روزهای عجیب
جواب ازمایش هام رو بردم پیش خانم دکتر ......چقدر خوبه یه دکتر باشه که نخواهد تو رو از اتاقش بیرون کنه و عجله نداشته باشه ویزیت بعدی دیر شد پول بعدی دیر رسید ...هربار نزدیک به بیست دقیقه توی اتاقش هستم و برام توضیح میده این ازمایش چه جوابی داشته و چرا باید یه ازمایش دیگه نوشته بشه ...هرچند تقریبا از صورتم میدونه قبل از امدنم گوگل رو نابود کردم با سرچ از تک تک فاکتور هایی که به نظرم مشکل ساز بودند . در هر صورت راضی بود ...
خدا ازش راضی باشه
گفتم خودم از دست خودم راضی نیستم گفت من دکترم و راضی ام تو خیلی مهم نیستی
دقت بفرمایید رفقا بدن منه ...مال منه ...ازش راضی نیستم و مهم نیست ...
در کل یه روزهایی می ایند که این مدلی هستند دوست داری زودتر شب بشه ...دیروز این مدلی بود ...
امروز اما رفتم اداره و خیلی زودتر از انتظارم کارم حل شد حالا چند و چونش رو نمی دونم . فقط میدونم به ظاهر کارم اوکی شد ...در نهایت الان اولویتم فرق داره و از طرفی دیگه نمی توانم فشار عصبی رو تحمل کنم ...هرچی هست میگذره ...برام مهم نیست ...
بخصوص که امروزم با یک خبر بد از سمت یه دوست شروع شد و به خودم امدم که هی راه می رفتم و ذکر میگفتم ...میشه برای دخترکوچولوی ما فندق یه صلوات بفرستید که زودتر مامانش خوش خبرمون کنه ؟
بعد از اداره امدم خونه ...یکم چرخیدم ...یکم مرتبش کردم و جارو زدم ...مقدمات نهار رو اماده کردم دیدم زمان نمی گذره مثل مادربزرگا یه زیر سفره انداختم و نشستم کلوچه کنجدی درست کردم برای عصرانه با چای ...
این روزها عجیبم ...مثل هوای امروز دست به من بزنی بارونی میشم ...بی هیچ دلیل خاصی ...دیروز هم به رضا گفتم فردا که رفتی سرکار با همکارات کم حرف بزن و کم انرژی بگذار که می ایی خونه غش نکنی از خستگی پای تی وی خوابت ببره من باید برم بیرون و تو باید باشی ...
حالا یک بار هم زنگ زدم یاداوری کردم اما در کل ...چشمم اب نمی خوره !
هوا بلاخره امروز پاییزی شد ...هوف چش بود این تابستون که اینقدر می خواست طولانی باشه ؟








