که خالیه ...احساس میکنم شب که می خوابم گونه ام فرو میره ...احساس میکنم فکم هنوز ملتهبه ...احساس میکنم روی بیان کلماتم تاثیر گذاشته ... احساس میکنم فک چپم جلو امده ...

الان که فکر میکنم می بینم من همیشه می گفتم یه دختر برونگرا رو درونگرا کردم اما درستش اینکه من یه ای دی اچ دی رو درونگرا کردم ...باید به من مدال داد وگرنه این همه حساسیت ؟ بی خیال بابا ...

+رضا زنگ زده میگه غذا خوردی ...خانم دکتر گفت باید غذا بخوری ...گفتم سوپ داشتم خوردم ...میگه سوپ مگه غذاست یه چیزی بخور جون بگیری بخدا این مرحله تو خوابام هم قفل بود که رضا با این همه حساسیت شدیدش روی بدن و ظاهر من ...بگه غذا بخور .... مگه داریم ...مگه میشه ؟

+خونه رو تمیز و دسته گل کردم ...اما خودم هنوز با لباس راحتی دیشبم دارم می چرخم ...امیدوارم خدای مهربون زودتر مود خوبم رو برگردونه ...

+دیشب تهران یه بارون قشنگی امد ...ادم دلش می خواهد یه وقتایی خدا رو ...رو در رو می دید و می گفت افرین تو خیلی خوبی ! چطوری به فکرت رسید بارون وسط تابستون می توانه اینقدر قشنگ و هیجان انگیز باشه ؟

+امروز از صبح به یکی از دوست هام فکر میکنم که روز خواستگاری خاله اش یک دفعه میگن عروس و داماد برن حرف بزنند اما اتاق نا مرتب بوده این طفلک که اون زمان فقط 15 سالش بود تند میره اتاق رو مرتب کنه که عروس و داماد می رسن و مجبور میشه بره توی کمد و تمام مدت انجا میمونه و مجبور میشه حرف ها رو بشنوه و فرداش به ما می گفت اگر مامان و مامان بزرگم بدانند من تمام مدت توی کمد بودن سیاه و کبودم می کنند ! فکر کن تمام مدت انجا قایم شده و با دستش دهنش رو گرفته که صداش در نیاد ...کلا خانواده اش خیلی جو بسته ای داشتن ...مثلا توی پریودی باید نماز می خواند که برادر 6 ساله اش نفهمه پریود یعنی چی یا اینکه باید کل ماه رمضان رو روزه میگرفت و قبل از افطار با یکم اب روزه اش رو باز میکرد که باز همین شازده برادر نفهمه پریود یعنی چی ...بعد خواهر زاده ی کنکوری من اون روز تو چشم باباش که تا اینجا بالای 300 میلیون خرج کنکورش کرده نگاه کرد و گفت شما شانس بیارید من به شما رتبه ام رو بگم ! در این حد نسل جدید با نسل ما فرق دارند ...در این حد !

چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳ ۲:۳۲ ب.ظ ...

تلاش بی جهت !

بخشی از مدارک رتبه بندی رو بارگزاری کردم و ته اش به این نتیجه رسیدم وقتی مثلا به من اجازه ی بارگزاری بیشتر از چندتا مدرک رو ندارم و همین طوری نصف مدرک ها بی استفاده ماند ...خدایی چرا اینقدر تلاش کردم در طول این سه سال ! ...بعد هم میگن از این تاریخ به بعد مدرک بگذارید باز اینهایی که روی دست مانده باد میکنه !

من گفتم با مدرک هام زدم تو گوش رتبه ی دو ! الان می بینم وقتی سقف مجاز برای بارگزاری گذاشتن خوب ...همه رو قراره روی همون مدرک یک نگهدار اند دیگه ...

چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳ ۱۱:۱۹ ق.ظ ...

به خاک فنا

دکتر زنانم میگه ای باز که وزن کم کردی ...

بزرگوار من دارم فتوسنتز میکنم ...دندان برای غذا خوردن دارم ؟

ویتامین داد اشتهام باز بشه

اشتها هست

عزیزم خیلی هم هست ...

پتانسیل خوردن نیست !

از همه چیز هم راضی بود ها اما باز برام ازمایش نوشته

علاوه بر دندان ...رگ هم برام نمونده !

خوب یه دو دیقه نفس بکش بگذار این کبودی هام حداقل کمرنگ بشه بعد ...

در کل رفقا هیچ کسی در دنیا نتوانست منو به خاک فنا بده ...نه کرونا و نه اسم و نه این همه ضعف سیستم ایمنی فقط همین دکتر زنانم به تنهایی یک تنه ...داره مرزهای تحملم رو جا به جا میکنه ...

دعا کنید وسط بازی نزنم زیر میز و کم بیارم !

سه شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۳ ۹:۰ ب.ظ ...

روحیه از که اموختی ...

از قشنگی های امروز اینکه الان با یک فک که حس عجیبی توش دارم ...باید پاشم برم دکتر زنانم

به فاک فنا رفتم بخدا

دیشب خدایی خوب بود مسکن زود خوابم کرد ...5 از درد فکم بیدار شدم ...دوباره خودم رو مهمون مسکن کردم ...تا 7 بیدار ماندم ...دوباره خوابیدم تا 10 ....الان هنوز شهامت صبحانه خوردن ندارم ...یعنی شهامت جوییدن ندارم ...البته بگم دیشب قبل از خواب کلی بستنی خوردم دکتر گفته بود به من چه ! گفت برو از دو ساعت دیگه هر قدر دلت می خواهد بستنی بخور !

اینقدر این مدت دندانم اذیت کرده که اصلا یک درصد از دست دادنش ناراحت نیستم ...من برای این دندان یک بار در 8 سالگی یه بار در 15 سالگی و یک بار در 20 سالگی رفتم دندان پزشکی و سه بار پر و ترمیم شده بود فقط سوالم اینکه چرا یک بار ...یکی از این عزیزان دندان پزشک مثل ادم عصب کشی نکرده بود که دیگه عفونت نگیره یا اینقدر اذیت نکنه

رضا هم الان زنگ زد گفت بیمه مون بخشی از هزینه ی ایمپلنت رو میده و غصه نخور که دندونت رو از دادی

گفتم غصه نمی خورم ...تا سال دیگه هم سمت دندان پزشکی نمی رم و تمام ولم کنید فقط ...

بدین سان من الان لیلی بی دندونم اما به رضا میگم روحیه فقط بچه های کلاس اولم ...قربونشون بشم ...مثلا قبل دیکته میگه خانم دندونم لقه ...میگم بازی نکنی هااااا بگذار دیکته تموم بشه ....اخر دیکته با ذوق می اید میگه دندونم افتاد ! یه مروارید هم کف دستشه ...بعد همون زنگ تفریح چنان این لقمه ی نون و پنیر رو می گیره بین دندونش و با جای خالیش می خوره ادم حض میکنه ...من یه دندون خراب رو با بی حسی فراوان تازه بخاطر قلبم ...دستگاه فشار و پالس قلب هم به من وصل کردند ...کشیدم از دیشب تا حالا شده یه بخش از ذهنم ...کی کمرنگ بشه الله و اعلم !

سه شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۴۷ ق.ظ ...

دندان 6

قورباغه را به طرز فجیعی قورت داده و دندان پزشکی رفته و بعد از کلی چونه زدن دندان نازنینم را کشیدم و فکر می کنید دکتر چی گفت

دقیقا چقدررررر درد تحمل کردی تا امدی دکتر؟

همزمان با دندان هم کلی عفونت خارج شد آنقدر که خودش شوک شده بود

قرار شد سه ماه دیگه برم برای ایمپلنت

دکتر گفت احتمالا از این به بعد کمتر مریض بشی چون همین حد عفونت پنهان در دندان ات ضعیف کرده بود و اصلا چطور تحمل کردی

تازه بعد از کشیدن برام دست زد گفت بهت نمی‌آید اینقدر همکاریت بالا باشه و با تحمل باشی واقعا دختر صبوری هستی

به رضا هم گفت براش جایزه بخر

که برام یه پیراهن خونگی خوشگل خرید

کلا از شروع کار یک دقیقه کمتر طول کشید اما دندان تا ریشه سوراخ شده بود

گفت دختر خوبی بودی بهت پنی سیلین نمیدهم 😂😂😂

اینم از عجیب ترین تجربه ی من فعلا هم به شدت التهاب در فکم دارم و یک حس عجیب توی فکم که احتمالا تا صبح کمرنگ بشه...

دوشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۳ ۹:۳۶ ب.ظ ...

تروما

شما در اینستا رو باز کن هنوز یه نیگا به راست ....یه نیگا به چپ نکردی

صد تا کلیپ می بینی که نوشته این رفتار الانت به علت فلان ترومای کودکیت هست که والدینت به تو زدن

بخدا خود فروید و یونگ هم این مدل روی تروما ها مانور ندادن که این عزیزان بولدش کردن

باشه دو دقیقه نفس بگیرید رفقا قبول

کلا ما یه سری تروما زده ی بدبختیم ....اوکی اما چیکار میشه کرد ؟ مگر پدر و مادر میخواستن ؟

مگه خودشون کم صدمه دیدن

مگه اصلا ما میدونیم با اون فرهنگ داغون پدربزرگ و مادر بزرگمون این طفلکا خودشون چقدر اسیب دیدن که حالا سعی کردن کمتر به ما اسیب بزنند اما الانم خیلی زیاده ؟!

الان خود من

دیشب دندانم دوباره درد گرفت ...زنگ زدم کلینیک و نوبت گرفتم ...بعد افتادم رو دور ترس ...رضا امد ...حرف زدیم....ته اش رسیدم به اینکه چون فقط 8 سالم بود توی یه تابستون پدر برد تمام دندان هام رو درست کرد و اون زمان هیچ بی حسی برام نمی زدن اینطوری از دندان پزشکی اینطوری وحشت دارم ...

الان من برم یقه ی پدرم رو بگیرم بگم تو مسیولی که توی بچگی من ...تو دورانی که شاید خودت مشکل مالی داشتی ...بخاطر اینکه من هیچ وقت در اینده دندان درد نکشم منو بردی دکتر به فکر بودی ...مرخصی می گرفتی می امدی توی ظهر و عصر منو دکتر می بردی ...چقدر خرج کردی ...دکتر هم بی انصافی نکرد نصف بیشتر دندان ها رو تا فیه خالدون تراشید ...اون دکتر ماهر نبود اوکی ...بی حسی نمی زد اوکی ...من ادای دختر قوی رو در می اوردم و شکایتی نمی کردم اوکی ...

الان واقعا پدرم مقصره ؟ عمدا به من صدمه زده ؟

معلومه نه !

نمیدونم چه اصراری هست که اینقدر پدر و مادر رو برای ادما خراب کنند و حرمت و عشق بین مون رو بشکنند ...

الانم یه پیام خواندم نوشته بود اگر به جای ترک کسی که بهت صدمه زده می مونی و سعی میکنی قانع اش کنی اشتباه کرده بخاطر ترومای کودکیت هست

بزرگوار امدی این ادم خواهرم بود ...این ادم مادرم بود ...این ادم همسرم بود ...دخترم بود ...

خوب همیشه رفتن چه فایده ای داره که با این مزخرفاتت کسی که سعی میکنه بمونه و درست کنه رو هم سست میکنید ؟

دوشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۳ ۲:۲۹ ب.ظ ...

33 سالگی

تولدم در ساده ترین وضعیت ممکن برگزار شد عصر رفتیم یه کیک خریدیم و مامانم هم نهار پخت با اینکه کم جمعیت هستیم و خونه هامون نزدیک مادرم هست زیاد نهار و شام انجا نمی ریم چون واقعا اذیت میشه

هرقدر هم شما به عنوان دختر خونه بشوری و مرتب کنی بازهم زحمت اصلی روی دوش مادر هست ...هرچند واقعا ساده میگیرم ....ساده ی ساده اما بازهم می بینم مامانم خیلی خسته شده . مثلا دیروز بخاطر دل نوه هاش برنج رو ابکشی کرد که ته دیگ داشته باشیم و خوب کلی زحمت مضاعف داشت یا ما بر اساس شهرمون خیلی عصرونه کاهو سکنجبین دوست داریم طفلک چقدر کاهو شسته بود ...

نمی دونم مادرشوهرم هم بود همین قدر دلم می سوخت براش ؟ اره کلا ادمی نیستم که زحمت روی شونه ی بقیه بیارم و خوشحال باشم .

دیگه جاتون خالی یک کیک کوچک خوردیم که عکسش رو ادامه ی مطلب می گذارم .یکم سر فوت کردن شمع مسخره بازی در اوردیم ...پسرکنکوری جان رو اذیت کردیم چون خیلی خسته شده و قبل از شام هرکی برگشت خونه ی خودش .

ما که دیگه شام نمی خواستیم .

همین قدر ساده وارد 33 سالگی شدم و 700 تومن هم از سمت خانواده ام هدیه گرفتم که ما در این مورد هم بسیار ساده میگیریم هم علاوه بر این بابام 200 تومن به من 200 تومن هم به خواهرم هدیه داد چون گفت امروز روز اونم هست و اصلا بخاطر اصرار خواهرم من به این دنیا امدم و تولد من روز خواهر شدن اون هست که شکایتی نداشتم حق داشت

امروز هم 33 سالگی رو مفید شروع کردم و به عنوان یک فرد بالغ مشکلات بانکیم رو پذیرفتم و خودم حل کردم و الان احساس رضایت و کار امدی دارم و این رو با خوردن یک تخم مرغ خرما برای خودم جشن گرفتم .

ادامه مطلب ..
شنبه نهم تیر ۱۴۰۳ ۹:۴۸ ق.ظ ...

بحران میانسالی

بخاطر اینکه من چهارشنبه باید می رفتم یک مرکز برای یک سری ازمایش و نمی خواستم تنها باشم از رضا خواستم با من بیاد و مرخصی گرفت ...سه شنبه هم تعطیل بود ...الان فهمیدم هفته ام رو گم کردم از صبح فکر میکنم امروز جمعه است اول به رضا گفتم چرا انتهای شب رو دانلود نکرده و اون گفت امروز پنج شنبه است بعد به خودم امدم که صد بار دی جی رو رفرش کردم و سریال محبوبم نیامده بود الان یادم امد امروز پنج شنبه است البته این بعد از وقتی بود که جارو برقی رو گذاشتم وسط هال و به رضا گفت شما جارو بزن و منم کابینت ها رو تمیز میکنم و رضا دوباره گفت جمعه نیست این بار دیگه خودم رو از دست ندادم و گفتم میدونم ...اما به اندازه ی یه اخر هفته خونه کثیف شده که پذیرفت ...

دلم برای 19 سالگیم تنگ شده وقتی که دوست داشتم کتاب بخوانم و اهنگ گوش بدهم انگار دوباره نوجوان شدم و در بحران میان جوانی و گذر از نیمه ی جوانی سر درگم ماندم ...با خودم میگم چرا کتابا به هیجانم نمی اره ؟ خدا میدونه چقدر کتاب دارم ...چرا اهنگ ها دوباره عاشقم نمی کنند ...مثل بچه ای که با خودش میگه چرا بازی با عروسک هام دیگه سرگرم کننده نیست ...

+دلم می خواهد اهنگ ساب بگذارم و مدیتیشن کنم اما رضا با این موضوع زاویه برداشته به محض اینکه هدفون می گذارم می اید و خلسه رو میشکنه و میگه نه خواهش میکنم ...نه ...منم دوست دارم تکه تکه اش کنم و به سختی خودم رو مهار میکنم ...کاش هیچ وقت براش در مورد مدیتیشن و علتش و چاکرا حرف نمیزدم ...دکمه ی غلط کردمش کجاست .

+برای نهار راگو پختم ...این غذا از بهشت امده اینقدر ساده است ! البته جای اینکه سیب زمینی ها رو با گوشت و لوبیا اب پز کنم جدا سرخ کردم و با لیمو ترش کوچولو و سبز و تازه ...دوغ و زیتون یک جای خالی بزرگ داشتید ...برای نهار زیر باد کولر جلوی تی وی در حالی که هنوز تو فاز امروز جمعه است بودم ...

+مادر یکی از شاگردهام جای تشکر یک سال تلاش برای دختر سرد و نچسبش نوشته خانم معلم یه انتقاد از شما دارم کاش کمی بیشتر با دخترم ارتباط می گرفتید ...گفتم دخترتون بیش از حد درونگراست من حتی نتوانستم یک دوست براش پیدا کنم ...گفت ای وای یعنی توی کلاستون هم مثل خونه درونگرا و منزوی بود ؟ می خواستم بگم نه توی خونه ی تو کیلین مورفی بود توی کلاس من یه هو می گفت بوووم و میشد یوسف تیموری !

+تابستان به کجا چنین شتابان بادی ؟ یکم ایزی بابا ...هیچ خبری توی پاییز نیست -

پنجشنبه هفتم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۰ ب.ظ ...

خوش رگ ...

امروز رفتم ازمایش خون بدهم - باز - دوباره - هوووف

یه خانمی میانسال قبل من بود که نمی شد ازش رگ بگیرند اخرم رفتن دکتر ارشد رو اوردن و رگ گرفت ولی تیکه تیکه اش کردند ...بعد بنده ی خدا می گفت اشکالی نداره من چون شیمی درمانی کردم رگ ها نازک شده ...تقصیر شما نیست ...

بعد نوبت من شد تا نشستم خانمه گفت بنده ی خدا چقدر بد رگ بود ...

گفتم عوضش من خوش رگم !

دستم رو هم تا مشت کردم یه عالمه رنگ ابی و بنفش توی دست لاغرم قشنگ پیدا شد که برجسته و پر خون بودند . اما دختره وسط کار به من گفت تو هم همچین خوش رگ نیستی عزیزم هااااا

گفتم اولین نفری هستی که اینو میگی ...چون من تقریبا به اندازه ی موهای سرت ازمایش دادم ...

به عبارت درست تو عرضه نداری ! واقعا هم نداشت ...زده کبودم کرده !

بعد رضا میگه جدیدا بد قلق و زود جوش شدی !

+اضافه میکنم بد قلق بودن بخشی از اخلاق جدیدم شده نازک نارنجی هم شدم الان رفتم یخ خشک اوردم گذاشتم روی کبودی در این حد لوس !

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳ ۷:۲۴ ب.ظ ...

کابوس های عجیب

اين خوابهای من داره به جای باریک میکشه

دیشب خواب میدیدم باید به پسر عمه ام بگم که یه برادر معلول داره که سالهاست رهاش کردند و این وظیفه ی خطیر رو شب عروسی پسر عمه ام داشتم اجرا میکردم ...که عروسی به هم بخوره ...

حالا صبح که بیدار شدم با خودم گفتم اصلا همچین بچه ی معلولی هست ؟ اخر سر دیدم این فقط یه کابوس بوده که علتش فقط یک چیزه

دختر عموم به شدت این پسر عمه ام رو دوست داره و بسیار جفت خوبی برای هم هستن انگار برای هم افریده شدند (من هر دوتاشون رو بی اندازه دوست دارم ) اما مثل همیشه وجود یک خواهر سلیطه که دختر عمه ی خودم باشه و یک مادر فولاد زره که زن عموی خودم باشه ...مانع ازدواج اینها شده و من چندروز پیش شنیدم که پسر عمه ام تا نزدیکی حلقه برون با یک دختر دیگر پیش رفته ...

متاسفانه من قبلا خیلی با عمه ام خوب بودم و تلفنی حرف میزدم اما بعد رفتم سرکار ارتباط کمرنگ شد الان نمی توانم زنگ بزنم و کاری کنم ..

دختر باشی می فهمی این درد چقدر بی رحمه و من اصلا این رو برای دختر عموی عزیزم که مثل خواهر کوچک تر دوستش دارم نمی خواهم ...خیلی دختر خوبیه ...

دختر عموی من اینقدر زیباست ...اینقدر زیباست که وقتی در هر مجلسی حضور پیدا میکنه همه محو زیبایش میشن اصلا نمی توانم زیباییش رو توصیف کنم خدا نقاشیش کرد ...اینقدر ساده است ...اینقدر ساده است که حد نداره ...اینقدر حدش رو می دونه ...اینقدر خانم ه که قلبم براش اتیش گرفته ... و میدونی درد کجاست ؟ میدونم پسر عمه ام عاشقش ...میدونم براش می میره ...فقط این دوتا بلد نیستن جلوی خانواده هاشون با ایستن از بس نجیب اند ...از بس پسر عمه ام سر سفره ی پدر و مادر بزرگ شده و نمی توانه توی روی خواهر بایسته ...توی روی پدرش که میگه با زن عموی من نمیشه کنار امد که خدایی هم حق داره ...

توی این عید قشنگ براشون دعای خیر کنید ...

خدا هیچ دو دلداری رو از هم جدا نکنه

+من از حالا اعلام کردم عروسی پسر عمه ام نمیرم چون عروس جدید رو دوست ندارم . تمام !

عاقا این عروسی نمیرم من به این معنی نیست که قراره برای عروس جدید سلیطه بازی در بیارم اصلا من انقدر نزدیکشون نیستم ...من فقط محاله جلوی چشم دختر عموم با این دختر جدید گرم بگیرم ...چون دختر عموم رو با 14 سال اختلاف سنتی مثل دختر خودم دوست دارم و بزرگ کردم برام عزیز تره وگرنه من محاله به یک دختری که تازه وارد به خانواده ی ما هست خدایی نکرده بی احترامی کنم یا رفتار سردی داشته باشم ...اما میشه به بهانه ی اختلاف سنی که باهاش دارم زیاد هم سمتش نرم همین ...

سه شنبه پنجم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۴۴ ق.ظ ...

ناخوداگاه

توی شهر پدری من فقط یک افسانه یا قصه هست که مادر بزرگا بلد هستند داستان دو پسر پادشاه از دو مادر به اسم ملک جمشید و ملک خورشید و در این داستان یک اسب پرنده هم هست به اسم اسب سم طلا -

همین یک قصه فقط

که تا سالیان سال من و پسر عموم شبهای تابستان توی رخت خواب های خنک و تمیز مادربزرگم ازش درخواست این قصه رو داشتیم و هر شب هم که می شنیدم تکراری نمی شد و هربار پدر بزرگم غر میزد این همه قصه توی بوستان و این همه قصه توی گلستان تو هر شب اینو برای بچه ها میگی ؟!

مادربزرگم زن ساده و بی ازاری بود می گفت چه کنم ؟ همینو بلدم ...

مادربزرگم بیسواد بود - من وقتی رفتم کلاس اول اون خونه ی ما بود و من هر روز که از مدرسه می امدم هرچی یادگرفته بودم رو یادش می دادم اما خوب فایده نداشت در نهایت فقط اسمش رو میتوانست بنویسه یعنی خاتون .

پدربزرگم اما هر روز سر سفره ی صبحانه از حفظ برامون حکایت های گلستان و بوستان می گفت و یه جاهایی هم شعر هاش رو میخواند و الان که فکر میکنم علاقه ام به مطالعه و نوشتن رو از پدربزرگی به ارث بردم که از پدرش و پدربزرگش یه کتابخانه ی کامل و مجهز به ارث برده بود ...

یعنی نزدیک 100 تا 150 سال پیش توی خونه ی پدربزرگ پدرم یک اتاقی بود با گنجه هایی به دیوار که توش پر از کتاب بود ...من این اتاق رو دیده بودم ...بالاترین طبقه ی خونه کاهگلی بود که بابام همیشه می ترسید من از پله هاش تنها بالا برم چون نرده نداشت و تمام مدت بغلم میکرد

...بماند که چند سال بعد با مرگ مادربزرگ و پدربزرگم تمام اون کتابهای بعضا دست نویس بودند

رفتن توی کارتون موزی و با نم بارون و موش های ازشون پذیرایی شد .

عموی کوچکم که بعد از ما در اون خونه ماند ارزشی برای دانش قایل نبود و یه جورایی ازش بیزارم بود !

دیشب توی خواب خونه ی پدربزرگم بودم ...بابا بزرگ و مامان بزرگ بودند ...خونه صفای قبل رو داشت ...گاهی با خودم میگم ناخوداگاهم از کجا میدونه کی ...چی رو یادم بندازه ...وگرنه من به کل یادم رفته بود ملحفه ی رخت خواب بچگیم انجا ابی رنگ بود و سنجاقک های درشت بنفش داشت ...

دوشنبه چهارم تیر ۱۴۰۳ ۱۰:۵ ق.ظ ...

اسمون نجومی

در حالی که علاقه مند ها به نجوم ماه هاست منتظر 2 و 3 تیر برای رصد اسمون هستند و از چندوقت قبل برای امشب نقشه کشیده بودند ابرهای باران زا امروز با خوشحالی تمام وارد اسمون تهران شدند و حق دیدن اسمون رو وتو کردند منم با بهت و دلتنگی رفتم جلوی پنجره تا ببینم صدای باران که شنیدم حقیقیت هست یا تخیل ذهنم که مهمان دیدن چندتا صاعقه ی جذاب شدم که مثل جادو خیره کننده است ... و پذیرفتم اسمون نجومی تعطیل

+یک عمو دارم که از لحاظ اخلاق بسیار بسیار مشابه هستیم ... یک بار صحبت سن شد گفت ادم تا یک سنی دوست داره سنش هی بره بالا و بشه ادم بزرگ از یک جایی دیگه دوست نداری به سن ات فکر کنی ...خدایی برای نه صرفا سالها ...برای تک تک روزهای این 33 سال زحمت کشیدم ...اما امروز دیدم هیچ اشتیاقی ندارم یه کیک بپزم ...هیچ اشتیاقی ندارم برم خامه بگیرم ...

حتی کمی گل خشک داشتم برای تزیین کیک برام انگیزه نشد ...چندبار هم امدم تخم مرغ از یخچال بگذارم گفتم بی خیال ...

+رضا گفت برنامه ات برای تولدت چیه ؟

گفتم عصر جمعه یک کیک می خرم و میگم خانواده ام بیان دور هم بخوریم .

گفت هدیه چی میخواهی ؟

هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید میدونستم خرید طلا هم در توانش نیست گفتم بعدا بریم لباس بخرم -

یکشنبه سوم تیر ۱۴۰۳ ۹:۱۷ ب.ظ ...

کلاس تابستونی

فکر کنم تنها معلمی هستم که با شروع تابستون کلی برنامه برای خودش نمی چینه ...همکارانم اغلب کلاس های مختلف ثبت نام می کنند کلاس هایی که با روحیه من سازگار نیست ...منظورم اینکه اگر بخواهم عروسک سازی با نمد رو یاد بگیرم یوتوب هست ... به گل و گیاه هیچ علاقه ای ندارم ...کلاس زبانم رو قبلا رفتم ...کلاس جواهر دوزی که این روزها بین همکاراهای من خیلی ترند شده برای من بی فایده است چون من لباسی که نیاز به گلسینه ی جواهر دوزی شده داره رو نمی پوشم ...چشم و وقت هم ندارم برای مادرم و مادرشوهرم گلسینه بدوزم !

من دوست داشتم یه کلاس فیزیک کوانتوم نزدیک خونه بود ...یک جایی که با هم درهم تنیدگی کوانتومی رو بحث می کردند ...یک کلاس سنگ شناسی ...یک کلاس که انجا متن های مولانا رو فقط بخوانند و بگن قصه ی پشت هر متن چیه ... یک کلاس که بیاد تک تک ایه های قران رو با علم روز طبیق بده و بگه چرا از بچگی به ما گفتن گنبد کبود ؟ کلاس افسانه های باستانی ... دوست دارم برم کلاس شفا با کاینات ...

وگرنه کلاس سی و هشت غذا با بادمجون که از پس خلاقیت خودم هم بر می اید !

جمعه یکم تیر ۱۴۰۳ ۸:۴۷ ق.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو