روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

اول از همه تب ام خیلی زیاده ...دیروز و تمیز کردن خونه به صورت ضربتی اصلا تصمیم درستی نبود ...دیروز غروب مثل بچه ها تو تخت ناله میکردم و نق میزدم ...دقیقا مثل یه بچه و نصفه شب بیدار شدم و دیدم از حرارت بدنم درحال خفه شدنم ...شربت عسل و انتی بیوتیک خوردم ...یکی از شاگردها عفونت گوش داشت و فهمیدم از اون دختره لعنتی و مادر احمق که بچه رو فرستاده مدرسه گرفتم ...عمیقا امسال از بعضی شاگردهام متنفرم ! فقط خداروشکر خواهرشوهرم دیروز شیفت بود و مادرشون ماند بچه ی اون رو نگه داره و مهمانی به امروز نهار معکول شد حالا نمی دونم این خاله بازی تا کی ادامه داره ...الانم که اینجا هستم برنجم رو خیس کردم و کاهو هام شسته است ...مرغ های توی اب نمک هست ...همه چیز اماده است ساعت دوازده استارت می زنم و جالبه یک بار مهمان نهار مامان و بابای من بودن رضا دقیقا تا یازده خوابید امروز مامان خودش هست ساعت هشت بیدار شده اشغالها رو مرتب کرده و ظرفهای دیشب رو شسته و صبحانه درست کرده ...هه هه هه ...وقتی کار برای خودشون باشه ببیند چطوری زرنگ میشن ! منم خرید و همه چیز رو انداختم گردنش ...دیروز هم حمام کردم الان یه لباس شیک بپوشم ...دوست دارم یه گردگیری دیگه و یه جارو برقی داشته باشم ...اما دیگه نباید به خودم سخت بگیرم و دیروزم رو یادم بره

+این رو حوالی ساعت یازده نوشتم اما رفتم سراغ شستن میوه ها دیگه نشد پست کنم تفاوت صحبتم با ساعت برای همینه ...

پنجشنبه سی ام آذر ۱۴۰۲ ۱۲:۱۵ ب.ظ ...

چنان بدن دردی دارم که دوست دارم از جسمم فرار کنم....

خونه رو دسته ی گل کردم... حمام رفتم... کلاسم تا یک ربع دیگه شروع میشه

و الان فقط دلم خواب میخواهد 😢

چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۲ ۲:۴۲ ب.ظ ...

صبح این مدلی بیدار شدم که حس کردم یکی داره خفه ام میکنه - بعد دیدم نه خبری از کسی نیست ....پتو هم روم نیست ...پس چرا دارم خفه میشم ! اوکی فهمیدم ترکیب اسم و الودگی هوا و سرماخوردگی و بوممممممم نفس که می کشیدم قفسه ی سینه ام ده سانت میاد جلو دوباره میره عقب و بگید چی قشنگه ؟ امشب مهمون دارم

بعد تو اون موقعیت یاد دوست بابام افتادم که اژانس هواپیمایی داشت و وقتی من 24 ساله بودم قرار بود ارشدم رو بگیرم و برم انجا کار کنم و خیلی هم اصرار داشت و بابام هم خیلی دوست داشت ...اما با رضا عروسی کردم و کنسل شد ...بعد دیدم دنیا چقدر عجیبه اگر اون موقعه رفته بودم الان 8 سال سابقه ی کار داشتم ...یکی از دخترهای دافی که بینی عمل کردند و با موهای هایلایت شده و میکرونیدلینگ شده و ناخن و مژه کاشته ...ساعت شش و نیم از خونه میزدم بیرون توی سرما و گرما که ساعت 8 ونک باشم و عصر هفت توی ترافیک شلوغی بر میگشتم

وچقدر دنیا متفاوت بود ...قطعا بسیار زیباتر از الان جلو میکردم ...بسیار قوی تر ....بسیار دنیا دیده تر و با تجربه تر ...احتمالا بسیار متفاوت تر ...اما به همان نسبت حق بدهید دیگه اعصابی برای ادم نمی مونه و صبرم توی زندگی کمتر میشد ...اما واقعا دنیا متفاوت بود ...یه جوری که 180 درجه با من فرق داشت شاید حتی جای رضا با ریسم عروسی میکردم

دیگه دوباره خدا رو برای الودگی هوا شکر کردم ...خوابیدم تا هشت و بیدار شدم ...هنوز نفسم در نمی اید ...اصلا در نمی اید ...دیشبم با سرفه خوابیدم ...با خیلی سرفه ...گلوم قشنگ ملتهبه و خودم عاشق بالشتم هستم و خبر جالب ادامه پیدا کنه شنبه نمیرم سرکار میرم دکتر و استعلاجی میگیرم

برم یکم بیشتر استراحت کنم تا انتی بیوتیک و انتی هیستامین اثر کنه و من بتوانم برم میوه بخرم ...خونه رو جارو بزنم و گردگیری کنم و دستشویی رو بشورم و ....

چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۲ ۹:۴۵ ق.ظ ...

عاقا انصافا نشستی توی خونه ات ...چای داره دم می کشه ...گوجه و خیار می شوری برای صبحانه ات ...با موی ژولیده ...اسکلش و هودی می گی دخترهای گلم صفحه ی 41 کتاب نگارش را با دقت حل کنید و عکس دفترهای قشنگ تون رو تا سی دقیقه دیگه بفرستید!

محتوا هم اماده است ...

چای هم دم کشید ...

میگی شماره ده تا 20 عکس دفتر بفرستید

افرین ...افرین افرین ...

نق تون دقیقا از چیه ؟! هان !؟ یکی به من بگه چرا همکارام اینقدر نق می زنند ؟

سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۲ ۵:۴۳ ب.ظ ...

طبق بخشنامه کلاس های دوره ی اول افتاده ساعت سه در نتیجه من الان بیکارم و حسش خیلی خیلی خوبه ...حتی اینکه گلوم درد میکنه هم باعث نمیشه خرابش کنم و همکارام فقط نق نق نق ...واقعا نمی فهممم چرا ؟! شایدچون من اول تدریسم با مجازی بود ...برای خودم یه صبحانه ترکیبی ایرانی - انگلیسی درست کردم یعنی می خواهم بگم ترکیب نون تافتون و چای نبات در کنار خوراک لوبیا و نیمرو یه چیز جدیدی بود هرچند اشتباه کردم لوبیا رو گرم کردم و زیادی حس سیری میکنم ...بعد یه دوش گرفتم ...دوباره امدم توی تخت ...فردا شب شام مادرشوهرم می اید برای همین فردا که بیام خونه جارو برقی میزنم و خونه رو تمیز تمیز میکنم و برای شام هم زرشک پلوی زعفرانی می پزم که دوست داره ...الان نق میزنم اما وقتش که برسه واقعا مهمان دوستم و این رو همه همیشه میگن که لیلی خیلی مهمان دوسته ...

سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۲ ۱:۵۳ ب.ظ ...

امروز به توصیه خانم دکتری که پیشتر برای انفولانزای مهرماه ویزیتم کرده بود گوش دادم و قراره تمام روز را در تختم بمونم و جز برای اشپزی اونم محدود از تخت بیرون نرم ... از علایم مریضی فقط گلو درد دارم و بدن درد و بدتر اینکه ویتامین م پیدا نمیشه

الان هم یک صبحانه مفصل خوردم و به شاخص که هی می اید پایین تر فحش دادم

سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۲ ۱۰:۴۰ ق.ظ ...

اینقدر کلاس امسالم سخته با بچه های لوس و زززر زرووووووووو...

تعطیل میشم همه تبریک می گن 😁

تا اخر دی تعطیل باشیم صلوات 😀

دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۲ ۵:۱۹ ب.ظ ...

با یک ژاکت فوق العاده بزرگ و کشاد و جوراب خوابیدم ...بیدار شدم خونه کاملا تمیز هست ...چای دم کردم با کیک بخورم ...دیروز مهمون بیرون بودیم و غذا سفارش دادیم در نتیجه برنجی که بیشتر پخته بودم ماند امروز با تن ماهی بخوریم یکی اینجاست که مرزهای تنبلی رو جا به جا کرده الانم برم سرکلاسم و ببینم این فسقلی ها با این معلمی که هیچ وقت راضی نمیشه چکار کردند !

دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۲ ۹:۵۰ ق.ظ ...

مادرشوهرم امده تهران

گلوی خودم درد میکنه

از روم تریلی رد شده....

الان تو گل ِ شب چله با کی باشیم گیر کردیم 😂

همه رو ول کن گلو درد رو بچسب فقط الهی شکر که مجازی هستیم 😍

دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۲ ۹:۱۱ ق.ظ ...

نفسم سخت بالا می اید ...

خیلی سخت ...

اما بر طبل شادانه بکوب 😍 تعطیل شدیم ❤️

یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۲ ۸:۳۲ ب.ظ ...

هربار میرم حموم و بعد موهام دوباره میشه یه کپه موی فر که باز عاشقشم ...به خودم میگم باید از تصمیم هام نترسم ! واقعا بهترین تصمیم امسالم بود

یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۲ ۶:۴۹ ب.ظ ...

بعضی شبها که میخوابم و مریض هستم ...صبحش بدنم از جنگ برگشته و این قشنگ در ظاهرم پیداست ...الان یکی از اون روزهاست ....قشنگ از جنگ برگشتم ...از تب زیاد و عرق و کابوس ...درد و درد و درد ...صبح اما بیدار شدم به لطف خدا و ویتامینی که دیگه در مورد این حد از خوب بودنش دچار ترس شدم خوبه خوبم ...لبلس ها منتظرم هستند انهارو تا کنم ...گاز منتظره تمیز بشه ...اتاق جارو برقی و گرد گیری میخواهد و ظرفهای توی سینک من رو صدا می کنند فقط خوبیش اینکه نهار از دیروز زیاد پختم و دارم ...باید پوشه کار فسقلی ها رو مهر کنم و یکم به خودم بگم اینقدر اذیتشون نکن ! اینقدر سخت نگیر ! اما دلم برای شاگردهای سال پیشم تنگ شده که همه بی غلط می نوشتند !

یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۲ ۱۰:۳۰ ق.ظ ...

صبح با حالت تهوع بیدار شدم و الان بدن درد اضافه شد ...خوشحالم که فردا تعطیل هست ...دو سری لباس شستم و گاز رو باید تمیز کنم و ظرفهای نهار رو بشورم و تنبلی رو کنار بگذارم ...امدم خونه باید جارو برقی میزدم اما تنبلی کردم و الانم که حس میکنم استخوان هام به زودی از درد له میشه ...

شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲ ۶:۴۸ ب.ظ ...

امروز از پله ها پایین امدم و یه گلوله ی سیاه رنگ چسبید به من و دیدم وای شاگرد سال پیشم بود ! یه لحظه جا خوردم ...از شهر ما رفته بودندو بعد متوجه شدم خودشه اینقدر بوسش کردم و اینقدر محکم بغل گرفتمش که حد نداشت ...واقعا دیدنش جون به جونام اضافه کرد ...باید معلم سال اول باشید که بفهمید داشتن یه دانش اموز مثل اون چه مزه ای میده یکی که از جون ودل و اشتیاق منتظر بمونه درس بهش بدهید و حرکات شما رو تقلید کنه و به شما انرژی بده که کارتون رو دارید درست انجام میدهید ...

هوا رفت روی قرمز دوباره ...حس میکنم تا اخر هفته مهمان مجازی خواهیم شد ...

شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲ ۵:۵۳ ب.ظ ...

بسیار خسته هستم امروز کمد کلاس رو مرتب کردم و همه چیز رو سر و سامان دادم ... مدیر امد و گفت دفتر کلاسی کی تکمیل هست درجا گفتم من و تحویل دادم ...

امدم خونه و نهار قیمه از قبل گذاشته بودم براش بادمجون و سیب زمینی سرخ کردم و برنج رو دم گذاشتم ...صبح ها یه موز کامل رو می خورم و بعد میرم باعث شده اشتهای کاذبم کم بشه و تا ظهر با یک لقمه نون پنیر اوکی باشم ...

دیگه الان ولو روی تخت هستم با یک عالمه تنبلی و پوشه کار که اوردم امضا کنم .

شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲ ۳:۳۸ ب.ظ ...

بدترین بخش کار کردن اینکه به خودت می گی اوکی من رسالت خودم رو انجام دادم و دیگه لازم نیست پویا باشم ...این مساله هرچی به چهل سالگی نزدیک میشی پر رنگ و پر رنگ تر میشه ادم به این نتیجه می رسه که برای چی ؟

همون امدنم به چه بود معروف ...

امروز حس کردم چقدر با تمام سختی ها و چالش هاش 20 سالگیم رو دوست داشتم و مطمینم در حوالی 40 این دلتنگی رو برای این روزهام دارم ...انگار هر قدر به ثبات فکری و روانی می رسی ...هرقدر بیشتر می فهمی کمتر باید اهمیت بدهی و بیشتر باید بدانی ...انگار دنیا هیجان خودش رو از دست می ده ...

همه چیز روی یک نوار عادی هست ...بیدار میشی و چای می گذاری ...تخت رو مرتب میکنی تا چای دم بکشه ...موقعه صبحانه از خواب دیشبت می گی ...همسرت یه فیلم می بینه و تو کتاب می خوانی ...نور روز از پشت یه لایه غبار الودگی خاکستری و کمرنگ می افته روی فرش ها ...احساس میکنی علاقه به یادگیری رو از دست دادی ...کلمات رو میخوانی ...حتی دیگه لازم نیست برای طرح درس فردا اماده باشی ...کم و زیاد هست ؟ قصه ی ماهی شکمو رو میگم ...نشانه ی ز هست ؟ قصه ی خواهر ر وقتی سرش خورد به سنگ و سرش باد کرد رو میگم ...

خوب نهار چی هست ؟ غذا توی یخچال مانده ...برای همین روی مبل پاهات رو توی شکمت جمع میکنی ...قوزک پات از کالج ها بیرون زده و یکم سردت شده ...کتاب رو ورق میزنی و تازه یادت می افته اهنگ خیلی وقته تمام شده و تو اصلا متوجه نشدی ...

عمر هم همینه ...تمام میشه و تو مشغول ورق زدن زندگی هستی و اصلا متوجه نمیشی به اخر رسیده ...

میدونی چی من و تو رو به هم نرساند ؟ ترس مامانم از اینکه تو مثل بابا عصبی هستی ...نه تنفر بابام ازت که یکی مثل خودش بیاد و دختر یکی یه دونه اش رو بگیره ...

جمعه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲ ۱۰:۳۸ ق.ظ ...

ارام بخش چیز خوبیه ...دوباره برای خودم کمی گابا تجویز کردم به نظرم به عنوان یک ارشد روانشناسی حق دارم گاهی به خودم و روانم کمک کنم و الان تصمیم دارم انجامش بدهم ...من کاملا میدونم دارم چکار میکنم .

اعصابم کاملا به فنا رفته ...قوری چای سازم شکست که رفتم بخرم فهمیدم یک میلیون و هفتصد هست ...به افق خیره شدم و فعلا جای اون یک قوری مقصود 80 تومنی گذاشتم اما قطعا اصلش را می خرم چای توی این یکی مزه ی اب میده ! یعنی ماه بعد که حقوق بگیرم هم قوری و هم قابلمه هام رو تهیه میکنم ...واقعا کار میکنم برای چی ؟

با هوش مصنوعی چندتا عکس از خودم درست و ادیت کردم رضا به محض دیدن میگه چقدر خوشگله

عکسها من هستم کاملا بهبود یافته😂😂😂

دیدنش کلی انرژی مثبت به من داد یکی رو گذاشتم عکس صفحه ام... والا اینقدر خودم رو دوست دارم 😉

شاید چندتا رو رمز دار گذاشتم چون من نیستم که واقعا من کارتونی هستم 😍

پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲ ۳:۴۵ ب.ظ ...

توی سی و سه سالگی فارق دنیا شدم ...چطوری ؟ نماز نخواندم ...ظرف ها رو نشستم ...حتی مسواک نزدم و ارام بخش خوردم که کمبود خواب این چند روز را جبران کنم ...

اخ خدای من باور اینکه اخر هفته رسید رویایی هست ...

فقط بخوابم ...

همین .

امروز یک نیم ساعتی نبودم یک خانمی امد سرکلاسم و بعد با تعجب زیاد میگه همه شون میخوانند و می نویسند ! همه شوون !

عزیزم رسما شرحه شرحه شدم تا این شدند ...

چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۲ ۶:۱۹ ب.ظ ...

بدنم به شدت به هم ریخته ....به نظرم من با خوردن ویتامین ها در طبیعت دست بردم ...خوابم به شدت کم شده و اشتهام هم همین طور خوراکی ها را می خورم چون ذهنم میگه باید یه چیز بخوری ...مدرسه خوب هست ...کلاس اولی های شیطون هستند اما قاعده یاد میگیرند ...هر روز بیشتر کار میکنم و تایم سکوت را بالا می برم ...

از بحران ای گردن کلفت گذشتیم و حالا وحشت اِ رو دارم...

از اینکه فردا چهار شنبه هست خوشحالم...

سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۲ ۱۰:۵۴ ب.ظ ...

امروز حساب کردم اصلا پشت میزم نمی شینم و این خیلی بد هست ...باورهای ذهنیم رو هم باید عوض کنم بچه ها رو به پیشرفت هستند خدایی کدوم معلم کلاس اوله که جدول ترکیب رو خام بنویسه رو تخته و 80 درصد کلاس پر کنند ...روخوانی بچه ها ...و اینکه کی هست که درجا بپرسه و درجا بخوانند ...اعدادو قبل و بعد و همه رو بلد هستند ...

چند هفته ی پیش مساله ای پیش امد توی مدرسه و من مثل ابر بهار زدم زیر گریه خطای همکاران بود اما کل پایه زیر سوال رفته ...امروز مدیر گفت بیا پیش من حرف بزنیم تو چرا اینقدر مضطربی همیشه !؟ میخواستم بگم چرا به نظرت ؟ اینقدر که فشار روی من هست روی هیچ کسی نیست ...اما گفتم باشه هر وقت بگید می ام ...

به نظرم مشکل مدرسه ی ما جمع کثیری از گل دخترهای لوس هست و من واقعا نمی دونم معلم سال بعد چطور می خواهد با بچه ها کنار بیاد و من امروز یک چیزی رو فهمیدم چون دلم نمی اید بچه ها رو تنبیه کنم بچه ها شیطون هستند .

بسیار خسته هستم ...کم می خوابم و دلتنگم ...

هوا هم الوده اما تعطیل نمی شیم ...

دوشنبه بیستم آذر ۱۴۰۲ ۴:۱۶ ب.ظ ...

برخلاف میل باطنیم هفته ها رو شمردم و چهارده هفته برام تا پایان سال باقی مانده وقتی میشماری دیگه توی ذهنت یک روز شمار درست میشه و گذر از ان اصلا ساده نیست ...اما هنوز یک کوه نشانه مانده که باید یاد بگیرند ...ای گردن کلفته ...سال پیش مجازی درس داده بودم و امروز حقیقتا در تدریسش گیر کردم ...واقعا زبان سختی داریم ! امروز دوتا شوک داشتم و فهمیدم ایجاد انگیزه با خوراکی و پرچم و جشن هر نشانه بیشترین صدمه را به ساعت اموزشی میزنه تقریبا شاگردهام صفر کیلومتر رفتن خونه ! فردا باید جبران کنم و نشانه ی سنگین رو کاملا براشون جا بندازم ...

مدتی هست خط بچه ها رو رها کردم و فردا باید جبران کنم این رو و با تشر دوباره یادشون بندازم خوانا بنویس ! خطشون افتضاح شده !

ظرفهای نهار با اینکه چند تکه بیشتر نیست رو نشستم ...امروز خودم دوش گرفتم و نهار رو سمبل کردم ...تن ماهی خوردیم با برنجی که به اندازه ی رضا پخته بودم و خودم شریکش شدم ...فردا که بیام خونه باید خونه رو تمیز کنم و جارو بکشم و نهار خوشمزه ای درست کنم ...هوا هم که در تمیز ترین وضعیت ممکن رفیق اذر عمدتا پر از الودگی بود ها !

یکشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۲ ۸:۴۳ ب.ظ ...

فردا تدریس نشانه ی ای هست ...دنبال یک کلیپ بودم که اقوام ایرانی رو معرفی کنه و زنده باد عمو پورنگ من دیگه هیچ حرفی ندارم ...ولی عوضش یه شعر فوق العاده زیبا پیدا کردم که کمکشون میکنم حفظش کنند ...بچه های امسال عاشق شعر هستند و یک حافظه ی عالی در حفظ کردن دارند که من همیشه به خودم میگم چرا کل کلاس رو با شعر نمی چرخونم ...

شنبه هجدهم آذر ۱۴۰۲ ۸:۱۲ ب.ظ ...

دیشب کم و تکیه تیکه و ناقص خوابیدم ...صبح هم اشک از چشم هام می ریخت و دوست نداشتم بیدار بشم به خواب راحت عادت کرده بودم ...امروز گفتن بخش نامه امده که کلاس انلاین ابتدایی ها ساعت سه تا پنج بعد از ظهر هست ...اگر باشه عالی میشه اصلا تا اخر سال مجازی باشه !

اما امروز بچه ها خیلی هیجان زده بودند و می گفتن مجازی رو دوست نداشتن ...منم رس طفل معصوم ها رو کشیدم اما واقعا راضی هستم ...شش و هفت نفر نمی توانند با کلاس همراه باشند اما بقیه رو راه انداختم ...این شش و هفت نفر را هم باید به تدریج راه بندازم .

الانم امدم خونه کمی مقدمات نهار را اماده کردم و یک کیک و چای اماده کردم و نوش جان کنم و خوب اموزش حضوری خوبیش اینکه امدی خونه دیگه راحتی !

شنبه هجدهم آذر ۱۴۰۲ ۳:۱ ب.ظ ...

خونه رو دسته ی گل کردم و کاملا تمیز دارم تحویل هفته می دهمش ... فقط لباسا تا نکرده مانده و اینکه توضیحات اذرماه را داخل دفتر کلاسم بنویسم اینطوری باشه شاید عصری رفتم خونه ی پدری عصر نشینی ... پرده را هم کنار زدم ...نشیمن نور افتاده توش و جون میده برای کتاب خواندن ...نهار از دیروز داریم و امروز اشپزخونه تعطیل هست ...دیروز مارشمالو پیچی توی اینستا دیدم به رضا گفتم وای من چقدر از اینها دوست دارم ...امروز برام چهارتا بسته خریده بود و اورد ...واقعا هم دوست دارم

گاهی فکر میکنم بچه دار نشدن هم واقعا مزیت های خودش رو داره و مهم ترینش اینکه تو میتوانی خونه ات رو تمیز نگه داری ...

برای هفته ی اینده کمی میوه خرد خرد کردم و داخل یک ظرف در بسته و چفت ریختم که هر روز که امدم خونه یک ظرف کوچک بخورم ...

چهارشنبه برای نهار کباب تابه ای درست کردم اما گذاشتم توی فر و روش یک تیکه کره 25 گرمی گذاشتم تا هر دو طرف کاملا خشک و بدون اب شد ...گوجه و فلفل دلمه را هم جدا روی گاز سس کردم ...رضا که خورد خیلی خوشش امد و یک تکه ی کوچک هم اضافه مانده برای امروز ...کلا امروز گزارش هفته داریم تا یخچال کمی خالی بشه ...

دیروز به رضا گفتم می خواهم قابلمه بخرم ...امده می گه اوکی بخر فقط بگو کجا می گذاریش ؟ کابینتی که براش مناسب هست را نشانش دادم و بعد گفتم ببین قابلمه هام چقدر داغون شدند ! دیگه خدایی هفت ساله داریم استفاده میکنم ...گفت باشه تا عید می خریم ...فکر کنم 6 تومن لازم باشه ...قرار شد حضوری برم بخرم چون من قابلمه ی بزرگ دارم و احتیاج ندارم من به سه تا قابلمه 14 و 20 و 24 و یک تابه 20 و 28 نیاز دارم ...حالا شاید رفتم هایپر استار تکی همه رو برداشتم ...انجا همه چیز داره ...

جمعه هفدهم آذر ۱۴۰۲ ۱۱:۴۴ ق.ظ ...

بعد از یک هفته در حباب الودگی بودن

الان چنان اسمان ابی با ابرهای گوله گوله ی سفیدی در تهران داریم که فقط ماچ به کله ی خدا

پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۲ ۴:۲۶ ب.ظ ...

امروز هوا دست کم به چشم من تمیز تر هست ...رفتم چک کردم دیدم شاخص همونه اما خوب واقعا اسمون ابی تر هست چیزی که کمتر در مورد تهران دقت میشه اینکه ما دقیقا در کوهپایه هستیم و روزهایی که هوا تمیز و ملسه واقعا تهران یکی از زیباترین شهرهای حتی دنیاست ...مثلا مسیر خود من تا سرکارم یه سراشیبی هست که همین طور که بالا میری رشته کوه ها رو می بینی و خوب بگذریم از شهرسازی ناقصش من بچگیم رو یادمه که تمام محله پر از درخت چنار بود و پاییز واقعا کف کوچه با برگهای زرد فرش میشد ...

بگذریم ...

چای درست کردم و دیروز خونه رو تمیز تمیز کردم و حتی دیشب نهار امروز رو اوکی کردم در حد اینکه ساعت سه و نیم فقط باید بگذارمش روی گاز ...به مامانم گفتم بیا پیشم گفت نه پله ها زیاده سختمه ....

دیدم حق داره حالا شاید کلاسم تموم شد رفتم یه سری زدم بهش اخه من سه تا سوفله خوری دارم که توی کارتن توی خونه ی مامان مانده الان براش جا دارم اما همت نمی کنم برم بیارم ولی دوست دارم تو خونه ام باشه ...میخواهم برم یکی یکی بیارمشون ...

کلاس را هم چیدم فقط ساعت به ساعت برای بچه ها می فرستم .

فکر کنم این اخرین روز مجازی باشه و از شنبه برگردیم سرکلاس که خوبم هست ...تعطیلات خوبی بود

چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۲ ۱۰:۱۴ ق.ظ ...

رضا بعد از دو سال امروز مجبوره خرید خونه رو بکنه ...زنگ زده میگه چی باید بخرم ؟ میگم هرچی دیدی ...هرچی تو میوه فروشی بود و دیدی ...صداش خاموش شد بنده ی خدا هنگ کرد

از دو روز پیش که کم کم علایم تنگی نفسم شروع شد دستگاه تصفیه هوا رو اوردم و خونه در یک بخار ملایمی غرق هست که به نظرم یه جورایی جالبه ...

سه شنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۲ ۳:۱۳ ب.ظ ...

هرچقدر همکاران از اموزش مجازی نق می زنند و شاکی هستند من دوست دارم و راضی هستم .علتش هم اینکه یک نمی خواهم برم سرکلاس و بچه ها رو رفتارهای گهگداری خسته کننده شون رو تحمل کنم و دوم اینکه توی خونه هستم و به زندگیم می رسم . دومی خیلی مهم تر هست برام اینکه صبح سیر خواب میشم و بعد بیدار میشم و چای دم می کنم و خونه رو مرتب میکنم و عصر که رضا می اید حوصله اش رو دارم خیلی خوبه . رضا دیروز می گفت واقعا برات خوشحالم که مجازی شدی اعصابت امد سرجاش ....

امروز هم بیدار شدم تا زمان کلاسم دو ساعتی وقت داشتم ...خونه رو حسابی تمیز کردم یه جوری که همه جا برق می زنه و تقریبا دارم می پذیرم برای اشپزخانه پرده ی زیرا بخرم چون این پرده ی فعلی اصلا خوب وای نمی ایستد ...ولی خوب زیرا خیلی دردسر داره نمی دونم والا پنجره عوض کردم نور خونه ام خوب بشه الان تمام شیشه ها پشت پرده مخفی شدند ...

امروز باید برای کلاس سواد دیجیتال یه پروژه اماده کنم و همین طور برای فردای فسقلی ها چندتا فیلم بگیرم ...جالبه که اصل غر همکارا برای اینکه تمام روز درگیر کلاس و مدرسه هستند ...

نمی دونم والا من اگر هفته ی اینده هم مجازی بشه و هفته ی بعدش و اصلا تا خود بهمن بسیار هم راضی هستم !

سه شنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۲ ۲:۱۱ ب.ظ ...

یکی از بچه ها برام ویس گذاشته سلام خانم معلم من ...

کاش مادر بشم .

دوشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۲ ۹:۴ ب.ظ ...

الودگی هوا موفق شد با حالت تهوع و نفس تنگی روی تخت افتادم ...

به یک هفته ی کامل مجازی خوش امدید اه خدای من خدایش نه روز ندیدن جوجه ها برام لذت بخش مثل مایده ی بهشتی بود !

فردا و پس فردا هم تعطیل شدیم ...

دوشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۲ ۶:۱۱ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو