دلتنگی .
دیروز رضا رفت اداره و مطمین شدیم مرخصیم تضمین شده و من به عنوان زنی که تا 12 ماه اینده حقوقی نداره در اولین قدم رفتم توی پیجی که بانکه های سرامیکی می فروشه و خودم رو با اسکیرین شات گرفتن از هرچی خوشم امده و به قولی به خودم امید دارم اوکی سال دیگه می خریش !
من عاشق هانام ...
دلیل زندگیم و دلیل نفس کشیدنم و دلیل ادامه دادنم این خورشید کوچیکه
اما اینکه با امدنش تمام نقش هایی که جون کنده بودم بدستش اورده بودم رو مطلقا بخاطرش کنار بگذارم واقعا برام سخته ...نه اینکه حالا توی اون کلاس فکستنی و با مدیری که هر منتظر خطام بود برام چه حس خود ارزشمند بینی یا حس مفید بودم مخفی شده بود نه ...اما اینکه روزم پویاتر بود ...مثلا صبح تند تند کارهای باقی مانده رو می کردم و می رفتم سرکلاس توی راه قدم میزدم و صبح بخاطر بیرون رفتن ارایش میکردم و به خودم می رسیدم و ساعت یک که تعطیل می شدم خرید میکردم و میامد خونه و نهار درست میکردم و رضا می امد و بعد می رفتم بیرون گاهی یا فیلم می دیدم یا کتاب میخواندم ...
منظورم اینکه روی یک خط صاف از شیر و پوشک و غذای کمکی و بازی و خواب ...نبود .
هرچند الان شیرینی خودش رو داره و اینکه هر روز به خودم می گم از لحظه به لحظه اش لذت ببر سال دیگه یه نوزاد فینگیلی نداری که توی بغلت جا بشه و برای خواب اغوشت رو بخواهد کم کم مستقل میشه پس عطر هر لحظه رو نگه دار برای اینده ...این برش از زندگی هرگز دیگه تکرار نمیشه و روی همین لحظه ها تمرکز کن ...
اما خوب ...دیروز حتی برای دانشگاه رفتن ...برای درس خواندن ...برای خرید یه لایتر سبز و نارنجی ...برای قدم زدن توی انتقلاب و دنبال کتابی که استاد معرفی کرده و همزمان خوردن یه دونات داغ هم دلتنگ بودم ...
پس به خودم حق میدهم و میدونم سر سوزنی از عشقم به هانا کم نمیشه ...من یه گذشته داشتم ...یه سری نقش که برای بدست اوردنشون تلاش کرده بودم و حالا کنار گذاشتن انها و نادیده گرفتن خودم شاید اسون نباشه اما این برش از زندگیم هم قشنگی خودش رو داره .








