روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

یک روز باید یک جایی درونگرایی رو مثل اوتیسم به رسمیت به عنوان یه اختلال بشناسیم ...درونگراهایی مثل من یک روزگاری اتفاقا به عنوان یه دختر برونگرای پر انرژی متولد شدن و کم کم زندگی وادارشون کرده بیشتر توی لاک صدفی خودشون مخفی بشن ...

ما به قدر کافی صدمه دیدیم و حالا که برای خودمون یه پناهگاه امن پیدا کردیم ما رو بی خیال بشید . 

از الان بدنم با تجسم دو هفته در جمع بودن یخ میزنه ! دو هفته هر لحظه مشغول وراجی بودن . یعنی ان دو هفته ی عید اسم وب رو می گذارم نق نقستون ! حالا باشید و ببیند ...

خانواده ی خودم یک طرف 

خانواده ی شوهر یک طرف 

خانواده ی پدری یک طرف 

شهر بدون فرهنگ یک طرف 

 

خواهرم ! خواهرم ! گریه کنید به حالم ! ساج ( یه چیزی شبیه سپره جنگی ه که برعکس می کنند زیرش اتیش میزنند روش نون می پزنند ) ساج فرستاده رفته که یه روز من و عمه ام برای دو هفته اش نون خونگی بپزیم !

این خودش یک مثنوی هزار من از سرخوشی مطلقه !

 

باورم نمیشه یکی سی سال سن داره اما هنوز نمی توانه بخواهد که عید رو به سبک خودش بگذرونه ... چرا باید بهترین روزهای سالت رو با تحمل و دیدن ادم ها شروع کنی ؟ 

خیلی نق میزنم نه ؟ 

اگر شهامت داشتم می گفتم اگر منو ببرید مسافرت ، بعد من کرونا بگیرم حق ندارید بیاید بیمارستان ...حق ندارید اگر مُردم گریه کنید ... اما ته اش می شنوم خوب نیا - 

خوب دقیقا من کدوم گوری بمونم که نیام ؟  من الان میخواهم مختصات جغرافیایی اون گور رو بدانم - 

قشنگ ترینش هم برای رضاست - من باید بعد عید جراحی کنیم - همون که سال پیش باید انجامش می دادم و یک سال ه عقب اش انداختم - بعد داشتم می گفتم از عمل نمی ترسم ...میدونم ممکنه بمیرم اما نمی ترسم 

اونم گفت پس بیا بریم خونه ی مادرم اگر از کرونا بمیری دیگه جراحی هم نمی خواهی ...

دقیقا با این فلسفه راضی شدم .

دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ ۱۱:۱۳ ق.ظ ...

29ابان99

عصری کیف پولم گم شد ... یه مدل جاکارتی ه ارزون قیمت ه اما هرچی میگشتم پیداش نمی کردم کلا ادم کم حواسی ام برای همین هر چیز دقیق جای خودش رو داره و من تمام جاهای احتمالی رو گشتم و پیدا نشد ...

دیگه در راه پیدا کردنش عصبی شدم ریل یکی از کشو ها کنده شد ...رضا امد تعمیرش کرد یادم افتاد اخرین باری که بیرون رفتم هفته ی پیش بود و رفتم برای مهمونی ظرف خوشگل بخرم پس ممکن کیفم توی جیب ژاکتم باشه و ژاکتم خونه ی مادرم بود . 

دیگه رفتم انجا و دیدم اره کیفم انجاست ...مامانم گفت کیفت رو برای چی میخواستی ؟ 

گفتم کارت خرج خونه انجاست ...میخواستم رضا بره نون پیتزا بخره ...

خواهرزاده ام شنید . پرسیدم مامان شام شماچیه ؟ جواب داد غذاهای این چند روز ...البته نهار براش ابگوشت پختم . 

امدم خونه ، رضا رفته بود با پول خودش نون و قارچ رو خریده بود . دیدم ای جانم پسر خوش روزی من ...رضا نون پنچ تا خریده ...قارچ هم زیاده ...با سرعت نور اول یه پیتزا برای اون گذاشتم بردم بعد امدم غذای خودمون رو گذاشتم . 

 + هیچ وقت نمیدونیم خدا برامون چی روزی کرده 

+ با خودم فکرکردم اگر خواهرزاده ی رضا بود باز براش میبردم ؟ احتمالش کم بود ... نمیدونم الان ترشی درست کردم ...میدونم خواهرزاده ی رضا عاشق ترشی من ه اما بعیده براش ببرم ...خدا واقعا به قدر توانمون به ما امتحان میده ...مثلا شیرین یه قلب بزرگ داره میتوانه با خانواده ی همسرش مثل خانواده ی خودش رفتار کنه ...واضحه من نمی توانم . 

+ نرسیدیم فلسفه رو تموم کنم ...بعد از شام میخوانمش قول میدهم . 

پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۹ ۷:۴۴ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو