روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

یلدا

هر قدر بزرگتر میشم زندگی کردن برام شکل و رنگ تازه ای میگیره و امسال سعی کردم از هر تجربه ی خوبی استفاده کنم و خودم هم خیلی چیزها رو تجربه کنم ...

دیشب از مامانم یه درس خوب گرفتم ...

شکی نیست که گرونی داره پوست همه رو میکنه ...یعنی یه طوری شده که ما واقعا نیازهامون رو گاهی سانسور میکنیم ... دیشب یلدا ی خانواده ی ما برگزار شد . مامانم سعی کرد در ساده ترین شکل ممکن انجامش بده و باید بگم عالی بود.

هر سال یلدا رو تقسیم می کردیم مثلا من نارنج و زیتون و شیرینی میخریدم.

خواهرم ژله و لبو و مخلفات شب نشینی رو می اورد.

مامان ماهی میگذاشت و شام با ایشون بود.

امسال اما مامان همون ماهی رو با یکم اجیل ساده که پای ثابت خونه اش هست و انار دون شده اورد.

و شب یلدا و روز مادر همین قدر خودمونی تموم شد.

منم لطف کردم خودم رو بردم 😁

البته هديه روز مادرم رو هم دادم یه کارت هدیه براش بردم. همین قدر ساده

جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳ ۱۲:۴۰ ب.ظ ...

موجودیت

از اون روزهاست که دوست دارم یه تابلو داشتم که روش نوشته بود فرد مورد نظر تا اطلاع ثانوی موجود نمی باشد و بندازم گردنم !

اما متاسفانه یک هفته با حضور همسر عزیزم که حضورش مثل شمشیر دو لبه است خونه رو لایه ای از غبار و عدم تمیزی و نامرتبی که از نظر بی معنی هست گرفته ...

دیروز نگاه کردم و دیدم روی شیشه ی گاز لکه است ...روی کابینت لکه های خشک شده ی اب هست ...توی یخچال رد خشک شده ی یک ماده ی غذایی هست ...روی میز نهار خوری خاک هست ... سینک زرد شده ...

بعد که میگم فردا روز تمیز کاری هست میگه تمیز کاری ؟ خونه که تمیزه !

دید اقایان خیلی کلی هست و همین که همه چیز سر جای خودش هست یعنی مرتبه و کاری با لکه ها و غبار و احیانا عدم توازن و قرینگی وسایل ندارند .

مسیولین محترم چکار به ادارات داشتید اخه ؟ می رفتن با کاپشن می شستن - والا - حداقل اقایون می رفتن ...خانما حق دارید سرد هست ...

یعنی تنها بخش خوشایند حضور رضا صبحانه است ...من از وقتی با این مرد ازدواج کردم هر وقت باشه صبحانه به راه هست ...نون تازه می خره همیشه و این هفته هر روز یه منو داشتیم اما غیر از اون یک هفته است نه می گذاره من جارو برقی بزنم و نه خودش میزنه !

دیگه دیشب با امید پاکیزگی جزیی از ایمان است خوابیدم ......اما صبح که بیدار شدم دوست داشتم هرچیزی باشم ...یه بوته ی کلم ...یه گنجشک ...یه فرقون ...یه کوه در دشتی دور افتاده ...جز خانم خونه ای که باید خونه اش رو سر رو سامان بده ...برای همین تازه الان اولین سری از شش سری لباسشویی رو ریختم و رویه کوسن ها و رو میزی ها و شال مبل الان در حال شستن هست تا بعد برسیم به زیر سفره و متعلقات اشپزخانه و بعد پتو ها و بعد لباس ...

و برای امروزم سه کار تعریف کردم .

سر و سامان دادن یخچال - که توی قدم اول براش میوه های لک زده رو اوردم گذاشتم بیرون گرم بشن چندساعت دیگه با رضا به خدمتشون برسیم و ظرفهای اضافه رو هم میریزم توی سینک که با ظرفهای نهار بشوریم .

سر و سامان دادن کمد لباس ها - که این رو عصر انجامش میدهم .

شستن هرچی احتیاج به تمیزی داره ...

گردگیری اساسی و برق انداختن همه چیز جارو برقی و شستن دستشویی و حمام هم باشه فردا ...

ان شا الله هم که از شنبه ادارات باز هستن - بگید ان شا الله

چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ ۱۱:۵۷ ق.ظ ...

...

رفقای مهربونم ببخشید که مجبورم تمام کامنت های پست قبل رو بدون جواب فقط تایید کنم . امیدوارم این رو به من ببخشید واقعا شرایط زیاد پشت میز نشستن رو ندارم . ماچ به کله ی مهربون همه تون

ادامه مطلب ..
سه شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۳ ۸:۲۲ ب.ظ ...

بیمارستان هستم

ویزیت قلب

جالب ترین خبر عمرمم رو شنیدم

وضعیت دریچه های قلبم بهبود پیدا کرده و هیچ خبری از آسم دیگه نیست

😍😍😍😍

باورم نمیشه دوست دارم پرواز کنم

بعد از 20 سال اسیر آسم بودن بهترین خبر عمرم رو شنیدم

یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳ ۳:۳۱ ب.ظ ...

بدقلقی

کمی کسلم ...

سعی میکنم روحیه ام رو حفظ کنم و غرهام رو برای خودم نگه دارم ...اما مساله اینکه این همه فشار روی بدنم داره فرسایشی شده بخصوص که از چهارشنبه رضا تعطیل هست و همین باعث شده که کمی بیشتر روی بدنم فشار بیارم ...الودگی هوا هم اضافه شده به همه چیز اریتمی قلبم و نفس تنگی افزایش وزنم یک سمت داستان شده ...باید دکتر قلب می رفتم و نرفتم ...در نتیجه فردا باید میرفتم دکتر خودم و نمی رم ! ...اغلب مجبورم اسیر تخت باشم ...مثل یه لاک پشت کارهای خونه رو انجام میدهم ...اتاق رو با دستگاه تصفیه هوا پر از بخار و هوای تازه میکنم و انجا کمی نفس میکشم از فصل دوازده تا 18 گریز اناتومی رو توی این هفته دیدم ...این وسط صدای دخترکوچولوی طبقه بالا کاملا اسایشم رو به هم زده ...با تمام توان حنجره اش - تمام توان حنجره اش توی دستشویی شعر می خوانه و جیغ میکشه ...بدو بدو هایی که تمومی نداره ...هر ساعت از شبانه روز ...شده ساعت سه نصفه شب بدو بدو میکنه ...و من بیدار میشم با عرق سرد و نفس تنگی و ضربان قلب بالا ... متاسفانه هم نمیشه به والدینش چیزی گفت چون چندبار که گفتیم بدتر شده از اون سمت میدونم خودشون تذکر رو میدهند اما به نظرم بچه توی دوره ی لجبازی شدید افتاده ...تقریبا تازه داره نه شنیدن رو تجربه میکنم و صدای جیغ جیغ هاش می اید ...درست توی زمانی که من به بیشترین حد اسایش نیاز دارم ...

اما خارج از این کم بودن ظرفیت منم مساله شده ...

رضا کمکم ظرفها رو شست دلم میخواست یا برم دستش رو بگیرم و بگم بی خیال تو رو خدا صدای اب داره روانیم میکنه خودم بشورم اوکی تر هستم از بس همه جا رو اب برداشت و اب رو فشار بالا باز کرد یا اینکه رسما بکشمش ...

یعنی یکی از دلایلی که ترجیح میدهم کارها رو خودم انجام بدهم و نگذارم به عهده ی رضا همین هست ...من واقعا به یکی از خودم نیاز دارم ...کاش دستگاه کپی انسانی داشتیم ...

اما از یک سمت باید ادم محبت رو ببینه دیگه مگه نه ؟

باورتون میشه اینم خودش یه فشار روانی دیگه است ؟؟

و من اینقدر توی کار خونه وسواس پیدا کردم که هر لحظه همه جا تمیز و دسته گل باشه که حاضرم غذا درست نکنم و گرسنه بخوابم که خونه تمیز بمونه و هربارم خودم رو توجیح میکنم که اشکالی نداره به لیپیدهام دارم لطف میکنم

برای همین این روزها کمتر می نویسم و کمتر توی بلاگفا هستم و اصلا کلا کمتر توی این دنیام ...

جمعه بیست و سوم آذر ۱۴۰۳ ۹:۴۵ ب.ظ ...

بارون قشنگ .

هرچقدر دنیای بی کفایتی داریم ...در عوض خدای با کفایتی داریم ...هربار زمستان وقتی از یه روز با شاخص چرنوبیل بیرون می ام و فرداش دونه های بارون با سخاوت رو می بینم این رو به خودم میگم ...انگار یکی هست هنوز بین ما که دعاش میگیره ....

صبح بیدار شدم و رضا رو بدرقه کردم و لباس های شسته رو تا زدم و سرجاش گذاشتم باقی خونه دسته ی گل بود دیدم هیچ کاری ندارم برگشتم توی تخت و اصلا نمی دونم چطوری خوابم برد و بیدار شدم ساعت ده و نیم بود . بدون شکایت از اینکه زیاد خوابیدم چای دم کردم و با نون بربری که گرمش کردم لقمه گرفتم ... بارون رو تماشا کردم و خدا رو شکر کردم . صبحانه ام رو خوردم ...سعی کردم به اضافه وزنم اصلا اصلا فکر نکنم ...هرچند من هنوز دارم تمام لباس های قبلی رو می پوشم و هیچ لباس جدیدی نخریدم اما ترازو سخن دیگری داره اما موقتا تسلیم شدم که گویا فعلا باید با جریان رودخانه همراه بشم تا بعد کنترل کشتی رو بدست بگیرم ...

بگید ان شا الله ...ان شا الله دوباره روی ترازو عدد 57 رو می بینم و ان شا الله باز جین اسکینی هام رو می پوشم و سایزم میشه 38 - بگید تو یه زمانی مادام فیتنس بودی و چهارتا پک داشتی ...بگید تو که نمی ترسی باز روزی 50 دقیقه ورزش کنی ...بگید دیگه این بار که وزن کم کنی دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی و می توانی تا همیشه نگه اش داری ...

کلا از حالا پیش بینی بهار دهن سرویس شده ای برای خودم رو دارم ...

الانم یه نهار خوشمزه درست کردم . محض اطلاع قرمه سبزی داریم ! غذایی که ماهی یک بار هم براش تنبلی می کنم درست کنم ... و خواهرزاده ی کوچیکم خونه ی مامانم هست یه طوری درست کردم برای شام اونم باشه ولی برای نهارش یه پیتزای معرکه ی خاله پز گذاشتم تو فر که ساعت دوازده و نیم که کلاسش تموم میشه براش ببرم . این بچه هم بود هر بار خونه ی مامانم بود من براش اشپزی میکردم...همیشه شمع و بادکنک داشتیم . بادکنک ها رو بسته ی 200 تایی از بازار بزرگ براش خریده بودم و هر وقت انجا بود توی ظهر که می خوابید من براش یه کیک درست میکردم روش شمع می گذاشتم و دو تا بادکنک براش باد میکردم و اهنگ می گذاشتم قر میداد و تولد می گرفتم براش چون معنی تولد رو خوب بلد نبود ولی دوست داشت شمع رو فوت کنه و بعد هم با بادکنک هاش بازی میکرد اگر هوا خوب بود هم می بردمش پارک بازی کنه .

بهترین دوران زندگی من بچگی این دوتا و وقت گذراندن با خواهر زاده هام بود ...هر کاری کردم براشون خودم ده برابر لذتش رو بردم ...انگار حس مادریم رو اون زمان راضی میکرد ...

به قول پسر بزرگه مزیتی که ما داشتیم و بقیه نداشتن وجود یه عدد خاله ی مجرد و بچه دوست بود هرچندیکم زیادی لوسشون میکردم اما الان اصلا پشیمون نیستم همین که هر دوتاشون منو خیلی دوست دارند و پسرهای سر به راه و خوبی هستند کافیه

دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳ ۱۲:۳۱ ب.ظ ...

بدجنس ها به بهشت نمی روند 😁

شما نمیدونید اما من امروز بیدار شدم یه لبخند پهن زدم و بسیار خوشحال بودم که دیگه توی اون مدرسه ی سمی نیستم...

جایی که مجبور باشم برای خودم کلاس بچینم اما چون تدریس ها هماهنگ هست همه رو دو دستی تقدیم 3 تا همکار دیگه بکنم.

جا داره بگم موذیانه فکر کردم الان چه آشفتگی توی گروه شون هست با ترکیب یه ادم بی خیال یه ادم که مدرسه اولویت هزارمش هست و یه تازه کار و یه ادم که تمام سال قبل کلاس ش و تکالیف ش رو برنامه اش رو از رو کلاس من اسکی رفته.

شما نمیدونید اما من بسیار موذیانه شادم 😂😂😂😂

شنبه هفدهم آذر ۱۴۰۳ ۸:۴۶ ب.ظ ...

شرایط

روز بعد از دفاع مریض شدم ...اول گلو درد بود ...بعد تب و لرز و بعد تهوع ...بسیار خسته بودم ...سوپ مقوی برای خودم درست کردم و تا شب تا جایی که شد شیر و اب و پرتقال و لیمو شیرین خوردم تا کم کم علایم کمرنگ شد و من دیروز از تخت بیرون امدم ...

انگار بدنم رو خرد کردن ...اون حجم از فعالیت پشت هم برام اصلا درست نبود ...

دیروز رفتم دیدن مامانم و براش تعریف کردم بعد از دفاع همسر دوست رضا ( قبلا هم ازش نوشتم که سر زده می اد خونه ات ...وقتی می اید تا سه نصفه شب می مونه ...) یک دفعه دیدم سرش تو گوشی هست و بعد با توقعی که اصلا حق نداشت داشته باشه گفت رضا تخت رزو کردم فرحزاد ....همگی داریم شام میریم مهمون تو فرحزاد .

من یه نگاه به رضا کردم دیدم معذب شد ... و اول با خودم فکر کردم کارت پس اندازم رو اوردم ؟! بعد یه دفعه به خودم امدم که چه لزومی داره اون برامون تعیین تکلیف کنه ؟! اگر قرار باشه دوست ها رو دعوت کنیم شام باید خودمون بخواهیم یا از قبل هماهنگ کنیم یا اصلا مکانش با خودمون باشه !

همزمان هم فکر کردم تو اوضاع مالی بدی که داریم ...وقتی هر روز داره سخت تر برامون می گذره و از خیلی از ارزوها گذشتیم که فقط این تایم بگذره چه لزومی داره ده تومن بدهیم شام !؟ ده تومن که روش حساب کردیم ... درضمن واقعا شرایط مالیش هم داشتیم دوست داشتم اگر قراره این میزان خرج کنیم با خانواده ام باشیم ...نه با کسی که از لحظه ی ورودش جز حسادت کاری نکرد !؟

یه بار به من تیکه انداخت وای وای شوهرت دیگه دکترااااااااا داره افتخار کن

منم گفتم من که هیچ تاج جدیدی رو سر رضا نمی بینیم ...

اخه این چه حرفیه !؟

بعد از دفاع هم دیدم رضا دمغ هست پرسیدم چیه گفت تو نبودی این خانم دوستمون شش هفت بار جای مهم و چالشی که داشتم جواب استاد ها رو میدادم زد زیر خنده بلند ...من تمام تمرکزم رفت ...

ببین یک بار ...دو بار ...خوب زن حسابی وقتی می بینی جنبه اش رو نداری از اتاق برو بیرون گند نزن به مهم ترین روز یک فرد ...

رضا هم با دلخوری گفت فکر کن من توپق زدم ! اونم نه یه بار ...هربار اون خندید و نتوانستم توپق نزنم

به رضا گفتم حق داشتی هرکی دیگه جای تو بود هم ناراحت میشه و هم تمرکزش رو از دست می داد ...

در کل از سه شنبه شب با خودم فکر میکنم چرا یکی ادم سمی زندگی دیگران میشه !؟ چرا زن ها این میزان حسادت دارند ؟ چرا باید با کسی دوست باشیم که ذره ای فرهنگش شبیه من نیست ...چرا باید اصلا با ادمی باشیم که به جای درک شرایط سخت و تسهیل اون ...امده که ازار برسونه .

بعد هم از خودم خوشم امد که وقتی گفت پس بریم سمت فرحزاد گفتم نه میریم خونه یک شب دیگه که شرایط داشتیم همه رو دعوت میکنیم .

رضا بعدش گفت نجاتم دادی .

گفتم رضا حق گرفتنی هست ...اون شب اون نبود که برامون تعیین تکلیف کنه و بگذارم دخالت کنه ...هر وقت دفاعیه همسرش رسید هرکاری خواست بکنه !

و جالبه ذره ای عذاب وجدان بابتش ندارم و حس میکنم درست ترین کار رو کردم ...ما بعد از دفاع امدیم خونه ی بابام ...براشون پک و شیرینی بردیم در حد نیم ساعت انجا بودیم و برگشتیم و این برامون قشنگ ترین جشن دنیا بود ...اینکه کنار ادمایی بودیم که وقتی مشکل مالی داشتیم ...هربار از خونه شون امدیم از میوه ی نوبر تا گوشت و حبوبات رو برامون توی پلاستیک رنگی گذاشتن و به بهانه های مختلف نگذاشتن کم بیاریم ...کنار ادمایی که کنارمون بودن ...

جمعه شانزدهم آذر ۱۴۰۳ ۱۲:۴۳ ب.ظ ...

دفاعیه

بلاخره دفاعیه رضا انجام شد و باید بگم برای من همه چیز اون طوری پیش رفت که برنامه ریخته بودم .

روزش قرار شد دوستمون بیاد دنبالمون و من هم پیتزا پختم ولی چون دیر رسید من و رضا خوردیم و دوستمون رو سهمش رو بردم انجا تا بخوره ...بعد هم تا رضا بره دنبال کارهای اداری یه میز ساده اما زیبا چیدم و اساتید خوش ذوق هنریش چندبار یاداوری کردند این همه سلیقه مربوط به من هست و نه خود رضا در حالی که خودش بود که خودش هست که رنگها رو انتخاب کرد و البته به شما بگم ما از قبل پیش بینی ده تا پک کردیم به تعداد مهمانان مدعو به اضافه ی اینکه یه تعدادی لیوان و کافی و شیرینی اضافه روی میز باشه برای کسی اگر سر رسید اما بعد به این نتیجه رسیدیم که چهارده تا پک به تعداد صندلی بچینیم و باید با اطمینان بگم این درست تر بود باید پک ها به تعداد کلی مهمان ها باشه - یعنی به اندازه ی ظرفیت اتاق - چون اون طوری برای مهمان سرزنده جلوه ی خوشی نداره ...

حالا لیوان و کافی و شیرینی هم اضافه تر باشه درست تر هست و اینکه ساندویچ درست نکردم و باید بگم بهترین کار بود . یعنی یه چیزهایی مثل سالاد ماکارونی و ژله و ساندویج شاید حالت رسمی جلسه ی دفاع رو کمی تغییر بده . انجا که میز رو چیدم متوجه این موضوع شدم .

من رفتم انجا و با وجود مهمان ها چون صندلی کم امد من از اتاق خارج شدم و رفتم توی مسجد دانشگاه و شانسم به عزاداری حضرت زهرا رسید و بسیار برام لذت بخش تر از دیدن به چالش کشیده شدن رضا بود .

یکم هم قبل از پایان دفاع رسیدم که استادش لطف کرد جلسه رو متوقف کرد تا منو بیاره داخل من با اساتیدش روز پیش دفاع اشنا شده بودم . اون زمان سرحال تر بودم .

بعد هم بلاخره پرونده ی دکترا توی خونه ی ما بسته شد و رضا با درجه ی عالی و نمره ی 19 و نیم و معدل 19 فارق التحصیل شد و به قول خودش خداحافظ دانشگاه تا ابد -

دیشب یادش انداختم این مسیر رو انتخاب کرد چون مستاصل بود ...اما الان تا اخر عمرش پاداش پنج سال تلاشش اینکه یه پشتوانه داره و میدونه همیشه در یک دانشگاه برای تدریس به روش بازه ...اساتید هم چند بار گفتن و پیشنهاد دادند اما من همچنان مخالفم و دیشب هم به رضا گفتم ...

هرچند همه چیز تموم شد اما من خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام ...احساس میکنم بدنم کم اورده ... دیشب هم حسابی سرد بود ...وقتی رفتیم خونه ی بابا که براشون شیرینی ببریم بابام با تعجب گفت تو هم رفتی !؟ کاش نمی رفتی ...

اما وجودم برای رضا دلگرمی بود و من با تمام وجودم حس کردم که رفتنم لازم بود ...

راستی یه دنیا ممنونم که حالم رو پرسیدید . حتما سر وقت کامنت ها رو جواب میدهم و دستور ناگت رو هم میگذارم البته باید بگم مال من خیلی خطا داشته که نوشتم .

ادامه مطلب ..
چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳ ۱۰:۳۳ ق.ظ ...

بهار جان وقتي وب ندارید و تیک خصوصی رو میزنید من نمیدونم چطور جواب شما رو بدهم. 🙏❤️

دوشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۳ ۱۱:۲۸ ب.ظ ...

ناگت

خوب خوب خوب نظرم رو در مورد ناگت ها بگم ؟!

اول از همه من برای هر دستور غذا ده ها پیج رو میخوانم و برای اینها هم همین طور بود همه گفته بودن پیاز بزنید و سه تا چهار حبه سیر .

به عقیده ی من سیر دو حبه کافی بوده و پیاز اصلا لازم نبود .

دوم اینکه گفته بود نون تست خیس شده توی اب یا شیر -

به نظرم پودر سوخاری جواب تر بوده .

سوم اینکه گفته بودن چهار قاشق کچاب و خردل

خیلی هست ...در حد یه قاشق کافیه .

در کل باز درست میکنم این بار با تجربه ی قبلی ببینم چی میشه اما در کل مزه اش خوبه . راضی ام ازش .

یکشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۳ ۴:۱۵ ب.ظ ...

دفاعیه یه تیر و دو نشون !؟

گویا رضا تعدادی مهمان از دوستانش و همکارانش برای روز دفاعش داره و دفاعیه عصر هست و حالا که دوستانش احترام قایل شدند و می ایند دوست داشتم یه کیک عصرانه خوشمزه بپزم که انجا با چای تازه بخورند و لذت ببرند چون رضا دوست داره بعد از دفاعش کمی تو اتاق بمونه و با اساتید و دوستانش گپ بزنه . حالا نمی دونم روز سه شنبه با حجم کاری که داریم وقت میکنم انجامش بدهم یا نه .

راستش رو بخواهید حالا که دوست هاش هستند من دارم به نرفتن فکر میکنم . میخواستم برم که تنها نباشه ولی الان اصلا نمی دونم شرایط چندین ساعت بیرون بودن رو دارم بخصوص با هشداری که دیروز از خانم دکترم گرفتم و اینکه هوا سرد هست و عصرها من خیلی کم ارم ...

از طرفی می ترسم دوست هاش بدقولی کنند و تنها بمونه و من اصلا دلم نمی خواهد رضا تنها بمونه .

از یک طرف دیگه میگم من تنها کسی هستم که حرف رضا رو می فهمه و وقتی برم خیالش راحته که از جون و دل براش هستم ...دفعه ی قبل توی تاکسی که بودیم گفت وای فلشم رو جا گذاشتم ...

گفتم من برداشتم برات

دوباره گفت وای شارژت هم ماند پشت میز

گفتم نه اونم برداشتم ...

به محض دفاع هم با ذوق گفت من برم شیرینی پخش کنم ؟!

من ماندم و اتاقی که نیاز به جمع کردن داشتتا امدنش همه چیز رو سر و سامان داده بودم فقط امد کوله اش و وسایل اضافه رو برداشت و رفتیم ...ادم همیشه احتیاج داره یکی این مدلی هواش رو داشته باشه و کاش منم یکی این مدلی تو زندگیم داشتم .

امیدوارم همه چیز به خیر بگذره ...

امروز رفتم نگاه کردم و از وسایل پیش دفاعیه به اندازه ی پانزده تا پک دستمال و لیوان و بشقاب و همه چیز دارم ...خوب خودش یه بخش مالی بازی رو جوابگو هست ...بخشی هم باید مثل میوه و اینها تهیه بشه و چون عصر هست اگر رضا رضایت بده یه ساندویچ سرد هم بگذاریم .

فکر کنید من مهمونی نگرفتم چون توانش رو نداشتم حالا این طوری !؟ شاید برای رضا گل خریدم و فینگر فود درست کردم اما با یه تیر دو نشون زدم یعنی سه شنبه رفتم دفاعیه رضا و چهارشنبه عزیزانم رو دعوت کردم بیان خونه ام مهمونی خودم رو هم گرفتم تا عکس های خوشگل داشته باشیم . کاش انجامش بدهم . خونه خیلی تمیز هست یه جارو برقی می خواهد اون روز فقط و درست کردن یه میزان خوراکی .

اهان ناگت و فلافل دارم توی فریزر شما اگر برید یه مهمانی عصرانه و براتون فلافل و ناگت و مثلا الویه بگذارند ناراحت میشید !؟

یکشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۳ ۱:۱۱ ب.ظ ...

گذشتن .

بیدار شدم ...کلافه بودم ...بدنم گرم بود ...اتاق کاملا تاریک بود ...من نفس نداشتم ...تک تک استخوان هام درد میکرد ...تک تک عضلاتم معترض به هر حرکتی بودند ...احساس میکردم ورم کردم و بسیار سنگینم ...از همه بیشتر چیزی که ازارم میداد گرسنگی بود ...گرسنه بودم شدید ...امدم توی هال و مستقیم رفتم سراغ بیسکویت های روی کابینت و بعد چهار زانو نشستم کف اشپزخونه یه بیسکویت دستم بود و یکی رو داشتم گاز میزدم ...

یاد اردیبهشت امسال افتادم ...وقتی دندانم درد گرفته بود ...درست وسط نهار بودم و تا ساعت سه نصفه شب که با ضعف و گرسنگی و عرق سرد بیدار شدم چیزی نخورده بودم ...یادم امد همین طوری نشستم و درحالی که اشک هام ارام ارام داشتن تخلیه روانیم می کردن من شیر و بیسکویت خوردم ...

اون روز ها و بخصوص اون نیمه شب حس میکردم گیجم ...سردرگمم ...برای اینده اماده نیستم ...بدنم قوی نیست ...من از پسش بر نمی ام ...همه چیز چقدر مبهمه ...

یادمه تا دوماه بعدش وقتی دندانم رو کشیدم هنوز اون بغض با من بود انگار یه جای بزرگ از قلبم خاموش و نا امید از خودم شده بود تا اینکه یه روز ظهر زدم زیر گریه ...بی دلیل و بی جهت چند دقیقه ای رو به یاد حال اون روزهام گریه کردم ...بلند بلند ...بعد حس کردم نور ارام ارام به این بخش سرد قبلبم رسید ...من ازش گذشته بودم...دندانم رو کشیده بودم ...میشد غذا خورد ...میشد ادامه داد ...من ادامه داده بودم

خداروشکر کردم که از اون درد و از اون لحظه گذشتم ...

انگار از هر لحظه که می گذریم حس این گذشتن چیزی هست که بعدا برامون می مونه ...

دیشب اما ...

حس کردم چقدر با اون لیلی فرق کردم ...چقدر الان متفاوتم ...

فقط در عرض چند ماه ؟

بله ...

این خودش معجزه است ..

دیشب اخر شب خونه رو اساسی مرتب کرده بودم . فلافل ها خوب شدند . پوک و عالی اما به نظرم مزه ی سیر توش غالب شده ...رضا اما دوست داشت ...دیروز اما ناگت ها رو درست کردم تجربه ی اول بود هنوز چیزی رو سرخ نکردم ببینم چی شده ...تصمیم گرفتم دوباره یه سر رسید بردارم و رسپی غذاها رو بنا به ذایقه ی خودم بنویسم که اگر دوباره خواستم درست کنم بدونم چطوری میشه ...اگر مزه ی ناگت ها خوب بشه بدون شک خیلی اقتصادی هست چون دیروز 30 تا ناگت رو با یک ران و سینه ی مرغ درست کردم . ظاهرش هم خوب شد و مثل بازاری ها اما مزه اش رو باید ببینم .

امروز هم یه سری به یخچال زدم و مرتبش کردم و نهار رو گذاشتم و خونه رو ساکت کردم که رضا بتوانه پایان نامه اش رو بخوانه ...جالبه رضا استارت دکترا رو زد چون موقعیت مالی بدی داشتیم و میخواست استاد دانشگاه بشه و الان توی سخت ترین روزها از لحاظ مالی هستیم امیدمون به ارایه ی مدرکش هست که افزایش حقوق بگیره و بلاخره بحث استخدامی ها درست بشه ...امیدواریم ...و گاهی فکر میکنم پنج سال تلاش برای یه روز بهتر ...روشن تر ...

کاش زودتر از اینم بگذریم ...

جمعه نهم آذر ۱۴۰۳ ۱۲:۲ ب.ظ ...

ناشکری

اگر ناشکری کنید و به همسرتون بگید که ای بابا چرا پای فوتبال خوابت برده کاینات دقیقا می چرخه و می چرخه و بیست و چهارساعت بعد مجبورتون میکنه مسیول شیفت ازمایشگاه رو از خوابش بیدار کنید و بگید ازمایش اورژانسی دارم و اونم در حالی که دمپایی هاش لخ لخ میکنه وسط خمیازه اش بگه ازمایش ؟ چه ازمایشی ؟

در کل دیروز روز خوبی بود ...خونه رو تمیز کردم...حبوباتی که خیس کرده بودم رو فریز کردم ...مقداری نخود خیس کردم برای فلافل و به رضا گفتم برام پودر پانکو بخر که ناگت درست کنم بگذارم فریزر و نهار رو خوردیم...جاتون خالی دمی گوجه با سالاد شیرازی ...رضا داشت با من چونه میزد که حاضره تمام ظرفهای فلافل و ناگت رو بشوره به شرطی که براش همین الان کوکی درست کنم ...منم گفتم نه حلوا گرم کردم اونو امروز بخوریم برای فردا که اخر هفته است براش کوکی می پزم ...لابه به لای این حرف ها و زندگی عادی که داشتیم ...اول بخاری رو کاملا خاموش کردم ...بعد رفتم یه تی شرت پوشیدم ...بعد که امدم پنجره رو باز کنم نگاه کردم و دیدم هوا و اسمون ...حالت ابری و بارونی داره پس چرا من دارم از درون اتیش می گیرم ؟ چرا هی گُر می گیرم ؟

خوابیدم رو مبل و یک لحظه حس کردم دیگه هیچی رو متوجه نمیشم ...اتاق و رنگها همه یه هاله ی روشن و مبهم داشت ...رضا سریع فشارم رو گرفت و نیم ساعت بعد اورژانس بیمارستان بودیم ! به همین سادگی ...به همین قشنگی ...

پس ناشکری نکنید . همون پای فوتبال خوابیدن می ارزید ...البته بگم خانمه خواب الود بود اما چنان معرکه خون گرفت که می خواستم ماچ اش کنم !

ادامه مطلب ..
چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳ ۱۱:۲۶ ق.ظ ...

شانس

من نصف عمرم رو دارم فوتبال میبینم اونم با این فرم که رضا روشنش میکنه و دقیفه ده نرسیده با عینک چپکی رو صورتش میخوابه...

حالا دلم میخواهد کانال رو عوض کنی بیدار میشه و میگه داشتم میدیدم!!!

میگم باشه بگو گل اخر استقلال رو کی زد؟

خواب الود گیج میگه گل؟ کی گل زد؟

مادرت بزرگوار... مادرت وقتی من عروسش شدم گل زد... پرتاب 6 امتیازی زد...

شانسی که اون اورد... احدی نیاورد...

والا...

حالا قشنگی داستان اینکه باز میزنه فوتبال و سه دقیقه بعد خر و پوفش خونه رو پر میکنه

😐😐

دوشنبه پنجم آذر ۱۴۰۳ ۱۰:۲۰ ب.ظ ...

مدارا

اول از همه یه دنیا ممنونم برای راهنمایی که کردید واقعا نمی دونستم چکار کنم هرچند بگم وقتی پست رو نوشتم امتحانی بخشی از مرغ ها رو پخته بودم و برای اینکه مطمین بشم سالم هست هیچی جز نمک و زرد چوبه و پیاز نزدم و همون زمان یکی از دوستان برام نوشت که اگر خراب شده باشه بوش خیلی بد هست اما بوی بدی نداشت ...دیگه رضا با جوانمردی مثل چش نگارخان های دوران قاجار سهم خودش رو خورد و نیم ساعت منتظر ماندیم وقتی سالم بود و علایم مسمومیت نداشت منم سهم خودم رو خوردم

اما خدایی چالش بزرگی برامون بود از یک سمت ادم دلش نمی اید مواد پروتینی که برای ماه اش خریده رو همون روز بریزه دور ...از یک سمت هم ادم می ترسه دو سه برابر قیمت اینها خرج بیمارستان و مسمومیت کنه -

الحمد الله به خیر گذشت و منم دیروز از همین مرغ ها برای مهمونی کوچیک و ساده ام غذا درست کردم . مامانم و خواهرم خیلی خوشحال بودند بخصوص مهمونی های من که مهمون های عزیزم لازم نیست هیچ کاری بکنند من حتی پیاز و هویج کنار غذا رو از شب قبل خرد میکنم و سالاد و میوه ام رو می چینم و وقتی مهمونم میرسه کنارشون میشینم و فقط هرچی لازم هست رو می ارم تازه برنجم رو هم به روش پخت دو مرحله ای دمی کردم مامانم کلی کیف کرد و پرسید از کجا یادگرفتم منم صادقانه گفتم از انجایی که گاهی وقت نمی کردم برنج رو از قبل خیس کنم دیدم این منطقی هست و چندبار درست کردم دیدم چقدر برنجم کشیده و دونه دونه و بسیار نرم و خوش خوراک شد دیگه کلا اینطوری می پزم .

تا ساعت سه هم ماندن و بعد رفتن .

کلا اولین باری بود که زنانه با هم خونه ی من جمع می شدیم .

امروز اما علایم کوچولویی از سرماخوردگی دارم . فکر کنم زیادی از بدنم کار کشیدم و همین باعث شده دلش بخواهد کمی بیشتر بخوابه و استراحت کنه و بگه رییس کیه منم یکم باید با بدنم بیشتر مدار کنم .

دوشنبه پنجم آذر ۱۴۰۳ ۱۱:۲۳ ق.ظ ...

غلط

چندین ماه بود که شوینده های قوی رو غلاف کرده بودم اما دیروز حسابی از خدمت خونه بر امدم و انواع و اقسام ش رو استفاده کردم

نتیجه؟

نصفه شب با تب از شدت تقلا برای نفس کشیدن بیدار شدم.... رضا هم بیدار بود و نگرانم... تنها کاری که ازش بر می امد ماساژ کمرم بود و در نهایت بیدارم کرده بود و وحشت زده گفت نمیتوانی نفس بکشی!!!

واقعا هم نمی توانستم...

به سختی رفتم دستشویی

اب به صورتم زدم

جلوی پنجره نفس های منظم و عمیق کشیدم

شیر خوردم

نماز خواندم

رب العالمین رو یاد کردم

و هزاران بار گفتم عجب غلطی کردم...

خدا رو بابت هوای خوش صبحگاه شکر کردم

نتیجه بعدی؟ از ساعت 5 و نیم بیدارم 😐 اونم روزی که مهمان دارم

یکشنبه چهارم آذر ۱۴۰۳ ۸:۱۷ ق.ظ ...

سختی کار !

دارم سالاد درست میکنم همزمان غذای روی گاز سر میره ...روی زمین نشستم ...و بلند شدن خیلی سخته ...اصلا جونش رو ندارم و عاجزانه فکر میکنم کسی که داستان مجید جان دلبندم رو نوشته بود و دست های بلند براش ساخته بود قطعا تو موقعیت من بوده

یه سوال از خانمای با تجربه ...ما پنج شنبه خرید کردیم ...مرغ و گوشت ...بعد وقتی من چیدم توی فریزر متوجه شدم دماش مثل همیشه نیست ...یه لیوان اب گذاشتم و دیدم بله خنک میشه اما یخ نمیزنه ...از ظهر پنج شنبه که خریدیم تا ظهر جمعه که اقای تعمیر کار امد گوشت ها توی فضای خنک بودند اما یخ نزدن ...مرغ ها تازه بودند ...اما وقتی چیدم خون ابه داشتن و مجبور شدم کیسه ها رو عوض کنم ...جسمش خنک بود اما یخ نزده بود ...به نظرتون خراب شدن ؟ کسی بوده همچین تجربه ای رو داشته باشه ؟ میشه ازش استفاده کرد ...الان یه بسته رو پختم ...بوی خاصی نمیده ...اما دو به شک هستم ...

هرکی می دونه خواهش میکنم راهنمایی کنه اولین باری هست که برام پیش امده .

ادامه مطلب ..
شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ ۹:۸ ب.ظ ...

مامان های  واقعی

توی دانشگاه دوستی داشتم که یک بار تعریف کرد مادرش وقتی شش ماه بوده فوت میکنه و پدرش قبل از یک سالگی اون با خانمی که بخاطر نازایی جدا شده بوده ازدواج میکنه این خانم از روز اول دلبسته ی دوستم میشه و بعد از ان با وجود اینکه خودش بچه دار میشه بازهم همیشه دخترش رو دوست داشته ...تا وقتی دوستم حقیقت رو می فهمه ...

حرفش برام جالب بود میگفت وقتی فهمیدم حقیقت چیه ... غصه ام این نبود که چرا دروغ شنیدم ... یا اینکه از همه متنفر باشم میگفت دردم این بود چرا مامانم ...مامانم نیست !

یعنی این خانم چنان محبتش رو توی قلب این دختر کاشته بود که حد نداشت ...سالها بعد هم یه بار دیدمش گفت بعد از فوت پدرم برادر هام خونه رو فروختن مامانم الان با خودم زندگی میکنه و خیلی از این بابت خوشحال بود .

این پیشینه رو داشته باشید .

توی دانشگاه من و این دوستم و دوتای دیگه همیشه با هم بودیم و بعد از نهار هم اغلب یک ساعتی وقت بود و گپ میزدیم ...توی این تایم هرکی اجیل داشت و می اورد میگذاشت وسط ...یه روز این دوستم گفت مامانم دیروز برام اجیل گذاشته ...منم اجیلم رو باز کردم و بی فکر گفتم منم اجیلم رو مامانم گذاشته نمی دونم چیه .

یک دفعه امد در ظرف منو باز کرد و ارام گفت بگذار ببینم مامان های واقعی چی برای دخترهاشون اجیل می گذارند و بعد با اجیل خودش مقایسه کرد .

اینو گفتم بگم هر قدر هم رو بعضی از درد ها سر پوش بگذاریم باز یه وقتایی سرباز میکنه و وای از اون روز ...

نمی دونم امروز که داشتم اخرین بخش ها خونه رو می سابیدم چرا داشتم به این فکر میکردم ...

تقریبا طولانی ترین خونه تکونی عمرم رو انجام دادم اما هم لازم بود و هم ارزشش رو داشت

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ ۲:۳۵ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو