روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

کیک دو رنگ .

ما یک سنت دیرینه داریم به اسم هربار یه شونه تخم مرغ بخری جایزه ات کیک عصرونه میشه ! چون به نظر من هیچی به اندازه ی تخم مرغ گرم و تازه بافت کیک رو خوب نمیکنه علاوه بر این من توی کیک هام نشاسته ی ذرت و نمک میوه میریزم خواستید امتحان کنید طعم کیک رو خاص میکنه و بافتش رو نرم و پنبه ای ...بگذریم دیروز کیک رو پختم و نصفش رو درجا هنوز گرم بود بردم برای مادرم و پسر بزرگه که الان خونه ی پدری هست ...چای تازه هم دم کردم ...رضا عصر خواب بودم ...گفتم امدم خودم با چای تازه بخورم ... بعد امدم دیدم بدون اغراق اون نصف دیگه رو رضا بلعیده!

گفتم رضا جان حق شف چی میشه پس ؟ همه رو خوردی که ...

اقا به جناب دکتر برخورد ...

می گفت من همون لحظه که کیک رو برش زدم دیدم دو رنگه فهمیدم این کیک برای من نیست ...فهمیدم برای پسر جونته ...اشتباه از من بود که خوردمش ! من دیگه از این کیک نمی خورم ...هر وقت منو اینقدر دوست داشتی که برام یه کیک ساده بپزی بگو ...هر وقت ارزش شوهرت رو دونستی ...

تو دلم گفتم الهی شکر که اینقدر عاقله که نمیگه تا ابد لب نمیزنم

منم هیچی نگفتم .

بعد اخر شب من شیر اوردم بخورم ...میگه گاهی به شوهرت هم یه لیوان شیر بدهی بد نیست هاااا ! من ویتامین هام کم شده ...پوست سر انگشت هام رفته ...یه لیوان برای اون اوردم و با ته مانده ی کیک بخوریم ...همون مقدار کم رو دو بخش کردم و رضا هم داشت سریال میدید و گرفت و خورد و چیز نگفت

وسطش امدم بگم تو که گفتی نمی خوری ...

اما شیطان رو لعنت کردم جام بهشت باشه !

خدایی 40 سالشه اما یه وقتایی قشنگ 4 ساله میشه ! ولی خدایی چطور اون حجم کیک رو خورده بود من در عجیم بعد تازه شاکی هم هست که دو رنگ بود و من دوست نداشتم !

چهارشنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۳ ۹:۳۵ ق.ظ ...

من حقیقتا به داشتن دوتا خواهرزاده ی پسر اعتراض دارم ...واقعا این حجم از سردی رفتار توی پسرها یکم برام ناخوشاینده ...میدونم نسل جدید هستند و میدونم این نسل متفاوت اند اما واقعا این حجم از سردی و بی احساسی گاهی اوقات از مذاقم فراتر میره و بسیار خدارو شاکرم که دختر هستم...اصلا نمی توانم تصور کنم برای اتفاقات ریز و درشت زندگی یه عدم اتصال احساسات به ظاهر داشته باشم .

ولی واقعا دیشب برای اولین بار حس کردم همون دلتنگی روزهایی که فهمیدم پسر اولی ...پسره و بعد از اون دومی هم پسر شد رو دارم ...اون زمان سعی کردم بی نهایت دوستشون داشته باشم اما خدایی اگر خواهرزاده ی دختر دارید خیلی قدرش رو بدانید ...

مساله اینکه دیروز شوهر خواهرم برای هر دو تا پسرش دوتا گوشی نو و با قیمت خوب (به نظر من گرون حتی ) خریده بود ...قبل از اون مادرم گفته بود شب بیا پیش من اش رشته درست کردم با هم بخوریم گفتم باشه دیگه یکم که گذشت گفت بگذار زیادش کنم خواهرت هم بیاد ...پسرها با گوشی نو امدند و جالب اینکه نه ذره ای ذوق و نه ذره ای هیجان !

هیچی ...

گوشی ها رو انداختند یک کناری و اصلا براشون جالب نبود ...

مشکل نسل جدید هست که اینقدر همه چیز براش فراهم بوده که قدر نداشتن رو نمی دونه یا مشکل از پسر بودن هست ؟ هرچی هست با خودم و ذوقم حتی برای خرید یه دونه کاسه ی سرامیکی مقایسه کردم و دیدم تنظیمات کارخانه ی دوتا خواهر زاده هام دچار مشکل جدی هست و من چقدر دلم می خواست یک خواهرزاده ی ذوق ذوقی داشتم !


خدایی رفقا نظرات اینقدر خوبه که جایی برای توضیح و ادامه دادن من نمی مونه همه رو همین طوری تایید میکنم و باید بگم بله موافقم رفاه زیاد این نسل یا به عبارت درست تر هیچی خودمون نداشتیم ...بچه هامون داشته باشند توی دهه شصتی ها باعث این مساله شده ...این دوتا هم همیشه از همه سمت توجه و هدیه گرفتند و دیگه همه چیز براشون عادی شده ...

اما من بازهم میگم دختر ها خوش ذوق تر هستند ...

شاید هم چون خواهرزاده ی دختر ندارم این طوری دلتنگم .

بگذریم .

سه شنبه سی ام مرداد ۱۴۰۳ ۱:۱۷ ب.ظ ...

زیبای کوچک

فکر کن شب باشه ...حوالی اخرهای پاییز باشه ...

بارون بخوره به شیشه ی اشپزخونه و تو درحال شستن ظرفهای شام باشی که فردا وقتی از سرکار می ایی خونه تمیز باشه ...

هایده بخونه اورده خبر راوی ...

دختر کوچولوی سه ساله ات در ادامه بخوانه کو ساغر و کو ساقی

برگردی و یه نیم نگاه بندازی و ببینی که با کناره ی کف دستش موهای فرفری خرمایی رنگش رو کنار میزنه و با چشم هایی که مثل برگ نارنج سبزه به تو خیره شده تا با هم ادامه بدهید ...

دست ها رو اب میکشی ...گوشی رو برمیداره ...همان طور که هایده میگه بلوا نکن ای دل ...

بغلش می کنی ...

دوتا پاهای کوچیکش رو از کناره پهلوهات اویزان میکنه و تو بازهم بین اتاق خودش و اتاق خودت ...اتاق خودت رو انتخاب میکنی چون میخواهی یه شب دیگر هم با صدای نفس هاش خوابت ببره ...

دنیا می توانه همین قدر زیبا ، ساده باشه .

یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۳ ۱۱:۱۲ ب.ظ ...

ابر ماه ابی خیلی خیلی قشنگ .

+در کلافه ترین حالت ممکن هستم ...کلافگی فقط یه بخش کوچیک از حس بزرگی هست که دارم تجربه اش میکنم ...

+فردا ابرماه ابی داریم

+ بیایید بحث مجازات غذایی رو با این اعلام که رضا امروز زنگ زد و خواهش کرد چون جلسه اش سخت بوده به جای لازانیا براش دمی گوجه بگذارم تمام کنیم ...باورم نمیشه کسی این رو به اون ترجیح بده .

+ همه تابستون ها هی برنز وتیره میشن ...من هر روز روشن تر و رنگ پریده تر ...امروز فکر کردم پای چشمم چیزی افتاده دست کشیدم دیدم نخیر مویرگ های زیر پلکم هست تازه یادم امد من واریس عنکبوتی چشم دارم ...نگم دلم برای خودم سوخت دروغ گفتم .

یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۳ ۷:۴ ب.ظ ...

تجربه .

من هیچ وقت ادم تجربه نبودم ...

یعنی توی نوجوانی و جوانی که قرار بود دنیا رو بشناسم اینقدر خمیره ام رو بابام اجتنابی و نگران از هر خطایی بار اورده بود که شده بودم اون دختر خوبیه ی کل فامیل - بی اغراق کل فامیل - افنتخار نمی کنم ...هرگز حاضر نیستم دخترم رو اینطوری بزرگ کنم اما میگم من این بودم ...

بعد از ان هرچی بدست اوردم یا تجربه ی دیگران بود یا مجبور شدم امتحانش کنم ...مجبور شدم ...مجبور شدم رفت و امد توی شب رو یاد بگیرم ...مجبور شدم انصراف از دانشگاه رو یاد بگیرم ...مجبور شدم مشکلات زندگی مشترک رو یاد بگیرم ...

تمام اینها بدون تجربه ی قبلی خیلی جانفرسا بود ...تنها کاری که بلد بودم دانشگاه رفتن بود و بعد هم معلمی خیلی فرقی با درس خواندن نداشت از قبل می دونستم اوضاع چطوره و یادش گرفتم ....

الان سی و سه سالم هست ...تازه فهمیدم تجربه چقدر خوبه ...چقدر مهمه که نخواهی ببینی بقیه چکار کردند تو هم خوب و بدش رو در بیاری و انتخاب کنی ....چقدر خوبه یه وقتایی خودت انجامش بدهی ...خراب بشه ...از نو بلند شدن رو یاد بگیری ...برسی به انچه قراره ...ادم اصلا زاده ی همین ازمون و خطاست ...همیشه که نباید دختر خوبیه ی فامیل باشی ...همیشه که نباید امن باشی ....جنگیدن با چنگ و دندان یه هنره ...

بگذریم ...همه اش رو موقعه ی طبخ چهارمین دفعه ی ماهی توی ذهنم بود ...وقتی جای دنبال کردن دستور این و اون دیدم دلم چی می خواهد دوست دارم زعفرانش رو موقعه ی سرخکردن اضافه کنم که جلز و ولز کنه و به جونش بره ...دیدم دوست دارم جای رب انار و گردو ...سیب زمینی تنوری براش بگذارم ...دیدم دوست دارم تخم گشنیز جای نمک و فلفل اضافه کنم ...

دیدم چقدر این بیشتر به جان و روحم چسبید ...دیر نیست برای تجربه ...اما سی وسه سال هم عمری بود برای خودش ...هرسال که بگذره ادم جسارتش کمتر میشه ...وگرنه ...زندگی می شد خیلی متفاوت باشه .

شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۳ ۶:۴۹ ب.ظ ...

رفتم مدرسه و تمام وسایلم رو جمع کردم اسنپ گرفتم و امدم تازه فهمیدم بله کلیدم رو توی مدرسه جا گذاشتم 😐

وسایلم یه صندوق عقب کامل ماشین شد 😅حالا منتظرم خواهر زاده ام برام کلید بیاره

یه روزهایی هم این مدلی اند

احتمالا امسال شیفت عصر باشم 😬

شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۳ ۱۰:۴۷ ق.ظ ...

شکمو

من به حدی شله زرد و فرنی و شیر برنج دوست دارم که براش یه قابلمه ی مخصوص دارم که توش جز این سه تا چیزی درست نمیکنم و گاهی حاضرم پلوپز رو بزنم به برق برای یه کاسه شیر برنج و جالبه جز خودم رضا حتی لب نمیزنه.

الانم گرسنه ام و زل زدم به تایمر پلوپز که زودتر شله زردم رو تحویل بگیرم 😅

بعد شما میگید قرمه سبزی تکراری مجازات نیست تو خونه ی ما هر چیزی غیر تازه مجازاته 😁😁😁

بنده سرم بره از غذام نمی گذرم 😜

چهارشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۳ ۸:۴۲ ب.ظ ...

اوکی

دیروز سر نهار همان طور که رضا داشت از یه قرمه سبزی جا افتاده و خوشمزه با طعم ترش قرقورت لذت می برد پرسید خوب امروز چکار کردی؟

گفتم خونه رو مرتب کردم و کمد لباسا رو سرو سامان دادم و برات نهار پختم

رضا هم گفت اوکی !

من

فقط نشونم بدهید ...به من بگید کی اوکی رو اورد توی فرهنگ ما ...خودم با اون کمربند مشکیه سیاه و کبودش میکنم ! نتیجه اینکه امروز باید از قرمه سبزی باقی مانده ی دیروز با پیاز بخوره ! والا ...

دو روز کار خونه کرد زایید رسما ! از کی عادت کردیم کار خونه رو اینقدر ساده جلوه بدهیم که با اوکی سر و ته اش هم بیاد ؟ اوکی ؟

قرمه سبزی با پیاز نوش جان کن !

سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳ ۲:۳۴ ب.ظ ...

عمه ی وسواسی

برای حرف زدن با تلفن خیلی زوده اما عمه ام زنگ میزنه ...همان طوری که دارم کارهای اشپزخونه رو انجام میدهم به حرف هاش گوش میکنم ...درمورد عروس خانم جدید میگه ...یه دفعه صدای قیژ قیژ می اید عمه می پرسه چکار میکنی ؟ میگم پشت گاز رو با تیغ می کشم .

سکوت میکنه و میگه من به عروس گفتم لازم نیست به اندازه ی ما تمیز باشه .

میگم چرا گفتی پسرت نمی توانه زندگی تو اشغالدونی رو تحمل کنه !

(پسر عمه ام به حدی تمیز و مرتبه که لباس هاش شسته شده اش رو به سبک بوتیک ها توی قفسه می چینه )

عمه ام با دلتنگی میگه نمی خواهم همانطوری که تو همیشه از مامانت شندیدی مثل اون عمه های وسواسیت هستی ...نوه ام هم بشنوه مثل مامان بزرگ وسواسیش هست !

حس میکنم این حرف مادرم چقدر روی روان زنی که خیلی می توانم علت تمیزی های افراطیش رو درک کنم اثر بد داشته ...

میگم عمه جان مامانم فقط حسودی میکنه و اینطوری بابام رو ساکت میکنه که ازش نخواهد به اندازه ی شما تمیز باشه ...اتفاقا من خیلی هم خوشحالم که به عمه های وسواسیم رفتم !

غش غش می خنده و می گه مامانت خوبه و به اندازه تمیزه ...من و تو زیادی دیگه می سابیم !

سکوت میکنم به اشپزخانه ام که یک ساله ازش گذشته اما هنوز به تمیزی و نویی روز اول هست نگاه میکنم و می گم هربار هم جون به جونامون اضافه میشه

یه وقتایی فقط باید بی خیال ادما بشیم و بگذاریم همان طور که هستن خوش باشند ...برای همین به عمه ام میگم کار خوبی کردی اینو به عروست گفتی ...

فکر کن یه روز به دخترم بگن ...مثل اون مامان وسواسیت هستی !

دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳ ۸:۵۶ ق.ظ ...

برای یاس

دوم مرداد سال پیش من بدون اینکه بدانم شب حضرت رقیه است رفتم بیرون ...بعد سر چهارراه یه دختر کوچولوی شیرین رو دیدم که شیشه ی ماشین ها رو پاک میکرد ...رفتم یه دور زدم و برایش یه سنجاق سر خریدم ...برگشتم خبری ازش نبود ...همون اطراف موکب امام حسین بود ...روی صندلی نشستم و یه دل سیر سیر سیر برای مادر نشدنم گریه کردم ...

دوتا چیز عجیب بود یک اینکه من فقط نیم ساعت رفتم و برگشتم و دخترک نبود

دو اینکه این چهار راه سالهاست نزدیک ماست ...یعنی چهار راه خیابانی هست که من هر روز رفت و امد دارم بهش و باید بگم هرگز قبل و بعد از اون تاریخ دختر کوچولویی رو ندیدم ...

این سنجاق سر ماند و من روش نوشتم برای یاس .

مدتی قبل طی یک اتفاقی خواهرم سنجاق رو دید و گفت برای من !

و سنجاق رو برد خونه اش ...

دیشب خودم یه سنجاق سر دیگه رو بردم خونه ی مادرم و گفتم اینو به شوهر خواهرم بده که میره کربلا ببره و برام بیاره ...

مادرم یادش رفته ...و خواهرم همون سنجاق سر برای یاس رو داده به همسرش ...

دیشب شهادت حضرت رقیه بود ...

می خواهم بگم دنیا می چرخه ومی چرخه و می چرخه و قرار نیست ما از همه چیزش سر در بیاریم ...وگرنه من چندین بار به خواهرم گفته بودم سنجاق رو بیار اون دلخوشی منه ... و اون گفته بود به وقتش برات می ارم ...انگار وقتش اینکه بره سفر و برگرده ...

یکشنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۳ ۱۲:۱۵ ب.ظ ...

گرمای طاقت فرسا

امروز از اون روزهایی بود که اوج گرمای مرداد ماه و اوج فعالیتم بود باید ازمایشم رو می بردم یک مرکز نشان میدادم که ادرس رو سرچ کردم رفتم ... دیدم اشتباه کردم باید می رفتم خیابان بالاتر ... بلاخره رفتم و کارم انجام شد و یک ساعتی بیشتر از انتظارم توی گرما ماندم و این یعنی حوالی یازده و نیم برگشتم ...

هرچی فکر میکنم نمی فهمم سال قبل با چه روحیه ای توی این گرما بازسازی میکردیم و هر روز دنبال کاشی و سرامیک و کاغذدیواری بودیم و خسته نمی شدیم ...جالبه میان خرید ها می نشستیم بستنی می خوردیم ...غذا بیرون می خوردیم که مادرم زحمت اشپزی وقتی من نبودم که بتوانم خودم غذا رو درست کنم نکشه ...میخواهم بگم خیلی چیزها توی زندگی مشترک من رو بالغ تر کرد اما تجربه ی بازسازی از همه قدرتمند تر بود ...

بعد هم چهارساعتی برق رفت ...یعنی رضا امد نهار اماده بود اما هوا جهنم بود ...از ساعت سه برق رفت تا هفت شب من تا می خواهم خوب بشم و مثل ادم غذا بخورم و اشتها بگیرم گرما زده میشم !!!! بخدا توی اوج گرما بدون کولر توی خونه اب پز شدیم ...با مقوا خودمون رو باد می زدیم ...از ظهر هم هیچی دیگه نتوانستم بخورم تا الان که ماست و خیار درست کردم ...

فقط امیدوارم زودتر خنکای پاییز برسه و این جهنم بره ...الان هم گفتن از سه شنبه الی پنج شنبه منتظر خنک شدن هوا باشید .

شنبه بیستم مرداد ۱۴۰۳ ۱۰:۲۱ ب.ظ ...

نون و پنیر و خیار

همین الان ساعت دوازده شب نون و پنیر و خیار اوردم بخورم ...چرا چون جدیدا دیگه نه خبری از تحمل فست هست و نه توانی برای گرسنگی و اگر شبا غذا نخورم سه نصفه شب با التماس های بدنم که دارم از ضعف می میرم به دادم برس بیدار میشم و بهش می گم بزرگوار تمام روز رو خوردی و خوابیدی ...ضعف چی بگیر بخواب جان مادرت اما اغلب تسلیم میشم و دیگه نمی خواهم ساعت سه و نیم نصفه شب کف اشپزخونه بشینم شیر با شیرینی کشمشی بخورم!

بعد من لقمه لقمه نون جو ی سبوس دار می خوردم و رضا هم یه فیلم کره ای میدید ...با خودم گفتم خدارو شکر که توی کره به دنیا نیامدم نه ادم روتین پوستی ام ...نه ادم نگه داشتن سایزم روی 36 و 34 ...نه حوصله ی تکنولوژی دارم و نه از اینکه همیشه اراسته و اتو کشیده باشم خوشم می اید ... دوست دارم نصفه شب نون و خیار بخورم و با شانس داغونم بسازم و به خودم بگم اگر کره ای بودم نمی دونستم باقلوا و نوقا یعنی چی !

امروزم واقعا گرم بود ...ما وقتی بریم جهنم درخواست لیف و سنگ پا میکنیم وگرنه 43 درجه برای تهران ؟ راستی چند درجه لازمه تا ادم ذوب بشه ؟

بدنم زیر باد کولر خشک شده و دایم عضله هام می گیره و گاهی فحش هایی می دهم که رضا سرک میکشه و میگه لی لی تو همیشه مودبی و من اینو دوست دارم و ترجیح میدهم توی زندگی مون حفظ بشه ...اینطور وقتا دقت نمی کنم چی کنار دستمه ...فقط دستم رو مهار میکنم چیزی پرتاب نکنم ...بعد هم از صبح اینقدر کسل بودم که امروز ساعت یک و نیم رضا پرسید نهار چیه تازه یادم افتاد ای دل غافل ! من یادم رفته مرغ ها رو مزه دار کنم ...با یه قبافه ی حق به جانب گفتم مگه ما مادربزرگ و پدر بزرگیم که ساعت یک غذا بخوریم ؟ نتیجه ساعت چهار نهار اماده شد ولی خدایی من دل و دماغم رو از دست دادم .

خدا بیامرزد پدر المپیک رو نشست به مسابقه دیدن و زمان گذشت تا نهارم بپزه ...جالبه قواعد تمام مسابقه ها رو میدونی ...اصطلاحات رو بلده ...منم الان کلی قاعده بلدم ...فکر کنم دیروز بود پرش با نیزه رو دیدم تازه الان قشنگ میدونم مدال طلای تنیس رو اون اقا صرب کراشه برده ...

راستی جوکر خانم ها رو بببیند واقعا قشنگه خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم .

+ فردا روز خاصی هست ...مقارنه های مرداد ماه شروع میشه و این ماه یه ابر ماه درست و حسابی داریم ...بارش شهاب سنگی و اینکه توی یزد و کرمان یا جای کویری هستید برید یه جایی که الودگی نوری نداره و جای منم کیف کنید از دیدن اسمون

پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ ۱۲:۲۲ ق.ظ ...

ماچ کوچولو !

رضا عصر با سر درد و گلو درد امد خونه ...یه مسکن و یه انتی هیستامین خورد و بی هوش شده تا الان که هنوزم خوابه ...منم حوصله ام سر رفته گفتم یه انیمیشن دانلود کنم

بعد یاد چند سال پیش افتادم که خواهرم فقط یه بچه داشت که تقریبا سه سالش بود ...شبکه ی پنج کارتونی گذاشته بود به اسم لارا ستاره یا همچین چیزی ...من و خواهرزاده ام با هم کارتن رو دیدیم ...خدایی هم قشنگ بود .

شب پسرکوچولو به مامانش میگه چرا اون یه ستاره نداره و دلش یه ستاره می خواهد ...

خواهرم فرداش با توپ پر زنگ زد خونه ی ما که چرا یه همچین کارتنی رو نشان بچه اش دادم ؟ و الان بچه دلش ستاره میخواهد ...باید چکار کنم -

(خواهرم اون زمان هنوز جوگیر بود که پسر اورده تاج ملکه رو سرشه - تکه کلامش هم این بود که پسر زایده ! واقعا فکر میکرد یه سیاره ی جدید رو کشف کرده ...هر وقت حرف خانواده ی شوهر می شد می گفت چرا روی سرشون منو نگذارند براشون من براشون پسر اوردم ! طفلک جاریش دوتا دختر اورده بود و این اول پسر خاندان قل قلک میرزا رو زایده بود )

چند هفته ی بعد هم خبر بارداریش رو به همه داد (اون زمان باردار بوده و به ما نگفته بود ) و با خشم و غضب به همه ی فامیل مادری و پدری که می گفتن چرا اینقدر زود دوباره بچه دار شده می گفت مجبور شده بچه ی دوم چون من کارتنی رو نشان پسرش دادم که اون دلش ستاره میخواسته و چون نمیشه ستاره خرید باید برای بچه اش هم بازی می اورده

و باور کنید این موضوع صد در صد هر بار تکرار میشد و کلا من که داشتم اون کنار نون و ماستم رو می خوردم و تنها گناهم دیدن یه کارتن از تی وی بود شده بودم مسبب علت زاد و ولد خواهرم حالا شانس اورد اینم پسر شد و تکه کلامش کامل شد که می گفت دوتا پسر اوردم !

خدایی باید یه بار الان یادش بندازم و به پسر دومی بگم علت حیاتش من بودم نه یه ماچ کوچولو !

دوشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۳ ۱۰:۲۰ ب.ظ ...

عروس عمه جان .

عقد پسرعمه جانم رسما تایید شد و مراسم ان شا الله بعد از پایان ماه صفر هست . ان شا الله همه ی جوانا خوشبخت بشن

این پسرعمه ام ، کازین بعد منه یعنی ما با هم چهار سال اختلاف سنی داریم و یه جورایی هم بازی هم بودیم و اونم توی عروسی من سنگ تمام گذاشت و مثل برادرم کنار رضا بود و بسیار بسیار برایم عزیزه .

با عروس خانم ، ماه تموم ...هم دیگه کنار امدم ...قسمت ادما شوخی نیست ...خود عمه ام میگفت تو رو خدا نگید زبون درازه ...نسل جدیده ...بچه است ...یاد میگیره ...طول میکشه .

بعد دختره گفته من استرس رو به رویی با خانواده ی شما رو دارم ! والا عروس دوست تر ما نیست - وگرنه عمه ام باید مادرشوهر بازی در می اورد ولی دایم میگه بچه ...دخترم ...

البته من نمی توانم برای مراسمش برم اول از همه توی ایده ی مغزی من عقد برای ادم بزرگاست دوم اینکه اخر تابستان من درگیر مدرسه هستم و اینکه خودمون ماشین نداریم ...کلا سخته رفتن به مراسمشون حالا قبل از مراسم زنگ میزنم و به پسر عمه ام تبریک میگم و هدیه ام رو می فرستم روی هدیه یه جعبه شکلات خوشگل پذیرایی هم دارم می گذارم که زشت نباشه

هرچند مامانم میگه اگر نمی ایی چه هدیه فرستادنی ! اما من میگم این شادباش ما به عروس و داماده و صادقانه خیلی وقتها دارم راهم رو از پدر و مادرم جدا میکنم ...حقوق خودمه ...پول خودمه ...به انها چه ؟ حالا خوبه همیشه میگه تو نمی گذاری کسی تو زندگیت دخالت کنه ...خوب مادر من چرا الان دخالت میکنی ؟

این عمه ام اینقدر منو و باقی برادر زاده هاش رو دوست داره ...اینقدر مادره ...اینقدر عشقه که حد نداره ...البته بگم خودم دوست دارم قبل از عروسی بچه ها یه بار که می رم شهر پدری با رضا دوتایی یه جعبه شیرینی بخریم و هدیه شون رو ببریم ...رضا هم این رو بیشتر دوست داشت اما از طرفی میگم سر عقدی ها رو اعلام میکنند ...زشت نیست من نه خودم باشم و نه چیزی بفرستم ؟

الان نمی توانم درست تصمیم بگیرم . فقط میدونم خیلی براش خوشحالم ...خیلی خیلی زیاد ...پسر معرکه ای هست لایق بهترین ها باشه .

یکشنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۳ ۱۱:۷ ق.ظ ...

دوستان هیجان خواه

نهایت تلاشم دیروز درست کردن چندتا پنکیک بود که رضا رو غافلگیر کرد و عصر جمعه رو از کسلی انداخت ...چون دوستمون ما رو برای تولدش دعوت کرده بود اما رضا میدونست شرایط ندارم گفت نمی ایمم

واقعا هربار ما رفتیم خونه ی اینها یا امدن خونه مون ساعت 3 شب مهمونی تموم شده درحالی که مثلا ما سر وقت مهمونی رفتیم ...البته از قبل مثلا گفتم پس ما فلان ساعت انجاییم ...مثلا برای مهمانی شام حدود ساعت شش و نیم ، هفت انجا بودیم دو سه بارم افطاری رفتیم که خوب ساعت امدن مشخصه ...که دیگه تا یازده برگردیم ...یا مهمان ما بودند من قشنگ ساعت نه میز رو چیدم ...اماااااااااا می مونند تا سه ی صبح ...

لعنتی از 12 شب به بعد برای من فرداست !

خونه ی خودشون مثلا تازه دوازده ی شب خانمش میگه دیگه شام رو بیارم یک بار هم من پرسیدم هرشب ریتم زندگی همینه ؟ گفت اره ما نهایت زود خوابیدنمون 3 و 4 صبحه ...حالا جالبه هر دوتا شاغل اند که ساعت 8 سرکار هستند ...بعد میگه از سرکار که بیاییم میخوابیم ...بعد جفتشون دایم از میگرن شاکی اند و زیر سرم !

گفتم توی سال تحصیلی ساعت ده و نیم خونه ی ما تاریکی محضه و خواب هفت پادشاهیم ...

من قشنگ توی خونه ام ریتم پادگان رو دارم ...حتی صبح جمعه ها ساعت هشت و نیم داریم صبحانه می خوریم ...نهار همیشه سروقته ....خواب سروقته ...

تازه یه بار خونه ی ما بودند ساعت دوازده شب اقاهه گفت بیایید بریم دور دور ! اول رفتیم حوالی بازار پانزده خرداد معجون خوردیم - ساعت تقریبا یک بود دیگه ! مغز من می سوخت چون خوابش می امد اما اون همه معجون هوشیارم کرده بود

بعد هم دوجفت ...زوج متاهل رفتیم اندرزگو دور دور و واقعا اقاههه جلوی چشم خانمش شماره می گرفت و میداد

کلا اقاهه یکم بیش فعاله و زنش هم فقط می خواهد نشون بده چقدر باحال و پایه است ...

بعد از اون فهمیدیم برای ما دوتا درونگرای علاقه مند به ریتم و سکوت ...این ها دوست های مناسبی نیستن ...چون واقعا ریتم زندگیشون اینه ...یک بار دیگه تازه ساعت 2 شب امدن ما رو رسوندن فلاکس چایی برداشتن با هم زن و شوهر با یک گروه دیگه ی دوست هاشون برن کردان ! هرقدر هم به ما گفتن رضا گفت ما جفتمون امشب با لباس خوابیدم ...از شش صبح بیداریم ...

ما یک جفت زوج صبور و ساکت مثل دخترخاله ام رو میخواهیم که دور هم بشینم ...در ارامش ...سه تار بزنیم ...همسرش بخوانه ...ما خانما چایی تازه دم با شیرینی خونگی بخوریم و تعریف کنیم ...اقایون تخته بازی کنند ...ما بریم روی تخت دوتایی کنار هم دراز بکشیم غیبت کنیم ...

شنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۳ ۱۰:۵۵ ق.ظ ...

شلوغی .

اگر نخواهم نق بزنم باید بگم به این روند که چطور کارهای خونه رو انجام بدهم تا استراحتم رو داشته باشم عادت کردم ...

اشپزی میکنم

تخت رو مرتب میکنم

ظرفها رو میشورم

...

اما خونه ام شلوغ شده و من توانایی زیادی برای مرتب کردنش ندارم ...هرجا نگاه میکنم چیزی هست ...چیزی که لازم هست ...تشک اضافه برای شب های گرم تابستان که پناه بیاریم به هال و خنکای کولر ...میز کوچک برای گذاشتن کتاب و گوشی و کنترل تی وی در فاصله ی نزدیک به خودم ...پلوپز روی کانتینر برای سهولت اشپزی ...ساندویچ ساز برای گرم کردن نان ...سبد ظرفهای شسته شده ی خواهر و مادرم که گاهی برام غذا می فرستند گوشه ی هال ...پتوی های خنک روی دسته ی مبل برای وقتی که از شدت کسل شدن خوابم می بره ...چادرم به چوب لباسی برای نماز که برای برداشتنش از کشو خم نشم ...ظرف دارو ها روی میز نهار خوری ...پنکه کنار هال برای وقت هایی که کولر جوابگوی گرمای بدنم نیست ...بالشتک های متعدد ...سبد لباس های شسته که منتظر اند من انها رو تا بزنم ...جارو برقی کنار اتاق کار که دیگه از کمد دیواری بیرون نیارمش ...

حس میکنم به تعداد زیادی جعبه احتیاج دارم تا خیلی از چیزها رو بریزم انجا و اطرافم خلوت باشه ! این درحالی هست که من اصلا اهل تزیین جات توی پذیرایی و اتاق خواب نیستم و همه چیز در مینمال ترین حالت ممکن چیده شده !

خدا صبرم بده !

پنجشنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۳ ۱۱:۱۲ ق.ظ ...

تجدید قوا .

باید بگم ته تمه ی دختر خوب بودنم داشت تموم میشد دیگه رسیده بودم به بد قلقی و تندخویی ...نمی خواستم غذا بخورم و نمی خواستم با تلفن حرف بزنم و نمی خواستم یه دختر بالغ و با شعور باشم که درک میکنه همه این چیزها برای خودشه ...

دیگه رضا متوسل شد به خونه ی پدری ...

جاتون سبز

دیشب خورشت گوجه بادمجون رو توی حیاط اب پاشی شده کنار باغچه ای که روزی برای من بود و الان پر شده از الوورا خوردیم ...کمی زمان برد مودم سرجاش بیاد ...سه نفری بودیم رضا به بهانه ی جلسه ی فرداش رفت ...احتمالا رفت یکم از دست من ارام بگیره ...

شب هم بدون باد کولر توی همین تهران خودمون جلوی در باز جیاط خوابیدم ...

صبح هم با مادرم کمی حرف زدیم و بعد از نهار برگشتم خونه ام و باید بگم روحیه ام خیلی بهتر شده برای ادامه دادن

سه شنبه نهم مرداد ۱۴۰۳ ۳:۲۱ ب.ظ ...

انصراف غیورانه

انصراف غیورانه ی رضا از میادین مرد خوب رو رسما امروز صبح اعلام شد

میخواهی ظرف ها رو بشورم؟

میخواهی تخت رو مرتب کنم؟

میخواهی برات صبحانه بیارم؟

تمام مکالمه جوابش نه از سمت من بود (من مستقل ام عمرا میگفتم اره)

و رضا هم داشت برس میکشید بره سر کار

ته اش هم گفت یه نهار ساده بپز و سخت نگیر خونه مرتبه ارام ارام تمیزش کن بهت فشار نیاد... کم کم پاشو مرتب اش کن...

من 😐

استراحت😐

خانم دکتر😐

خونه😐

بعد دخترها شوور میکنند حس می کنند دنیا رو فتح کردن 😄 میخوانند از خونه خارسو امدن دیدندنم.... الحمدالله که پسندیدندم....

والا

یکشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۳ ۸:۴۶ ق.ظ ...

بستنی خونگی

من تا حالا چندین مدل بستنی خونگی درست کردم انبه و موز و شکلاتی ...امروز توت فرنگی رو امتحان کردم و باید بگم نتیجه خوبه فقط برخلاف بقیه شیر رو حسابی شیرین کنید . دقت کنید شیر رو با شکر اول کاملا شیرین کنید و توت ها دو مرحله یخ بزنه .... اول یه بار شب تا صبح توت های یخ بزنند ...بعد شیر شیرین شده رو اضافه کنید و یک نیم ساعتی توی یخچال زمان بدهید توت ها نرم بشن ...بعد با بلندر پوره اش کنید و دوباره بگذارید یخچال چند ساعتی ببنده

انبه و موز نه شکر میخواهد نه این دو مرحله ای بودن رو ...فقط شیر کم بزنید .

شنبه ششم مرداد ۱۴۰۳ ۷:۱۰ ب.ظ ...

عذاب

رضا نگرانی دکتر رو جدی گرفته و محض تنوع بعد از هفت سال زندگی رضا خونه ی تمیزی رو تحویل شنبه داده

می پرسم تو هم عذاب میکشیدی من کار میکردم تو گوشی بازی میکردی؟

میگه عذاب؟ عشق میکردم 🤣

دیگه رفقا به قول دوستی هر کاری خودم نمیکردم هم گفتم بکن.... مبل رو کامل بکش جلو... کلید پریزها رو تمیز کن... برنج رو از شب قبل برام پیمونه کن...

کلا انتقام گرفتم آخرشم میگه کاش زودتر خوب بشی... کار خونه واقعا سخته

روضه خواندم حالا فکر کن از سر کار بیایی و مریض هم باشی و زمان هم مهم باشه... ببین اون چقدررررر سخته 😬

امیدوارم کمی قدر شناس بشه 😁

مرسی از همه ی احوال پرسی ها 😍

شنبه ششم مرداد ۱۴۰۳ ۹:۲۰ ق.ظ ...

استراحت

دکترم یه خانم میانسال و خوش اخلاق هست که با دیدن برگه ی ازمایش هام گفت دخترم میدونی استراحت چیه؟

گفتم بله من دائم در حال استراحتم.

گفت نه عزیزم نمیدونی... استراحت یعنی فقط بخاطر نیازهای ضروریت از تخت بیرون میایی و خوردن کمی غذا خارج از این فقط میخوابی و فعالیت نداری

اصرار کردم من خوبم

گفت نیستی عزیزم و یک نگاه به رضا کرد و گفت خوب نیست...

بدین سان تابستان امسال داره زیر باد کولر و روی مبل جلوی تی وی و تحمل خواننده های رادیو جوان میگذره که هر روز بیشتر به من ثابت میکنه پول داشته باش دیگه هیچی مهم نیست...

شاید اینکه بخوابی و استراحت کنی و بقیه نیازهات رو برطرف کنند برای خیلی خوشایند باشه اما برای من نیست

اما این نیز بگذرد...

چهارشنبه سوم مرداد ۱۴۰۳ ۱۱:۷ ق.ظ ...

خاله زنک ها 2

سوژه ی بسیار داغ مادرم و خواهرم و گهداری البته من عروس عمه ی جدید و زبون دراز هست ...

من سعی میکنم اصلا توی بحث شون شرکت نکنم چون پتانسیل بدی برای خاله زنکی دارم و هر بار تیر خلاص رو میزنم و با چندتا جمله به اندازه ی کل انها فتنه میشم جالبه اون یکی عمه ام هم با مامانم حرف می زنه معلومه انها هم در حال خاله زنکی اند

توصیه جدی وقتی اولین برخوردها رو با قوم ظالمین دارید سلیطه بازی در نیارید چون انها بر اساس موقعیت کاملا سلیطه تر از شما هستند.

مودب و فرشته وار ظاهر بشید.به نفع خودتونه الان این دختره عقد نکرده فکر کنید دو ماه محرم و صفر اگر پسر عمه و خود عمه ام بشنوند هیچ کسی ازش خوشش نیامده چی میشه؟

پس واقعا برخورد اول مهمه... توی خانواده و ازدواج نظر خانواده ی شوهر مهمه...

البته برعکس هم هست داماد پرو و متوقع هم باب پسند اغلب نیست

فعلا از گرما پناه اوردم به خونه و نمیخواهم تا اخر مرداد از خونه بیرون برم سابقه اش رو هم دارم. حتی پنجره رو باز نمیکنم اسمون رو ببینم غذا هم ساده می پزم

با مادرشوهرم حرف میزدم میگه عروس از فامیل های نزدیک انهاست دیگه هیچی سوژه داغتر شد البته برخلاف فامیل خودم ...مادرشوهرم خیلی ازش و خانواده اش خوب گفت ...به مامانم میگه مادرشوهرم میگه عروس خیلی دختر خوبیه ....مامانم میگه اون بگه ...اون به همه میگه تو هم عروس خوبی هستی مگه هستی ؟ دیگه من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هرچه کرد ان اشنا کرد

سه شنبه دوم مرداد ۱۴۰۳ ۱:۱۹ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو