روز بعد از دفاع مریض شدم ...اول گلو درد بود ...بعد تب و لرز و بعد تهوع ...بسیار خسته بودم ...سوپ مقوی برای خودم درست کردم و تا شب تا جایی که شد شیر و اب و پرتقال و لیمو شیرین خوردم تا کم کم علایم کمرنگ شد و من دیروز از تخت بیرون امدم ...
انگار بدنم رو خرد کردن ...اون حجم از فعالیت پشت هم برام اصلا درست نبود ...
دیروز رفتم دیدن مامانم و براش تعریف کردم بعد از دفاع همسر دوست رضا ( قبلا هم ازش نوشتم که سر زده می اد خونه ات ...وقتی می اید تا سه نصفه شب می مونه ...) یک دفعه دیدم سرش تو گوشی هست و بعد با توقعی که اصلا حق نداشت داشته باشه گفت رضا تخت رزو کردم فرحزاد ....همگی داریم شام میریم مهمون تو فرحزاد .
من یه نگاه به رضا کردم دیدم معذب شد ... و اول با خودم فکر کردم کارت پس اندازم رو اوردم ؟! بعد یه دفعه به خودم امدم که چه لزومی داره اون برامون تعیین تکلیف کنه ؟! اگر قرار باشه دوست ها رو دعوت کنیم شام باید خودمون بخواهیم یا از قبل هماهنگ کنیم یا اصلا مکانش با خودمون باشه !
همزمان هم فکر کردم تو اوضاع مالی بدی که داریم ...وقتی هر روز داره سخت تر برامون می گذره و از خیلی از ارزوها گذشتیم که فقط این تایم بگذره چه لزومی داره ده تومن بدهیم شام !؟ ده تومن که روش حساب کردیم ... درضمن واقعا شرایط مالیش هم داشتیم دوست داشتم اگر قراره این میزان خرج کنیم با خانواده ام باشیم ...نه با کسی که از لحظه ی ورودش جز حسادت کاری نکرد !؟
یه بار به من تیکه انداخت وای وای شوهرت دیگه دکترااااااااا داره افتخار کن
منم گفتم من که هیچ تاج جدیدی رو سر رضا نمی بینیم ...
اخه این چه حرفیه !؟
بعد از دفاع هم دیدم رضا دمغ هست پرسیدم چیه گفت تو نبودی این خانم دوستمون شش هفت بار جای مهم و چالشی که داشتم جواب استاد ها رو میدادم زد زیر خنده بلند ...من تمام تمرکزم رفت ...
ببین یک بار ...دو بار ...خوب زن حسابی وقتی می بینی جنبه اش رو نداری از اتاق برو بیرون گند نزن به مهم ترین روز یک فرد ...
رضا هم با دلخوری گفت فکر کن من توپق زدم ! اونم نه یه بار ...هربار اون خندید و نتوانستم توپق نزنم
به رضا گفتم حق داشتی هرکی دیگه جای تو بود هم ناراحت میشه و هم تمرکزش رو از دست می داد ...
در کل از سه شنبه شب با خودم فکر میکنم چرا یکی ادم سمی زندگی دیگران میشه !؟ چرا زن ها این میزان حسادت دارند ؟ چرا باید با کسی دوست باشیم که ذره ای فرهنگش شبیه من نیست ...چرا باید اصلا با ادمی باشیم که به جای درک شرایط سخت و تسهیل اون ...امده که ازار برسونه .
بعد هم از خودم خوشم امد که وقتی گفت پس بریم سمت فرحزاد گفتم نه میریم خونه یک شب دیگه که شرایط داشتیم همه رو دعوت میکنیم .
رضا بعدش گفت نجاتم دادی .
گفتم رضا حق گرفتنی هست ...اون شب اون نبود که برامون تعیین تکلیف کنه و بگذارم دخالت کنه ...هر وقت دفاعیه همسرش رسید هرکاری خواست بکنه !
و جالبه ذره ای عذاب وجدان بابتش ندارم و حس میکنم درست ترین کار رو کردم ...ما بعد از دفاع امدیم خونه ی بابام ...براشون پک و شیرینی بردیم در حد نیم ساعت انجا بودیم و برگشتیم و این برامون قشنگ ترین جشن دنیا بود ...اینکه کنار ادمایی بودیم که وقتی مشکل مالی داشتیم ...هربار از خونه شون امدیم از میوه ی نوبر تا گوشت و حبوبات رو برامون توی پلاستیک رنگی گذاشتن و به بهانه های مختلف نگذاشتن کم بیاریم ...کنار ادمایی که کنارمون بودن ...