روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

10تیر1400

دیروز شش رو جلو تر از موعدم یه لکه دیدم ...ذوق زدم که خونه لانه گزینی ه ... توی نت چک کردم ...دقیقا دوازده روز بعد از لقاح بود  تاریخ می گفت درسته و من چقدر خوشحال بودم ...

صیح فهمیدم فشار عصبی این گزینش لعنتی تاریخم رو جلو انداخته ...

خوبه اگر یکی اینجا رو می خوانه بفهمه بچه برای همه یه بوس کوچولو نیست ...برای بعضی ها نابود شدن روان مادر قبل از همه چیزه ...برای بعضی ها ماه ها ناکامی ه ...برای بعضی ها رنج مداوم ه ...برای بعضی ها اشک های یواشکی و بغض های قورت داده است ...

رضا صبح گفت من بچه رو برای تو می خواهم نه خودم !

امروز روزی نبود که این حرف زده بشه ...

دلم شکست ...

ته دلم میگه لطفا ناشکری نکن لی لی خدا همه چیز رو به وقتش میده ...اما روی دلم اون دختر احساسی میگه یعنی من حقم مادری نیست ؟ 

جالبه که هیچ کسی از اطرافیان نمی دونه دارم خودم رو میکشم مادر بشم ...

به همه میگم بچه ؟ وای کی حوصله ش رو داره ...ما هنوز موقعیتش رو نداریم ...خونه کوچیک ه ...در امدمون کم ...رضا ازمون جامع داره ...بچه ؟ ان شالله بعد از دفاع رضا دو سال دیگه ...

اما ...خدا از ته دلم اگاهه 

بدتر اینکه این ماه کلا بیخیالش شده بودم که دیشب اینطوری شد ...یه دفعه یه دنیا امید ...

لاک نقره ایی زدم ... 

هیچ کسی یه زن رو درک نمیکنه ...هیچ کسی نمی فهمه یه وقتایی چقدر یه ارزو رو می خواهی با اینکه میدونی خواستنش چقدر احمقانه است . 

امروز وقتی خون رو دیدم زدم زیر گریه ...اینکه من گریه کنم چیز عجیبیه ...من خیلی محکم تر از این حرفهام ...

فقط با سه ماه تلاش به گریه رسیدم ؟

مگه چقدر می خواهمش ؟

رضا بغلم کرد و گفت الان وقتش نیست ...خودت که بهتر میدونی ...فعلا یه چندسالی باید صبر کنیم ...

چندسال ؟

قرارمون تا دی ماه بود و بعد هم تا عید تلاش و اگر نشد اون سمت سال با سماجت دکتر رفتن ...

اما رضا گفت مگه قرار نیست خونه رو بزرگ کنیم ؟ سال اول کارت با حاملگی می دونی چقدر سخته ؟ بگذار چندسال توی کارت جا بیفتی بعد ...

میدونم اینو میگه که من ارام بشم ...

دیشب که فکر کردم هست باز براش یه متن نوشتنم می گذارم ادامه مطلب و برای این مساله دیگه هشتک میزنم ...تا روزی که بدستش اوردم از این روزها پرینت بگیرم براش و یه روز که دختر بزرگی شد بهش بگم ساده بدستت نیاوردم . 

 

ادامه مطلب ..
برچسب‌ها: ارزوی محال
پنجشنبه دهم تیر ۱۴۰۰ ۱:۵۶ ب.ظ ...

16خرداد 1400

داشتم خونه ایی صبح بدون ذره ایی شلختگی ترکش کرده بودم و الان باز اشفته بازار بود رو با خستگی تمام مرتب میکردم تا بتوانم بخوابم و یک لحظه ...یه بغض بین من و خدا شکل گرفت . 

یه دلتنگی و گفتم اگر قرار باشه سر این یکی هم دلتنگی کنم نمیشه ...

 

صبح ام با یه سوزش و بعد یه دریا خون شروع شد . اول سعی کردم اصلا به خودم نگیرم ...لاک زدم و رفتم زیر دوش تا لباس تمیز بپوشم به خودم که امدم زیر دوش تمام لاک ها رو با ناخنم کنده بودم ...

از یک جایی این دوره هر ماه ه کسل کننده است ... دیگه حس ش رو دوست نداری ...حس رهایی نداریی ...

یه بار یه خانم دکتر بی حوصله به من گفت میدونی تو خیلی شرایط خوبی برای مادری نداره ...باید خیلی تلاش کنی ...

حرفش یه جایی توی قلبم مانده . 

به رضا گفته بودمش ...دیشب که داشتم با ذوق می گفتم دو روز عقب افتاده و فردا تست می گذارم رضا گفت اگر هم منفی شد مهم نیست ...اصلا اگر همیشه منفی شد مهم نیست ...

حتی نوشتن الانش هم بغضم رو بیشتر میکنه ...

گفت یه دختر کوچولو می اریم ...یه دختر خوشگل ! یه نوزاد خوشگل ...

من دختر خودم رو می خواهم ... نه برای سه ماه تلاش بی سرانجام و نه برای هزار راهی که هنوز نرفتیم اینکه رضا اینقدر راحت به زبانش می اره یعنی خیلی خیلی خیلی توی خلوت خودش بهش فکر کرده ... 

الان که داشتم خونه رو مرتب میکردم توی دلم گفتم خدایا ...مشکل شیطان این بود که گفت من این همه سال عبادت تو رو کردم حالا تو می گی به یه مشت گل سجده کنم ؟ 

اما منم می خواهم بگم من این همه سال عبادت رو کردم ...از ته قلبم و بخاطر عشقم به تو ...حالا تو میگی برای بچه هم التماست رو کنم ؟

 

این سختی امتحان هات از کدون گناهم می اد ؟ امتحانات سخت نیستن انصافا ...ته همه اش روزنه نور رو می بینم که خودت انجایی اما گذر از این همه تاریکی و رسیدن به اون نور ...

این کم طاقتم کرده ...

یکشنبه برای گزینش رفتم ... فکر کنم صداقتم زیاد بود چون خانمه گفت دختر این حد از راستگویی تو به ضررت ه ...

امشب بابا گفت نباید خیلی هم راستش رو می گفتی ! 

رضا هم گفت منم بهش میگم باید تقیه می کرد !

 این تقیه نیست ...جونم در خطر نبود ...اون ادم هم کاملا هم دین ام بود ... 

گفتم اینکه یه کاره ...من برای مهم تر و بزرگتر از اینش هم دروغ نمیگم !

رضا گفت حیف بود تو خیلی زحمت کشیدی براش ...

میدونم خدا ته این راه پر از نگرانیم هست ..میدونم بود و دید ...میدونم وقتی ببینه تا ته اش می مونه ...میدونم اون خداست ... میدونم اما حق دارم بغض کنم و اشک بریزم ...

حق دارم بگم خسته ام ...

مامان اون روز گفت انگار هرکی معتقد تره بیشتر براش می باره ...

گفتم هنوز چیزی برام نباریده که بخواهم شاکی باشم ...

 

اما دلتنگم مهربون جان ... به تو که می توانم بگم دلتنگم ؟ 

 

برچسب‌ها: ارزوی محال
دوشنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۰ ۱۲:۲ ق.ظ ...

15 اردیبهشت1400

خوب به نظرم دیگه زندگی میتوانه روال قبلش رو پیدا کنه 😁روز مون با ضد حال شروع شد... سلام چهارشنبه جان که کلی منتظرت بودم و بله خبری از فسقلی جان نیست ...عوضش لاک ابی اقیانوسی زدم 

خونه مرتب ه ...فقط باید لباس بشورم و برای بیکاریم یه کتاب خوب بزنیم به بدن - نظریه انتخاب رو باز کردم - بعدشاید هم یه کیک شیفون وانیلی معرکه پختم که با قهوه جان نوش جان کنیم 

هعی روزگار و بله دیگه رویا بافی بسه و باید دیگه بگم اره این بهتر بود برام . 

قطعا بهتر بود برام ...بچه توی این خونه ی کوچیک ...ان شا الله عوضش الان با فکر و برنامه ی بهتری می اد به این دنیا و همه چیز براش مهیا تره 

از سوز دلم می گم ...واقعا دوست داشتم مادر بشم ...اما نشدم ...تنها چیزی که باید برایش مهیا می بود مادر بود که اون رو می خواست که مهیا بود ...اینکه اتاقش عکس سنجاب داشته باشه یا تختش شکل کلبه باشه اصلا اهمیت نداشت ...مهم من بودم که میخواستمش و نشد ...

 

پدرشوهرم برام یه مدل نون کلوچه محلی خریده که پیشتر عیدا مامان بزرگم درست میکرد الان دارم کلوچه و پنیر میخورم (طمع اش انقدر شیرین نیست ) و به نظرم زندگی ادامه داره و اگر برای هر بار گریز ساده و شیطنت عادی اینقدر امیدوار بشم درست نیست 

دست کم فهمیدم خیلی بچه می خواهم و فهمیدم رضا هم دوستش داره چون دیشب گفت دو هفته است توی یه کانال به اسم قند و عسل عضو شده و داره تربیت بچه می خوانه تا یه پدر نا اگاه نباشه ...بعد هم پرسید کی می توانم تست حاملگی بزنم ؟ منم گفتم امروز که دیگه لازم هم نشد ...

صبح هم گفت فدای سرت ...اما بهتره دیگه روی قرار مون بمونیم و تا دکتر نرفتیم و همه چیز رو چک نکردیم تلاش نکنیم ...

موقتا براش شکلک در اوردم اما می دونم حق با اونه ...

 

امشب لطفا ویژه یادم کنید و برام دعا کنید . 

+صبح ها دو مشت دونه میریزم برای قمری هام ...یکی به نیت خودم و یکی امام زمان ...یه روزایی هم که یادم بره دونه بریزم صداشون رو میشنوم که پشت پنجره ام نشستن و قوقو میکنند ...این خونه ی کوچیک با خاطره هاش زیبا شده ...روح پیدا کرده ...دوستش دارم حتی اگر نتوانم اینجا مادر بشم . 

برچسب‌ها: ارزوی محال
چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ ۱۲:۳۷ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو