خستگی شبانه
چرا من همیشه دوست دارم بپرم چند سال بعد ؟! چرا هرجا میرسم باز جایی برای رسیدن هست ؟ جایی برای لذت نبردن از لحظه ؟
این اصلا کمال گرایی نیست این عدم لذت بردن از زندگی هست ...یه مدل گره ذهنی ...
سالها پیش وقتی دختر خونه بودم هر وقت زندگی به من سخت میگرفت یه بسته پاستیل ماری می خریدم و یه فیلم دانلود میکردم و مینشستم روی تخت توی نور کم اتاقم با هدفون فیلم می دیدم و پاستیل می خوردم و بعدش خودش یه جلسه ی کامل تراپی بود برام ...
گاهی هم یه ایستگاه جلوتر پیاده میشدم و اهنگ گوش میدادم و توی تاریکی شب قدم میزدم
دیگه نه اهنگ ها برام مزه ی قبل رو دارند و نه فیلم ها و نه حتی کتاب ها ...
الان ...گاهی شبها .هانا کوچولو که می خوابه یه شربت خنک درست میکنم ...یه گور بابای چاقی میگم ...توی نور کم اتاق کمی کتاب می خوانم و شربت خورم هرچند حس میکنم اخر شب ها بد نیست یه چیز سنگین تر از شربت خستگی ادم رو بشوره ببره ...اما خوب من پایبندی های اخلاقی خودم رو دارم ...
هانا دوباره غذا خوردنش به هم ریخته و همین منو اشفته میکنه ...فکر کنید الان دارم از خواب می میرم اما بیدار ماندم تا ساعت بشه حوالی دوازده تا بتوانم یه بطری شیر توی خواب به دخترکم بدهم ...اینقدر این بچه لاغره و از همین سن پای چشم هاش یه حلقه ی نازک بنفش افتاده که قلبم تیکه تیکه است ...هرقدر هم رضا میگه ژن های کوفتی منو داره قبول نمیکنم ...
امروز رفتیم یه مرکز خرید توی مرزداران جای جالبی بود یه چرخکی زدیم و یه نهار خوردیم اما من نتوانستم چیزی که دوست دارم بخرم تصمیم گرفتم هر ماه برای خودم یکی از نیازهای اولیه ام رو بخرم اما چیز چشمگیری نداشت بعد هم دوباره رفتیم خونه ی عمه ی هانا چون بچه ها خیلی خوب با هانا بازی می کنند و ذوق میکنه حس کردم از حالا شروع شد اینکه کاری رو بکنم ...رفتاری رو داشته باشم که شاید پیش از این انجامش نمی دادم اما بخاطر هانا قبولش میکنم و حتی یه حس تشکر از طرف مقابلم دارم .








