روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

روزهای عجیب

جواب ازمایش هام رو بردم پیش خانم دکتر ......چقدر خوبه یه دکتر باشه که نخواهد تو رو از اتاقش بیرون کنه و عجله نداشته باشه ویزیت بعدی دیر شد پول بعدی دیر رسید ...هربار نزدیک به بیست دقیقه توی اتاقش هستم و برام توضیح میده این ازمایش چه جوابی داشته و چرا باید یه ازمایش دیگه نوشته بشه ...هرچند تقریبا از صورتم میدونه قبل از امدنم گوگل رو نابود کردم با سرچ از تک تک فاکتور هایی که به نظرم مشکل ساز بودند . در هر صورت راضی بود ...

خدا ازش راضی باشه گفتم خودم از دست خودم راضی نیستم گفت من دکترم و راضی ام تو خیلی مهم نیستی

دقت بفرمایید رفقا بدن منه ...مال منه ...ازش راضی نیستم و مهم نیست ...

در کل یه روزهایی می ایند که این مدلی هستند دوست داری زودتر شب بشه ...دیروز این مدلی بود ...

امروز اما رفتم اداره و خیلی زودتر از انتظارم کارم حل شد حالا چند و چونش رو نمی دونم . فقط میدونم به ظاهر کارم اوکی شد ...در نهایت الان اولویتم فرق داره و از طرفی دیگه نمی توانم فشار عصبی رو تحمل کنم ...هرچی هست میگذره ...برام مهم نیست ...

بخصوص که امروزم با یک خبر بد از سمت یه دوست شروع شد و به خودم امدم که هی راه می رفتم و ذکر میگفتم ...میشه برای دخترکوچولوی ما فندق یه صلوات بفرستید که زودتر مامانش خوش خبرمون کنه ؟

بعد از اداره امدم خونه ...یکم چرخیدم ...یکم مرتبش کردم و جارو زدم ...مقدمات نهار رو اماده کردم دیدم زمان نمی گذره مثل مادربزرگا یه زیر سفره انداختم و نشستم کلوچه کنجدی درست کردم برای عصرانه با چای ...

این روزها عجیبم ...مثل هوای امروز دست به من بزنی بارونی میشم ...بی هیچ دلیل خاصی ...دیروز هم به رضا گفتم فردا که رفتی سرکار با همکارات کم حرف بزن و کم انرژی بگذار که می ایی خونه غش نکنی از خستگی پای تی وی خوابت ببره من باید برم بیرون و تو باید باشی ...

حالا یک بار هم زنگ زدم یاداوری کردم اما در کل ...چشمم اب نمی خوره !

هوا بلاخره امروز پاییزی شد ...هوف چش بود این تابستون که اینقدر می خواست طولانی باشه ؟

دوشنبه سی ام مهر ۱۴۰۳ ۲:۱۱ ب.ظ ...

گمشده !

ملت طلا و سویچ و کلید گم می کنند

من سبد جانونی لیمونم رو گم کردم که طول و عرض 30 در 45 هست !والا ...برید ازخدا بترسید ...اینطوری باید الزایمر بگیرید !

یعنی جدیدا ژن های ماهی گلی بودنم رو طوری بیدار کردم که از عاقبتم باید ترسید .

بعد به رضا میگم بیا پیداش کنیم رفته کابینت چینی هام رو می گرده میگم مومن خدا من احتمال اینکه با سبدم رفته باشم مبادله ی مواد مخدر کرده باشم بیشتر از اینکه اونو بگذارم تو کابینت چینی ها !

مکانیزم بعدیش اینکه میگه اصلا ما همچین سبدی نداشتیم ...

رفتم ماجرای سال پیش که سبد جا نونی از دستش افتاد و لگنش شکست و کارتش رو داد یکی دیگه خریدم رو براش تعریف میکنم و میگم پس باید دوتا سبد توی خونه ی ما باشه ! چون دوتا جانونی داریم یه شکسته و یه سالم ...

میگه خدایی شما خانما چطور اتفاقات یک سال پیش رو یادتونه ! نترس اینم پیدا میشه

کاش من مرد بودم ....همین میزان ریلکس و بیخیال !

شنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۳ ۹:۱ ب.ظ ...

اژدهای پرنده !

دیروز روز حوادث غیر مترقبه توی خونه ی ما بود !

اول اینکه امدم گاز رو بشورم (بله من اب میگیرم روی بلبیک ها گاز ) یه دفعه اتصالی زد و کلی جرقه میزد ...حالا گاز و یخچال با هم متصل اند به یک سه راهی پایین گاز ...شانس اوردم رضا بود سریع از برق کشیدش ...یک ساعتی طول کشید دیگه جرقه نزد ...خودم بودم نمی دونم دقیقا باید چه غلطی میکردم !

دوم امدم ظرف بشورم یه کاسه افتاد کف سینک و اتم اتم شد ...

سوم گوشیم افتاد از دستم تمام گلسش شد خش !

چهارم دست رضا برید ...حالا مگه خونش بند می اید ؟ یعنی یه وعضی بود ...

پنجم بوی سوختنی می امد توی خونه اینطوری که یه چیزی مثل کاغذ یا وسیله داره می سوزه ...دیگه نزدیک غروب با نور چراغ قوه یه پریزخراب رو درست کردیم ...

ته اش رسیدیم به اینکه روز تعطیل بوده و رضا صدقه نگذاشته

یاد کلاسم افتادم که یه روز فقط اژدهای پرنده از پنجره ی کلاس تو نیامده بود ...یعنی بلایی نبود سرمون نیاد چهارشنبه هم نماینده ی سال قبلم زنگ زد گفت مادرها خواستن به شما زنگ بزنم و بگم دعای خیر ما بدرقه ات هست واقعا تفاوت بچه ها امسال داره معلوم میشه که چقدر مهمه میتوانند از روی تخته بنویسند و ریاضی رو حل کنند و روانخوانی کنند ...

معلم سختگیر بودن اصلا اسون نیست ...مادرها بخصوص کلاس اول یه جبهه ای دارند در برابر معلم که حق هم دارند ...اما تو باید کارخودت رو بکنی ...بعدا می فهمند چرا ...

من از ابان ماه کم کم بچه ها رو اماده میکنم که از روی تخته بنویسند ...یا چیزهای ساده ...شاید یه نصفه زنگ بره که فقط از روی تخته چهارتا گردی و سه تا مثلت بکشند و الگو رو ادامه بدهند اما صبرم نتیجه بخشه و بچه ها اسفند ماه کاملا مسلط پا به پای من از روی تخته می نویسند و ما روزهای بعد از تدریس نشانه ها یه زنگ کامل هشت و نه تا سوال فارسی حل میکنیم ...

این خیلی خوبه ...اگر بچه ی کلاس اولی دارید یه وقتایی روی تخته ی وایت برد یا یه دفتر دیگه یه سری تمرین بنویسید که از روی ان بچه ها بنویسند این هماهنگی چشم و دست و درک بچه ها رو تقویت میکنه .

حالا پز هم بدهم و برم خونه ای دارم دسته ی گل ...نهار هم از دیروز هست ...فقط یه چندتا فیله ی مرغ رو سوخاری میکنم میگذارم کنارش البته رو گاز که دلم نمی اید احتمالا توی سرخکن !

شنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۳ ۱۲:۶ ب.ظ ...

ماه کامل

هرجای ایران هستید برید و پنجره رو باز کنید و این گردالوی خوش قیافه ی نقره ای و صبور رو توی اسمون ببیند که مثل یه دریچه به سمت ابدیت می مونه و اینقدر دوست داشتنی شده امشب که میشه عاشقش شد .

سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۳ ۹:۴ ب.ظ ...

داشتن قرمه سبزی به عنوان ناهار رو هم به پز هام اضافه کنید

سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۳ ۱:۱۵ ب.ظ ...

پز دادن خوب است !

دو شب پیش یه نگاه به خونه کردم و گفتم رضا من واقعا شرمنده ات هستم که خونه اینقدر نا مرتبه قول میدهم فردا درستش کنم

هرچند اون گفت خل شدی ؟ خوب نامرتب باشه ...خیلی هم باحاله !

ببیند یه چه درجه ای رسیده بود که نگفت تو وسواس داری خونه خیلی هم تمیزه !

اما دیروز خونه رو تمیز و اساسی سابیدم ...دیروز که امد همه جا به تمیزی بهشت بود ... نهار خوردیم و ظرفها رو درجا شستم ...شبم زود خوابیدیم حوالی ده دیگه جفتمون باتری خالی کرده بودیم ...

صبح اون پنج و نیم رفت سرکار ...

منم صبح با الرژی پاییزی بیدار شدم تازه فهمیدم این هست که اضافه میشه به ضعف سیستم ایمنی و من اینقدر توی پاییز مریضم ! در کل صبحم رو با الرژی پاییزی و خونه ی بسیار تمیزم شروع کردم ...

هنوز نمیدونم نهار چی باید بپزم اما میدونم اون حس کلافگی رو ندارم ...

در کل امدم پز خونه ی تمیزم رو بدهم و برم

سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۳ ۹:۴۵ ق.ظ ...

خونه ی کوچولو !

دیشب به خودم گفتم هر طوری شده باید کمد لباس ها رو مرتب کنی صبح بیدار شدم و نتیجه بسیار رضایت بخش بود . و از انجایی که منم گاهی عقلم رو از دست می دهم و در این ثانیه ها رضا رو دوست میدارم کشو ی اونم مرتب چیدم مساله اینکه کمی قبل ... من امروز کشوی رضا رو چیدم عصر دیدم همه رو به هم ریخته حالا من همه رو تا زده بودم و لوله ای و شیک چیده بودم ! وقتی هم من شاکی شدم گفت خوب شلواری که می خواستم رو پیدا نمیکردم ...میگم همه جلوی چشمت بود که ! دیگه از اون تاریخ لباس هاش رو نچیدم ...تا زدم گذاشتم تو کشو و تماممممممم !

دیگه الان دو تا از طبقه های کمد دیواری عالیه ...اگر بشه جمعه به رضا بگم بره طبقه ی چهارم رو هم بزنه چقدر عالی میشه ! اینطوری کلی خرت و پرت هامون کم میشه الانم که همه چیز رو تمیز و قشنگ توی باکس چیدم دیگه به هم ریختگی خاصی نداره . احتمالا فردا و پس فردا برم چهارتا شش دیگه هم باکس بخرم .

یعنی اگر طبقه زد میرم و میخرم .اینطوری قشنگ دستمال توالات ها یک باکس برای خودش داره ...زیر سفره ها برای خودش ...پتو های ژله ای و پاییزی برای خودش ...اون دوتا جنس خوب و باکلاس هام رو هم نگه میدارم بعدا احتمالا به کار بیاد . اما جمعش میکنم که فضا یه دست بشه ...

البته باید خیلی دقیق سانت بزنه که درست بشه یعنی باید یه فضا 70 سانت بزرگ برای جارو برقی و سبد خرت و پرت هام به من بده ...سه تا فضای 30سانت هم برای باکس ها .

اینم از چالش های خونه ی کوچولو !

دوشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۳ ۱:۴۸ ب.ظ ...

تنبل خانم .

خیلی وقتها امدم و نوشتم به یکی مثل خودم نیاز دارم درسته؟

رفقا هربارش شوخی بود ...هربارش در برابر چیزی که این روزها دارم تجربه میکنم شوخی بوده ...اگر بدانید از خونه ی دسته گلم که یه دونه برگه جای اضافه نبود الان چه ویرانه ای مانده ! یعنی کم اوردم عجیببببببببب ...کم اوردمممم ...حس میکنم جونم نصف شده ...توانم رفته ...

امروز هم رفتم با یک چهارم پول اون باکس ها 6 تا باکس بی خواصیت گرفتم دونه ای 23 تومن دونه ای 100 کجا این کجا ! واضحا هر چی پول بدهی اش می خوری ....اما کمد دیواری خیلی خوب سر و سامون گرفت تا چه زمانی جناب والا مقام به خودش بیاد و یه طبقه ی دیگه برام بزنه هرچند فکر کنم اونو بزنه جای وسایلم خیلی خوب و در دسترس بشه در کل خودم رو قانع کردم کمددیواری همین که میدونم کیف بخواهم کدوم باکس ...دارو بخواهم کدوم باکس خوبه و نباید سخت بگیرم و مثلا بخواهم قشنگ چیده شده باشه ...

تازه اوج اعتماد به نفسم هم انجا بود که فرچه سیمی هم خریدم ! این فرچه ها رو سالی یک بار می خرم عصای دستم توی خونه تکونی هست ...خوب شما رو با رویاهای بعدیم تنها میگذارم !

همه اش هم زیر سر پرده های خونه است . اینها رو همت کنم در بیارم بشورم ...موتورم روشن میشه برای خونه تکونی ...

چقدر تنبل شدم ! منو شطرنجی کنید !

عاجزانه امشب ارزو کردم کاش یه خواهر داشتم ...اخه مادر من با ده سال اختلاف سنی ...من و خواهرم هیچ وقت به درد هم نخوردیم ...چی میشد اختلافمون میشد 4 سال ...دو سال ...الان من یکی هم سن و هم درک از خودم داشتم ؟ هوف ...هوف ...هوف ...چقدر دلم یه خواهر میخواهد !

یکشنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۳ ۷:۳۲ ب.ظ ...

تجربه ی جدید .

این بار که خواستید پیتزا درست کنید دقت کنید اسم پنیر پروسس باشه و اینکه یه طور هماهنگ کنید که پنیر پینزا رو داخل فریزر نره ...یعنی تازه بخرید و تازه بریزید روی پیتزا ...

نتیجه بسیار با همیشه متفاوت میشه و بسیار حالت بازاری و فوق العاده ای پیدا میکنه .

حالا در مورد فریزر دوباره از این مارک پنیر می خرم ...میگم داخل فریزر رفت هم این نتیجه رو گرفتم یا نه .

امشب به سبک ایتالیایی ها پیتزا درست کردیم یعنی یه ورقه ی نازک از هرچی اما پنیر فراوان نتیجه ی جالب و خوبی بود .

شنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۱۹ ب.ظ ...

خون گیری

از خون دادن متنفرم ...یعنی هربار که میرم ...حس میکنم هوف ...هوف ...هوف ! تا تموم بشه ...

و جالبه این بار ازمایشگاهم رو حتی عوض کردم و نتیجه چی شد ؟

شانس اوردم یه خانمی امده بود با خانم خونگیر حرف بزنه و به موقعه دید ایشون داره چه گندی میزنه ...و کار رو جمع کرد...

نتیجه :

وی بسیار کبود می باشد !

بزرگترین جایی هم که تا حالا از خودم دفاع کردم هم همین جاست که هربار میگن ای بابا بد رگی ! میگم نه نیستم ...اتفاقا خیلی هم خوش رگم ...چطور صد نفر قبل از اینها اینقدر تمیز خون می گرفتن ؟!

بعدش یه کاپوچینوی معرکه خوردم و پیاده برگشتم خونه .

هوف ...و بازهم هوف ...امیدوارم تا ماه ها از این فرایند مسخره معاف بشم !

الانم خونه مرتبه ...ظرف های شسته رو جمع کنم و یه جارو برقی بزنم . برای نهار از دیشب غذا هست ولی کم هست باید یک چیزی بگذارم کنارش ...

چقدر کارهامون تو هم گره خورده ! یه دفعه یه حجم بزرگ کار داریم ...

شنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۳ ۱۱:۰ ق.ظ ...

بچه پرو

مکانیزم دهه 80 ها به سمت مهاجم رفتن هست.

شما بخوانید همون بچه پروی زمان خودمون!!!!

خواهر زاده ی بزرگوارم در حالی که سالی بالغ بر 150 تا 200 تومن خرج کنکورش کردن

از لب تاب 60 تومنی بگیر تا انواع اسمارت واچ ها و هزینه ی هر ساعت عشقش کشید رستوران رفتن و استخر رفتن.... برای حفظ روحیه جناب...

و

در حالی که در سه سال اخیر تمام نوادگان خانواده ی پدری و مادریش با رتبه های زیر 1000 و بعضا زیر 100 وارد دانشگاه تهران و شریف و رشته های پزشکی شدند بدون داشتن حتی یک هشتم این هزینه ها....

با داغون ترین رتبه ی ممکن قبول شده طوری که شانس بیاره شهرستان قبول بشه و حالا چنان قیافه ی حق به جانبی بدون ذره ای شرمندگی گرفته که میخواهی با مشت فکش رو بیاری پایین.... چنان سگ اخلاق شده که بابام هشدار رسمی داده کسی سر به سر شازده نوه اش نگذاره

و به قول مامانم سگ شده!!!!!

حالا ما بودیم.... ما دخترهای بیچاره ی.... ما برای اختلاف نمره 19 با 20... ما برای خراب شدن یه ویندوز لب تاب ساده مون... ما برای القای حس همیشگی ناشکری از سمت والدین مون... ما برای اون حس کمالگرایی بزرگتر ها.... برای تو کافی نیستی....

من به شخصه همیشه شرحه شرحه شدم زیر بار هر مسئولیتی به تنهایی و بازهم نگران از واکنش اطرافیانم بودم

کاش منم قدر این دهه 80 ها بچه پرو بودم...

جمعه بیستم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۱۳ ق.ظ ...

بی برنامه بودن خر است !

دیروز عصر چنان تسلیم خواب شدم که رضا نگران شد...توی غروب خوابیدم تا حوالی نه شب ...بعد که بیدار شدم گیج بودم ...میوه خوردم و کمی بعدش شیر ...دیگه دلم نه شام می خواست نه دوست داشتم درست کنم این درحالی بود که از اول هفته به رضا قول داده بودم شب پنج شنبه پیتزا درست کنم با فیلم پلتفرم ببینم ...

تازه یه خواب بی موقعه تمام خراب کاریم نبود .

قرار بود امروز برم ازمایش اما نمیرم ...بمونه شنبه ... بی برنامگی کردم شبی که قراره برم ازمایش نباید بدون شام و فقط خوردن شیر بگذره... نمیخواهم باز بیهوش بشم ...

اه خدای من چقدر از خونگیری متنفرم ! چقدر از ازمایش و منتظر ماندن برای جوابش بدم می اد ...

برای همین امروز صبح بیدار شدم و صبحانه ی مفصل درست کردم تا رضا بخوره و بره اضافه کاری ...

منم بمونم با خونه ای که منو می خواند که بیا و منو اساسی تمیز کن و منم میگم فردا عزیزم ...فردا ...

فقط این فردا نمی رسه ......حالا میرسه ان شا الله !

قول شرف میدهم توی ابان ماه یه خونه تکونی اساسی بکنم ...اما برام سواله ما هر سال خونه تکونی میکنیم ...هر سال کلی چیز دور میریزیم ...کلی کشو و کمد خالی میکنیم ...چطوری دوباره سر شش ماه خونه اینطور انباشته میشه ؟ میدونم بعضی ها مثل من جاشون کمه و بخاطر اونه اما ...هوف ...یه چیزی درست نیست این وسط ...تصمیم گرفتم کمد لباسم رو تبدیل کنم به دو کشو ! یعنی فقط حق داشته باشم دو کشو و یک سوم فضای رگال وسیله داشته باشم ! هرچی میکشم از دست لباس هاست ...هرچی باشه که به کارم نیاد رو درجا میریزم دور !

پنجشنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۶ ق.ظ ...

مهمون

امروزم متفاوت بود

دیروز قبل از امدن از خونه ی پدری بابا یک باره نگاه کرد به دمپایی رو فرشی هاش کفش ها رو هم بودن گفت ای مهمون میاد.

مامانم گفت کو مهمون!

گفتم شاید میگه مهمون بره و من برم 😁

امروز مامانم زنگ زد و گفت نهار بیا خاله جان امده

منم زود یه کیک پختم و بردم و بسیار خوش گذشت.

خاله یه میل بافتنی اورده پرسیدم چیه؟

گفت ژاکت برای دختر تو ❤️

تو قلبم پر شده از پروانه های رنگی.

من که مادربزرگ ندارم اما دیدن اینکه یکی مادرانه برای بچه ام چیزی ببافه کم از بهشت نداشت ❤️

ادامه مطلب ..
سه شنبه هفدهم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۴۹ ب.ظ ...

مشکلات کلاس اول

زن داییم زنگ زده و میگه لی لی جان ...نوه ام یک هفته رفته مدرسه الان هر روز گریه میکنه میگه نمی رم ...چکار کنیم ؟ جایزه خریدیم ...حرف زدیم ...تشر زدیم ...کم اوردیم ...

چرا فکر میکنید فشار روانی روی یک بچه ی 6 ساله با جایزه قابل ترمیم هست ؟

میگم اول برید مدرسه با معلم حرف بزنید و ببیند توی مدرسه چه میکنه ...دوستش کیه ...مشارکتش چقدره ...توانسته دوست پیدا کنه ...بعد تازه یه سرنخ هایی بدست می ارید چی اذیتش میکنه ...

مثال ساده بزنم ...سال پیش یه مادر دبیر داشتم که خیلی متفاوت بود ...برای اول سال زده بود موی بچه رو پسرونه کوتاه کرده بود ...دفترها هم ساده و با طرح های غیر کارتونی ...کیف ساده ...خوراکی ساده توی کیسه پلاستکی ...دخترش توی تلفظ سین و شین مشکل داشت ...تازه به فکر افتاده بود الان ببره گفتار درمانی ...یه مادر که مثل دهه شصت با خودکار قرمز دور دفتر خطر می کشید کادر میزد ...دخترش بزرگ جثه بود ...

بعد می گفت بچه ام دو هفته است امده همه اش گریه میکنه میگه من نمی رم ...خانم رو دوست دارم اما مدرسه رو نه ...

معلوم شد گودزیلاهای دهه نودی تا توانستن زیر زیر اذیتش کردن ...اونم هی دیده ...هی شنیده و هی اب شده ...تا جایی که طاقتش طاق شده ...تحملش تموم شده ...

منم مجبور شدم یه مهارت زندگی تحت عنوان سلیقه ی خودمه ...با سلیقه ی شما متفاوت هست و پاسخ مودبانه رو یاد بدهم و باور نمی کنید وقتی دو هفته این مهارت رو کار کردم و عملی نشون دادم ...وقتی بچه ها رو مجبور کردم در موقعیتی که اذیت میشن جلوی زورگویی بایستن چقدر اولیا تشکر کردند ...و چقدر رفتار خود بچه ها تغییر کرد ....

کلاس اول ...روزهای اول ...واقعا باید روی زیر رفتار بچه زوم بشید ...مشکل رو نه از کلاس ...از ضعف تربیتی خودتون ببیند و اصلاحش کنید...

مادرش باید درک میکرد اینقدر سادگی برای دخترش خوب نیست

مادرش باید یادش می داد جواب مودبانه بده

مادرش باید یادش میداد حرفش رو در زمان خودش بزنه

مادرش باید یادش میداد از سلیقه اش دفاع کنه !

انگشت اتهام همیشه سمت خود ما به عنوان والدین هست ...بچه نباید اولین محیط اجتماعی رو با مدرسه تجربه کنه ...باید با تجربه های قوی و کار امد وارد این محیط بزرگ بشه ! یاد دادن این مهارت ها همان قدر لازمه که یادش بدهید بند کفشش رو ببنده ...بتوانه مستقل بره دستشویی و در موقع لزوم کمک بخواهد .

دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۴۵ ب.ظ ...

کتاب .

این مدت خونه ی پدری مسیولیتم به مراتب کمتر بود پس وقت داشتم برای کتاب خواندن ...کتابی خواندم تخت عنوان عرفان و رندی در شعر حافظ ... جدایی از متن زیبایی که داشت و من تقریبا 200 صفحه رو در عرض یک روز خواندم ...جایی از کتاب میگفت تفاوت ادم و شیطان در پنج چیز بود

که مهم ترینش به نظرم این امد شیطان بعد از خطا از رحمت خدا نا امید بود و ادم همچنان به ببخش خدا امید داشت .

برام خیلی قشنگ بود ...

سالهاست که توی سختی ها میگم من از خدا نمی ترسم ...حتی تو گناه و ترس از خدا هم به رحمتش امید دارم ...الان فهمیدم این بخشی از کتاب مخزن الاسرار هست برام اعتقادم راسخ تر شد ...

دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳ ۳:۴۱ ب.ظ ...

شعر

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم

خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر

حامد عسکری

لینک خوانش شاعر

چقدر این شعر به عمق جانم نشست ...انگار ذره ذره حرف دلم بود ...

دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳ ۳:۲۹ ب.ظ ...

برگشت غیورانه ی قهرمان !

برگشتم خونه ام !

دیشب رضا زنگ زد که من دارم ظرفها رو می شورم تو فردا دیگه برمیگردی ؟

بابام که داشت مثلا اخبار می دیدید یک اخم کشیده داشت و گفت مگه دکتر نگفته تا دو هفته براش خطرناکی ؟

داماد ها همیشه از نظر پدرزن ها خطرناک اند

رضا هم که شنیدید گفت نه گفت ده روز ! من دیگه کامل خوب شدم ...

بابام هم صدای رضا رو شنید و صدای اخبار رو بیشتر کرد .

بدتر بخش ازدواج به عنوان اخرین فرزند اینکه جای خالی تون تقریبا هرگز پر نمیشه !

دیگه امروز ساعت هشت من و مامان و بابا تقریبا پشت هم از خونه بیرون زدیم .

منم امدم دیدم دقیقا سه تا کوه رضا ظرف شسته ...یه سبد بزرگ لباس خشک شده و دور و بر خونه هم تمیز هست اما خوب تمیزی زن جون کجا و تمیزی اقایون !

حالا فعلا گوشت برای نهار گذاشتم و یه چای دم کردم یکم توی نت بچرخم و یکم به خودم بیام بعد شروع کنم به تمیزی خونه و دسته گل کردنش ...احتمالا یک دوساعت برام کار باشه ...فقط سه سری لباس شسته رو باید تا بزنم ! تقریبا تمام ظرفهای کابینت رو باید برگردانم سرجا هاشون ...گردگیری و لکه گیری از جای سر انگشت های جناب همسر از روی دسته ی گاز و سولار و یخچال

در کل رفقا برگشتم اما کاش بر نمی گشتم الان که به حجم کارها نگاه میکنم می بینم ...خونه ی پدری نعمتی بود ...هرچند خوشحالم که خونه تکونی پاییزم رو شروع نکرده بودم ...حالا این موضوع سبب خیر میشه که کم کم لباس های تابستانی رو جمع و جور کنم ... کابینت ها مرتب اند و چیزی برای خالی کردن ندارند البته یه کاببنت بالای یخچال هست که باید یه صفایی به این بزرگوار بدهیم و یکم جا برای دستمال کاغذی ها پیدا کنیم .

اما تمیزی و شستن پرده و رو تختی و اینها باشه توی ابان ماه که اون زمان حسابی حجم کارم زیاد هست .

فعلا باید با همین روال اوکی بود .

دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳ ۹:۳۰ ق.ظ ...

کار اداری

سال 91 از دانشگاه انصراف دادم ...21 سالم بود و اولین باری بود که کار اداری میکردم ...یک نامه رو از تهران بردم کرج بدون مهر ابی ! انجا یک اقایی بود به من گفت هیچ نامه ای حتی با امضا ...بدون مهر و شماره نامه ارزش نداره !

پس دوباره مجبور شدم تو گرمای ظهر برگردم تهران مهر ابی رو بزنم و شماره ی نامه بگیرم دوباره برگردم کرج ...

چند روز پیش از اداره با من تماس گرفتن که یک مشکلی پیش امده و نامه ات ثبت نشده ... شنبه صبح بیا اداره ...

صبح اما زنگ زدم به کارگزینی و گفتم نامه ام هم شماره دبیرخانه داره و هم مهر ابی چطور ثبت نشده !؟

طرف گفت پرسنلی بده پیگیری کنم

گفتم پرسنلی نه از طریق شماره نامه پیگیری کن .

الان زنگ زد گفت حق با شماست ثبتش کردیم به مقطع اطلاع بدهید ثبت شد .

همیشه تو کار اداری این دوتا رو تا نگرفتید بیرون نیایید . مهر ابی و شماره نامه ! البته صبر ایوب هم لازمه ...

شنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۳ ۹:۳۴ ق.ظ ...

سال اول کارم که مجازی بود یه مادربزرگ اذری زبان بود که نوه اش رو نگه میداشت و توی کلاس های شاد با ما همراه میشد و به بخاطر سن و سالش خیلی متوجه نمی شد من چی میگم در نتیجه بعد از هر تمرین می امد خصوصی ام و سوالاتش رو می پرسید و منم با جزییات با ویس می گفتم چکار کنه .

همیشه هم تشکر میکرد که با صبر جوابش رو میدهم .

اون سال روز معلم برام یه شال دوشی زیبا و سفید پر از گلهای ریز و زیبا بافت .

من از وقتی دیدمش گفتم وای کاش من توی زمستون مادر بشم که روزهای سرد زمستون این شال رو بندازم رو دوشم و نی نی رو بچسبونم به قلبم و برایش لالایی بخوانم .

امروز توی خونه ی پدری شال رو پیدا کردم .

چقدر از این عشق مادرانه که برام شال بافته سرشارم و چقدر حس خوبی داره که یکی برات شال ببافه ...نمی دونم قیمت ریالیش چقدر هست اما میدونم این شال رو با هیچ قیمتی نمیشد از جایی جز دست های یه مادربزرگ تهیه کرد .

شال رو بعد از چهار سال در اوردم و انداختم روی شونه هام .

خیلی قشنگه .

ادامه مطلب ..
جمعه سیزدهم مهر ۱۴۰۳ ۷:۳۶ ب.ظ ...

ازدواج فامیلی

برخلاف من که سالی یکی دوبار اونم توی مناسبت ها به عمه هام زنگ میزنم و با خاله هام جز خاله کوچیکه هیچ کاری ندارم خانواده ی مادری یک شبکه ی گسترده از ارتباط ها هستند - من کلا ذاتا ادمی نیستم که نه دوست داشته باشی کسی از کارم سر دربیاره نه کاری به کسی دارم - بگذریم اینها یک شبکه ی تو در تو هستند و تلفن زدن به بچه های خواهر و برادر یک روتین هست براشون ...

بعد همه هم قاتی پاتی هم عروسی کردن ...دایی بزرگم که کل فامیل ازش حرف شنوی دارند اعتقاد داشت تا وقتی که هنوز یک دختر و پسر از خودمون مانده حق وصلت با غریبه رو نداریم و الحق هم هر غریبه ای لایی کشید و امد بین مون تجربه ی خوبی نبود ...برای همین کل خاندان مادری من ازدواج فامیلی هستند.

بعد این مدلی هست -

مامانم سلام دخترم ...خوبی خاله جون ؟ و مکالمه ...بعد دختر خاله ام میگه حسام هم میخواهد با شما حرف بزنه .... بعد مامانم میگه سلام عمه جون خوبی پسرم ؟

همه همین هستند هااااااااااااااا - یا دختر دایی و پسر عمه هستند ...یا دختر خاله و پسر خاله ...یا دخترعمو و پسر عمو ....یا نسل بعدی نوه ها با هم وصلت کردن مثلا نوه ی دایی بزرگه با نوه ی خاله بزرگه ....

اصن یه وعضی و جالبه شکر خدا بیماری ژنتیکی ندارند که باعث بشه این ازدواج های تو در تو مشکل ساز بشه ...

حالا خانواده ی پدری ...کلا یه مشت غریبه امدن بین مون ...با اخلاق ها و رفتارها و نچسبی های خودشون ...یه سردی بدی بین نسل جدید پیدا شده ...

هرچند من و رضا هم فامیل هستیم ...یکم نسبت دورتر هست اما فامیل هستیم ...البته ما از سمت پدری من با هم فامیل هستیم و رضا تقریبا تنها داماد فامیل ماست ...بقیه نسبت هاشون یکم دوره ... و سببی هستند مثلا نوه ی داداش زن عموی پسر عمه ام امده با پسر عمه ام امد ازدواج کرده ...هم خون نیستن ...

من و رضا هم خون هستیم .

من اگر باشم شیوه ی دایی بزرگم رو بیشتر می پسندم ...خانواده ی مادری با عروس و داماد بهتر کنار می ایند ... چون به قول خودشون هم دختر از خودشونه و هم پسر از خودشون !

این روزها و برگشتن برای مدت طولانی بدون همسرت خونه ی پدری باعث میشه کلی چیزها یه رنگ و بوی تازه بگیره ...

رضا باید تمام هفته ی اینده سرم تراپی یک روز در میان داشته باشه ...

هوف ...

هوف ...

راستی واکسن انفولانزا خیلی خوب بود اصلا قوی نبود ...اصلا اذیت خاصی نشدم ...دیشب کلا یه نیم ساعت حس کلافگی داشتم و میخواستم مسکن بخورم نخوردم و تمام ...

حالا ببینم امسال چقدر مریض میشم ان شا الله که مراقبت کنم و مریض خاصی نشم واقعا روانش رو ندارم .

جمعه سیزدهم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۴۵ ق.ظ ...

ادامه ی ماجرا

قرار شد رضا دوباره منو از بابام خواستگاری کنه

به هر حال دو هفته خودش یه عمره 😂😂😂

بله رفقا جناب دکتر خوش خوشان امروز رفت پیش دکتر تا ببینه من کی میتوانم برگردم

معلوم شد دو هفته زمان لازمه تا ایشون امن بشه.

بزرگوار ترکیب کرونا و آنفولانزا رو گرفته 😐

همین قدر قشنگ

پنجشنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۳ ۱۱:۱۶ ب.ظ ...

واکسن

لیلی هستم یک عدد واکسن آنفولانزا زده 😎

سیس مریض ی هم گرفتم برای خودم لیمو شیرین خریدم 🌀😁🌀

پنجشنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۲۲ ق.ظ ...

واکسن آنفولانزا

من همچنان خونه ی پدری هستم....

تازه فردا قرار هست برم واکسن آنفولانزا بزنم 😁 بلکه ایمنی بگیرم

رضا میگه باشه فردا میام دنبالت باهم بریم بزن.

میگم من از ترس تو و مریضی هایی که به من میدهی دارم میرم واکسن بزنم تو کجا می ایی؟

میگه ای بابا... اگر حالت بد بشه چی؟

میگم نمیشه... امروز هم نهار از دیروز برات پختم هست بخور من ....تا شنبه نمیام...

چهارشنبه یازدهم مهر ۱۴۰۳ ۹:۱۲ ق.ظ ...

دلتنگی

فکر کنم تنها ادمی نباشم که توی خونه پدری احساس کلافگی و غریبگی داره...

اما حتی فکر به اینکه تنها نیستم هم ارامش بخش نیست...

رضا خیلی بیماره قرار شد بره دکتر و بپرسه تا کی ویروسش واگیر داره اگر اوکی هست برگردم...

فردا میشه 4 روز...

احساس بی پناهی میکنم...

انگار ریشه ام یه جای دیگه است و باد تنه ام رو تا این فاصله کشانده...

خیلی حس بدی دارم...

راستی چرا من اینجا ارامش ندارم؟ این طبیعی نیست...

دلتنگ هستم ...

برای زندگی و روالش...

دوشنبه نهم مهر ۱۴۰۳ ۱۱:۴۲ ب.ظ ...

خونه ی پدری

صبح حوالی ساعت ده نشستم توی حیاط پدری روی صندلی و پتو پیچ.... کنار باغچه ای که روزی مال من بود و بعد با گلهای زیبایی که برام به عنوان معلم اوردن زیباتر شد... بارون نم نم می‌بارید و مامانم بساط رب گوجه فرنگی دیر هنگامش رو داشت...

من خیلی خسته ام...

خیلی.

هنوز نمیتوانم برگردم خونه ام امروز تازه رضا تب کرده

دوشنبه نهم مهر ۱۴۰۳ ۲:۴۷ ب.ظ ...

بارون

بارون یه جوری میاید که دوست داری خدارو ببوسی

دیشب یک بار وحشت زده بیدار شدم و گفتم اگر رضا حالش خیلی بد بشه کی به دادش میرسه و دیدم همزمان صدای بارون شروع شده

الان زنگ زدم گفت خونه است و احتمالا تا دوشنبه اوکی بشه من بتوانم برگردم...

گفتم بیام برات نون بخرم صبحانه بخوری؟ گفت خوردم

خودم ساعت 11 باید برم دکترم...

خوشحالم اینقدر توانایی هاش رو میشناسه که نگفت بیام ببرمت 😁

دیشب تو اتاق خودم غریبیم میشد و به شدت بد خوابیدم خونه ی پدری هم از یه جایی خونه ی مردم میشه...

چه واقعیت تلخی...

شنبه هفتم مهر ۱۴۰۳ ۹:۲۱ ق.ظ ...

زن بودن

رضا تمام علایم سرماخوردگی رو داشت و کم کم هم شدید تر شد منم از صبح فرار کردم خونه ی پدری اخرین چیزی که الان احتیاج دارم سرماخوردگی هست.

بدین سان جناب دکتر وا رفته توی خونه منم دیگه توان مریضی ندارم....

غذا رو براش میفرستم... میوه و همه چیز هم تو خونه هست...

مامانم میگه اخی الان کسی نیست مراقب ش باشه

میگم مامان من مریض میشم کی مراقبم هست؟

میگه ما زن هستیم.

و همین برای تمام شدن بحث کافیه

برای این جمله میشه ساعت ها گریست...

جمعه ششم مهر ۱۴۰۳ ۶:۲۹ ب.ظ ...

منع کردن خر است !

هیچ وقت توی زندگی هیچی رو منع نکنید شما اصلا نمی دونید پشت دروازه های فردا چی منتظرشماست !

چندروز پیش توی دی جی یک تخت مبل شو مارک ایکیا دیدم که قیمتش 106 تومن بود و با خودم گفتم چه بی عقلی این همه پول میده برای یه مبل ساده ؟ از طلا مگه ساخته شده ؟

حالا دیشب توی اینستا یه کمد سفید ساده با دستگیره های گرد و ساده دیدم که اینقدر سلیقه ام هست که دارم برایش می میرم و قیمت کمد 25 تومن میشه ! یعنی چندبرابر یک کمد عادی و حالا علت گرونی

صرفا طرح ایکیا بودن

منع نکنید ...سرتون می اید ...الان من دارم حساب میکنم کلیه چند ! می توانم کمی از کبدم رو هم براش بفرشم یا نه

بعد جالبه دیشب در حالی که به هزار و یک راه کشتن رضا فکر میکردم که خونه ام بعد از کشتنش کمتر کثیف بشه این کمد رو دیدم ...

علتی که می خواستم رضا رو بکشم ؟

خونه رو تمیز تمیز کردم ...رفتم توی تخت یکم استراحت کنم برگشتم دیدم سه تا سینی کثیف کرده توی هر کدوم یه چیز خورده ...چندتا لیوان ...بطری شیر و ظرف بیسکویت ردیف روی کابینت ...لباس هاش روی دسته ی مبل ...

خوب پسرم مشکل ات با انجام کار در لحظه چیه ؟ چه مرگته که لباس رو در جا اویزان نمی کنی ...چه مرگ ترت هست که اشغال میوه رو نمی ریزی توی سطل و دوباره سینی رو اب نمی کشی ...چه مشکلی با گذاشتن وسایل سرجای خودشون داری ...به من بگو ...من روانشناسم

چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳ ۱۰:۷ ق.ظ ...

پاییز قشنگ

صبح با صدای زنگ اقای پست چی بیدار شدم . بسته هام رسیده بود می خواستم از پله ها برم پایین که دیدم همسایه داره می اید بالا و گفت من بسته هاتون رو اوردم . بسی ذوق کردم که قرار نیست از پله ها پایین برم .

حالا تخم مرغ بیرون گذاشتم یه کیک بپزم ببرم برای دخترکوچولوشون محض تشکر البته خیلی وقت بود توی ذهنم بود یه شیرینی بپزم براشون .

...دیگه خیلی زود بود اما بیدار شده بودم ...چای دم کردم و صبحانه ام رو خوردم ...کمی ظرف از دیشب بود شستم ...دیروز به رضا گفتم نهار لوبیا پلو داریم

با یک قیافه ی ماتم زده گفت خواهش میکنم یه غذایی بپز که من بتوانم بخورم ! تمام روز جلسه ام ...اعصابم خرد ...بیام خونه ...اصلا من نون و ماست می خورم امدم ...یا بگو ساندویچ بخرم !

گفتم باشه بابا برای تو دمی گوجه درست میکنم ...خودم خیلی هوس کردم .

بعد پسر عمه ی دامادم میگه چی میشه تو یک سال بیایی همسایه ما بشی به زنم اشپزی یاد بدهی ؟

اینم شانس منه ...

بدغذاترین افریده ی خدا همسرمه

+مادرها تازه فهمیدن من دیگه توی اون مدرسه نیستم و از دیشب سیل ابراز احساسات پیدا شده البته توی پرانتز بگم مادرهای دو سال پیشم نه اون مادرهای روی اعصاب سال پیش ...یکی از مادرها رو هم دیروز دیدم که امسال دخترش سوم هست ...گفت وای خانم معلم اگر بدانی ...چهارتا بچه ی شر دارند امسال همه گفتن خوبش خانم فلانی رفت وگرنه هر چهارتا رو میدادن کلاس این بیچاره ! گفت مدرسه رو روی سرشون گذاشته بودند جیغ می زدن بیا و ببین منم یه لبخند ژکوند داشتم پهنننننننننننننننننن ...زنیکه سال پیش هفتا بچه ی نق نقی و مضطرب با مادرهای متوقع فرستاده بود کلاسم ...غیر از اینها دو تا از مادرها پرونده توی بیمارستان روانی داشتند ...یکی اصلا حضانت بچه رو نداشت ...یکی رو فرستاده بود که برادرش چندماه پیش مرده بود و مادرو پدر رهاش کرده بودند ...غیر از اینها هرچی بچه صفر کیلومتر و پیش دبستانی نرفته بود توی کلاسم بود ...حالا امسال کی طعمه ی خانم هست ؟ نمی دونم ...من که نهارم لوبیا پلو با شربت ابلمیوی خنک و سالاد شیرازی هست .

دوشنبه دوم مهر ۱۴۰۳ ۹:۵۶ ق.ظ ...

پاییز

دی جی کالا پذیرفت که هزینه ی باکس ها رو مرجوع کنه اما کی می توانه زمان منو مرجوع کنه ؟ در هر صورت رضا قول داد کمد دیواری رو برایم طبقه های بیشتری میزنه تا یکم کمتر غصه بخورم که جای کمی برای وسیله هام دارم ...اما خوب من خیلی امیدی ندارم ...نه اینکه از این مردها باشه که باید هزار بار یاداوریش کرد ...نه اتفاقا تنها مردی هست که برای این طور مسایل همراه هست اما وقت نداره ...اخیرا بعد از نهار از میز بلند میشه و خودش رو می رسونه به کف هال و با یه کوسن زیر سرش تا چای بیاید گرم بشه ...کاملا بیهوش میشه به صورتی که من حتی دلم نمی اید با برداشتن عینکش بیدارش کنم ...

من و فنجون های چای هم می مونیم تنها ...

پروژه های بی ثمره اما سنگین ...فشار مالی عجیبی که امسال داریم ...مسایل کاری و جلسه های بی فایده اش ...دیگه وقتی می رسه خونه دیگه کاملا تموم شده ...

امسال اینقدر همه چیز توی بدو بدوی دفاعیه و پروژه و مسایل سلامتی من گذشت که اصلا وقت نکردیم از تابستان لذت ببریم ...

باورتون میشه کل تابستان تمام شد و ما حتی یک شب رو بیرون خونه نگذرونیدم ؟ یک پارک کوچیک نرفتیم ...یا حتی یک چندساعتی رو بی خیالی انچه داریم پشت سر میگذاریم دست هم رو نگرفتیم و توی خیابان قدم بزنیم ؟ مسافرت و مهمانی بماند ...

من تقریبا اخرین باری که مهمانی رفتم رو یادم رفته ...

قبلا که رضا استارت دکترا رو زد چون وقتش پر بود ...زن جون تایم داشتیم ...یه زمانی که با هم می رفتیم هرجایی که من دوست داشتم ...یک یا دو بار در ماه اما خیلی مزه میداد ...من برای این روز خاص ارایش میکردم ...لباس های قشنگ و شیک می پوشیدم ...گرون ترین عطرم رو می زدم ...طلا می انداختم ...برنامه می ریختم ...حتی گاهی لاک میزدم و موهام رو مدل می دادم ...

جالبه این تایم ها توی اوج مشکلات کاری و سختی مالی بود اما خوب یه بستنی یا یه وعده غذای بیرون توی ماه چیزی نبود که خیلی سنگین باشه ...

اما امسال ...حتی یک روز با هم نداشتیم ...پس به تبعیت از اون من هم هیچ روز خاصی به خودم نرسیدم و حالا تقریبا اخرین باری که یه ارایش واقعی کردم رو داره یادم میره ...

می ترسم به جایی برسم که زندگی کردن یادم بره ...

من خیلی وقته اهنگ نگذاشتم ...نرقصیدم ...چرخ نزدم و با عشق اشپزی نکردم ! همه اش قبل از هر اشپزی به حجم کثیفی ظرف هاش و حجم نامرتب شدن اشپزخانه و حتی به اینکه اصلا ارزشش رو داره یا نه فکر کردم !

هرچند خیلی خیلی خیلی امیدوارم با شروع پاییز کمی حال و هوام عوض بشه ...

دکتر توصیه کرد واکسن انفولانزا بزنم ...

مرددم ...

فکر کنم بتوانم چندماهی از بدنم مراقبت کنم ...

یکشنبه یکم مهر ۱۴۰۳ ۷:۴۶ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو