روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

بدنم .

من همه اش منتظر بودم بارداریم تموم بشه سه تا چیز رو دوباره داشته باشم

اولی کاهش اشتها بود

دومی تر و فرز بودنم تو کارها

سومی شلوار جین اسکینی

جز مورد سوم اون دوتای دیگه حاصل شدند اصلا باورم نمیشه باردار که بودم صبح اگر بیشتر از ده دقیقه گرسنه می موندم حالت تهوع و ضعف نابودم میکرد ...الان دوباره تنظیمات کارخانه شدم ... تر و فرزیم هم برگشته و دیگه میشینم لازم نیست بردزل منو از روی زمین جمع کنه ببره اما جین ها ...رفقای عزیزم ...هنوز 7 کیلو اضافه وزن برای پوشیدن این رفقا به خودم بدهکارم ...فعلا امیدوارم هفته ای یک کیلو رو کم کنم ...البته تا اینجا 8 کیلو از وزن بارداریم کم شده - اما خوب ...رفقا غزل دردناکی ایست ...

خوشبختانه شکمم بخاطر شکم بند از روز دوم سزارین تا حدود زیادی به وضعیت سابق برگشته - راه داره هنوز اما این مدلی هم نیستم که بعد از زایدن یه شکم قلمبه برام یادگاری مانده باشه ...هرچند پوست شل و اویزانی هنوز دارم که قطعا با ورزش جمع میشه و من هنوز اجازه ی ورزش ندارم .

شنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۳ ۳:۴۳ ب.ظ ...

نیمه شب

بعد از نزدیک به نه ماه کامل لب تاب رو گذاشتم روی پاهام لعنتی حس خیلی معرکه ای هست این حد از نزدیکی به کیبورد ! الان دارم مثل ادمیزاد تایپ میکنم فقط اگر پستونک هانا هر 40 ثانیه یه بار نیفته بیرون که جیغش بره رو هوا بهترم میشه ... انگار بلاخره یه اندک وقتی برای خودم پیدا کردم هرچند از سر دردم و التماس برای خواب دارم می میرم اما واقعا نیاز دارم شده نیم ساعت برای خودم باشم ...دلم میخواهد الان یه ساب شیفت معرکه هم بگذارم اما متاسفانه هم می ترسم ارتعاشش به هانا کوچولو برسه که کنارم خواب هست و هم می ترسم بعد از این همه مدت دوری از ساب محبوبم خوابم رو عمیق کنه و دخترم بیدار بشه و من خواب باشم ...

مادری خوبه ...قشنگه ...اما خیلی چیزها هست که بعد از اون نداری برای من مهم ترین چیزی که حس میکردم دیگه ندارم همین استقلال بدنی بود انگار می ترسی خیلی چیزها رو استفاده کنی که مبادا حق دیگری ضایع بشه از خوردن یه لیوان کاپوچینو بگیر تا همین ساب یا مدیتیشن ...من که اینقدر افراطی عمل کردم که حتی کرم ترک شکم نزدم که مبادا به بچه صدمه بزنه ...شانس اوردم کوچولو بود و تعداد ترک های شکمم الان خیلی کم هست ...

در کل مادری چیزی عجیبیه ...

یه متن برام فرستاده بودن که اولین حمامم بعد از تولد فرزندم را به یاد دارم و اینها

من که در اولین حمام فقط به این فکر میکردم که چقدر نابود شدم ...زخم ها تازه بود نیمه خم که میشدم کشیدگی جای بخیه ها و یه شکم اویزان روی زخم ها لرز بدنم برای خون از دست دادن همه جهنم رو نشونم میداد و اخرین چیزی که بهش فکر میکردم قدردانی از بدنم بود ...

بیشتر فکر میکردم چرا اینقدر محتاج کمک بقیه ام ...یادمه مسیر رسیدن از رختکن حمام تا خود اتاقک و نشستن روی صندلی برای اینکه بتوانم بدنم رو بشورم یه درازای ابدیت بود و با هر قدم می لرزیدم و بدنم کاملا خالی کرده بود ...اب گرم که رسید به بدنم چشم هام رو بستم و سعی کردم به هرچیزی جز درد فکر کنم ...

خداروشکر اون روزها گذشت ...دیگه برم کمی کتاب بخوانم ...به شدت به این موضوع نیاز دارم که هرچند اندک کمی در شبانه روز خودم باشم ...

نه دختر کسی

نه همسر کسی

نه مادر کسی

خودم ...لی لی روزگار مجردی .

پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۳ ۱۰:۴۰ ب.ظ ...

گاو هلندی

پوشک هانا رو عوض کردم و شیر خشک 60 واحد دادم اروغ گرفتم و گذاشتم تو گهواره اش برم حموم که

بله خانم بیدار شد...

یعنی روزگاری دارم که حتی وقت حموم کردنم هم زیر دست یکی دیگه است 😐

امروز رفتم بهداشت وزن کرده و میگه رشد دور سرش کمه بیشتر شیر بده

میگم روزی فقط 210 سی سی شیر مادر میخوره کدوم بچه 16 روزه ای می توانه اینقدر شیر از مادرش برداشت کنه؟

میگه بازهم کمه... حتما گرسنه می مونه!

میگم با 8 وعده تغذیه در روز؟

میگه بیشتر شیر خودت رو بده.

بزرگوار ادم هستم... زن تازه زا نه گاو هلندی!!!!

بعد میگه به نور و اسمش واکنش میده... اشیا رو با چشم دنبال میکنه؟

میگم این 16 روزش هست... هنوز فکر می کنه تو شکم منه دستش تو هوا حرکت پیانویی میزنه اشیا دنبال کنه؟

میگه اهان اره من فکر کردم دو ماهش هست....

من و بچه ای که نصف ساعدم رو پوشانده محو در افق 😐

خدایی این بی سوادها رو از کجا می ارند؟

پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۳ ۳:۲۸ ب.ظ ...

تفاوت

امروز دختر خاله هام دخترانه امدن دیدنم

علاوه بر هدیه برای هانا کوچولو برام سمنو و مالت و کتاب فرزند پروری اوردن...

از خاطرات زایمان و شیردهی گفتن

دلداریم دادن که صبور باشم و هانا میتوانه بلاخره شیرم رو بخوره

کلی عذاب وجدان سزارین رو از من گرفتن...

الان هم تو تاریکی شب با نور چراغ خواب هانا نشستم در مجموع دیشب 3 ساعت خوابیدم

رضا داره خر خر میکنه

هانا داره پستونک مچ مچ مبکنه و یکم هوشش میبره باز بیدار میشه و منم دارم کتاب میخوانم و به دختری که سال قبل بودم فکر می کنم...

چقدر متفاوت شدم... و تازه فهمیدم تکامل ی که در گذشته مادرها ذاتی بلد بودن از کجا امده امروز دخترخاله هام یادم دادن اروغ رو بهتر بگیرم... یادم دادن شیر بادام بخورم و حتی هانا کوچولو 5 دقیقه با کمک انها سینه ام رو گرفت...

این اسمش تکامله چیزی که من بلد نیستم چرا چون بچه ای اطرافم نبوده... اینو امروز دختر خاله ام یادم انداخت و گفت خودت رو سرزنش نکن.

چقدررررر به شنیدن این جمله احتیاج داشتم

چهارشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۳ ۱۰:۴۲ ب.ظ ...

ننویسم می ترکم...

ساعت سه و ربع خانم کوچولو بیدار شد

60 سی سی شیر دادم و دیدم به به دوتا چشم تیله ای سرحال باز هست.

رضا رو فرستادم تو اتاق دیگه با ارامش بخوابه

رفتم بدنم رو شستم

دقت بفرمایید ساعت سه و 45 دقیقه صبح رفتم بدنم رو با اب سرد شستم و امدم خودم شیرش بدهم بعد از یه کلنجار اساسی نشد..

بلد نیستم

چه کنم؟

بلد نیستم...

اخر هم تسلیم پستونک شدم ایشون پلاستیک مچ مچ کرد

منم شیرم رو دوشیدم گذاشتم براش کنار...

هوف

هوف هوف

یه فرایند ساده و غریزی چرا اینقدر برای من دشوار شده؟ تازه الان تو خواب جیغ میزنه انگار شکنجه اش کردم...

بی خیال هانا

واقعا بی خیال!!!!

چهارشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۳ ۴:۲۹ ق.ظ ...

از ساعت یک درگیرم هانا رو بخوابونم

چرا؟

چون اطرافیان احمق ام فکر می کنند این بچه عروسک هست و هر ثانیه اختیار میکنند بچه رو میچلوند و بازی می کنند .

دیشب اینو حوالی ساعت 4 نوشتم . واقعا دیگه هم خودم کلافه شده بودم و هم دخترم ...

در کل هانا بچه ی هوشتی و پوشتی نیست ...یکی که خوشش بیاد بچلوننش ...البته از یه نوزاد 14 روزه چی انتظار دارند بقیه نمی دونم ! اما در کل اخلاق هاش خیلی شبیه خودمه ...ارامش تنهایش رو بیشتر دوست داره ...تاریکی رو دوست داره ...دوست نداره چیزی بهش اجبار بشه ...

منتظرم به وزن 4 کیلو برسه بتوانم برم خونه ام واقعا در این مورد تسلیم اطرافیانم شدم ...الان اینقدر ظریفه که هربار بلندش می کنم دارم یا ایه الکرسی می خوانم و یا حضرت زهرا رو توی دلم صدا میزنم ...طفلک هنوز زیر 3 کیلو هست مثل یه عروسک بند انگشتی یکم هم هنوز زرد هست ...بعد همکارم بچه اش به دنیا امده 5 و نیم ...میگه از روز اول قشنگ از سینه ی خودم شیر خورد ...

خوب بزرگوار بچه ی شما بدو تولدش ...6 ماه اینده ی بچه ی منه !

بعد دیروز خاله خان باجی های اطرافم می گفتن اینقدر گرسنه نگه اش دار که سینه ات رو بگیره ! خدارو شکر که خودم یه نیمچه روانشناسی خواندم و خیلی جدی گفتم باشه اون وقت توی این جنگ مثلا من بردم اما همیشه تا اخر عمرش این ضربه رو به ناخوداگاهش زدم که به اجبار شیر مادر رو تحمل کرده و باید خیلی از سختی ها رو به اجبار تحمل کنه ...

شیر از سینه ی مادر یه ارتباط دو طرفه است ...یه ارتعاش هماهنگ بین مادر و کودک ...نباید به اجبار باشه ...باید بچه ام بتوانه از این طریق تغذیه بشه و همزمان عشق از مادرش بگیره اما تا وقتی که فکش ضعیفه و اذیت میشه چرا من ازارش بدهم ...

اون روز هم دکترش دست زد به فکش گفت شیر خشک رو ازش نگیر ...شیر خودت رو بدوش و بده بخوره ...هنوز ضعیفه ...اما نگذار فکش تنبل بشه ...

وقتی نظر دکترش این هست من چرا باید تز خودم رو بدهم ؟

سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ ۱۲:۳۸ ب.ظ ...

ده مان !

مدل تولد هانا کوچولو این طوری بود که من با برنامه ی زایمان طبیعی بستری شدم و وقتی موفق نشدم و بچه به خطر افتاد رفتم سزارین ...اینکه در عرض چند دقیقه همه چیز تغییر کرد برام شوک بود ...وقتی وارد اتاق عمل شدم مثل بچه ها بهانه گیر بودم ...

و وقتی هانا به دنیا امد چند ثانیه بعدش حس کردم قلبم و ریه ام داره فلج داره ...سنگین شده بودند و قلبم داشت می ایستاد ... الان فهمیدم وقتی فشار بچه از روی قفسه ی سینه برداشته میشه این واکنش طبیعی بدن هست و برام جالبه چرا همون لحظه نفهمیدم قلبم و ریه ام و احساسم در ناخوداگاه متوجه تولد دخترم شده بوده و همین باعث شده شوک بشم ...چطوری میشه نبض سمج وجودت دیگه نباشه ؟! ضربه زننده ی کوچیکت دیگه نیست معلومه قلب ادم از این نبود میگیره ! چند ماه به هم عادت کردید ...

شب اول هم دخترک دنبالم می گشت ...مامان گذاشتش رو قلبم ...ارام شد ...

برای همین بچه ها عاشق خوابیدن روی قلب مادرشون هستند ...

به قول لر ها درباره درد پریودی بعد از زایمان که میگن بچه دون دنبال بچه میگرده ...

شاید برای همین مادر تازه زا اینقدر حساسه !

+امروز هم ده روز از زایمان گذشت ...رفتم حمام و زیر دوش برای همه دعا کردم ...به من چه رفقا هرکی بچه نداره رو یاد کردم که به روزگارم دچار بشید با یه شکم اویزون و زخم روی بدن و عجله برای تمام کردن حمام

اما وقتی امدم بیرون یکم دراز کشیدم مامانم برام چای اورد با خرما گفتم تو رو خدا دیگه برام چیزی نیار خودت از پا افتادی بلاخره مامانم بغض کرد و گفت امروز ده مانت بود ...از اول حاملگیت برای امروزت نقشه کشیده بودم ...که قربانی کنم ...که مهمونی بدهم ...که بری حمام برات اسپند دود کنم ...تخم مرغ بشکنم ...برات هدیه بخرم ...که بزنیم و بکوبیم ...اخه این چه ده مانی هست ؟! مگه تو چندتا می خواستی بچه بیاری ...اون از روز اول زایمانت که مجبور شدی با زخم سزارین راه بری و نهار بپزی و مراقب بچه ات باشی ...این از امروز ت ...اون از زایمانت ...

گفتم مامان پیش امده دیگه ... گذشت ...می گذره ...سخت نگیر

اما ته دلم خودم سخت میگیرم ...

ما نقشه داشتیم برای هانا کوچولو تم بیمارستان رو درخواست کنیم ...طرح طلایی و گلبهی و مدل فرشته ها ...نقشه داشتیم عکس بگیریم ...لباس مادر و کودک بپوشیم ...باباش بره و براش عروسک بخره ...باکس گل بخره ...

اما من حتی از بیمارستان امدم یه دسته گل هم دستم نبود ...از بس روز قبلش جهنمی بود ... بعد هم مامانم مریض شد ...من اصلا فراموش شدم ...

چند روز پیش هم زدم زیر گریه که هیچیم شبیه زن های تازه زا نیست ...

منم دلم جشن میخواست ...مهمانی ...قربانی ...توجه ... هدیه ...

نشد ...

چه کنم ؟!

نشد ...

امروز هم از حمام امدم کمی ارایش کردم ...لباس قشنگ پوشیدم ...اما ته دلم ماند ...

+دخترم از امروز خواب خرگوشی یاد گرفته ...می خوابه ....تندی بیدار میشه ...دوباره چشم هاش رو باز میکنه ...می بنده و می خوابه خدا به دادم برسه ...

جمعه بیست و یکم دی ۱۴۰۳ ۸:۱۵ ب.ظ ...

تا اینجا 290 تا کامنت تایید نشده دارم دوست دارم سر فرصت دونه دونه جواب بدهم پس لطفا کوتاهی این مدتم رو به خوبی خودتون ببخشید .

راستی اسم دختر کوچولوی ما هانا هست . خیلی پرسیده بودید .

پنجشنبه بیستم دی ۱۴۰۳ ۱:۱ ب.ظ ...

در حالی که من دارم شرحه شرحه میشم که دختر کوچولو همزمان وزن بگیره و زردی رو با دفعات بالای شیر دهی دفع کنه و گریه نکنه که ضعف بزنه و چونه ی کوچولوش تقویت بشه و شیر مادر رو داشته باشه و در ارامش کامل به سر ببره

جناب دکتر دیشب رسما از میادین مسابقات انصراف داده و با در اغوش گرفتن بالشت و پتو و ایفای نقش من کم اوردم به خواب هفت پادشاه رفت و دوباری که دیشب ازش خواستم شیر خشک دختر کوچولو رو اماده کنه تا من توی این فاصله با دخترم همراه بشم و بچه ام گریه نکنه لخت لختان پاشد ...توی خواب مطلق درجه ها رو سنجیده بود و به محض رساندن شیشه شیر به من خرخرش بالا رفت منم دیگه از کشتنش منصرف شدم رفقا به هر حال بابای بچه ام هست .

در کل فعلا یکم گیج و وابیج ام تلاشم رو میکنم بارم روی دوش دیگران نباشه و همزمان سلامتی خودم رو داشته باشم ...ویتامین بخورم و به حرف بزرگترها اصلا گوش ندهم ! اینو جدی میگم ...توی زایمان خانواده ها یا از این سمت بوم می افنن ...مثل خانمی که توی بهداشت بود و می گفت سه روزه زایمان کرده جز چای کمرنگ و نون خالی اجازه اش ندادن چیزی بخوره ...خودش رنگ و رو نداشت و بچه اش مثل زرد چوبه بود و فقط جیغ می کشید ...حالا چرا ؟! چون خانواده اش معتقد بودند هر چیزی که بخوره زردی و نفخ داره !

خوب بزرگوار بچه هلاک شد ...

یا مثل خانواده ی من هرچی میگم بخورم میگن اره بابا کم بخور ! خوب بزرگواران این بچه هم شب تا صبح هلاک شد از درد شکم ...شانس اوردم روز اولی که بردمش ویزیت به دکتر گفتم حس میکنم گاهی دلش پیچ میزنه و دفع براش سخت هست به من قطره ی دایمیتیکون داد که بچه رو نجات داد ...دیگه الان گوشی دستم گرفتم و اب هم می خورم سرچ میکنم ...سه ماه اول بارداری هم همین بودم تا همه چیز رو فهمیدم .

در کل ادم باید کنترل زندگیش رو خودش دستش بگیره دیشب هم خودم دخترکوچولو رو شستم چون نصف شب مامانم خواب بود اونم گناه داره دیگه ...حالا ببیند کی میتوانم برگردم خونه ام و زندگی رو برای خودم روی روتین بندازم .

و دوباره براتون روتین بنویسم .

+مدتی قبل رضا برایم یه فیلم فرستاد که می گفت بهترین کار در حق جنین شما اینکه یه موسیقی رو براش بگذارید که بعد در بدو تولد هم با همون ارام بشه ...رضا گفت حیف دیر شده و کاش زودتر اینو میدونستم منم رگ بدجنسم گل کرد و گفتم خوب دختر ما هم موسیقی خودش رو داره ...با ذوق گفت چی ؟! منم گفتم اورده خبر ساقی - یعنی نور از چشم هاش رفت چنان نا امید شد که نگو و نپرس ...اما الان اصلا پشیمون نیستم با وجود دیشب کاملا حقش بود !

پنجشنبه بیستم دی ۱۴۰۳ ۱۲:۵۶ ب.ظ ...

دوست دارم هر چی وقت پیدا میکنم بیام و از این روزهام بنویسم

مثلا من با ایده ی زایمان طبیعی بستری شدم و کل بارداری هم این ایده رو داشتم که به روش فیزیوژیک زایمان میکنم و حتی شب قبل به رضا گفتم اپیدورال نمیخواهم که بچه کمتر دارو بگیره

بعد 6 ساعت سرن فشار رو تجربه کردم و دست اخر سزارین

و باید بگم رفقا هیچ ترسی نداره

زخم ها خوب میشه... درد ها تموم میشه... در کل میگذره

الان به ساعت نگاه کنید من ساعت یک و نیم.... ساعت سه و در نهایت 4 و نیم بیدار شدم

گذشت؟

بله

پس نباید سخت گرفت

گاهی باید با جریان رودخانه همراه شد

پنجشنبه بیستم دی ۱۴۰۳ ۵:۸ ق.ظ ...

فسقلی

بعد از غیبت صغرا و کبرا برگشتم البته هنوزم ناقص واضحا تا اطلاع ثانوی که این ثانوی می توانه تا اخر عمرم باشه اختیارم دستم یه موجود فسقلی 48 سانتی هست که وقتی گریه میکنه ادم میگه خدایا چرا سخن گفتن یه اتفاق تدریجی هست و انی نیست ؟! چرا تمام فعالیت نوزاد ها جیغ کشیدن هست !؟ چرا اینها کاری جز خوردن و خوابیدن و حرام کردن پوشک و جیغ کشیدن نیست ؟

اهان یه وقتایی هم سرخ و سفید و ابی و بنفش و نارنجی و سبز هم میشه ...و خونه رو چنان می گذاره روی سرش که هشت نفری زل میزنیم به اینکه دقیقا الان باید چه حرکتی بزنیم از دستش ؟

در کل رفقا من از چهار روز پیش هی امدم این صفحه و هی خواستم براتون از حال و اوضاعم بنویسم و هر بار یکم نوشتم یکی که نام نمی برم دقیقا کی ...با تمام توان حنجره اش گریه کرده ....

و من که خودم تازه از پس یه جراحی بر امدم و یه زخم هفت لایه نازنین دارم که قشنگ روزهای اول و حتی تا همین دیشب جهنم رو نشونم داده با سرعتی کندتر از حلزون واکنش دادم و اغلب یکی زودتر از من رسیده و گفته بجنب لی لی بچه هلاک شد !

حالا خوبه جوجه طلا شیرخشکی هست و من هم یکی از چندتا پرستارش و نقش چندان پررنگی بیشتر از اروغ گرفتن ندارم اما خوب در هر حال و اوضاعی با گریه ی هانا خانم من باید بپرم برم سراغش ...

دلم به شدت برای خونه ام تنگ شده اما راهی برای رفتن ندارم ...خودم نیاز به مراقبت دارم ...نی نی نیاز به مراقبت داره ...کم خوابی خر است ! تقریبا یک هفته از تولدش گذشته و من فکر نمی کنم تا هفته ی دیگه هم بتوانم برم خونه ام ...من هنوز نمی توانم بشورمش ...چون خیلی خیلی خیلی ریزه میزه است و از طرفی من زخم دارم و نشتن و بلند شدن برام سخته ...

فعلا تمام تمرکز من روی تغذیه و سلامتی دخترم هست ...دو بار ویزیت دکتر کودکان بردمش - زردی رو با قطره و شیر دهی مداوم و قطره ی ملین کنترل کردم ...شیر خودم رو مداوما دوشیدم که براش بمونه هرچند تا دو روز پیش از خوردنش محروم بود و الان در حد یک وعده روز و یک وعده شب امیدوارم بلاخره صورتش دوباره رنگ طبیعی بگیره

وقت کنم باز می ام و می نویسم . ماچ به کله تون !

چهارشنبه نوزدهم دی ۱۴۰۳ ۱:۵۲ ب.ظ ...

چندتا اپیزود از من

+ مادری چیز عجیبیه ...

دیروز مامان رضا زنگ زد و گفت خواب بد دیده و خواب دیده رضا اشفته است ...

اول از همه من حسابی بهم برخورد و اخم هام رفت تو هم و رضا هم دید گفت لیلی خواب هست و با مادرش حرف نزدم ...و ته دلم گفتم که خوب خانم عزیز چه کاریه زنگ بزنی ته دل یکی دیگه رو هم بخاطر خوابت خالی کنی ...خواب بد دیدی صدقه بده ...اسفند دود کن یه جوری خودت رو ارام کن ...به من چه الان که زنگ زدی و اشفته حال اینو میگی ...الان ما چکار کنیم ؟ الان که میدونی ما خودمون چقدر مساله داریم ...

بعد دیشب که داشتم می خوابیدم هنوز این فکر با من بود که یادم افتاد دقیقا روز قبل از این خواب استاد رضا به اون گفته بود بهتره مستقلا برای هیت علمی شدن اقدام کنه و رضا یکم نه خیلی بیشتر ناراحت بود که وعده ی استادش دروغ بوده ...هرچند من با رضا حرف زدم و هر دوتا قبول کردیم الان زمان تدریس نیست اما ته دل رضا دلخوری مانده بود ...خوب رضا برای تدریس افریده شده ...بیانش و ظاهرش و عشقش به یاد دادن ...برای همین حق داشته نگران باشه ...

حالا خواب مادرش ...500 کیلومتر دورتر ...

بعضی وقتا فکر میکنم چه چیزیه این مادری ؟

+ مدتی بود فشار اب سینک اینقدر کم شده بود که اعصابم رو خط خطی میکرد ...رضا دیروز گفت این یک ماه رو هم تحمل کن ...برای ماه بعد پمپ اب رو عوض میکنیم ...البته فشار اینقدر کم بود که نمیشد اب گرم رو استفاده کرد و من مدتی بود ظرفها رو با اب سرد می شستم ...دیروز غروب که به عادت جمعه ها رفتم یه سر به بابام بزنم امدم دیدم دست به اچار شده و شیرها رو از ریشه باز کرده و کلی رسوب بیرون امده و جریان اب الان عالیه . یه وقتایی چقدر مشکلات ساده حل می شوند و ما برا خودمون ازش غول می سازیم ...دیگه نه هزینه ی پمپ تازه لازم هست و نه تعمیرکار ابگرمکن .

+چقدر امروز جالبه ...هوا گرفته و ابری هست اما دلنشین و دوست داشتنی ...از دیشب قول دادم برای نهار دمی گوجه ی ترش و ملس با سالاد شیرازی و شربت ابلیموی خنک درست کنم ...رضا زنگ زد حالم رو بپرسه گفت نهار همونه دیگه !؟

گفتم اره ...برنج براش خیس کردم ...

خیلی خیلی خیلی از عادت های غذایی من و رضا توی این سالها شبیه هم شد و این برام خیلی جالبه وگرنه دمی گوجه غذای محبوب رضاست نه من ! اما من الان کلی نقشه برای ریختن کره روی برنج های گوجه ای توی ذهنم دارم و اینکه وقت بگذارم و یه سالاد شیرازی واقعا ریز و یک دست درست کنم !

ادامه مطلب ..
شنبه هشتم دی ۱۴۰۳ ۱:۳۱ ب.ظ ...

خودکرده را تدبیر نیست !

رفقا یه تجربه ...

اگر ساعت سه و چهل دقیقه صبح جمعه یک نفر گوشی موبایلش زنگ خورد ....اونم نه تلفن ...زنگ ساعت ...اشتباه منو نکنید ...نگید اخی خوابه ...برید خودتون گوشی رو خاموش کنید .

دو انتخاب متفاوت داشته باشید .

یک بگذارید اینقدر زنگ بخوره که خودش بیدار بشه ....اصلا گوشی رو بکشید ببرید بگذارید کنار گوشش -

دو برید گوشی رو بکوبید تو ملاجش

راه دوم به شدت دل خنک کن تر هست . جدا از اینکه چرا یک نفر با مدرک دکترا پی ام رو با ای ام اشتباه گرفته و جای گذاشتن ساعت گوشی برای عصر خواب نازنین شما رو به هم ریخته ... صبح که انکار میکنه که گوشی من زنگ نخورده من اون ساعت چرا باید زنگ می گذاشتم و وقتی نشانش می دهید با یه اخم متفکرانه می گه اییییییییی اشتباهی گذاشتم ؟!

اون زمان هیچی خشم شما رو جوابگو نیست ...بخدا نیست ...اگر بود ...من الان ارام بودم ...پس یه کار خدا پسندانه تر بکنید

اینطوری صبح که دارید تخم مرغ خرمای روز جمعه رو می خورید دلتون خنک تر هست ...

و صبح جمعه ی قشنگ و ابری تون از خونه ی فوق تمیز لذت ببرید .

من دیروز خونه رو حسابی سابیدم یکم لباس بود شستم و یکم روی رخت اویز ماند بعد گفتم به فردای من اعتباری نیست تند تند لباس ها رو روی بخاری خشک کردم و تا کردم و گذاشتم سرجاش و سینک و دامستوس زدم و همه جا رو تر و تمیز کردم و امروز دیگه هیچ کاری نیست جز فیلم دیدن و شاید هم مثل دیروز ساعت یک رفتم یکم پیاده روی .

دیروز با رضا رفتیم پیاده روی و تمام مدت در مورد نسل جدید حرف زدیم و اگر بگم جفتمون خیلی ترسیدیم از این نسل دروغ نگفتیم ...

موضوع هم خواهرزاده ی من هست که مهندسی برق و بورسیه قبول شده - یعنی هم دانشگاه دولتی و هم داخل تهران و هم بورسیه که از الان حقوق داره و هم مهندسی - بعد دایم نق میزنه و دایم توی دانشگاه بحث سیاسی میکنه بعد با افتخار برای ما تعریف میکنه در حالی که از روز اول همه گفتیم اوضاع جالبی نیست و دهنت رو ببند ...دایم میگه این دانشگاه به درد نمی خوره و اشغاله ... حاضر نیست توی سلف غذا بخوره ... با خشم میگه یه مشت بچه شهرستانی هستن که لایق دوستی با اون نیستن ( این تیکه رو که میگه همه می خواهم خرخره اش رو بجوییم فکر کرده خودش کجایی هست مگه ؟ ) من باید می رفتم علوم تحقیقات ...رفیق ها انجا رفتن ...ما مگه فقیریم -

پدرش تا اینجا هر سال نزدیک 100 تومن خرج مدرسه غیر انتفاعی اقا کرده !

دیگه پدرم اون روز رک گفت که درس میخواندی یه دانشگاه خوبتر قبول میشدی ...

تمام پسر عمه هاش توی شریف اند ...دختر عموش دندان پزشکی دانشگاه تهران ...بعد ایشون به زور و بدبختی و تلاش رضا و باباش و مشاور توانسته تهران قبول بشه و هنوز پرووووو هست و فکر میکنه حقش این نیست

با رضا به این نتیجه رسیدیم سیلی که باید پدر و مادرش بهش میزدن و دیر شده و نزدن حالا سرنوشت و جامعه بهش می زنند تا ادم بشه ...والا یه بشر چقدر می توانه پرو باشه ؟!

من که میدونم تمام سال کنکورش سرش توی گوشی و شیطنت بوده ...اما دهنم رو می بندم و هر بار نق میزنه نمی گم خود کرده رو تدبیر نیست !

جمعه هفتم دی ۱۴۰۳ ۱۲:۱۴ ب.ظ ...

وصلت جالب .

گویا قراره تو فامیلمون قیمه ها رو بریزیم رو ماستا

پسر خواهر شوهر خواهرم رفته تو نخ دختر خواهر شوهر من

یعنی دوتا باجناق ها میشن دایی دختر و پسر

رضا میشه دایی دختر

شوهر خواهرم میشه دایی پسر

این وسط من به خواهر گفتم خواهرشوهرم برای من خواهرشوهر خوبی بوده ( بدی هایی داره اما در مجموع خیلی خوبه ) اما خواهرشوهر تو برای خواهر شوهر خوبی نبوده و این من رو نگران میکنه که دخترمون رو داریم به چه خانواده ای میدهیم .

اما رضا که پسره رو چندبار دیده تا شنید لبخند زد و گفت پسر خوبیه چرا که نه بیاد جلو حرف بزنند ببینند چی میشه ...خانواده اش رو خودم یادش میدهم مهار کنه

من دوست دارم بشه

خواهرم دوست نداره بشه

داره تمامممممممممممممم تلاشش رو می کنه نشه ...

حالا دختر ما هنری و کارگردان و قرتی ...

پسر اونها مهندس و دانشگاه شریفی و مذهبی ...

دیگه رضی عند الله تا ببینم قسمت چی میشه براشون ارزوی خیر کنید .

سه شنبه چهارم دی ۱۴۰۳ ۱۱:۴ ب.ظ ...

دیروز طبق عادت هر ساله زنگ زدم و روز مادر رو به عمه جان هام و خاله جانم تبریک گفتم و تقریبا تا شب درگیر تلفن و تلفن بازی بودم چون غیر از انها خودم هم چندتایی تلفن از مادرهای سال پیش و دختر خاله ام و دختر عموم داشتم .

این رسم توی خونه ی ماست که روز مادر رو نه فقط به مادرمون به تمام عزیزان تبریک بگیم اخرشب هم به رضا گفتم به مامانم زنگ زدی ؟ گفت نه من جمعه به مامان تبریک گفتم حضوری

گفتم نه به مامانم زنگ بزن تا منم به مامانت زنگ بزنم .

البته شب قبلش پدرشوهرم به من زنگ زده بود و تبریکش رو گفته بود .

دیگه با اینکه تازه از بیرون رسیده بودیم و خسته بودیم رضا به مادرم زنگ زد و منم به مادرش و پروژه بسته شد ...به عنوان شام هم مینی کیکی که رضا به عنوان هدیه برام خریده بود رو خوردیم هرچند من بازهم سهم مامان خودم رو کنار گذاشتم و روز زن من به همین سادگی با یک کیک و یه عطر واقعا خوشبو تمام شد .

اما اخر شب عمه جانم توی ایتا برام عکس های عیدی روز زن و شب یلدای عروسش رو فرستاد ...نزدیک به 80 تومن با خرید طلا و لباس و اجیل برای شب یلدا خرج کرده و من باید بگم درد و بلاش توی سر تمام مادرشوهرهایی که این طور وقتا می خواهند با کمترین چیز سر و ته همه چیز رو ببندن و دایم می گن رسم نداریم ...نداریم !

رضا هم دید گفت واقعا عروس داری شعور می خواهد و رضا ساکت شد ...

خواهر شوهرم بعد از چهار ماه بی خبری توی دورانی که رضا بیشتر از هر وقت دیگری به کمک و حمایت خواهرش نیاز داشته سرش رو مثل کبک از برف بیرون اورده و به دروغ میگه سی روز پای پسرم شکست و چهل روز من ویروس گرفتم و بعدش چهل روز دخترم و بعدش چهل روز پسرم ! بزرگوار قشنگ نشسته از روی تقویم حساب کرده که از ده شهریور تا الان چند روز بوده توجیح کنه ...به رضا میگم از ویروس با شعوری می گذاشته یکی خوب بشه بعد می گفته نوبت بعدی هست ...انگار قراره توی صف غذا بگیرند ...

بعد هم که رضا سکوت کرد و گفت امشب به قدر کافی از دست خانواده ام عصبانی هستی ...بگذار یه شب دیگه حرف بزنیم ...

والا من که حرفی ندارم !

دوشنبه سوم دی ۱۴۰۳ ۱:۵۹ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو