صبح که بیدار شدم فقط این سوال توی ذهنم بود یه ادم در شب ظرفیت چند راند کابوس رو داره ؟ واقعا چند دقیقه به سقف زل زدم و اصلا نمی فهمم چقدر در روز روحم رو سرکوب میکنم چقدر حرف نگفته چقدر دلتنگی دارم که باید کابوس ببینم یکی مجبورم کرده با یه چاقوی بزرگ قلب به ماهی رو تیکه تیکه کنم و جلوم با هر ضربه یه نفر بود که داشت همینقدر سخت می مرد ...
خواب نیست لعنتی یه پا نت فیلیکسه !![]()
دیشب رفتم بیرون قدم بزنم سرچهارراهی که تقریبا شلوغه و من خودم همیشه حتی با وجود رنگ چراغ خیلی با احتیاط رد میشم یه دختر کوچولوی فال فروش دیدم ...تقریبا 4 سالش بود ...نشست روی سکویی که لاین رفت و برگشت رو تقسیم میکنه بهش گفتم این سمت بشین ماشین بهت میزنه ...فقط تو جوابم یه لبخند خیلی خیلی شیرین زد ...
چرا قانون داریم ؟ چرا شناسنامه و کارت ملی و هویت دیجیتال داریم ؟ اگر اینها نبود واقعا دستش رو می گرفتم می اوردمش خونه مون ...ما یه دختر این سنی و اینقدر شیرین می خواهیم و اون یه خانواده داره که لیاقتش رو ندارند یا شاید شرایط مراقبت ازش ...
اون میتوانه زندگی ما رو قشنگ کنه و ما زندگی اون رو !
میدونید قشنگیش اینکه مطمین بودم اگر قانون نبود و می اوردمش رضا هم قبولش میکرد و قول میداد هر روز براش بستنی بخره
بعد رفتم براش یه سنجاق سر خیلی خوشگل خریدم اما برگشتم هرقدر نگاه کردم و هر قدر ماند نبود ...
کنار خیابان هم حسینه بود و روضه ی امام حسین می خواندن دیگه یکم به حال دل خودم گریه کردم و شکست خورده با یه گیره سر برگشتم خونه ....
امروز روی یه تیکه کاغذ نوشتم برای یاس کوچولو -
و سنجاق رو به عنوان اولین تیکه وسایل دختر خودم کنار گذاشتم . شاید منم یاد گرفتم یه جوریی خودم رو تسکین بدهم و قشنگی ماجرا کجاست این دقیقا همون مسیری بود که یه بار نوشتم فکر کردم باردارم و رفتم بعد از جواب لباس نوزادی رو بخرم و دفعه ی قبل که با رضا انجا بودیم فقط دلم یه دست لباس نوزادی می خواست ...
حالا که فکر میکنم کابوس ها خیلی هم بی دلیل نیستن ...
درباره من
أَعْطَیْتُکَ کَلِمَتَیْنِ مِنْ خَزَائِنِ عَرْشِی لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا مَنْجَى مِنْکَ إِلَّا إِلَیْک.................................
رفقا رمز فقط به خانم ها و عزیزانی که وبلاگ دارند داده میشود حالا نه اینکه چیز خیلی مهمی می نویسم نه اصلا ...فقط گاهی ادم نیاز داره با هم جنس خودش درد و دل کنه .
تو کتاب "نباید میماندیم"
معین دهاز یه جا خیلی درست میگه:
"در زندگیم سختیهایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم.
حتى بعدها، باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم.
انسان خودش را نمیشناسد،
خصوصا قدرتهایش را"








