روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

30 تیر1400

+خونه ی خوب و مرتبی داشتیم . تمیز بود و فقط یک ظرف سرخکن باید خشک میشد بره سرجاش ...

الان ترکیده ! اما مهم نیست . 

یه کیک خامه ایی پختم فقط و فقط برای همسر جان ...مثل اون دخترک خیلی ناز و زیبای اینستا گندم یک عالمه هم خامه و موز زدم وسط کیک که حسابی مزه بیاد الان هم همسرم مثل یه پسر بچه میگه واقعا باید بیست و چهار ساعت بمونه که خوشمزه بشه ؟

میگم اره پسر کوچولو باید بمونه . 

این کیک حقش ه چون ماه پیش از پول تو جیبی هاش برام صفجه گردان خرید ...باورکردنی نیست که با وجود صفحه گردان خامه کشی و برش کیک چقدر برام ساده تر شده . 

+یک ظرف خامه ی سی و پنج تومنی به من سه تا کیک میده ...هرکیکم حدودا بیست تومن یا یکم بیشتر میشه اما واقعا می ارزه ...

+برای اولین بار طرح درس نوشتم . خیلی ترسم از تدریس ریخت دست کم فهمیدم توی درس مطالعات مشکلی نخواهم داشت . اما خیلی وقت برد حدود چهار ساعت - البته من قبلا هرگز طرح درس ننوشته بودم - با این حال وقتی شروع کردم تاوقتی تموم شد متوجه گذر زمان نشدم و این یعنی خوب ه دیگه ...

+حدود هزار و پانصد  صفحه جزوه دارم که در عرض ماه اینده باید بخوانم ...یا صبور ...معجزه هم باعث نمیشه این همه مطلب رو یاد بگیریم ...حالا هرقدر هم میخواهد روان و ساده باشه - فعلا صد صفحه اش رو خواندم . امتحان مجازی چطوریه ؟ میشه از روی جزوه ات نگاه کنی درست میگم ؟ اما توی باور ذهنی من این تقلب ه ...هرچند میگم وقتی اموزشی که باید توی پنج ماه داده میشد توی یک ماه انجام بشه کاری هم من میکنم تقلب نیست ...

+هر شب کابوس می بینم ...هر شب گم ات کردم ...هر شب با جیغ و گریه بیدار میشم ...تو رو صدا میزنم ...کی از دوست داشتنت نا امید میشم ؟ کی می فهمم تو دیگه هیچ وقت نیستی ؟

+یه گلدون گل حس و یوسف مامان داده به من ...می گذارم توی افتاب بیحال میشه ...باید یک جایی با نور غیر مستقیم و خوب براش بیابم ...دوشنبه که رفتم برای دادن فرم تعهد اداره قبلش پنچره ی پذیرایی رو کامل بازگذاشتم هوا جابه جا بشه ...گل رو هم گذاشتم توی قاب پنجره ...امدم یه قمری درست کنار گلم توی قاب پنچره بود ...گفتم بفرمایید رفیق جان خونه خودته ...پر زد و رفت ...چقدر ما ادما وحشی هستیم که حتی به منم اعتماد ندارند ؟

+فهمیدم هرقدر درونگرا تر باشی و تنها تر بیشتر با خودت مهربونی ...رضا باید زبان بخوانه اما دوست نداره ...امروز صبح گفت یه صبحانه ی خوب درست کن جفتمون بریم سر درسمون ...اما سر ظهر گفت می ایی این تیکه از متنم  رو ویرایش کنی ؟ پرسیدم کدوم متن ؟ گفت دارم یه نمایش نامه می نویسم ...رضا هم به شدت درونگرا و تنهاست ...اون روز دوست رضا داشت یکی از شعر های خودش رو میخواند ...یادم افتاد اینقدر ادم های هنری دورم رو گرفتن که گاهی یادم میره نوشتن یک کار خاص ه ...خانمش هم شاعر هست ...هرچند مثل خیلی از ذاتا هنرمندهای دیگر تمایلی به چاپ اشعارشون ندارن ...اما توی دنیایی کوچیکی که رضا منو با اون اشنا کرده هنر یک چیزیه شبیه چشم داشتن ...همین قدر عادی ...

+ هنوز خانواده ام رو برای تولدم دعوت نکردم . مامان کم کم داره طعنه اش رو میزنه ...ان شا الله عید غدیر . 

+این اهنگ معرکه رو شنیدی ؟ برای SIA هست .

 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
چهارشنبه سی ام تیر ۱۴۰۰ ۱۱:۵۵ ب.ظ ...

5 اردیبهشت 1400

یک سنت بسیار ناپسند هست به اسم خونه تکونی اول ماه ! در این روز شوم یک روانی مثل من به کل خونه سرکشی میکنه از عوض کردن رو تختی و جارو برقی کشیدن کشو ها تا مرتب کردن کابینت ها و مثل یک روانی تمام عیار کابینت خار و بار و یخچال رو میشوره که چی ؟ 

هیچی مغز نداره ! 

پس شما مثل من نباشید و از این سنت ناپسند دوری کنید . 

علت دو روز ننوشتن ام فقط همین ه !

دیروز عصر مغز ناقصم رو خر لگد زد ...گفتم ای شوهر عزیز که جانم فدای تو ...تو روزه ایی بشین خونه من خودم میرم خرید ...این کرونای هندی باحاله یه دفعه می کشه من ازش نمی ترسم ...

اونم قبول کرد . 

رفت همان و دیدن فلفل دلمه ایی های خوشگل رنگی رنگی همان ...بعد هم ...بادمجون دلمه های خوشگل ....لوبیا سبز و باقالی ...

دیگه رفقا روح شیرین درونم حلول کرد و مثل یه جوگیر تا توانستم خریدم ... 

اول اینکه با بدختی اوردم تا خونه چون گوشی هم نبرده بودم زنگ بزنم همسر مبارک بیا 

دوم ابنکه گفتم به فرض اینکه بچه ایی باشه با مادر جوگیری مثل من به فنا رفت دیروز !

سوم اینکه تا دو نصفه شب داشتم لوبیا سبز سرد میکردم و روغن بادمجون می گرفتم ...

امروز هم دیدم اشپزخونه به فنا رفته بگذار بی عقلیم رو کامل کنم ...زدم خونه تکونی اول ماه رو تموم کردم . 

 

+دوست داشتم می نوشتم هر بار خونه رو مرتب میکنم همسر می اد و از پشت بغلمم میگیره ...کناره گونه ام رو می بوسه و درگوشم میگه مرسی عشقم که خونه ی کوچیک مون رو پر از  زندگی میکنی ...من میدونم لیاقت تو بیشتر از این هاست ... اما متاسفانه هر بار می اد و می گه موش کوچولو دوباره چی رو بهم ریختی که بخواهی از نو مرتب کنی ؟!

+ سوال اساسی امروز استانه ی مرتب ماندن کشو ی لباس های رضاست ... یه چیزی بین سی ثانیه تا یک دقیقه است ...یعنی کشو رو چیدم از اتاق رفتم بیرون امد داخل من دوباره که برگشتم شده بود مثل قبل ! من نمی دونم این بشر چه مشکلی داره که بلد نیست لباس درست برداره هر بار لباس بر میداره کشو رو میکنه روده ی گاو ! امروز جیغ میشنید  ...امیدوارم اثر کرده باشه . 

+ اخر هفته خانواده ام رو دعوت کردم . میخواهم لوبیا پلو با لوبیا سبز بپز اما دلم نمی اد از بسته های یخچال بردارم . البته امروز خونه دسته ی گل شد دیگه پنج شنبه صبح جارو برقی  و یه شست و شوی مختصر میکنم بعد هم ان شا الله میرم خرید - میوه میخواهم فقط هندوانه بخرم - غذا هام خوراک دال عدس و لوبیا پلو و اینکه برای بعد از شام کیک عصرونه ساده می پزم . نمی خواهم به خودم مثل همیشه سخت بگیرم .  حالا می بینیم .

+خدایا شکر برای خونه ی ایی که هست ...برای همسری که هست ...برای شوق امدن خانواده ام ...برای فلفل دلمه ایی های رنگی رنگی پر از قشنگی و سیب زمینی های فریز شده ... مرسی که امروز به همه ی کارهم رسیدم ...تو خدای مهربونی هست ...اگر جوانه ایی تو دلم هست تو به حماقت من که فرش و میز کنار میکشیدم توجه نکن و اونو حفظ کن ...اگرم این ماه قسمتمون نیست بازهم میدونم توش یه حکمتی هست 

 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
یکشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۰ ۱۱:۳۴ ب.ظ ...

26فروردین 1400

به مامانم گفتم بیا به سرویس چینی برات بخرم

میگه نه برای چی ؟

گفتم محض خنده و شاید تمام اون هیجده سالی که پابه پام درس خواندی ...تمام اون شب هایی که امدی توی ایستگاه اتوبوس که من از کوچه تاریک تنها برنگردم ...تمام اون شامی کباب هایی که هفت صبح دوشنبه از خواب نازت بیدار شدی برام غذای تازه پختی ...تمام عدسی هایی که روزهای بارونی توی ابتدایی برام اوردی که زنگ تفریح بخورم ... چرا الان نباید یه هدیه برات بخرم ؟

گفت با کدوم پس انداز ؟

گفتم اینقدر دارم که برای تو بخرم ...تو به پولش چیکار داری تو  طرح اش رو انتخاب کن ...یه بار توی زندگی ایت به خودت بگو از بچه ام یه چیزی سمت من امد! همیشه که قرار نیست شما لقمه ی دهن تون رو بدهید به ما ...

بلاخره یکم راضی شد گفت سرویس کامل نمی خواهم ...فنجونش به چه دردم می خوره اخه ؟

گفتم می چینی توی کابینت ات مهمون برات امد چایی می اری نخواستی هر بار در کابینتت رو باز کردی لاحول و لا قوه می خوانی و ذوق میکنی . ذوق کردن به تو نیامده ؟

گفت پس باشه . 

یه بار می گفت کاش استقلال مالی الانم رو چهل سال پیش داشتم یه وقتایی برای مامانم یه روسری می خریدم ...یه بار از خونه ام که می رفتم یه کیک می پختم می بردم با هم بخوریم ...اگر رضا میخواهد کاری برای مادرش بکنه جلوش رو نگیر ...

دیدم چقدر حرفش راست ه . 

یه زمانی بابا کارمند بود ...حقوق شون خیلی خوب بود ... یه دفعه مامان رو می برد و می گفت نزدیک شعبه نمایندگی چینی حمید زده بیا به ست بخریم ...

یه روز از جمهوری بر می گشت دیده بود نمایندگی چینی مقصود شلوغه بعد مامان رو برد گفته بود بیا یه سرویس بخر ...

خواهر ازدواج کرد بابا با مامان می رفت خرید برای اون چینی خرید برای مامان هم یه ست خرید . برای خواهر قاشق و چنگال میخرید برای مامان هم می خرید به مامانم می گفت عروس خانم ! حالا برای خودت انتخاب کن ...

واقعا هم عروس خانم بود توی 34 سالگی دختر عروس کنی خودت یه پا عروسی ! من بچه بودم اما ذوق و خوشحالی مامانم رو می دیدم .

حالا مثلا برای خواهرم سرویس کامل با سوپ خوری می خرید برای مامان یه شش نفره اما این تعارف ه خیلی خوب بود . 

 

سر ازدواج من هم فشار مالی لعنتی خیلی بود ! می خواستن هرجور شده من صاحب خونه بشم ...برای همین بابا همه اش سر کار بود و من و مامان می رفتیم ...کسی نبود ناز مامانم رو بکشه ...هرچی میدیدیم می گفت تو بهترین رو بخر ...من می خواهم چیکار ! 

کامل ترین رو بردار 

گرون ترین رو بردار 

شیک ترین رو بردار 

 

حتی خواهرم هم به وسایلم حسودی میکنه ...اما من دلم پیش اش مانده ...پیش تمام چیزهایی که من دارم و این از زحمت و پس انداز انهاست ...

هر وقت وارد خونه ی یه دختر تازه عروسی کرده میشید نگید مارک کریستالش چیه ...برقی هاش چیه ! بگید همین ست کارد و چنگال  یعنی یه مامان یه روز دلش می خواسته یه ست کارد و چنگال برای خودش بخره اما نخریده ...همین نمکدون حتی پلاستیکی یعنی یه بابا یه ساعت بیشتر کار کرده ...یعنی یه مامان از خوشی خودش زده ...یعنی یه بابا یه مسیر رو پیاده امده تا پس انداز کنه برای دخترش ...برای پسرش ...

 

دنیا رو این طوری دیدن ...یه چیزی که باید خودت تجربه اش کنی ...باید عروسی بشی ...باید ببنی که مامانت از ارزوهاش برای تو گذشته ...اون وقت می فهمی ... 

پنجشنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۰ ۱:۳۳ ب.ظ ...

18 فروردین 1400 .

یه زن عمو دارم که اعتقادش اینکه زن اگر برای خودش احترام قایل نشه بقیه هم احترام اش رو نگه نمی دارند . بعد هم میگه این احترام از اراستگی ظاهری شروع میشه تا دستکش دست کردن موقعه شستن ظرف ها ...

مامانم هم اعتقاد داره صبح که مرد از خونه میره باید خونه اشفته بازار باشه . مامان تحت هیچ شرایطی اهل مرتب کردن خونه اخر شب و دستمال کشیدن همه جا نیست و میگه مرد صبح که میره باید خونه شلوغ باشه که شب که بر میگرده که تمیز می بینه بفهمه زن توی خونه کارهاش ارزش داره . 

دیگه دیشب این دوتا اعتقاد رو میکث کردم ! چون این مدت چه کارهای خونه تکونی خودم . چه کارهای خونه ی خواهر . چه کارهای خونه ی مادرشوهر همه دست به دست هم داده تا حسابی پوست دستم خراب بشه . کرم کامان هم داشتم هرچی میزدم فایده نداشت . 

دیروز گفتم باید به سنت زن عمو رجعت کنم ! از ظهر هرچی ظرف بود رو نگه داشتم توی سینک که اخر شب یک باره دستکش بپوشم و بشورم اما اخر شب حالش رو نداشتم دیگه به سنت مامان جان هم پناه بردم از عصر هرچی به هم ریخته شد جمع نکردم 

نتیجه امروز یک ساعت و چهل و پنج دقیقه میسابیدم  عوضش الان نهارم رو نصفش رو پختم و خونه هم دسته گل . همه جا جارو کشیده و گردگیری شده و مرتب ه و برق میزنه و برای اخر هفته تمیزه . فقط میمونه اون بخش اراستگی که اغلب من از اون مدل خانم های مرتب و با لباس های قشنگ و تمیز هستم اما امروز هنوز لباس راحتی خوابم رو به تن زیبای پر از لیپید دارم . 

 

راستی عید رضا اقوام عزیزش رو که همگی همزمان با ما ازدواج کرده بودند دید بعد گفت این دخترها هیچ کدوم حفظ بدن بعد از ازدواج براشون معنا نداره ! همگی ده و بیست کیلو چاق شده بودند . من کلا سه کیلو توی این چهار سال اضافه کردم که کرونا و بی تحرکی هم مزید شد اما هنوز همون سایز قبل هستم . رضا گفت افرین که تو به خودت میرسی منو میگی ذوق کردم و انگیزه شد که ورزش رو درست تر پیگیری کنم . 

+شوهر خواهرم گفته دلم برای لیلی تنگ شده این مدت کنار هم بودیم به هم عادت کردیم ...مادرشوهر هم دیروز زنگ زده به رضا گفته لیلی نیست خونه خالی و دلگیر شده تو رو خدا زودتر بیاییید ... جاری جان هم پیام داده دلم برات تنگ شده ...

به مامانم گفتم برای اولین بار گفت ببین ما چی کشیدیم وقتی تو ازدواج کردی خونه یه دفعه ساکت شد ! گفتم مادر من قندهار که نرفتم ...گفت فرقی نداره تو رفته بودی ...

شلوغ کی بودم من ؟  خدارو شکر که از من انرژی به انها رسیده . 

 

 

+ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ ...

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
چهارشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۰ ۲:۲۰ ب.ظ ...

16فرودین99

دلم برای خونه ی سبزم تنگ شده بود . خدایا صد هزار بار شکرت که یه سقف بالای سرماست . خدایا این سقف رو به همه بده ! شب نیمه شعبان انجا اش پختیم منم نمک ریختم توی اش به نیت همه بخصوص دو نفری که خونه می خواستن . 

یعنی این مدت هر قدم خوب بود و عالی گذشت شکر خدا - البته به تعبیر من - بخواهی بد ببینی میشه از لحظه به لحظه اش یه چیزی در بیاری اما من میگم اگر رفتی یک جایی و نون و نمک صاحب خونه رو خوردی نمکدون نشکن و بدی رو نیبین ...اینقدر تعریف خوبی رو بکن که برای خودت هم جا بیفته عالی گذشت . پس میگم عالی گذشت جز دوتا بخش که اول این بود که ساعت خوابم به هم خورد یعنی هر روز ساعت هفت و نیم بیدار میشدم ! چه خونه ی پدری رضا ...چه خونه ی مادر خودم ...دومی موهام بود ...خودم دوست ندارم جایی میرم موهام باز بگذارم برای همین دایم دم اسبی می بستم اما از دیروز باز گذشتم شون دارند نفس می کشن ...

الان مقدمات ماکارانی رو اماده کردم ! به به ! اشپزی توی خونه ی خودت خیلی مزه میده ! هرچند من انجا هم چه خونه ی پدری رضا چه خونه ی مامان خودم اشپزی زیاد کردم اما اینجا یه جور دیگه است ...دیروز که عملا ساندویچ مرغ بود و کار خاصی نداشت ...ان شا الله بازهم روال زندگی رو دست بگیرم دیروز رضا می گفت بیا سال نو مبارکی کنیم - یعنی میوه و اجیل و شکلات بخوریم انجا که بودیم عادت کردیم . این یه هفته هم رضا تنها بوده دلش تنگ شده بود اما من  گفتم اصلا حال ندارم خیلی خسته ام ...کلی بدنم رو نیش حشره داره که با انتی هیستامنی تحمل میکنم اما امروز که بیاد بعد از نهار چایی تازه دم میکنم و سال نو مبارکی میکنیم .

دیروز فهمیدم واقعا دستم از سفره ی پدر و مادر کوتاه شده . هرقدر هم پدر و مادرم بخشنده اند و از سخاوت زبان زد فامیل هستن اما بازهم برای من سخت بود خواسته هام رو بگم ...دیروز تا رسیدم توی سولار سیب زمینی سرخ کردم بعد تا امدم برسه سر سفره نصف شده بود با رضا تعریف که میکردیم ناخنک زدیم دیدم واقعا همین سیب زمینی ساده رو انجا روم نمی شد ناخنک بزنم اما ادم توی خونه ی خودش راحت تره . 

الهی این ارامش قسمت همه باشه و توی زندگی منم همیشه جاری بشه . 

بهار قشنگی بشه ان شا الله . 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
دوشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۰ ۱۲:۴۲ ب.ظ ...

دوشنبه .

رضا پرسید برنامه ی خونه تکونی امسالت به چه صورته ؟ 

گفتم که یک هفته است دادم دم زندگی و دل به هیچی ندارم ...به نظر ایشون هم بلاخره فهمید خونه ی همیشه تمیز با ارزشه ...براش درس عبرت خوبی بود اما فعلا  یه اتاقم مطلقا شده لباس تا برم ساک بیارم بپچپونم انجا . اشپزخانه هم خیلی بهش نمی رسم فقط مرتب ه اما میگذارم ظرف ها جمع بشه اخر شب یه دفعه می شورم . 

گفتم برنامه اینکه دو تا رو تختی ها رو فردا ببریم بشوریم و بعدش من ساک بیارم و لباس ها رو بچینم .

این طوری فردا خودم اتاق خواب ها رو بخصوص کشو ها رو مرتب کنم و چهارشنبه با هم اشپزخونه رو بشوریم .

شستن اشپزخونه خیلی ماجرا داره . باید میزنهار خوری بیاد بیرون .سولار بیاد بیرون . گاز رو بکشم جلو . بوفه اش رو بشورم .

تازه داخل کابینت ها و مرتب کردنش می مونه ! البته یه سری مثل کابینت چینی ها رو اصلا دست نمیزنم چه کاریه ...کابینت حبوبات و خار و بار و ظرف های دم دستی هم که دایم تمیز شدن اما بازهم کار زیاده 

بخچال هم باید بشورم . 

 الانم فکر کردم برم از اون برچسب کاشی ها بخرم چوب های کمد دیواری رو صفا بدهم واقعا این کمد دیواری بی نوای ما نفرین شده از بس من مرتب میکنم باز نامرتب ه . 

پنج شنبه هم سرویس بهداشتی رو حساب و اساس ی بشوریم و من پرده ها رو عوض کنم . 

دوست داشتم میشد کتاب خانه رو کشید جلوی پنجره تا نور کمتر بیاد و اتاق هم یه شکل و شمایل تازه بگیره حالا نمی دونم چقدر موافقت میشه . تابستون که بشه من دایم توی اتاق کارم . الان سرده دوست ندارم برم . از وسیله ایی که زورم نرسه جا به جا کنم خوشم نمی اد . کتابخانه خیلی سنگین ه زورم بهش نمی رسه !

 

 

وای حتی نوشتمش هم وحشت کردم ...چه کاریه اخه ؟! خونه تکونی نمی خواهم باشه بعد عید ... 

نباید شروعش کنم ...جدی میگم ...وقتی به چیزی دلم نیست و براش انرژی ندارم انجامش حماقته ...به نظرم بهتره فقط رو تختی ها رو بشوریم و بریم و بیاییم بعد خونه سابی کنم ... الان گفتم اگر بنا به رفتن باشه بریم و چند روز بمونیم پیش مادر و با بابا برگردیم ...بخدا این خیلی درسته .  امیدوارم همین طوری بشه من اصلا نمی خواهم برم زنانه خونه ی خواهر بمونم ...میخواهم برم و زودتر بگردم شهر خودم و بیام خونه ام . دوست دارم نهایت یک هفته دور باشیم . احتمالا یک شنبه بریم و بابا برای شنبه ی بعد برگرده به نفعه ما هم با اون برگردیم . 

+چقدر نق میزنم ؟ چون نمی خواهم از خونه ام و ارامشش برم ...حوصله ی ادم ها رو ندارم ...حوصله ی جمع رو ندارم ...حوصله قوم الظالمین رو ندارم ...

دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ ۱۱:۴ ب.ظ ...

یک روز باید یک جایی درونگرایی رو مثل اوتیسم به رسمیت به عنوان یه اختلال بشناسیم ...درونگراهایی مثل من یک روزگاری اتفاقا به عنوان یه دختر برونگرای پر انرژی متولد شدن و کم کم زندگی وادارشون کرده بیشتر توی لاک صدفی خودشون مخفی بشن ...

ما به قدر کافی صدمه دیدیم و حالا که برای خودمون یه پناهگاه امن پیدا کردیم ما رو بی خیال بشید . 

از الان بدنم با تجسم دو هفته در جمع بودن یخ میزنه ! دو هفته هر لحظه مشغول وراجی بودن . یعنی ان دو هفته ی عید اسم وب رو می گذارم نق نقستون ! حالا باشید و ببیند ...

خانواده ی خودم یک طرف 

خانواده ی شوهر یک طرف 

خانواده ی پدری یک طرف 

شهر بدون فرهنگ یک طرف 

 

خواهرم ! خواهرم ! گریه کنید به حالم ! ساج ( یه چیزی شبیه سپره جنگی ه که برعکس می کنند زیرش اتیش میزنند روش نون می پزنند ) ساج فرستاده رفته که یه روز من و عمه ام برای دو هفته اش نون خونگی بپزیم !

این خودش یک مثنوی هزار من از سرخوشی مطلقه !

 

باورم نمیشه یکی سی سال سن داره اما هنوز نمی توانه بخواهد که عید رو به سبک خودش بگذرونه ... چرا باید بهترین روزهای سالت رو با تحمل و دیدن ادم ها شروع کنی ؟ 

خیلی نق میزنم نه ؟ 

اگر شهامت داشتم می گفتم اگر منو ببرید مسافرت ، بعد من کرونا بگیرم حق ندارید بیاید بیمارستان ...حق ندارید اگر مُردم گریه کنید ... اما ته اش می شنوم خوب نیا - 

خوب دقیقا من کدوم گوری بمونم که نیام ؟  من الان میخواهم مختصات جغرافیایی اون گور رو بدانم - 

قشنگ ترینش هم برای رضاست - من باید بعد عید جراحی کنیم - همون که سال پیش باید انجامش می دادم و یک سال ه عقب اش انداختم - بعد داشتم می گفتم از عمل نمی ترسم ...میدونم ممکنه بمیرم اما نمی ترسم 

اونم گفت پس بیا بریم خونه ی مادرم اگر از کرونا بمیری دیگه جراحی هم نمی خواهی ...

دقیقا با این فلسفه راضی شدم .

دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ ۱۱:۱۳ ق.ظ ...

یکشنبه .

دست و دلم به خونه تکونی عید نمیره . کاش راه ها رو ببندن و نریم مسافرت ...

چرا دوست ندارم خونه تکونی کنم چون زندگی روی هواست . من دوست دارم توی خونه ی تمیزم زندگی کنم نه اینکه درش رو سه قفله کنم برم پانزده روز بعد بیام و یه لایه خاک تحویل بگیرم . 

از اون گذشته هر هفته خونه رو تمیز کردم و هر ماه هم یه نیمچه تمیزی داشتم - هرچند امسال توی این هر ماه تمیزی خیلی تنبلی کردم و همون در حد نیمچه ماند ! و من از بعضی هاش  تا شد فرار کردم اما سال بعد قسم میخورم هفته ی اول هر ماه این رو تمام و کمال در حد مرگ داشته باشم ! 

نیامدن دایم مهمون در این امر خیلی موثر بود یکی اصولی و با وسواس تمیز کردن دومی رنگ مو هام . 

دیروز نقشه کشیدیم با همسرجان که رو تختی ها رو ببریم حیاط مامان بشوریم . خوب این خوبه می شورم تا عطر شوینده بره - بخاطر ریه ام من نمی توانم رخت خوابی که تازه از لباس شویی بیرون امده رو استفاده کنم باید همون عطر کم شوینده بره -

معمولا هم از نیمه ی اردیبهشت بخاری ها جمع میشه دیگه من می گم بگذارم بخاری رو که برداشتیم بعد پرده ها رو بشوریم ، تخت رو بیاریم جلو اتاق رو کامل طی بکشیم و کمد لباس ها رو از لباس مرتب کنم .

خوب همون زمان اشپزخانه رو هم می شوریم دیگه 

شیرینی عید هم نپختم  کلا قراره در قرن جدید به عنوان یک موجود تنبل دچار دگردیسی بشم 

الانم سه تا سبد لباس شسته رو گذاشتم کنار اتاق تا ببینم وضعیت شهر ها به چه صورت ه و باید ساک بست و رفت یا نه . باقی خونه  هم دسته ی گل ه و جارو کشیده و مرتب ه - فقط برای عید و عمو نو روز جمعه مثل هر هفته خونه رو تمیز کنم و اساسی ایش باشه در قرن نوین !

یکشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۹ ۱۰:۱۸ ق.ظ ...

جمعه .

برای اولین بار بعد از چهارسال زندگی مشترک رضا داره روی فروشنده ها حساس میشه .دو شب پیش توی یه مغازه یه مدل تاپ بود که من قبلا خریده بودم  خیلی راضی بودم - تاپ ورزشی -  به اون گفتم بیا چندتا رنگ به سلیقه ی خودت انتخاب کن . 

به محض اینکه اقای فروشنده یه نگاه به بالا تنه ی من کرد رضا ارام گفت یه وقت دیگه و از مغازه بیرون امد و باقی راه ساکت بود . 

شوهرم داره غیرتی میشه عایا ؟  ان شاء الله بشه و از اون بیخیالی تاتری در بیاد.

بعدش گفتم راست بود غیرتی شدی !؟ 

یکم مور مورش شد اما اخرش گفت خوب یه جوری بود ...

یه جوری ایت رو خریدارم رفیق جان !

 فکر کن مثلا براش سخت بوده که فروشنده با خودش تجسم کنه تاپ فسفری با رنگ پوست من و گردن و بالاتنه ام چه شکلی میشه !؟ مردها عقل ندارند 

تا اینجا سیصد تومن دارم دو دست لباس خواب خانم خرسی مهربون و توت فرنگی های صورتی خندون و سه تا شلوار جین هم خریدم 590. هر سه تا هم جذب... واقعا چرا؟ اما الان پوشیدم دیدم خیلی خوبه ...

سایزم هنوز 38 هست  راضی ام جین ی که پنچ سال پیش خریده بودم و هنوز نپوشیده بودم هم 38 هست . 

هعی روزگار دختر خونه که بودم توی خونه جین می پوشیدم همیشه الان شلوار گرم کن تو کرکی زن مش حسن  

لباس خوابایی که خریدم یکم اهار داره و انقدر که میخواهم راحت نیست . خواهر جان گفت یه بار بشوری نرم و لخت میشه . ان شا الله که بشه هنوز دو دست دیگه لباس خواب شل و ازاد و یه تعداد بلوز تو خونه گرم و یه شال و جفت کتونی و کیف تازه نیاز دارم . یه روسری هم باید برای پیراهنم بخرم . جای شومیز پیراهن خریدم . تمام پول مس ها و عیدی و همه چیز هم رفت به فنا برای همین چیزها .

یکم همه چیز زیادی گرون نشده ؟

از ورزش راضی ام ...بدنم روز به روز بهتر میشه اون سمت عید ان شا الله جدی تر پیگیری تمرین هام میشم و به محض اینکه کرونا بره بدن ی که این مدت تمرین اش دادم رو می برم دفاع شخصی یاد بگیره . رضا می گه اتفاقا تو ریزه میزه ایی دفاع شخصی برای تو خوبه چون من یه دونه بزنم تخت سینه ی طرف میره تو باقالی ها ...

وای من واقعا دو سال بود چیزی برای خودم نخریده بودم البته جز یه تعداد تی شرت ...الان اینقدر حس خوبیه خرید که نگو ...کاش چرخ زندگی برای همه بچرخه ما هم روش .

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۹ ۱۱:۸ ق.ظ ...

دوشنبه .

یک جوری این روزها بیکارم که حس میکنم اون سمت عید در حد مرگ پر کار باشم . کلا 99 برام سال بی خاصیت تری حتی از 98 بود البته هیجان نابودی نصف خونه و جومانجی تابستان رو نباید فراموش کرد و همین طور تلاش معرکه ام برای ثابت شدن به خودم ... 

تو فکر خرید عیدم چون رفتنم قطعی شد . البته هنوزهم امیدم به عمو نمکی جان که راه ها رو ببنده . اما هی میرم بیرون و هربار که دست خالی بر میگردم و می گم خدا هیچ مردی رو شرمنده ی زن و بچه اش نکنه و غم ریز ریز توی قلبم می شینه . تی شرت 100 تومن ؟ دقیقا این یعنی چی ؟ ...

پانصد تومن کارت هدیه دارم که میخواهم با اون یه دست لباس خونگی و یه شومیز بخرم و روسری بخرم .

چهارصد تومن هم همسرجان لطف کرد علاوه بر عیدی به من داد که با اون میخواهم یه مانتو سنتی و کفش بخرم هرچند به نظرم محاله و قیمت ها گرون تر از این حرف ها هستن . 

به نظرم باید دختر قانعی باشم و با لبخند پهن از عید امسال بگذرم . لباس های سال پیش و سال پیش ترش رو دارم اما خوب بعد از دو سال میرم میخواهم حتما چندتا تیکه لباس نو با وجود قوم الظالمین داشته باشم . 

شیرینی دانمارکی که درست کردم خیلی عالی شد .قرار شد درست کنم برای مادر شوهر جان بفرستم که عید رو با این عروس هنرمند شیرین کنند . 

حرف زیاده این روزها و دلتنگی بیشتر از حرف اما دلم میخواهد سکوت کنم . برای اینکه کمتر می نویسم . 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ ۱:۵۴ ب.ظ ...

سه شنبه .

اینقدر خورشت نمی پزم هر بار درست کنم کل عالم خبر دار میشه . نماز صبح که بیدار شدم گوشت و سبزی گذاشتم بیرون و بعد اول از همه گاز رو دستمال کردم و قرمه ی خوشمزه گذاشتم و برنجش رو هم ساعت دوازده خیس کردم که خوب نرم و دون دون بشه . گوجه و خیارم داشتم شستم برای یه سالاد شیرازی دبش کنارش .تا این لحظه هم یادمه باید برای قرمه سبزی شنبله خشک سرخ کنم حالا اگر بعدا یادم رفتم دیگه تقصیر من نیست 

امروز ، روز تمیزی میان هفته بود . صبح که بیدار شدم گرد گیری کردم و جارو برق و جابه جایی ظرف ها ، دو تا از قفسه های یخچال لک داشت شستم . گاز و سولار و یخچال و بعد هم یکم اطراف خونه رو جمع و جور کردم و همه چیز تمیز که شد طی کشیدم . پنچره رو باز کردم . عجب بوی بهاری می اد . هوا ی عالی ، سرامیک های با هوای تازه خشک شدن و اخر سر چایی خوردم . 

زن  واقعا خورشید خونه است . به خودش که بیاد زندگی به جریان می افته . باید المانی بخوانم اما انگیزه ندارم . کاش زندگی روی مدار خوب بچرخه ...کاش منی که واقعا همیشه برای همه خوب خواستم خدا هم به دلم نگاه کنه و برام خوب بخواهد ... کاش بگه باشه بنده ی فسقلی من این هم عیدی تو ... 

برای عید برنامه ی خونه تکونی ندارم . انصافا خونه ام تمیزه - خونه ایی که ماهی یک بار اساسی مرتب میشه همیشه تمیزه اما  دو روز مانده به عید یک روز پرده ها رو میشورم و همون روز کمد لباسا و کمد دیواری رو تمیز میکنم و فرداش هم اشپزخونه رو با کمک رضا تیکه تیکه بیرون می ارم و دستمال میکنم و به استقبال بهار میرم . دلم میخواست پول داشتم و رو تختی جدید می خریدم اما حالا که نیست یه روتختی که کمتر استفاده کردم رو می اندازم .  و فقط سفره ی جدید برای عیدم میخرم - ما این رسم رو داریم که هر سال سفره ی جدید می خریم ...یک سال نخریدم بیچاره شدم  امسال می خواهم یه سفره ی بنفش با یکم تور بنفش بخرم و یه هفت سین بنفش بندازیم ان شا الله . 

نمیدونم چرا دیشب داشتم توی اینه دست شویی صورتم رو می شستم حس کردم خیلی زود از این خونه میریم یه خونه ی بزرگ تر و بعد با خودم گفتم از این به بعد هروقت نماز صبح خواندم دعای خونه رو بخوانم شاید خدا به دلم نگاه کرد و به ما یه خونه ی بزرگتر داد چطوری؟ نمیدونم ...

 

 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
سه شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۹ ۱:۱۶ ب.ظ ...

1دی99

جمعه ایی یه صحبتی بین من وخواهرم شد این طوری که گفت چرا کم به مامان سر میزنی ؟

گفتم کم ؟ من هفته ایی سه بار می ام .

گفت ولی هر بار یه ساعت - 

فهمیدم مامان دلخوره که این طوری امار داده  - 

بعد خواهرم گفت هر روز بیا ...من اگر جای تو بودم ...نزدیک بودم ...بچه نداشتم هر روز می امدم ...ادم حوصله اش  توی خونه سر میره -  از این به بعد هفته ایی یک بار من وسط هفته می ام ...چهاربار هم تو بیا - 

حالا امروز امده اما خوب رفته بود یکم خرید کنه موقعه برگشت امد رنگ غذا از من بگیره هرچی گفتم بیا بالا گفت نه 

رفتم پایین رنگ غذاها رو دادم  گفت زیپ ژاکتتت رو بکش بالا بریم خونه ی مامان 

دیگه جرات نکردم مخالفت کنم با اینکه گرمکن پام بود رفتم . این همه ملت منو با لگ و شلوار یوگا دیدن این بار هم ببیند که گرمکن مچ دورپا هم می پوشم . البته فاصله خیلی خیلی کم ه و مسیر معمولا یکی یا دو تا ادم همیشه توش هست 

الان برگشتم . اول مایه گوشت غذام رو درست کردم - نهار لوبیا چشم بلبلی پلو دارم - بعد رفتم لباس عوض کردم یکم از مود بی حالی در بیام - اگر دختر خوش اخلاقی شدم غذا رو با ته دیگ درست میکنم اگر بی حوصله ماندم که فقط دم اش میگذارم - 

اینم از اغاز زمستون برای من 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
دوشنبه یکم دی ۱۳۹۹ ۱:۴۹ ب.ظ ...

25دی99

یکی از فاخته هایی که به انها غذا میدهم اسمش کچل خان ه . یه گردن خم داره و به شدت زور گوه ...یعنی تا اون هست هیچ کسی حق نداره دونه بخورده ...نوک میزنه بقیه رو می پرونه اما چون کچل خان نزدیک دوساله می اد اینجا دونه می خورده من زورگویی ایش رو تایید میکنم 

الان جدیدن کوتر ها هم اضافه شدن ...بعد این با اوج شجاعت تا نیمه ی راه میره به انها هم نوک بزنه اما تندی برمیگرده  قشنگ یه پشیمون شدم خاص تو چشم هاش هست .

زندگی یادم دادم حضرت میکاییل هست و هر روز صبح واقعا روزی ما رو تقسیم میکنه پس کاری ندارم .من اندازه ی هر روز دونه میریزم ببینم کی روزی ایش اینجاست .

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۹ ۱۱:۴ ق.ظ ...

23اذر99

دوست داشتم مینوشتم یکشنبه ها روزها ی خوبی هستن چون همسر جان کلاس مجازی داره و من رو بین دو کلاس ش بیدار میکنه میگه عزیزم صبحانه اماده است... نون گرم هم گرفتم...

اما چیزی که کلاس های مجازی ایش به من میرسه فقط یه چایی دم شده است و اینکه بیدار شدم دیدم جای عزیز منو کنار بخاری غصب کرده... با دوتا بالشت و پتوی نازک خودم.... یک عالمه سیم به بدن ش وصله قشنگ انگار الان توی ای سیو بستری شده ...یه سیم رابط هم اورده که شارژ گوشی ایش رو وصل کنه ...

رو فرشی هم بهم خورده روش لیوان چایی و قندان باز و سینی صبحانه ی خودشه !

منم  که دید گفت اخ جون به من یه چایی دیگه میدهی ؟

میخواهم الان بگم همیشه یه فرق بزرگ بین رویا و واقعیت هست ...

برم یوخده رشد بزنم بر بدنم ...که به نظر براش کلاس جبرانی گذاشتن بیرون رفتن این هفته کنسل شد !

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
یکشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۹ ۱۱:۲۹ ق.ظ ...

14اذر99

مامانم یه مدل نون کیکی فرستاده خیلی خوشمزه است احساس میکنم رنگش بخاطر شکر قهوه ایی باشه واقعا باید بخرم وتوی شیرینی هام امتحان کنم خیلی روی مزه تاثیر داره . 

دیروزخودم رو روی مرز کالری های مجازم نگه داشتم اما اخر شب شیرین همین نون خوشمزه ها حسابی از خود نازنینم پذیرایی کردم ... امروز هم  هنوز ورزش نکردم. روز استراحتم امروز هست اما دیروز ورزش نکردم پس امروز باید جبران کنم . حرکت ها رو نگاه کردم خیلی ساده بود هر ساعتی شده انجامش میدهم 

توی اشپزخونه نشستم . بی نوا از در و دیوارش له له منو تمیزم کن می اد ! اما من خیال ندارم خیلی امروز وقتم رو برای سابیدن خونه بگذارم . 

امروز میخواهم سه تا ویدیوی اخر احتمال رو ببینم - حالا چرا تنبلی میکنم ؟ چون برای کنکور سال پیش چند بار دیدمش و میدونم سخت نیست - کار باید برای من واقعا سخت باشه تا ازش لذت ببرم 

فردا هم که شنبه ی تازه شروع میشه برنامه یک ساعت فلسفه - یک ساعت رشد - یک ساعت فنون - یک ساعت کامپیوتر و زبان با هم - ما بین اش هم یک ساعت ریاضی میخوانم و تمام ! برنامه ام به دوره رسیده و این یعنی دیگه قرار نیست خیلی سخت بگیرم 

504 هم پیش رفت فقط 100 تا کلمه ی تازه مانده که هر بار زبان بخوانم اول تمام کلمه ی های قبلی مرور میشه با تلفظ بعد هم این 100 کلمه -

ویدیوهای اون پکیچ هم یه چندتا دیدم باید برنامه بریزم مثلا روزهای سه شنبه ویک شنبه که رضا مجازی داره منم دقیقا یک ساعت و نیم از این ویدیو ها ببینم و تمرین کنم . در هر صورت برای این ازمون اینطوری که فهمیدم گرامر انقدر لازم نیست که لغت لازمه هرچی میتوانی کلمه پیدا کنی و اعتماد به نفس خواندن و معنا کردن . 

+فیلم تنت رو ببینید جالبه 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۹ ۱۲:۰ ب.ظ ...

7اذر99

ساعت خوابم رو تنظیم کردم امروز ساعت 9  - بیلی ایلیش جان یاد اوری میکردم IM NoT YOER FRIEND ....ما هم پیام اسمانی ایش رو لبیک گفتیم بیدار شدیم الان مثل گل بهاری صبحانه اماده . اینستاگری تمام . خونه مرتب ...منتظر ادامه ی چرت روزانه هستیم .

شوخی کردم . اما حس میکنم خوابم ناقصه اما مهم نیست ...یه بیستایی تست های فلسفه رو از کانال زدم مبحث نفرد و هریت بود  . یه ست تست اطلاعات عمومی هم زدم . مثلا بدانید دیوان لاهه در هلنده . برم یکم دیگه بازیگوشی کنم بعد ان شا الله سه تا فیلم - میخواهم جایگشت رو هم ببینم اما چون تکراری ه میزنمش جلوش بیشتر - پس سه تا از نه تا فیلم احتمال رو ببینم . 

بعد ان شا الله یه نهار کوچولو درست کنم - شاید تاس کباب که ساده باشه . 

بعد کامپیوتر و اطلاعات عمومی - 

عصری هم زبان و ادبیات و معارف هر کدوم یک ساعت - 

زبان دیدم اصلا گرامر به کارش نمی اد . کلمه و جای حرف اضافه و شناخت سه حالت اصلی فعل و کاربردش یعنی شما همین کاربرد ingرو بدانید جلوید . اما خوب این کار رو سخت میکنه دیگه - امروز بشینم ازمون 94 رو که دارم زبانش رو بخوانم رو تحلیل کنم . سال پیشم به نظرم زبان خیلی سخت بود . انگار کلمه ها اشنا نبودن . میام در مورد زبان روضه میخوانم 

 

+خدایا اگر قرار بود امروز ازمون بدهم کوه ارزوهام فرو میریخت . تو رو به صاحب روز جمعه هرکی کار میخواهد رو صاحب کار کن .

+من برحسب یه عادت گاهی شب های جمعه سوره ی دخان میخوانم . دیشب خواندم و یه خواب خوب دیدم . تعبیر خیر بشه انشاالله 

+خدایا تو میبینی و می شنوی و اگاهی به انچه توی قلب ماست ...خیرم رو پیش پام بگذار .سبحان الله ! عبادت مخصوص تو هست ...ما رو در لایق بندگی خودت قرار بده . 

جمعه هفتم آذر ۱۳۹۹ ۱۰:۲ ق.ظ ...

3اذر99

رضا داره یکی از چهارتا مقاله ی لعنتی ایی که باید تا اخر ترم تحویل بده رو می نویسم و ما باز به درجه ی عرفانی تام وجری رسیدیم ...توفیق من الله !

من فردا نهار قرمه سبزی میگذار و حتما ریاضی رو میخوانم یعنی اگر تا اخر این هفته پرونده ی یک بار مرور ریاضی و زبان رو نبندم نابود شدم . 

کاش یه سوال از دترمینان ماتریکس رو هم بدهند . 

 

 

 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
سه شنبه چهارم آذر ۱۳۹۹ ۱۲:۹ ق.ظ ...

2اذر99

همکار خانم رضا برای پا درد رضا روغن شترمرغ اصل و خونگی فرستاده . منم هر صبح و شب مژه ها و زیر پلکم و ابروهام رو با اون چرب میکنم حالا اگر یه هو صاحب یه خروار مژه و ابرو به سبک زنان قاجار شدم می ام و میگم . ا

فعلا برم تست ها و باقی فصل شش فنون تدریس رو بخوانم که دیشب تا جایی که راه داشت در موردش تنبلی کردم اما امروز هم نه و نیم بیدار شدم یه هفته عادت کنم به این ساعت می رسونمش به نه و بعد هی عقب میبرمش تا باز هفت و نیم بیدار بشم .

 

ایا کلمه ی استنتاخ رو شنیده بودید ؟ امروز رضا کلاس مجازی داشت و استادش این کلمه رو به کار برد . معنی ایش مثل اعتراف گرفتن می مونه اما یه جورایی در جهت مثبت و یه تابلو بود که اسمش این بود . درس امروزشون در مورد صنعت چاپ بود . من داشتم صبحانه می خوردم گوش دادم ...جالبه که به رضا گفتم سی سال دارم و اولین بارم بود که این کلمه رو میشنیدم . رضا هم گفت کلمه ایی که به مرور زمان کاربردش رو از دست بده محکوم به فناست . چیز عجیبی نیست که تو تا حالا نشنیدیش 

 

برم سر درسم . برای نهار هم غذا از دیروز هست . شامی هم دوست دارم بگذارم ...حالا شامی میگذارم ...غذا های مانده ی دیروز رو شام میخوریم . اما باید برم براش نون بخرم که خوبه یه پیاده روی کمی هم میکنم اینطوری . 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
یکشنبه دوم آذر ۱۳۹۹ ۱۱:۴۸ ق.ظ ...

اول اذر99

دیشب قبل از خواب سوره تکاثر و نصر و یاسین خواندم بعد هم تسبیحات حضرت زهرا رو برعکس گفتم . یه دوستم می گفت اگر این طوری ذکر بگی فرداش به همه ی کارهات میرسی 

صبح هم ساعت رو گذاشتم روی هشت اما خاموشش کردم و مثل یه قهرمان خوابیدم تا نه و نیم ! واقعا من نمی ترکم از این همه خواب ؟

عوضش الان سوپ م رو گذاشتم . مقدمات نهار هم کامل انجام شده ...یعنی فقط باید زیر غذا رو ساعت دو روشن کنم . خونه هم که دیروز سابیدم اش دسته ی گل ه پس کاری ندارم . 

 

حالا امروز میخواهم فنون تدریس رو شروع کنم . 

فصل ششم بود که یه روز دهنم رو صاف کرد . امروز اون رو دارم -  از صفحه ی 120 تا 180 هست ...هر پانزده صفحه یک ساعت خوبه دیگه ؟ قشنگ و دقیق بخوانم و نکته بردارم . 

یعنی از ساعت دوزاده تا سه و نیم من سی صفحه رو بخوانم حله .

بعد از نهار هم ریاضی بخوانم 

بعد یه بیست صفحه 

و بعد زبان 

بعدش ده صفحه ی اخر . 

بار اولم که نیست بار سوم ه می خوانم . 

خدایا تو به هیچ بنده ی فارق از تلاشش چیزی رو نمی دهی لطفا به من کمک کن که تلاشم لایق عطای تو باشه . 

دوست دارم . 

لاحول ولا قوت الا بالله العلی العظیم . 

شنبه یکم آذر ۱۳۹۹ ۱۱:۴۶ ق.ظ ...

30ابان99

امشب من اش درست کردم رفتیم خونه ی بابا خوردیم ...بعد از شام حرف بچه ها شد ...اصلا نفهمیدم چرا یه دفعه بغض کردم و به بابام گفتم چشم روی هم بگذاریم بچگی شون میره ... گفتم وقتی کم سن تر بودن می بردمشون اسباب بازی فروشی بعد اون برق ذوق هیجان بچگانه شون ...لعنتی اون ذوق که حالا چی بخریم ... اون رو میدیدم ... اما چند هفته ی پیش جلوی یه اسباب بازی فروشی وایستادم و هر دوتا شون اینقدر بزرگ شده بودند که دیگه نمیشد براشون اسباب بازی خرید ...واقعا پشت مغازه وایستادمو حسرت خوردم و همون لحظه فهمیدم چشم روی هم بگذاریم بچگی شون رفته و شاید این روزها هم بره ...گفتم خیلی زود جاشون سر سفره مون خالی میشه ...دانشگاه ...سربازی ...ازدواج ...یه هیولا همیشه هست که انها رو از ما میگیره ... 

بعد اشک هام چلیک چلیک چکید ...خیلی خجالت کشیدم اما واقعا دلم میگیره ...من خیلی به جفتشون وابسته ام . 

لعنتی براشون بستنی می خریدم بعد اون زمانی که خواندن بلد نبودن و من باید براشون اسم های مزه ها رو میخواندم و اون هوووم بگذار فکر کنم هاشون ...

اصن یه تیکه از زندگی بود که قدرشون رو نمی دونستم ...شایدم ه میدونستم ...من هر لحظه که با انها گذراندم و لذت بردم . کم سن که بودن براشون لالایی میخواندم بخوابند ...کتاب داستان میخواندم ...مداد دست گرفتن رو یادشون دادم ...نقاشی با هم ... به عنوان یه خاله کلی باهاشون بازی کردم از برج هیجان و جور چین و دومینو ...برف می امد  می رفتم خونه ی خواهرم می بردمشون پارک برف بازی ...هوای تابستون که خنک میشد می بردمشون پارک  دوچرخه بازی کنند و بعد هم بستنی ... اما بازهم به نظرم کم ه . 

بابام گفت اینها نمیرند ...ازدواج هم کنند با خانم شون می ایند سر همین سفره  

گفتم نه ...به جایی میرسیم که بین دعوا توی زندگی شون یا دل زن شون ترجیح میدهیم دل خانم هاشون رو بدست بیارند و مثلا با خانواده ی همسرشون جمع بشن ...ما خودمون از یه جایی سعی میکنیم ارامش رو به زندگی شون بیاریم و نخواهیم اانها با ما باشن ...

مامانم گفت خوب اون زمان تو برامون بچه اوردی سرمون گرم ه ...

دیدم راست میگه ...حدودا سه سال دیگه پسر بزرگه میره ان شا الله دانشگاه ...اون زمان منم ان شا الله براشون دوتا فندوق و پسته می ارم ...

 

واقعا چرا بچگی شون اینقدر زود میگذره ... چند سال دیگه وقت داریم صورت های بدون ریش شون رو بوس کنیم ...چند سال دیگه دست های کوچولو و توپل شون رو روی صورتمون می گذارند ...تا کی برای یه مشت پاستیل و چندتا ابنبات ذوق می کنند ؟ من به بزرگ شدن شون اعتراض دارم ...زمان خیلی زود میگذره ...

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
جمعه سی ام آبان ۱۳۹۹ ۱۱:۵۶ ب.ظ ...

29ابان99

عصری کیف پولم گم شد ... یه مدل جاکارتی ه ارزون قیمت ه اما هرچی میگشتم پیداش نمی کردم کلا ادم کم حواسی ام برای همین هر چیز دقیق جای خودش رو داره و من تمام جاهای احتمالی رو گشتم و پیدا نشد ...

دیگه در راه پیدا کردنش عصبی شدم ریل یکی از کشو ها کنده شد ...رضا امد تعمیرش کرد یادم افتاد اخرین باری که بیرون رفتم هفته ی پیش بود و رفتم برای مهمونی ظرف خوشگل بخرم پس ممکن کیفم توی جیب ژاکتم باشه و ژاکتم خونه ی مادرم بود . 

دیگه رفتم انجا و دیدم اره کیفم انجاست ...مامانم گفت کیفت رو برای چی میخواستی ؟ 

گفتم کارت خرج خونه انجاست ...میخواستم رضا بره نون پیتزا بخره ...

خواهرزاده ام شنید . پرسیدم مامان شام شماچیه ؟ جواب داد غذاهای این چند روز ...البته نهار براش ابگوشت پختم . 

امدم خونه ، رضا رفته بود با پول خودش نون و قارچ رو خریده بود . دیدم ای جانم پسر خوش روزی من ...رضا نون پنچ تا خریده ...قارچ هم زیاده ...با سرعت نور اول یه پیتزا برای اون گذاشتم بردم بعد امدم غذای خودمون رو گذاشتم . 

 + هیچ وقت نمیدونیم خدا برامون چی روزی کرده 

+ با خودم فکرکردم اگر خواهرزاده ی رضا بود باز براش میبردم ؟ احتمالش کم بود ... نمیدونم الان ترشی درست کردم ...میدونم خواهرزاده ی رضا عاشق ترشی من ه اما بعیده براش ببرم ...خدا واقعا به قدر توانمون به ما امتحان میده ...مثلا شیرین یه قلب بزرگ داره میتوانه با خانواده ی همسرش مثل خانواده ی خودش رفتار کنه ...واضحه من نمی توانم . 

+ نرسیدیم فلسفه رو تموم کنم ...بعد از شام میخوانمش قول میدهم . 

پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۹ ۷:۴۴ ب.ظ ...

29ابان99

رضا که دکترا قبول شد از طرف محل کارش پانصد تومن ریسس اش بهش هدیه داد . منم دویست تومن هدیه تولد دادم به شوهر جان همه رو گذاشت روی هم یه دونه پکیچ زبان خریدیم ...

حالا چند روزه رسیده امروز من حوصله اش رو دارم بگذارم اگر خوب بود می ام میگم  

البته بگم پکیچ امادگی ایلیس ه منتهای مراتب ایلیس خیلی گرون ه ما تولیمو شرکت میکنم  ولی به نظر اینم مفید باشه بگذارید ببینم می گم .

 

برنامه ی امروز چیه ؟

این زبان رو بخوانم ان شا الله - یه ساعت بس ه . 

از خود کتاب اصل فلسفه شکوهی  بخش فلاسفه رو بخوانم چون دویست صفحه ی اول رو یه روز خوب نبودم توی تخت همان طوری که خوابیده بودم خوابیدم مطالب ش روان ه ...بعد هم از کتاب مدرسان باز این تیکه ها رو بخوانم و تست بزنم . 

اخر شب هم ان شا الله ریاضی رو استارت بزنم 

امار شش تا فیلم اول رو دیدم ...از فیلم هفت و هشت ببینم . 

اگر امار و زبان رو توی مرور این چند هفته حل کنم اخرش استرس زیادی ندارم برای عمومی 

 

+چرا ساعت خوابم درست نمیشه ؟ از دست خودم دلخورم . 

+شام ساده درست میکنم ...یه پیتزایی ...ساندویچ بندری ...یه چیزی که نه زمان زیاد اشپزی بخواهد نه زمان زیاد شستن ظرف 

+ گفتم فردا بیدار بشم خوبم ...شکر خدا خوبم . 

+ دیروز ماست درست کردم ...اصلا یادم رفت ...حالم که بد شد افتادم توی تخت فراموش کردم ماست درست کردم ...هشت ساعت ماند حالا نمیدونم میشه خوردش یا نه ...بعیده خراب شده باشه ممکنه خیلی ترش شده باشه 

+امروز باید لباس ها رو بشورم و یادم بمونه که برای اش فردا نخود و لوبیا خیس کنم .

 

می ام گزارش میدهم چطوری پیش رفت . 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۹ ۱۲:۳۲ ب.ظ ...

28ابان99

دکتر نرفتم چون صبح که بیدار شدم یکم سرگیجه داشتم و بدن دردم هم یکم بیشتر از این دو سه روز بود ... این جایی که می رم یه کوچولو دوره ...منم باید پیاده برم  ترسیدم توی راه یه وقت بمونم ... فکرکنید وسط خیابان ادم احساس کنه الان ه که غش کنه ... پس یکم که بهتر بشم مثلا توی هفته ی اینده میرم .

عوضش الان اصول فلسفه رو از کانال شروع میکنم . به نظرم اگر نکته ها وتست های همین کانال رو با نکته ها و تست های خودم حسابی خوب بخوانم قشنگ شانس زدن ده تا سوال رو دارم .

حالا می ام تا ساعت یک ان اشاالله میگم چی شد  

تنبل خانم درجه یک برای نهارش همون خورشت گوشت قلقلی رو گذاشت  - با سالاد گوجه و خیار می گذارمش یکم از شدت تنبلی ایم کاسته بشه 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۹ ۱۱:۱۴ ق.ظ ...

27ابان99

دیشب دوباره شب سخت بود . البته که شب سخت برای من چیز عجیبی نیست ...تب و نفس تنگی و این بار سرفه ! یعنی نفس میکشیدم ریه ام می سوخت ...یه خروار دم کرده ی اویشن خوردم ...اما صبح که بیدار شدم الهی شکر سالم و خوب بودم 

همسر جان هم نگذاشت برم ماگ بخرم ... گفت الودگی خیلی ه ! 

منم ماندم خونه ...

امروز و استراحت میکنم فردا تا جمعه فلسفه ایی که هفته ی پیش نشد رو میخوانم و حتما هفته ی اینده رو کامل عمومی میخوانم - می ام گزارش میدهم . 

 

+ ماه پیش که تب داشتم خواهر شوهرم برام سوپ فرستاد ...لعنتی این اینقدر خوشمزه بود که دلم نیامد حتی یه قاشق به رضا بدهم ...یعنی دلت نمی خواست تموم بشه ...زنگ زدم و دستورش رو گرفتم ...خواهر شوهرم توی این جور مسایل یه فرشته است ...پلو مرغ رو با دستور اون می پزم ...برنج ابکش مهمونی رو خودش امد خونه ام ...هربار مهمونم بود با من ابکش کرد تا یاد گرفتم ... اینقدر صبوره که حد نداره - ااصلا دست پختش عالیه ! خیلی خونه داره و هنرمنده ...دیگه دیروز با دستور اون برای خودم سوپ پختم یعنی اگر مال اون 100 امتیاز داشت برای من میشد 80 ...رازش هم اویشن و گلپر بود ....باورتون میشه گلپر توی سوپ ؟ یه بار امتحان کنید ...سوپ اش رب هم داشت ولی گفت اخرش یه لیوان شیر بریز بگذار نیم ساعت بجوشه ...ریختم ...باورتون نمیشه اما معرکه شد . 

الان هم امدم خونه ی پدری تا هم یکم حال و هوام عوض بشه هم کلاس مجازی های شوهر جانم تموم بشه بعد برگردم خونه ام نهار و سوپ از دیروز مانده اون رو گرم کنم امروزم استراحت کنم تا مطمین مطمین خوب بشم 

 

یعنی توی این مدت من بیشتر از بیست بار تب کردم اما فرداش یا نهایت دو روز بعدش خوب شد ...رضا میگه بس که ویتامین های بدنت تنظیم ه ...خود بدنت سریع خوب میشه 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۹ ۱:۵۴ ب.ظ ...

26ابان99

صبح خونه مون یه طوری بود که دوست داشتم علاوه بر اینکه توی تخت می مونم در اتاق رو هم ببندم هیچی رو نبینیم اما نمیشد  دقیقا یک ساعت و ربع طول کشید تا شلختگی های درست کردن ترشی تموم شد .  ظرف های گنده رفتن سر جاشون ...خرده کلم ها رفتن توی جارو برقی و همه جا برق افتاد 

کلا هر شبی که کار خونه ام بمونه  صبح ش رو اینجا با نق شروع میکنم . هر روزی که میگم به به هوا عالیه و این حرف ها بدانید خونه دسته گل بوده بیدار شدم و صبح فقط خواستم یه چایی دم کنم . 

دیگه خدا رو شکر گذشت ...اینم یه مدل توفیق اجباری بود . البته این همه نق برای اینکه  ده کیلو ترشی مخلوط و کلم قرمز و سفید انداختم ...کار شاقی نکردم ! سال پیش لیته ی کبابی بادمجون و ترشی گوجه هم انداختم . امسال اما نه نمی اندازم ....هم قیمت گوجه زیادی گرون ه ...هم من حوصله ندارم ...هم سال پیش دایم مهمون داشتم  توی اردو خوری میریختم خوشگل بود ...یعنی بیشترین بخش کرونا که دوست دارم این عدم رفت و امد بخصوص با دوستای رضا و قوم الظالمین ه ...

خبر موثق هم جایی برای تعویق نیست هرچند عقل سلیم میگه تدابیر شدید برای اذر ماه یعنی کنکور بی کنکور ! یک بار هم توی تابستون دکترا هم دوشنبه ایی که قرار بود کارت ها بیاد لغو شد .

دیگه امروز سعی می کنم اطلاعات عمومی رو بخوانم . دیروز اصلا نشد درست درس بخوانم ...ادبیات ماند 

 

خدایا ...خداوندا ...عزیز های من مجبورند از خونه بیرون برن ...بابام ...همسرم ...شوهر خواهرم ...تو رو به بزرگی خودت مراقب انها باش و نگذار الوده بشن ...بخصوص بابا که مسیرش توی طرح هست و نمی توانه ماشین ببره ... خدایا سایه شون رو بالای سرمون حفظ کن  الهی امین . 

خدا عزیز همه رو حفظ کنه ...هرکی میره از خونه بیرون یه لقمه نون حلال بیاره ...الهی بگردم کسب و کارها کساد شده ... گرونی یک طرف ...این مریضی لعنتی یک طرف ... خدا به همه کمک کنه ...

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۹ ۱۰:۵۷ ق.ظ ...

24ابان99

 

اما واقعا مهمونی دادن برای من یه کابوس سخته 

اما دو نکته 

اول اینکه یه فاتحه برام بخوانید خونم حلال شده - مادر شوهرم زنگ زد ...فهمید مهمون دارم - گفت ااااا مامانی خوب شدی مگه ؟!  گفتم اره اره تبم امده پایین ! دیگه گفتم تولد رضا رو بگیرم ...گفت تولد که امشب نیست ....گفتم نه ...هفته ی پیش بود ...من امشب خوب شدم 

خوب احتمالا خودش با سرعت نور به شهر ما میاد بببیند کی گفتم ...

فکر کنید من دارم برنج ابکشی میکنم رضا میگه اره اره ...معلومه می اد ...خانم جان ...مادرم !

عزیزم خدا بهت چشم داره ؟ 

ولی دیگه رفتم ...برنج رو رضا خودش ابکش کرد  ...

 

دوم اینکه انگار تعویقی در کار نی ...منم دو روز فلسفه ام رو کامل از دست دادم . امروز برنامه ام اینکه یه کانال اموزگار ابتدای دارم بشینم نکته به نکته ایی که گذاشته رو دقیق بخوانم چون نکاتش بر اساس کنکور های چند سال اخیره . 

 

 

+مامانم و خواهرم هدیه تولد برام یه فلاسک دو لیتری گرون و اصل اوردن ! باورم نمیشد فلاسک 500 هزار تومنی هم وجود داره اما انگار وجود داره من الان صاحب یکی ایش شدم ولی قایم اش کردم احساس میکنم یه جورایی بی انصافی ه یه چیزی اینقدر گرون باشه اما شوهر خواهرم گفت این عمرانه است ...من برای خونه ی خودمون هم خریدم ...

 

دیگه برم سر تحصل علم و دانش . 

ادامه مطلب ..
شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۹ ۱۱:۱۶ ق.ظ ...

23ابان99

بلاخره مهمونی تموم شد ...هر قدر قبل امدن مهمون ها بی حوصله ام و با نق کار میکنم بعد امدن با عشق رفتار میکنم اما وقت فلسفه ام رفت ...ان شا الله تعویق بیفته چون خیلی حیف میشه و امسال اخرین سال ماده 28 هست  

خدا رو شکر مهمونی عالی بود . 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
جمعه بیست و سوم آبان ۱۳۹۹ ۱۱:۱۲ ب.ظ ...

22ابان 99

اعتراف میکنم ابدا ادم خوش مهمونی نیستم ...مهمون برام کابوس ه تا بخش مقدماتی میگذره الان هنوز نیمه راه مقدماتی ام ...یه نفس تازه کنم برم ادامه ی داستان ...تازه هنوز خونه مانده ...امروز مقدماتی خوراکی ها رو رفتم که فردا مفصل از صبح بسابممممممممم ! 

حتی نقشه ی شوم شستن پرده ی اشپزخانه رو هم دارم که احتمالا اجراش کنم 

خدایی سیستم اینها که ظهر زنگ می زنند شام مهمون دارند دقیق چطوریه ؟ من دارم له میشم عملا ...له ! هیچی هم نمیخواهم درست کنم ...عملا هیچی ! دیگه ژله و سالاد ماکارانی که سختی نداره ولی من له له ام ...خونه ام هم نابود نابود ...

لعنت بهش این اولین باری که مهمون دارم اما پرنده ندارم ...لعنتی دیگه استرس ندارم امشب این پرنده ی بی نوا از دست صدای ما چی میکشه و لازم نیست قفس ش رو بگذارم توی اتاقم ...همان قدر هم لعنتی ه که دیگه سر این مهمونی هیچ کسی پر نمیکشه روی اشغال بادمجون و سیب زمینی ها و نمیگه جیک!

 

من هنوز بعد از ده ما خواب مه نگار رو میبینم ...توی رویام اون زنده است و برگشته بعد وقتی میخواهم بیدار بشم ذهنم با سخاوت تمام تصویر بدن سردش رو کف قفس نشانم میده و من با خفگی بیدار میشم ...

کاش اونم مثل هاوین پر میکشید و می رفت ...کاش اخرین خاطره ام ازش نشستن اش روی ظرف البالو ها و اب تنی روی سینک بود ....کاش دنیاش توی قفس تموم نمیشد ...کاش یه ساعت زمان گرد داشتم بر میگشتم سال پیش این موقعه و می بردمش ازادش میکردم ...می رفت یه جایی که یه جفت داشته باشه و اینقدر تخم پوچ نگذاره .... 

کاش اصلا هیچی اینطوری نمیشه ...کاش هنوز داشتم اش ... واقعا بعدش از دست دادنش یه بخش از قلبم سرد شده ...یه پنجم دنیام نابود شده ...

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۹ ۷:۵۳ ب.ظ ...

22ابان99

فکر کنم بخش کیک تولد پختن کنسل شد ! بدجنس هم خودتون هستید ...لوازم قنادی خامه نداشت منم توی کرونا انصافا نیست راه دور برم برای خامه هست ؟

 

دست و جیغ و هواری بلند ! پختن یه کیک تولد قشنگ دو ساعت زمان می بره تا بیایی خوب درش بیاری تازه نابودی اشپزخانه بماند . کیک ساده می توانم بپزم ...میتوانم هم نپزم  بستگی به میزان شرارتم داره ...من یه بار شیرینی دکترا و کار رو پختم دیگه ...

 

یه بخش از خرید ها رو کردم ... میوه و لپه و خیارشور ...حالا باقی ایش مانده که میشه سیب زمینی و پیاز و این داستان ها 

 

+ یه کار زار راه افتاده که ازمون استخدامی تعویق نیفته ... ببین من خودم نه موافق تعویق ام ...نه مخالف اما ...اینکه انها نوشتن تعویق چیه ازمون بدهیم راحت بشیم ...گور بابای کرونا ...قشنگ منو یاد بچه تنبل های کلاس می اندازه ...انهایی که خودت رو می کشتی بابا این امتحان الان شرایطش نیست بلند تر از همه داد می زدن نه امتحان بگیرید  ....بعد که با طرف حرف میزدی می گفت ایی بابا من که چیزی برای از دست دادن ندارم... بگذار امتحان رو بگیرند خلاص شیم ...همین قدر روی اعصاب ....لعنت بهش راهنمایی که من میرفتم پر از این جور بچه ها بود ...قشنگ منو دق میدادن ...عوض دبیرستان نه همه بچه زرنگ بودیم می فهمیدم داریم چی میگیم ...الانم ...برای یکی مثل من که قشنگ دو ماه داره می خوانه ...تعویق خوب اضافه کاری ه ...اما زندگی و سلامتی مهم تره از اون گذشته فرصت بیشتر همیشه خوشاینده ... 

 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۹ ۴:۲۱ ب.ظ ...

20ابان99

روی تیغه ی بینی ایم دقیقا جایی که دماغه ی عینک رو می گذارم جوش زده ...هر مدل عینک رو می گذارم اذیت میکنه ...

میخواهم بگم زندگی همیشه یه راهی برای کوفت کردن همه چیز بلده ...حتی اگر یه روزی مثل امروز درس هات رو تموم کرده باشی ...خونه ات تمیز باشه ... شام نخواهی بپزی ...سی گیگ هنوز نت باقی مانده باشه  که بتوانی کلی توی نت بگردی ...یه بسته مستر فیش پیدا کرده باشی که بشه موقعه ویدیو دیدن بخوری و کلی با دوست صمیمی مجازی ایت چت کرده باشی روحت تازه شده باشه باز یه چیزی هست  همیشه یه چیزی هست !

 

برچسب‌ها: زندگی شیرین من
سه شنبه بیستم آبان ۱۳۹۹ ۷:۴۲ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو