روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

امروز یکی از بچه ها امد قصه اش رو خواند و بعد یه دفعه همه رفتن بغل دسته جمعی پر از عشق و محبت به دوست شون بدهند که یکی خورد زمین

تا اشک هاش چکید گفتم نه ما قوی تر از اونی هستیم که برای یه درد کوچیک گریه کنیم ...

پعد همه گفتن بدون اینکه من بگم خودشون یک صدا گفتن

من زیبا هستم

من قوی هستم

من شجاع هستم

من همین طور که هستم کافی هستم .

من دانا هستم .

من بهترینم .

با خودم گفتم از کل امسال همین چندتا جمله کافیه ...این بچه ها هیچ وقت اون بچه های بی دست و پای اول سال نیستن انها تغییر کردن ...من رو تغییر دادن ...من هم دیگه اون خانم معلم 31 ساله اول سال نیستم ...

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۵۴ ب.ظ ...

یکی از شاگردهام یه باربی تمام عیاره بور و شیرین زبون و خوش اخلاق و بی اندازه خوش چهره مادر و پدرش هر دوتا مهماندار هواپیما هستن دیگه خودتون ببیند ترکیب چه صورت هایی شده این ...

امروز وسط کلاس امدن ببرنش و بعد وسط پله برگشت بالا گفت اگر دیگه منو نیاوردن مدرسه خداحافظ مهربون ترین معلم دنیا !

گفتم غریبه نشی ! بیا فردا دلم برات تنگ میشه ...

چلوندمش حسابی به روش خودم تابش دادم کلی بوسش کردم اونم رفت ...

امروز پکرم الان با خودم می گم حق دارم بخدا ...فکر کن صبح دوشنبه بشه و دیگه هیچ کدوم نیان ....دیگه معلم هیچ کدوم نباشم ...انگار بهت بگن دیگه مامان نباشی ...

درسته هفته به هفته شماردم ...درسته روز به روز شمردم ...درسته خیلی مریض شدم ...درسته خیلی سخت بود ...درسته کم تجربه بودم ...اما خیلی زود برام گذشت انگار نه انگار همین وروجک روز اول با کرشمه هاش دلم رو برد .

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۳۲ ب.ظ ...

افسردگی فقط یک تعریف داره لذت نبردن از چیزی که قبلا برات لذت بخش بود..

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ ۸:۱۰ ب.ظ ...

یک احساساتم قاطی شده ...اخر سالی یک حجم گردن کلفت کار انداختن سر معلم ها ...برای هیچی ...عصبانی ام که هفته ی اخر شد هفته دوتا مانده به اخر و عصبانی ترم که چرا باید این هفته برم و چرا هیچ کسی نمیگه تا کی باید برم ...

الانم امدم چای بخورم دندانم توی دهنم شکست 😭😭😭😭😭

من از این دنیا نه... از این بدن مرخصی میخواهم

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ ۵:۳۷ ب.ظ ...

دنبال یک دکتر خون شناس هستم که بتوانه ازمایش مناسب تری برام بنویسه ...

یا دکتر موجود نمی باشد

یا مسیر دور می باشد

یا هزینه نجومی می باشد

یا وقتش با مدرسه داری تداخل می باشد ...

یه بیمارستان تقریبا یک چهارراه پایین تر از مدرسه هست ...یه بیمارستان یه چهارراه بالاتر ...سه چهارراه به چب برم یه بیمارستان دیگه است ...از جلوی مدرسه اتوبوس سوار بشم میرسم به یک بیمارستان دیگر ...

اما فقط یکی از این چهارتا بیمارستان دکتر خون داره و وقتی که فردا گرفتم رو باید کنسل کنم چرا ؟ چون فردا قراره به مناسبت مثلا یکم تموم شدن سال با همکارا بریم بیرون ...

من عصبانی هستم .

نفس میکشم

اما جهان سر صلح با من ندارد .

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۲۶ ب.ظ ...

مادرها از نمایشگاه کتابهای خوبی برای بچه ها خریدن و ب ای اینکه نظرم را بدانند چند نفر با هماهنگی قبلی اوردن مدرسه

به نظرم بهترین شغل دوم برای من میتوانه نوشتن کتاب کودک باشه... ترکیب روانشناسی و معلمی و سرچ گوگل و صد البته قیمت های نجومی... واقعا بی محتوا ترین کتابهای دنیا بودن 😁 با قیمت 57 تومن!!!

+ خونه ی شلخته ای رو تحویل شنبه دادم و الانم انگیزه کافی برای تمیز کردنش ندارم... نهار هم قراره سمبل بشه 😜

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱:۱۸ ب.ظ ...

بعد از تقریبا سه ماه نهار رفتیم خونه ی مامانم ...با اینکه خیلی خسته میشه مزه میده ...من امروز اصلا نتوانستم کمک کنم و کاملا اف بودم ...خواهرم سفره را چید و جمع کرد و بعد غر زد زودتر خوب شو تازه معلوم شد من چقدر فعالم که نبودم تو چشم بود ...

ماندیم و عصرانه هم شبدر و سرکه خوردیم لرها صداش میزنند شبدر ترشی غذای ببعی هاست اما خوب یه جورایی خوشمزه است .

+ توی این عصر جمعه از ته ته قلبم از خدا خواستم یه خونه ی بزرگتر به ما بده یه چیزی که بتوانیم انرا شیک بچنیم و مهمونی بگیریم ...کاش الان خدا بگه باشه دخملی بهت یه نی نی ...یه خونه ی عالی ...یه ماشین توپ میدهم

راستی من چند سال پیش دایم به خدا می گفتم ارشد و ازدواج و کار ...فکر کنم حالا دیگه باید برای یه سه گانه ی دیگه دست به دعا ببرم

خدایا ماشین و خونه و دخملی ! ترتیب هم رعایت بشه خوبه چون بعیده تا سه چهار ساله دیگه بتوانم بچه دار بشم اول ماشین بگیرم و بعد یه خونه بزرگتر و اخرشم یه نی نی خوشگل بیاد ...خدایی منم هرچی کار میکنم پس انداز می کنم برای همین سه تا ارزو دیگه ...بعدش میرم سراغ ارزوهای دیگه ...احتمالا اون زمان ارزو های قشنگ برای دخملی

+شیرین جان حتما تا فردا برات یه تعداد عکس قشنگ میزنم برای گفت و گو هم اگر گپ داخل تلگرام بزنی من عضو میشم ...من واقعا دوست دارم با دوستان بلاگفام در یک فضای قابل دسترس تر حرف بزنم .

+عمیقا ارزو میکنم پایان این هفته بنویسم هفته ی اخر ایز دان چون این هفته شبیه بازی توی وقت اضافه است

جمعه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۸:۱ ب.ظ ...

سوال اساسی ایا زن و شوهر وقتی پول به هم قرض بدهند باید پس هم بدهند ؟

+من سالها پیش تقریبا با انتشارش توی ایران کتاب جهان های موازی رو خریدم ...یادمه عید بود و توی تعطیلات عید با همون پسر عموم که در موردش نوشتم در موردش حرف زدیم و اون گفت کتاب جهان هولگرافیک رو داره و ما کتاب ها رو مبادله کردیم و تا تابستان بعد که بخوانیم ...

امسال تابستان میخواستم برم مسافرت رفتم قبلش خونه ی بابام و هرچی گشتم کتاب جهان های موازی نبود ...کتاب خونه رو زیر و رو کردم نبود ...دیگه تسلیم شدم ...باز عید 402 هم رفتم انجا رو مرتب کردم گشتم و نبود ...الان اما داشتم با مامانم حرف میزدم یک دفعه چشمم افتاد که کتاب توی کتابخانه ی خودم هست و عجیب تر از همه بوک مارکری که پاییز امسال خریدم میانش هست ...

من واقعا دارم دچار زوال عقلی میشم ...اخه چطور ممکنه ؟

جمعه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۴۵ ق.ظ ...

اون ملون ها بودن ...

زدن تیغه پارچ مخلوط کنم رو خرد کردن و الان 500 تومن باید بدهم تیغه براش بخرم ...

تازه به قول خواهرم مارک اشغالی هم نبود

فلیپس بود !

چرا شکست نمی دونم ...به قول رضا احتمالا در طول سالیان پوسیده شده ...

حالا ایده ی خودم چیه ؟ برم یه مخلوط کن خوب بخرم چون این وقتی توان نداشت یه چندتا دونه ملون یخ زده رو له کنه به چه درد می خوره ؟

فعلا که به طرز شگفت انگیزی نه براش ناراحت شدم و نه تصمیم خاصی دارم ...

اینقدر مریضی خودم همه چیز رو تحت تاثیر قرار داده و همه رو نگران کرده این چیزها توش گم هست .

راستی ویزیت دکتر چرا اینقدر گرونه ؟ من سالهاست ویزیت مطبی نشدم یا میرم بیمارستان دولتی نزدیک خونه یا میرم دکتر خود بیمه چون معمولا چیز جدی نیست ...اما دیروز زنگ زدم بیمارستان ها...هر دکتری زنگ زدم 180 بود در نهایت با بیمه ام 125....چه خبره واقعا ؟ تازه من تکمیلی هم دارم

جمعه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۵ ق.ظ ...

خوشمزه ترین عدسی دنیا رو درست کردم چون من تمام ویتامین ها رو تزریق کردم و خوردم بیشتر از پانزده روزی که هر روز زینک خوردم و هر هفته قرص ویتامین دی و ای فقط اهن مانده که علاوه بر قرص فارماتن میخواهم با مواد غذایی هم تامینش کنم ...حالا چرا خوشمزه ترین چون یه دونه عصاره گوشت و نصف قاشق چایی خوری رب زدم بهش و عالی شد .

بازهم بستنی موزی درست کردم و باید بگم دیروزی خوشمزه تر بود دو عنصر شکلات و زمان زیاد در فریزر می توانه خیلی مهم باشه .

+ باقی مانده مسکن ی که خوردم داره از بدنم خارج میشه و تب خیلی خفیف شروع شده و برای اینکه نشانم بده باید اماده بشم چشم هام بدون اینکه غمگین باشم اشک می باره ...چشم هام داغ داغ هست !

+دیروز این ساعت خونه ی تمیزی داشتم اما الان ظرف های نهار و گاز رو دارم که باید به انها برسم ...چرا کار خونه تموم نمیشه ...

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۳۳ ب.ظ ...

دیروز برای خودم موز گذاشته بودم یخچال قشنگ منجمد شد بعد با شیر و شیره انگور و پودر کاکایو ازش بستنی درست کردم چه چیزی هم شد ! حتما امتجان کنید بخصوص اگر بچه دارید و دوست ندارید شکر اضافی وارد بدن بچه تون بشه ...الان هم با ملون امتحان کردم ووو نتیجه رو اگر اینم عالی شد میگم .

من جدیدا سعی دارم شکر خالصی که به بدنم می رسه رو کنترل کنم و خوب چون عاشق بستنی ام این می توانه یه جایگزین خوب باشه ...هرچند داشتم فکر میکردم یکم گرون تر در میاد اما ته اش این بهتره .

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۱:۱۲ ق.ظ ...

صبح بیدار شدم و خبری از دردی که دیشب داشت استخوان هام رو له میکرد نبود . درد اینقدر شدیده که دیشب که مسکن عمل کرد و من فهمیدم می توانم لوس باشم بخاطر شدت دردی که از ظهر ارام نمیشد گریه هم کردم ...

دیگه اینطوری بگم که صبح از عدم درد خیلی خوشحال شدم رضا یه گریز کوچولویی رفت ببینه بدن جدیدم حاضره کمی از وظایف متاهلیش رو به عهده بگیره اما خوب در نهایت بدنم ثابت کرد رییس کیه ...برای همین جناب دکتر رفت صبحانه خرید .

من هوس خامه کاکایویی با نون تازه کرده بودم بعد هم به خودم اجازه دادم 3 چهارم یک بسته ی خامه کامل رو یک جا بخورم ...بعد از چند روز بی اشتهایی خوشحالم که چیزی رو دوست داشتم .

بعد من باقی نون رو گذاشتم فریزر و دیدم یا خود خدای متعال ...اینجا که همیشه مرتب و قشنگ بود چرا اینقدر بی نظم شده ؟ شاید چون من جدیدا توان زیادی برای مرتب کردن واقعی ندارم و این یکم غمگینم کرد . برای همین تصمیم گرفتم جای تخت بیام توی اتاق کار و اینجا بنویسم .

+جیزی که بدنم رو ازار میده نه سرماخوردگی با علایمش هست و نه چیزی مشابه و ضعف سیستم ایمنی ...چیزی که نگرانم کرده بدن درد یک باره که به دنبالش تب شروع میشه و کبودی های پراکنده روی بدنم و التهاب و کبودی یک باره کف دستم هست ...این کبودی یک باره دیروز انتخاب کرد بیاد زیر چشمم و در عرض بیست ثانیه صورتم یه مدلی شد انگار مشت کوبیدن پاش ...کبوده کبود ...بعد یک دفعه خوب شد ...منتظرم مدرسه تموم بشه برم دکتر اما اگر تجربه ای دارید به من بگید بدانم دست کم از کدوم دکتر شروع کنم ؟

+نه تنها علاقه ای به رفتن نمایشگاه ندارم بلکه از لحاظ مالی هم اوکی نیستم و این به نظرم دلیل قانع کننده تری هست .

+نهار دارم و بسی خوشحالم ...

+پسر عموم متولد سال 78 هست و الان نزدیک یک سال هست که تصمیم داره دکتراش رو در خارج از ایران بخوانه و تنها چیزی که مانع تصمیمش میشه بی تابی شدید یه دونه خواهرش هست که میگه من فقط تو رو دارم و نباید تنهام بگذاری ...یادم میاد خواهرش که کوچولو بود یه بار این داشت فیزیک حل میکرد اون خرس عروسکی گلسرش رو اورد این دست از حل مساله اش کشید تا خرس عروسکی خواهرش رو بوس کنه تا خواهرش خوشحال باشه ...اختلاف سنشون چیزی حدود 10 سال هست اما خوب هم رو خیلی دوست دارند ...برخلاف بقیه من کاملا به پسر عموم حق میدهم بخاطر خواهرش دست نگه داره و علاوه بر این عموم ام هم میگه دوست ندارم بره و من فقط همین دوتا بچه رو دارم و نمیخواهم توی حسرت دیدن پسرم بمونم ...برام جالب بود چند سال پیش توی عقد دختر خاله ام من یک مکالمه مشابه با خانمی داشتم که پسرش رفته بود فنلاند و داشتم تعریف میکرد چطور در حال فروختن طلاهاش و حتی فرش زیرپاش برای فرستادن دخترش هم هست ...به اون گفتم دلت برای بچه هات تنگ نمیشه ( اون خانم هم فقط همین دوتا بچه رو داشت ) گفت چرا اما اینکه ببینم اینجا اینده شون حرام میشه بیشتر دلتنگم میکنه ...فرق عموم با اون خانم اینکه اون خانم یک شوهر معتاد و بی لیاقت داشت و از اینکه بچه هاش رو نجات بده خوشحال بود ...عموی من اما همه ی عمرش کار و تلاش کرده و بهترین ها رو برای بچه هاش فراهم کرده حالا نمی توانه قبول کنه فرزندش رو از دست بده ...در کل امیدوارم بهترین ها براش اتفاق بیفته چون طبق معیارهای هوشی و رتبه دانشگاهی و اینده تحصیلی پسر عموم نخبه هست .

+واقعا امیدوارم اخر هفته ی دیگر بنویسم ...هفته ی اخر ایز دان

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۳۶ ق.ظ ...

یادمه یک بار نوشتم عصر چهارشنبه رو دوست دارم

هم امید به تعطیل و استراحت داری و هم یک روز مفید داشتی...

گفتم دوست دارم عصر های بهاری چهارشنبه رو جایی بخورم و کتاب بخوانم...

امروز عصر چهارشنبه ام توی یک جنگ بی رحم با بدنم گذشت و الان با خودم میگم حافظ چقدر قشنگ میگه تا نیستی نبود لذت حضور...

ان شالله باتریم داره تموم میشه... کاش فردا بهتر و بدون درد باشم

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۴۷ ب.ظ ...

ببیند من دیگه خیلی باکلاسم... یه مسکن فایده نداره که هیچ تب و لرز هم اضافه می شه 😬

ژلوفن دختر خوبی بود و خوب دلبری کرد تقریبا 30 دقیقه است که درد ندارم... تبم پایین آمده.... لرزم ندارم...

عجیبه هر چی فکر کردم یادم نیامد این درد از کجا شروع شد من که امروز صبح خوب بودم...

+بابا بهم فارماتن داد... گفتم این ویتامین پیرمرداست... گفت یعنی من پیرم... امیدوارم اثر کنه... بیشتر امیدوارم چیزی اشتهام رو برگردانه

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۳۸ ب.ظ ...

خانم معلم تمیزی هستم که رفتم حمام و امدم و عطر خوش برنج و قیمه تمام خونه ام رو پر کرده... غذا بیشتر گذاشتم برای مامان که از سفر امده ببرم و خودم هم فردا رو از کار خونه مرخصی بگیرم 😅😅😅

البته بگم چرا تمیزم چون خانم معلمی هستم که امروز سر کلاس از شدت بدن درد و تب حالم بد شد اون مدلی که فسقلی ها ترسیدن... بعد خودشون گفتن باید ارام باشیم مثل وقت هایی که حال مامان خوب نيست...

ارام هم ماندن اصلا حض کردم دختر واقعا نعمته...

هرچند من مجبور شدم 30 دقیقه بیشتر مدرسه بمونم چون قول داده بودم از شاگردم جدا ازمون بگیرم و گرفتم و نتیجه باعث خوشحالی مادرش شد... با اغماض خیلی خوب به یک بچه اختلال یادگیری میدهم... مادرش گفت تو موهبت امسال و زندگی ما بودی و تمام نگرانی ما اینکه سال بعد اگر معلمش مثل شما دخترم رو درک نکنه چی میشه...فکر کنم اسم دخترش رو اینجا اوردم صداش میزدم پرنده کوچولو با وجود حال بدم حس خوبی به من تزریق شد...

امیدوارم دعای خیرشون بدرقه دنیا و اخرتم باشه....

الانم منتظرم مسکن عمل کنه و نهار بخورم و کمی بخوابم و فقط امیدوارم تبم باز بالا نره....

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۴:۷ ب.ظ ...

امروز یه عکس از کمد کلاس گرفتم و بعد حس کردم چقدر دلم برای این کلاس و بچه ها تنگ میشه...

🌺... چه شغلی عجیبی دارم... هر سال قرار صاحب 40 تا فرزند بشم و بعد انها رو با سرنوشت نامعلوم رها کنم... 🌺

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۲:۲۳ ب.ظ ...

خونه رو تمیز کردم که جمعه نخواهم تمیزش کنم...

امیدوارم... از ته ته قلبم امیدوارم هفته ی بعد بیام بگم هفته ی اخر ایز دان... چون قرار بود اینو برای فردا بنویسم و الان حتی توان فحش اختراع کردن ندارم... تازه دوشنبه قراره جشن الفبای سراسری بگیرن برای بچه های تهران ... امیدوارم بعدش دیگه دست کم بیخیال کلاس اول ها بشن😭😭😭😭😭😭😭😭😭

🙃حدسم درست بود... سیستم ایمنی بدنم به کل تعطیل شده... امروز از صبح علایم گلو دردی رو دارم که دقیقا با بیماری به اسم فارنژیت مطابق هست...

سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۳ ب.ظ ...

الان یادم افتاد جز صبحانه که نون و پنیر و خرما بود و چند قاشق سالاد ماکارونی و یک کلمپه از صبح هیچی نخوردم...

البته مقادیر بالایی چایی خوردم اما بازهم این برای ادمی که از 6 و نیم صبح بیداره خیلی کمه بخصوص اینکه احساس گرسنگی هم ندارم

سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۷:۸ ب.ظ ...

دو روز پیش امدم بالا توی کلاس دیدم یکی از بچه ها لیست نوشته از خوب ها و بدها

از کجا یاد گرفتن نمیدونم...

بعد لیست رو خواندم و برای بچه ها تغییر وجه شون مهم بود و بدها ناراحت بودن اما من تنبهی در نظر نگرفتم .این مسیولیت را دادم به یک نفر و گفتم امدم بالا تو با لیست خودت به من بگو...

نمیخواهم بچه ها خبرچین بشوند اما دوست داشتم حس وفاداری این شاگردم رو بسنجم ...

روز بعد امدم از این شاگردم پرسیدم لیستت کو ؟

دختر باهوشی هست و محاله یادش بره اما گفت ببخشید خانم یادم رفت اسم بنویسم .

توی قلبم داشت پروانه های رنگی متولد میشد که یکی از شاگرد های بی نهایت ساکتی که قبلا هم گفتم موذی هست و تا معاون می اد کاربرگ هاش رو می اره امد و در یک باریکه کاغذ اسم همه رو خوانا در دو ستون نوشته بود . دو نکته برام جالب بود .

یک اینکه اون تلاشی برای ساکت کردن بقیه نکرده بود ...کاملا جاسوسانه لیست رو نوشته بود .

دوم اینکه خودجوش و در یک برگه ی نازک انجامش داد و بعد هم به بهانه دیدن تکالیفش برام اوردش ...

دنیا جای عجیبیه دوست من ...این چیزیه که هر روز به خودم میگم و باورم در مواجه با شش ساله ها اینکه شاید ما واقعا قبلا یه زندگی داشتیم ...

یه صبح گرم تابستانی رو در نظر بگیرید ...ساعت هشت بیدار میشی ...چای دم میکنی و با لباس های خنک ات کنار پنجره میشنی و اهنگ گوش میدهی و چایی می خوری و می نویسی ...این کارها رو همین جمعه هم میشه انجام داد اما من با وعده ی تابستان از 9 ماه زندگیم لذت نمیبرم ...این باید درست بشه

سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۴:۲۲ ب.ظ ...

وقتی به عنوان یک بزرگسال کنجکاو وارد مدرسه میشی دنیا متفاوته و تو درک میکنی

مدرسه اولین جایی هست که ما محبت غریبه ها رو درخواست میکنم و اولین جایی که ترد شدن رو بدون محافظت تجربه میکنیم .

سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۴۶ ق.ظ ...

یک عالمه لباس که باید تا بشه و یک عالمه ظرف که باید بره سر جاش و یک خونه که نیاز به شستن سرویس بهداشتی و جارو کشیدن و طی و گرد گیرگری داره...

خودم اما دوباره آنتی بیوتیک و ضد حساسیت و مسکن خوردم و برگشتم تو تخت...

تمام دیشب رو کابوس میدیدم... تمامش....

فکر کنم تمام ویتامین ها و سرم بی فایده بود...

واقعا دیگه دارم نگران میشم من چم شده؟

سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۷:۵۴ ق.ظ ...

عطسه می کنم 😐

این اپشن رو تا ساعت 6 عصر امروز نداشتم...

بزنه

تو بیمارستان یه مدل تازه ویروس گرفته باشم

دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۲۸ ب.ظ ...

من خیلی خیلی دختر شجاعی بودم اجازه دادم یه سوزن نیم ساعت تقریبا توی دستم بمونه و تمام این مدت وول نخوردم که بیرون نیاد ...

اگر منو بشناسید می فهمید چقدر کار سختیه

الان امیدوارم واقعا امیداورم فردا بیدار بشم و از یک سرم 150 تومنی واقعا دیگه انتظار معجزه دارم وگرنه رسما شکایت میکنم ...

در راستای نق نق دیروز جناب دکتر امروز نهار کوچولو و مانده ی دیروز رو خوردن که بفهمند زن ادم هم گاهی واقعا مریض میشه ......الان داره چیپس با نوشابه می خوره باشید با شعور گردد !

دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۸:۲۶ ب.ظ ...

ان شالله که دیگه پرونده مریض های کهنه ام بسته بشه...

دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۶:۴۶ ب.ظ ...

توی اورژانس بیمارستان منتظر دکترم....

دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۵:۶ ب.ظ ...

بیدار شدم و خوبم ظرف ها بشورم برم مدرسه 😍

دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۶:۵۶ ق.ظ ...

زیاد پیش نمیاد من عمیقا دلم برای خودم بسوزه...

اما امشب در حوالی پایان 32 سالگی دوست داشتم یکی رو داشتم منو می برد دکتر و یک دکتر بود که بهش میگفتم حس میکنم بدنم داره کم میاره درک میکرد و درمانی براش داشت...

اما متاسفانه نه اون فرد رو دارم و نه اون دکتر رو میشناسم...

رضا از سرکار زنگ زد نرو سرم بزن من بیام عصری با هم بریم...

امد نهار خورد و خوابید تا 8 و نیم... بعد که دید تب ام دوباره شدید شده نق نق کرد که باید زودتر میرفتیم منم گفتم خوبم و فردا از سرکار میرم...

میرم سرکار چون حوصله نق نق مدیرم رو ندارم...

جالبه رضا میگه تو همیشه مریضی و از لحاظ روانی میخواهی دکتر بگه خوبی... احتمالا برای دیدن دکتر 39 درجه همین الان تب دارم...

اما توی 7 سال ازدواج مون فقط چهار بار با من دکتر امده

اون باری که سکته کردم

کرونای بهمن دوسال پیش

جراحیم سال قبل

آنفولانزای پاییز امسال

و جالبه که من همیشه خود درمانی میکنم.. در هر موقعیت مریضی خونه مرتبه و غذا اماده و ته اش اینو میشنوم...

یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۶ ب.ظ ...

با اینکه الان اجازه دارم فردا رو بپیچونم ولی دوست ندارم ...

با اینکه فقط تکرار و تمرین هست امادوست ندارم نرم ....

کاش عصری برم سرمم رو بزنم و حالم بهتر بشه ...

همون دو هفته ی پیش باید می رفتم دکتر نه الان

یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۲:۵۱ ب.ظ ...

لیلی هستم... یک گواهی استعلاجی دار... 🙃... زنگ اخر رفتم درمانگاه... چون تقریبا داشتم تو کلاس بیهوش میشدم....

انتی بیوتیک تازه و دارو داد...

گفت ویتامین بزن

واقعا متشکرم دکتر... هرچی تجویز خودم هم همین بود...

یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱:۵۰ ب.ظ ...

جا داره به خودم تبریک بگم که علاوه بر تجویز انتی بیوتیک و مسکن مناسب با درد خاصی که دارم و کنترل دقیق ویتامین های بدنم تجویز سرم تقویتی را هم به کارنامه ام اضافه کردم... رفتم سرم خریدم اما مدیونید فکر کنید از بس ترسو ام تا جلوی درمانگاه هم رفتیم اما برای تزریق نرفتم 😬

حالا فردا میبرم سرکار از انجا تا بیمارستان سه تا چهارراه هست میبرم میدهم بزنند... البته بگید ان شاء الله 🙃

اول نوروبین نایاب شده امشبم ویتامین سی در هر صورت گیرش اوردم.... امیدوارم مفید باشه البته بگممم فردا اول میرم دکتر ویزیت کنه و برام چکاب بنویسه ان شاء الله زودتر تعطیل بشیم من خوب بشم

شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۱۳ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو