روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

با شعور !

هانا مدتی بود که شیر درست نمی خورد و منم قبول داشتم در بحران اعتصاب شیر چهار ماهگی گیر کردیم ...یعنی هر سه ساعت 60 تا به زور می خورد و قطعا وزن نمی گرفت و اغلب روز نق نقی و بد خواب بود ...

امروز صبح بیدار شدم حس کردم از درون در حال نابودی ام ...نزدیک پریودم هستم و با تمام شیرینی هاش روزهای سال قبل دایما توی ذهنم برام تکرار میشه ...و سعی میکنم به خودم بگم خودت رو جمع کن دختر ...اما خوب ...

دیگه

اصلا حواسم نبود چای رو ریختم و نشستم روی زمین هانا رو گذاشتم روی پاهام شیشه شیر رو دادم بخوره و اصلا نمی دونم چه فعل و انفعالاتی در مغزم گذشت که تی وی رو روشن کردم ...و وقتی به خودم امدم که هانا بطری 120 میلی رو تقریبا تموم کرده بود و واضحا تمام مدت هم تی وی دیده بود حالا کی فهمیدم ؟! وقتی که با ذوق برگشت منو نگاه کرد و دوباره سرش رو برد سمت صفحه و مچ مچ مچ شیر خورد !

انگار میخواست مطمین بشه خودمم که اجازه دادم ...

رضا اغلب می گذاره تی وی ببینه و من مثل عقاب می جهم و هانا رو می برم و بازی میکنیم جای تی وی ...حتی شده شامم بسوزه ! پس هانا اینقدر بزرگ شده که درک کنه چیزی به اسم یه صفحه ی پر هیجان هست که هر بار روشن میشه مامانش اونو می بره توی یه اتاق دیگه و واقعا ذوق میکرد که توانسته تی وی ببینه ...اونم تو بغل خودم !

گناهم شد دوتا ...

امیدوارم اینقدر باشعور بمونم و اینقدر مستاصل نشم که این بشه راهکارم برای شیر خوردن هانا و یه راه بهتر پیدا کنم ...اما خدایی بعد از چندین روز شیر خورد و یک ساعت و نیم قشنگ خوابید و کلی به کارهام رسیدم

ان شاالله با شعور می مونم و سلول های مغز بچه ام رو بخاطر خودم نابود نمی کنم !

یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴ ۳:۱ ب.ظ ...

از یک طرف دوست دارم هانا زودتر اینقدر بزرگ بشه که چند دقیقه ای در روز رو با خودش و اسباب بازی هاش بازی کنه و نیازی به من نباشه و یک طرف همین الان نوزاد کم سن تر از هانا رو می بینیم دلم غش میره که وای چقدر زود بچگیش تمام شد و دلم برای اون فسقلی خانم یه کوچولویی تنگ میشه که روی قلبم می گذاشتمش پاهاش می خورد به جای بخیه های سزارینم ...

الانم خوابیده نمی دونم به کدوم کارم برسم ...

شنبه سی ام فروردین ۱۴۰۴ ۱۲:۴۱ ب.ظ ...

چالش جهش رشدی .

دیشب از اون شبهای سخت بود ...هانا همیشه ساعت ده می خوابه ...من هم تمام کارها رو از ساعت هشت و نیم استارت میزنم و قبل از پایتخت میرم یه دوش میگیرم و نماز می خوانم و بعد شیر هانا رو میدهم تا بخوابه ...دیشب اما تا ساعت یازده شیر خورده بود اما نخوابیده بود ...دیگه به هزار ترفند خوابید ...ساعت یک پاشد ...دوباره سه پاشد ...دوباره و چهار ...دوباره شش ...

دیگه ساعت شش رضا امد گفت من یک ساعتی وقت دارم تا برم سرکار بدهم من هلاک شدی ...

بعد هم ساعت 7 گفت می خواهی لباس براش بگذاری ببرمش خونه ی مامانت دو ساعت با ارامش بخوابی ...

گفتم نه اون داره میره استخر -

دیگه اما خدا رو شکر از ساعت 7 خوابید تا ده منم خوابیدم ...

جالبه نه گرسنه بود و نه مریض ...فقط توی خواب کلافه بود ...

سرچ کردم توی جهش رشدی هست ....الانم شیر نخورد و خوابید ...منم صبحانه خوردم و کار خاصی هم ندارم ...فقط بیدار بشه ببرمش پیش مادر و برم ارایشگاه بند و ابرو کنم ...

ارایشگاه رفتن من مثل زن های دهه 60 هست شامل بند و ابرو میشه فقط ...

میخواستم موهام رو رنگ کنم اما هرچی از صبح نگاهش میکنم دلم نمی اید رنگ طبیعی خودش رو خراب کنم ...البته رنگهای گرم و عسلی خیلی به من می اید و من سالهای سال موهام رنگ بود اما الان که یک دست مشکی هست انگار دلم نمی اید خرابش کنم .

امروز هم بیدار شدم به خواهرم زنگ زدم و گفتم فکر نکنی دست تنهایی هانا رو می گذارم پیش مامان خودم می ام کمکت ...

اونم گفت وای دیگه چی !؟ تو با بچه ی کوچیک دیگه چه جونی اون وقت برات می مونه شب تا صبح بچه داری هم بکنی ...

بهش گفتم باشه مگه تو غیر من کی رو داری توی این شهر ؟!

هر دو تا ساکت شدیم ...چون دلمون گرفت نه اون از خواهرشوهر و خانواده ی شوهر شانس اورد و نه من ...یادش انداختم اگر خواهرم نبود شب اول تولد هانا با یه نوزاد نمی دونستم باید چکار کنم ...رضا گفت دوتایی میریم کمکش ...

خواهرم می خواهد اسباب کشی کنه اما چون خیلی وسایل داره واقعا پروژه ی سنگینی میشه ...اما من گفتم اشپزخانه با من برات می چینم .

جالبه دیروز زنگ زد گفت گوشی رو بگذار رو اسپیکر و به هانا گفت خاله با دست های کوچیکت دعا کن من قرار داد خونه ام رو بنویسم ...

شب زنگ زد و گفت قرار داد نوشتم ...

:)

چهارشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۴ ۱۱:۵۵ ق.ظ ...

چالش

دیروز زنگ زدم همکارم و کلی اطلاعات گرفتم و ته اش فهمیدم اگر من کوچکترین نشانه ای به مدیرم بدهم که میخواهم برگردم عذر یکی ای همکارها رو میخواهد که من برم جاش ...پس به این نتیجه رسیدم که ابدا اینکار رو نمیکنم و تا روز جشن تکلیف مدرسه ام رومشخص میکنم ...حتما هم میرم و با مدیر مدرسه ی نزدیک خونه صحبت میکنم ...توی این بین صحبت ها به همکارم گفتم میرم فلان مدرسه نه تخته هوشمند داره و نه توقعی برای پرفکت بودن ...گفت نکن تو ادمی نیستی که بیخیال بچه ها بشی خودت اذیت میشی ...برو یه مدرسه ی با امکانات ...

اخ هانای دلنشینم ...فکر میکنی من از پسش بر می ام ؟!

سال سختی خواهد بود اما من دیگه یه خانم معلم با تجربه ام ...

نمیدونم ان شا الله هرچی خیر خداست پیش بیاد ...

پس فردا قراره دوستمون و دوست دخترش رو ببریم بیرون نهار ...اره بابا ما اینقدر باکلاس و روشنفکر هستیم که نه تنها با دوست دختر و پسر بودن مساله ای نداریم ...دعوت هم میگیریم ...حالا هانا بیدار بشه ببرمش خونه ی مامانم و برم ارایشگاه ...اون روز هم دایی فوت کرد دیگه برای 100 روزگی خانم گل کاری نکردم ...رضا دیروز گفت یه کیک کوچیک بگیریم با دوستمون میریم بیرون بخورم ...گفتم باشه فقط روز قبلش بخر که من با اون برای هانا عکاسی کنم ...دیگه امروز برم براش بادکنک و اینها بخرم ...

حالا فقط یه مساله است ...این دوستمون قبلا یه دوست دختر دیگه داشت که با ما رفت و امد داشت و من خیلی دوستش داشتم ...حالا قبول این خانم جدید ...

هوف ...

هوف واقعا ...

اقا چرا دوست میشید ازدواج نمی کنید ؟! ادم توی این چالش ها نیفته ...

سه شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۴ ۱۰:۵۵ ق.ظ ...

برگشت به کار

من هنوز برگه ی ارزشیابی سال قبلم رو نگرفتم ...زنگ زدم مدرسه ی قبلی ...گفتم کی بیام ؟ معاون گفت فلان روز جشن هست بیا ...شاگردهات هم که سوم شدن دیگه سال دیگه نمی بیننت برای اخرین بار شما رو ببینند ...

وات ؟

مگه من قراره سال بعد مدرسه ی شما باشم ؟!

زنگ زدم مقطع و گفتم می خواهم برم فلان مدرسه ...خانمی که ساماندهی می کنه خیلی با من دوست هست و کلی احوال هانا رو پرسید و گفت ببینم جا خالی باشه ...نشد برو فلان مدرسه اونم نزدیک هست ...

مدرسه های جالبی نبودند ...پسرونه بودند ...

گفت هفته ی دیگه بیا برگه پر کن که دستم برات باز باشه ...

نمی دونم والا ...میخواهم بعد از 16 ماه برگردم سرکارم ...از یک طرف هانای کوچیک و شیرینم ... از یک طرف اگر برگردم اون مدرسه کارش خیلی سخته ...یک ساعت دیگه زنگ میزنم به یکی از همکارها یکم اطلاعات میگیرم از مدرسه ی قبلی ببینم اوضاع و احوال چطور هست ...

امروز حکمم رو دیدم ...امیدوارم تا وقتی قراره لذت این رقم حقوق رو ببرم و برام باز برقرار بشه تورم کمرمون رو نشکسته باشه که واقعا رقم دلچسبی بود ...منم که دیگه مطلقا صفر پس انداز شدم ...بی صبرانه منتظر شروع تیرماه و برقراری مجدد حقوقم هستم ...

فکر کنم باید از حالا کار کنم و ساعت شیر نیمه شب هانا رو بیارم جلو که برای اول مهر دیگه مشکل شب بیداری نداشته باشیم .....

رفقای معلم نظام دوری هنوز برقرار هست که معلم ها با شاگردشون برن پایه بالاتر؟ اگر کسی می دونه لطفا به من بگه .

دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۴ ۴:۲۰ ب.ظ ...

رک و پوست کنده

دلتنگی من برای شیر نخوردن هانا هرگز تمام نمیشه همین الان دارم با بغض می نویسم ...دیشب خواب دیدم یه دختر دیگه دارم ...و سینه هام پر از شیر هست ...مامانم اورد دخترم رو بده شیر بدهم اما من نوزاد رو پس زدم و داد میزدم هانا مامان بیا ...الان دیگه چونه ات جون داره ...شیر مادر بخور ...بیا دخترم ...اول تو ...

بعد یه احمق از سرجاش بلند شده به من میگه چرا زنگ زدی بیمارستان نور برای یه مژه ؟

مادری هر کاری بکنیم مادری هست ...سخت و شیرین و فوق العاده

اما همین مادری گاهی رنگ و بوش پر از دلتنگی هست ...پر از بغض ...پر از ترس ...

تو از حال من چی می دونی هر بار به چشم های قشنگ دخترم نگاه میکنم و هنوز نمی توانم قبول کنم چون من زایمان طبیعی می خواستم نور چشمم چندین ساعت زیر امپول فشار بود ...تو کی هستی و چی میدونی از حال زنی که درد زایمانش به اوج می رسید و این وسط دردش مهم نبود فقط به عدد ضربان قلب میوه ی دلش نگاه میکرد که چطوری میرفت از 131 برسه به 170 ...

من تا عمر دارم مدیون هانا هستم ...تا عمر دارم اگر برای هر خراش روی تنش بمیرم هم کافی نیست ...

من قدرتش رو دارم برای دختری که خدا بعد از هشت سال دلتنگی به من داده اسمون رو بیارم زمین ...همین طور که توی این چهار ماه انجامش دادم ...

پس لطفا وقتی قراره دست های مبارکتون روی صفحه کلید برای من و دخترم از قضاوت ها و ایده ها و گذاشتن ما در طرحواره های ناقص خودتون چیزی بنویسید با یک ترک صفحه من و اخرت خودتون رو خوشحال کنید .

واضحا صفحه مجازی هست ...ادم که مجازی نیست ؟!

و ازهمه مهم تر فراموش نکنیم ...مادری به اندازه ی کافی سخت و پر چالش و دلتنگ کننده هست که نیاز به قضاوت شما نداشته باشه .

متشکرم .

دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۴ ۱۰:۴۰ ق.ظ ...

با احترام رمز قبلی هست

ادامه مطلب ..
یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴ ۱۱:۴۷ ب.ظ ...

مژه ی بدجنس

من از این ادماهای خیلی خیلی خیلی حساس نسبت به تغییرات هستم در کل چون خیلی ثباتم رو دوست دارم تغییر برام زنگ خطره ...و این مورد در بعضی موارد خیلی شدید هست ...مثلا هفته ی پیش رضا مبل رو کشید جلو که جارو بزنه وقتی من برگشتم به پذیرایی حس کردم یه چیزی درست نیست ...جای مبل به اندازه ی دو سه سانت - واقعا در همین حد جا به جا شده بود ...یا مثلا نمی توانم کثیفی دستم رو تحمل کنم ...نمی توانم مارک لباس رو تحمل کنم ...نمی توانم خارش بدنم رو تحمل کنم ...من حتی فارق از الرژی که دارم نمی توانم بوی عطری رو تحمل کنم ...

حالا من رو با این حد از حساسیت داشته باشید ...

سه شنبه ی پیش من و رضا و هانا رفتیم خرید ...مسیر یکم زیادی طولانی شد ...رفتیم برای خانم کوچولو مایع مخصوص شیشه شیر بخریم ...که من داخل مغازه نرفتم و ماندم کنار هانا و رضا اشتباها جای ریکا مایع لباس شویی خریده بود ...منم انجا چک نکردم ...امدیم دیدیم اشتباه شده ...خستگی ماند تو تن رضا و همزمان من دیدم یه مژه ی بزرگ و سیاه تو چشم هاناست ...

دیگه نگم از تلاشم که با خستگی رضا همراه شد و زنگ زدیم بیمارستان چشم نور ...جواب نداند و فارابی جواب نداد ...دیگه سرچ کردیم همه نوشته بودند به تدریج خارج میشه هانا هم خیلی کوچولو هست همکاری نمی کرد و مژه رفت بالای پلکش ...

دیگه فرض رو بر این گذاشتم که اگر اذیتش کنه کلافه میشه ...

فرداش دیدم ای وای هنوز هست که !

چشمش رو شستم ...مژه رو دیگه ندیدم ...و گفتم خوب خارج شده چون همه جا نوشته بودند خودش با پلک زدن خارج میشه ...

امروز اما ........

عمرم اخر ...

داشتم شیر می دادم به هانا دیدم مژه هنوز هست و داخل چشمش داره بافت دورش تشکیل میشه ...اول دستم رو شستم و کاملا تمیز شد ....برگشتم و حسابی شیر دادم ...خواب الود که شد پستونک گذاشتم ...و دیگه با سلام و صلوات و ارام ارام و کمی تلاش مژه رو بیرون اوردم ...

یعنی واقعا مادری سخته ! اصلا افسردگی بعد از زایمان من بخاطر این نبود که چرا رضا دستش تنگ بود برام گل نخرید یا مامانم مریض شد یا خودم چرا زایمانم سخت شد و فقط می خواستم از بیمارستان فرار کنم ...

بخاظر این بود که چقدر مادری ترسناکه ...

حالا جالبه دیشب داشتیم پایتخت می دیدیم و هانا هم شیرخورد روی زانوم خواب بود به رضا گفتم اگر تک تک ثانیه های عمرم رو ضرب در هزار کنم و دوباره ضرب در هزار کنم و به اندازه ی تک تک شون شکر خدا رو به جا بیارم که هانا رو دارم باز کافی نیست ...باز نتوانستم شکر خدایی و بزرگیش رو بکنم ...

خدایا خودت مراقب همه ی بچه ها و در کنارش دختر کوچولوی من باش ...

یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴ ۱۱:۴۲ ق.ظ ...

یکی به من بگه اینکه یک دفعه دختر خوش اخلاقم امروز از خواب بیدار شده و بدقلقل و غرغرو و بی حوصله است طبیعی هست و مناسب سنش ...یعنی از صبح یا پستونک خورده و یا خوابیده و یا نق زده ...نق ...نق ...نق ...

الانم از دست معکب پارچه ای اویزان از گهواره اش عصبانی هست و دایم بهش پوففف میکنه

و من اصلا نمی خواهم قبول کنم بد قلقی هاش بخاطر اینکه صبح بیدار شده و من کنارش نبودم و مجبور شده با گریه صدام کنه ...

البته از دیشب یکم سخت نفس میکشه و سرفه هم میکنه اما دمای بدنش 37 هست ...

یه روز می ام از بهترین ها و بدترین چیزهایی که برای هانا خریدم می نویسم اما تا اینجا گهواره ی ماستلا (من تخت کنار مادر نخریدم به جاش گهواره گرفتم که بشه راحت توی خونه جا به جاش کرد ... این گهواره تا اینجا عصای دستم بوده )

اینها رو صبح نوشتم ...

مشکل نه ...هانا سراسر برام نور و نعمت و برکت هست اما این دختری من جدیدا دوتا عادت پیدا کرده یک اینکه وقتی خواب هست چون توی پذیرایی و جلوی چشمم توی گهواره می خوابه با کوچکترین صدایی بیدار میشه ...دوم اینکه وقتی بیدار هست نمی دونم به کدوم کارم برسم ...شیر دادن و پوشک عوض کردن و بازی کردن و شستن شیشه شیرها و مرتب کردن وسایلش ...اشپزی و مرتب کردن خونه و جارو زدن و مهار وسواسم ...کلا ...تمام روز در حال دویدنم ...وقت کم می ارم ...

امروز عصر هانا رو خواباندم کنار رضا در اتاق رو بستم و دویدم تو اشپز خونه ...یعنی نمی دونستم به کدوم کارم برسم ...

بعد میان تمام اینها دلم برای مدرسه خیلی تنگ شده ...چرا نمی دونم ...انگار این یک سال حقم بوده ...اما برای سال بعد ...واقعا نمی دونم چکار کنم اگر قراره برگردم باید زودتر برم و یه مدرسه ی مناسب بخواهم تا پر نشده اگر نه ...

نمی دونم چرا جدیدا بی فکر این رو به هانا میگم ...مثلا میگم بگذار حقوقم باز برقرار بشه بعد برات بلوز و شلوار میخرم ...در صورتی که رضا مساله ای با پولش نداره ...یا امروز گفتم حقوقم رو که ریختن میرم برات یه النگوی طلا می خرم ...یا چند روز پیش گفتم ببین رو تختی ایت یونی کورن هست اما من هنوز برات عروسکش رو نخریدم ...حقوقم که امد اول میریم کودک پارسی برات عروسکت رو بخرم ...

این مساله ی عدم استقلال مالی خیلی سخته ...خیلی ...هرچند واقعا رضا تامینم میکنه اما خوب ...منم عادت ندارم ...فکر کنم این تمام شدن پس اندازم خیلی رو اعصابم رفته ...

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ ۱۰:۴۸ ب.ظ ...

تغییرات

دیشب داشتم به عکس هام نگاه میکردم ...عکس عروسیم بالای تختم مثل خنجر توی قلبم هست که چه بی اندازه خوش اندام و جذاب و زیبا بودم و حالا ؟! تپلکی شدم برای خودم و فقط نمی دونم چرا شلوارهای جین تنگم و کت های جذب و اندامی که دارم هنوز به من می خوره ...عکس ها رو ورق میزدم و رسیدم به عکس های جشن عروسی پسر عموم ...با موهای فر فر بلندی که وقت نکردم حتی سشوارش کنم و همان طور بکر و یونیک باز گذاشتم دور بدنم و بازوهای لاغر و استخوانی و پوست صاف و شفاف بدون هیچ ارایشی ...

بعد به خودم گفتم رفیق انگار نمی خواهی باور کنی که 14 سال گذشته؟ ...قرار رد فراز و نشیب زندگی رو روی بدنت نبینی !؟

هر موی سفیدت و شادابی که از دست دادی و حتی وزنی که الان داری یه ثمره ی با ارزش تر داره ...حاضری موی سفید نداشتی و سرکار نمی رفتی ؟! حاضری هنوز 53 کیلو بودی و هانا رو نداشتی ...حاضری هنوز پوست صاف و شفاف می داشتی اما اون حس قدرتمند و عزت نفس تحمل زندگی متاهلی رو نداشتی ...

اما انصافا دلم تنگ میشه دیگه ...بخصوص عکس های دقیقا عید دو سال قبل رو می بینم که موهای فر و بلوندم تا نزدیک کمرم بود و صورتم با یک ارایش ساده ی خط چشم و رژ چقدر زیباست ...

نمی دونم شاید کمی زمان ببره ...همان طور که موهام دوباره بلند میشه و وزنم کم میشه شادابی چهره ام هم برگرده ...

من حسابی روی صورت بی بی فیسم که چندین سال کوچک تر از سن حقیقیم میزد و هربار ادما می گفتن 25 و 26 ساله می خوری در حالی که 33 ساله بودم حساب کرده بودم ...بگذریم 34 سالگی داره سلام میکنه و من چه توقعاتی از خودم و سرنوشت دارم ...

جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴ ۳:۱۴ ب.ظ ...

مرز باریک

صبح یه صحبت اساسی با رضا در باره نادیده گرفتن به جا و نا به جا داشتیم ...مساله این بود که ساعت هفت صبح جمعه که نصف بیشتر شهر توی خواب ناز بودند یک مادری ترجیح داده بود به عرعرعرهای دخترش مکانیزم نادیده گرفتن رو اجرا کنه ...صدا از کوچه ی مجاور بود و هانا خواب بود و من نگران هر لحظه بیدار شدنش با حلق و گلوی خستگی ناپذیر این بچه بودم که جیغ میزد و عرعرررررررررررررر میزد و خفه هم نمیشد ...صداش توی هوای خنک و ساکت صبح قشنگ روانم رو نابود کرده بود و دلم می خواست بیشتر از خودش مادر بیشعورش رو خفه کنم که زنیکه خفه کن بچه ات رو دیگه ...

بعد رضا گفت خوب داره نادیده اش میگیره تا ساکت بشه ...

گفتم رضا من هیچ جای کتاب های دانشگاهیم ...که بر حسب اتفاق منابع معتبری هم بودند نخواندم شما به گریه بچه بی توجهی کنید یه روش تربیتی هست ...یه روش هست به اسم خاموش سازی یعنی با نادیده گرفتن تدریجی یک روش غلط از بین می ره ...مثلا ...من سر میز نهار می بینم هانا داره با ماکارونی هاش بازی میکنه و غذا رو دستمالی میکنه ...این روش غلطه اما هانا داره دنیاش رو کشف میکنه و این براش مثل بازی و حل مساله است ...یک تذکر میدهم اگر لازم باشه و بعد دیگه نادیده اش میگیرم ...کم کم هربار این کار رو میکنه نادیده اش میگیرم و هانا هم به هدفش که کشف مساله و بازی بوده رسیده و دیگه انجامش نمیده ...اما فرض کن هانا اسمارتیز می خواهد ...من مخالفم ...اون هر بار گریه میکنه و من گریه اش رو نادیده میگیرم الان دوتا غلط انجام دادم یک به بچه ام نگفتم خواسته اش به چه علت غلطه و به عنوان والد اگاه تر یه حل مساله یادش ندادم مثلا الان تا نهار وقت کمی مانده اگر اسمارتیز بخوری سیر میشی بیا زودتر نهارمون رو بخوریم و بعدش اسمارتیز بخوریم ...یا همه ی این اسمارتیز ها مال خودته ...اما من میگم بیا نصفش رو الان بخور که بتوانی نهار بخوری و نصفش رو بعد از نهار و یه ظرف بدهم که نصفش کنه ...

حالا اگر من جای اینکه حل مساله یادش بدهم بخواهم لجبازی کنم ...بگم نمی دهم ...نباید بخوری ...و اون گریه کنه و عر بزنه ...دوتا مشکل شد یک نفهمیدی چرا منع میشه و عصبانی شد ...دو گریه کرد و تنها ماند و به من بی اعتماد شد ...

یه مرز باریک بین روانشناسی زرد اینستاگرامی با منابع رسمی رشته ی روان شناسی هست که واقعا باید اون رو بدانیم و استفاده کنیم ...

گفتم اینجا بنویسم بد نباشه ...

البته بگم من این تجربه رو توی کلاس بدست اوردم ...مثلا اگر شاگردم سر دیکته کتاب باز کنه من نباید نادیده اش بگیرم باید یادش بندازم الان قرار هست از ذهنمون استفاده کنیم و ببینیم چقدر یاد گرفتیم ...حالا اگر سر تمرین کلاسی این کار رو بکنه اشکالی نداره نادیده اش میگیرم چون همین موضوع شاید کمکش کنه بهتر درس رو یاد بگیره ...

اخ که چقدر دلم برای کلاسم تنگ شده ...

جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴ ۲:۲۵ ب.ظ ...

شکلات نسکافه ای

توی فامیل یه ادم مهربون و با صفا دارید که خاطرات بچگی تون که مرور می کنید بگید ای دایی همیشه به من شکلات نسکافه ای میداد ...

یه ادم امن و مهربون ...که خیلی ساده است و بی شیله پیله ...

ما یکی داشتیم ...

امروز که مامان برگشت دیدم کنار پلک هاش سرخ و زخم شده ...پرسیدم چی شده ؟!

یکم من من کرد و گفت امروز تو راه بهشت زهرا بودیم که بریم سرخاک عزیزت گوشی خاله زنگ خورد فهمیدید دایی دیشب فوت کرده و امروز دیگه خاکسپاری دایی بود ...

بعد هدیه هایی که دختر خاله هام برای هانا کوچولو اورده بودن رو باز کرد ...جالبه روی یکی از هدیه ها یه جعبه شکلات بود ...

دیگه توی غروب افتاب با هانا خانم رفتیم تا مغازه ی خوراکی فروشی سرکوچه و اون شکلات ها رو به نیت دایی خیرات کردیم ...

دایی در حقیقت پسر دایی مادربزرگ پدریم بود ...اما روابط خانوادگی ما کمی پیچیده است ...اینکه چرا من باید غمگین پسردایی مادربزرگم باشم ...

دوست داشتید یه حمد و صلوات براش هدیه کنید و بگید ان شا الله جاش بهشت باشه .

پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۴ ۸:۳۶ ب.ظ ...

صد روزگی

امروز 100 روزگی خورشید کوچولوی ماست

اول تصمیم داشتم یه کیک بخرم و ببرمش پارک و حسابی عکاسی کنم اما ...دیشب بردمش پارک و چندتا عکس گرفتیم و یادش انداختم اینجا پارک بچگی من هست و بعدا میشه پارک بچگی تو ...امدم خونه و یه پیتزا پختم ...از صبح هم بی خیال خونه شدم ...با هانا بازی کردم و لباس راحتی پوشیدیم ... یه عالمه هم بال و بازو گذاشتم هر وقت گرسنه ام شد سوخاری کنم شاید هم نمک و زعفران زدم و فقط سرخش کردم ...

کلا امروز یک DAY OFF درست و درمون به خودم و دخترکم دادم و اجازه دادم هر قدر می خواهد پستونک بخوره و خودم هرقدر میخواهم کره ی بادوم زمینی ...

چون میدونم همین الان تمام روح وجانم پیش اون نوزاد گرم و ارام که پوشیده از ورنیکس هست که به محض دیدنش چشمم به مژه هاش بود که بلند و روشن فر خورده بودند .

یکم غریبه بود ...اما الان ...نفسم ...به نفسش نه ...نه نفسم به ذره ذره وجودش بنده ...

کوچولوی دوست داشتنی من

و خدای من ...این صد روز چقدر زود گذشت ...این همه سال حسرت مادری و زمان که اینقدر با عجله از من نوزادیش رو می دزده !؟ این اصلا منصفانه نیست ...

اخ هانای شیرینم ...

تو خورشید خونه ی قلبم هستی ...از وقتی یه ذره ی کوچیک بودی تا الان که توی بغلم جا میشی .

فردا عکاسی میکنم ازش - صد روزگی چیزی نیست که ساده از کنارش بشه گذشت .

پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۴ ۲:۲۴ ب.ظ ...

تجربه مادرانه

یه چند سال دیگه با مادرهای بچه دار دور هم جمع میشیم از من می پرسند بچه داری چی یادت داد

با اطمینان میگم هر وقت خوابید یه ایس کافه درست کن و بخور... تازه نوتلا هم بزن

اگر می پرسی چرا؟

جواب اینه چون تا شب خیلی مانده 😂😂😂😂

سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴ ۳:۱۶ ب.ظ ...

نسل قدیم .

این جمله که مادری از اونجایی سخت شد که فهمیدیم هرچی اسیب و صدمه ی روحی دیدیم محصول بچگی هست رو واقعا باید با اب طلا نوشت ...

حالا من میگم مقابله با همون مادری که توی دهه شصت تو رو بزرگ کرده و الان قبول نمیکنه خطا کرده و اصرار داره خیلی هم روشش درست بوده و اکثر وقت ها سعی میکنه از دیدگاه بزرگتر اگاه تر بیاد و تلاش جدیدت رو نابود کنه به مراتب سخت تره ....

توی یه پیچی اسباب بازی های ماشینی رو گذاشته بود که توی مسیر بچه سرگرم بشه .

به رضا میگم مسیر تهران تا شهر پدری با ماشین پیکان بابام وقتی بچه بودم بیشتر از هفت ساعت بود ...نه تنها والدین عزیزم دقت نمی کردند یه طوری مسیر رو تنظیم کنند که بخشی از مسیر رو من خواب باشم حداقل ! تازه صبح صبحانه می خوردند و بعد راه می افتادند بابام سرحال باشه( دهه 60 نسل سوخته است چون پدر و مادرها همیشه خودشون رو اولویت کردند ) ...توی مسیر که جز بیابون چیزی نبود ...هربار هم می پرسیدم کی می رسیم می گفتن وقتی رسیدیم جعبه ها رو می ارند ...

خوب توی ماشین با بچه شعر بخوان ...اسباب بازی براش بردار ... زمان رو طوری انتخاب کن که بیشترش رو خواب باشه ...

شجریان می گذاشتند و خودشون چایی و بیسکویت می خورند تعریف میکردند...تو هم اون عقب روی صندلی مزخرف و مثل قبر گود پیکان شرحه شرحه میشدی ...غر هم نمی شد بزنی ...

یعنی ...معرکه بودند نسل قبل ...معرکه !

دم صبح هم به مامانم که رفته شهر ری به قول خودش فامیل هاش رو ببینه و نفس بکشه پیام دادم به هیچ وجه عکسی از هانا نه به کسی نشون می دهی و نه می فرستی ...

دیدم جواب نداد ...زنگ زدم ...گفتم پیام رو دیدی ؟! گفت اره -

گفتم باید می نویشتی باشه دختر گلم ...

گفت نمی دونستم باید جوابی هم به این پیام بدهم ...

گفتم در کل من حرفم رو زدم ...نمی خواهم کسی از دخترم بدانه ...

گفت هنوز خاله ات ازت دلخوره که تا هفت ماهگی نگفتی حامله ای ...

گفتم ببخشید که باید از یه پیرزن 80 ساله ی خودخواه اجازه می گرفتم برای هم خوابی با شوهرم ...

خاله ام پیره و مادرم گاهی میره مراقبش هست ...وقتی فهمید مادرم چندماه هست که نرفته بخاطر بارداری من گفت دخترت دختر حامله است این مسخره بازی ها که تنهاش نمی گذارم چیه ...پسر نیست که ...دختره ...

وقتی هم فهمید شیر خشک میدهم گفته بود چه بی عرضه ...

یعنی من هنگ شعورشم ...هنگ خودخواهیش ...نمی دونم چرا پیرها به خودشون اجازه میدهند به حکم پیر بودن هر زری به دهنشون می اید رو بزنند ...

در کل امروز رفت ...دیشب گفت هانا رو بیار قبل از رفتنم ببینم ...فکر کنم چند روزی نباشه ...گفتم بیرون هستیم ...اوردمش از بهار استفاده کنه دیر می شه تا بیاییم هم گرسنه است و می خواهد بخوابه ...

دوست داشتم بگم برخلاف شما من اولویتم رو دخترم می گذارم نه خودم و خودخواهیم ...

خدایا چقدر از زمین و زمان عصبانیم ...فکر کنم دیسمینوره باز به من حمله کرده ...هانا هم الان خوابید از صبح سه بار لباسش رو عوض کردم بالا اورد ...شانس اوردم سال اول کارم یادگرفتم چطوری غذا رو شب قبل اماده کنم و روز بعد فقط سرخش کنم ...الان نهار دارم ...فقط کافیه سرخش کنم ...دیشب خیلی بد خوابیدم...هانا از دو نق نق کرد ...دیگه سه و نیم شیر دادمش ...خوابید و من بیخواب شدم تا شش ...بعد هانا هفت دوباره شیر می خواست ...شیر دادم و شستمش ...دوباره خوابیدم ...هشت و نیم بیدار شدم دیگه خوابم نبرد ...الان اون خوابید من دلم میخواهد یکم برای خودم باشم نه اینکه بخوابم ...

سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴ ۱:۱ ب.ظ ...

دو راهی

بهار قشنگی هست ...

هانا کوچولو هر روز خانم تر میشه و من قلبم هر بار می بینمش فداش میشه ...یه چند روزی بود روتین خواب شبمون به هم خورده بود وهانا تقریبا هر دو ساعت یک بار از خواب با تقاضای شیر بیدار میشد ...دیگه دو سه روز درگیر بودم ...تا ساعت رو به تنظیم قبل برگردانندم ...

روزهای اولی که صبح بیدار میشدم و یه نوازد فینگیلی رو تنهایی باید نگه میداشتم ...چون مامانم دکتر بود ...واقعا یه جورایی کند و جهنمی می گذشت البته اون زمان بدن خودم هم پر از زخم و چاقی و خشکی حاملگی بود ...الان اما همه چیز الحمد الله روی روال افتاده ...

زمان صبح رو طوری تنظیم میکنم که بیدار شدنمون با نوبت بعدی شیر خوردن هان یک ساعت فاصله باشه اینطوری هم اون بعد از شیر خوردن می خوابه و هم من وقتی بیدار شدم و گرسنه هستم تندی فقط پوشک هانا رو عوض میکنم و حله ...دیگه لازم نیست نیم ساعت هم شیر بدهم ...

دیشب داشت شیر میخورد که صدای اذان امدن از ته دلم برای همه دعا کردم ...

این روزها دوست دارم بنویسم و حرف برای نوشتن هم زیاد دارم و وقت هم دارم اما انگار گاهی انگیزه اش رو ندارم ...

حقیقت اینکه به شدت ذهنم درگیره ...از یک سمت هانا کوچولو هست و از سمت دیگه به شدت دلم برای کارم تنگ شده ...دیروز عصر رفتم قدم بزنم دختر کوچولو ها رو دیدم که از مدرسه می امدن دلم برای کلاس درسم تنگ شد ...مساله ی حقوق هم هست ...تمام پس اندازم ته کشیده و راستش بعد از سالها مستقل بودن درخواست پول از رضا برام خیلی خجالت اوره ...

رضا اصرار داره اردیبهشت ماه برم و درخواست مرخصی بدهم اما خودم دوست دارم خرداد برم و درخواست برگشت به کار بزنم ...

حالا باز اینجا دوتا مساله است ...مدرسه ی قبلی به من گفته برگرد همینجا ...و من چون انجا هیت امنایی هست ساعت کارش در برابر مبلغ خیلی ناچیزی نیم ساعت هر روز بیشتره و از طرفی مدیرش ادمی نیست که با زندگی احتمالا چالش دار جدیدم کنار بیاد ...من دوست دارم برم یه مدرسه ی عادی ... که راس دوازده و نیم تعطیل بشم و انتظار چندانی مدیرش نداشته باشه ...مدیر قبلی اینقدر از اولیا پول می گرفت که ما انگار غیر انتفاعی بودیم ...خیلی اذیت بودم ...مدرسه ی نزدیک خونه رو هم مدیرش سال پیش تر که تدریس به همکاران داشتم گفته بود اگر شرایط داره بیاد مدرسه ی من ...اما امکانات مدرسه ی خودم خیلی بیشتره ...نمی دونم میتوانم برم توی یک کلاس درس و بپذیرم مثلا 80 درصد بچه ها اونطوری که میخواهم باسواد بشن ؟! امکانات خیلی مهمه ...فقط یه تخته ی هوشمند داشته باشم ...همین ...من هر 40 تا شاگردم رو باسواد مطلق میکنم ...

نمیدونم هانا چطوری پیش میره ...نمی دونم با غذاخور شدنش شیر شب رو داریم ؟! از اون گذشته هانا یه مراقب 24 ساعته و سرحال مثل خودم می خواهد ...

الان گاهی هانا رو میگذارم برای مامانم و گاهی برای رضا و در حد یک ساعت میرم پیاده روی ...می ام می بینم لبهای بچه ام سفید شده از بس پستونک دادن ...میگم یعنی نمی توانید یک ساعت ...فقط یک ساعت با بچه مدار کنید ؟! بازی کنید ...حرف بزنید ...راه ببرید ...سرش رو گرم کنید ...که پستونک نخواهد ؟!

پستونک واقعا برای بچه و مادر راه نجات هست و من اصلا نمی دونم اگر نبود چطور باید هانا رو نگه میداشتم اما به قاعده ...وقتی بچه کلافه است ...وقتی می خواهد بخوابه ...وقتی درد داره ...وقتی کارها تو هم پیچیده وگرنه بچه ی ساکت رو پستونک میدهید که چی !؟

انگار تحمل شنیدن صدای گریه یا درخواست هانا رو ندارند ...به رضا میگم ...میگه تو مادری ...تو برات فرق داره ما نمی دونیم با بچه چکار کنیم ...

نمی دونم والا ...خدا کمکم کنه ...

دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴ ۱۱:۵۳ ق.ظ ...

ادایی خانم

دخترهای ادایی رو دیدین؟

قبل خواب اهنگ گوش میدهند و کتاب میخوانند و روتین پوستی دارند و لباس خواب مخصوص می پوشند و مدیتیشن میکنند و چند تا کلمه انگلیسی یاد میگیرند

بالشت باید نرم باشه پتو رویه داشته باشد قبل خواب اتاق باید نورش مناسب روحیه شون بلشه سکوت مطلق باشه...

این رفقا مادر بشن درست میشن

بودم که میگم...

از اون ادایی ها که با صندل هام میرفتم مهمونی 😂 جایی نمیخوابیدم روتینم به هم نریزه

الان؟

منتظر هانا رضایت بده خودش بیدار بشه پوشکش رو عوض کنم خودم بلاخره بخوابم 😐

یکشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۴ ۱۲:۲۱ ق.ظ ...

ادایی خانم

دخترهای ادایی رو دیدین؟

قبل خواب اهنگ گوش میدهند و کتاب میخوانند و روتین پوستی دارند و لباس خواب مخصوص می پوشند و مدیتیشن میکنند و چند تا کلمه انگلیسی یاد میگیرند

بالشت باید نرم باشه پتو رویه داشته باشد قبل خواب اتاق باید نورش مناسب روحیه شون بلشه سکوت مطلق باشه...

این رفقا مادر بشن درست میشن

بودم که میگم...

از اون ادایی ها که با صندل هام میرفتم مهمونی 😂 جایی نمیخوابیدم روتینم به هم نریزه

الان؟

منتظر هانا رضایت بده خودش بیدار بشه پوشکش رو عوض کنم خودم بلاخره بخوابم 😐

شنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۴ ۱۱:۳۵ ب.ظ ...

دوباره روانه اورژانس بیمارستان شدم ...

علت بازهم سرگیجه ...

دکتر دیشب یه قرص داد که زمان سرگیجه بخورم و توی سرم یه خروار دارو ریخت و من همچنان روی زمین نیستم ...

از اول هم گفته بودم سزارین مناسب من نبود و برای من یه جراحی خیلی سنگین محسوب میشد ...

طفلک بچه ام هانا ...

بعد از زایمان استراحت کنید ...قدیمی ها یه چیزی حالیشون بوده ...نه مثل منه احمق که روز دوم نهار پختم ...از شب اول بدون استراحت با اون زخم های لعنتی و جهنمی هربار پاشدم و مراقب هانا بودم و مسکن نخوردم و تحمل کردم و تحمل چون نمی توانستم بخوابم و کسی نبود مراقب هانا باشه ...هرچند شرایط من ایجاب میکرد اما خوب ...عوارضش تازه الان پیداست ...

حالا جالبه توی اون شرایط که من از سرگیجه چشم هام باز نمیشد سرم که تموم شد زمان برگشت یه مانتو کتی سیز سدری دیدم ...رضا گفت بیا بخریم ما دیگه فرصت خرید نداریم ...با سرعت نور خریدمش خیلی خوب بود وقت کنم فردا برم یه مانتو مشکی هم داشت اونم بخرم لازمه .

جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴ ۶:۵۹ ب.ظ ...

سومین ماهگرد خانم کوچولو

دو روز پیش من وسط خونه تکونی بودم اونم از نوع این چه بلایی بود بر سرم امد ...یعنی به خودم امدم که غلط کردم اما فایده نداشت ...یک دفعه کل اتاق هانا خانم ریخته شد وسط پذیرایی تا من کف اتاق رو ضد عفونی کنم و لباس شویی داشت می گفت من غلط کردم امدم خونه ی شما و بابا ولم کن ...و هانا جونم هم رها شده وسط خونه دقیقه ای یک بار فقط نگاهش میکردم ببینم خوبه یا نه ...رضا رو فرستادم شامپو فرش بخره چون موافقت نکرد فعلا مبل ها رو عوض کنیم ...یک دفعه دیدم با یه کیک خیلی بزرگ امد !

گفتم این چیه ؟!

گفت میخواهی ماهگرد هانا رو عکاسی کنی عکس ها قشنگ بشن .

اخه قبلش من برای اینکه حواس هانا رو پرت کنم با دخترم حرف میزدم می گفتم تو عکاسی این ماه چی تنت کنم ...با چی برات عدد سه رو درست کنم ...نگو شنیده بودم و یادش بود که عکاسی دوماهگی بچه ام رو خراب کرده چون بیرون بود من زنگ زدم که کیک بخر بیار عکاسی دارم میکنم گفت من از دانشگاه امدم پکرم ولم کن ...مقاله ام رد شده ...منم هوا سرد بود نمیشد هانا رو با خودم ببرم بچه ام بدون کیک دوماهگی رو عکس گرفتم و عکس دوتایی هم نگرفتیم ...دیگه انگار توی دلش مانده بود .

گفتم با کیک ده نفره ؟

گفت خوب نهار بپز مامانت اینها رو هم دعوت کن ...

کفتم یه نگاه به خونه کردی ؟!

اما بعد دیدم حیفست ...کیک به این بزرگی ...دیگه به مامانم و خواهرم زنگ زدم و سریع دعوت گرفتم و همون اول گفتم مهمونی ساده است ...دیگه تا ساعت شش عصر تند تند هرچی بود روی بخاری خشک کردم ...یعنی پنجره ها باز بود و بخاری روشن :/ و با سرعت نور خونه رو دسته ی گل کردم و میوه و مرغ خرید شستم و سالاد درست کردم و گفتم بهتر حالا که سیزده به در پسرها بخاطر هانا خراب شده اینطوری جبران بشه براشون

دیروز هم صبح بیدار شدم تند تند مرغ ها رو سرخ کردم وتوی این فاصله هانا خانم رو اماده کردم یه دامن تور توری داره اونو تنش کردم و عکس ها رو توی نور روز گرفتم البته با حضور رضا خیلی سخته ...چون تا هانا نق میزنه میگه ولش کن ...عکس گرفتی دیگه ...بچه خسته شد ...

عصر هم با خانواده ها میز چیدم - وسایل رو که از یخچال در میاوردم پسرها می گفتن اوه خاله برای دختر جونش چه کار کرده ! اما در کل با هم عکس گرفتیم ...

دوباره رضا نق میزد که بچه ام کلافه شد ...

دیگه تا عکس ها تمام شد با سرعت نور خواهرم بردش پوشکش رو عوض کرد و لباس راحت تنش کرد و منم تندی شیر درست کردم و هانا خورد ...

و بدین سان توانستم سه ماهگیش رو هم ثبت کنم اما ...دلم هنوز پیش دوماهگی بچه ام هست ...

فعلا هم خانم کوچولو پسرفت خواب و شیر رو با هم داره ...بکشم خودم رو چهار ساعت یک بار 90 تا شیر بخواهد و شب هم یازده می خوابه و هشت بیدار و سرحاله ...اما من هنوز خوابم می اید و خسته ام ...

امروز هم خونه تمیز داریم و نهار هم مایه ماکارونی دارم می گذارم و تمامممم ...

قرار شد سیزده رو توی اردیبهشت به در کنیم ...دیروز پسر بزرگه خیلی عکس های خوبی از هانا گرفت تشکر که کردم گفت به جاش بعدا برام سالاد ماکارونی درست کن ...

گفتم بخدا می دونستم باید برای نهار امروزت درست کنم اما وقت نداشتم می خواستم براتون پیتزا بگذارم رضا نون هم خرید اما کپک داشت ...

گفت اشکالی نداره ...

پسرها خیلی کم و اندک به هانا نزدیک شدن الان خیلی بهتر شدن ...یه جورایی هانا براشون دزدی هست که خاله شون رو گرفته دیروز هم با هانا که تکی عکس گرفتم گفتم میخواهم با پسرها و هانا با هم عکس بگیرم هر دوتا سریع امدن ...

فعلا هم بی صبرانه منتظر شنبه هستم تا هم رضا بره سرکار و هم من بتوانم برم دنبال کارهای بیمه ام و ببینم بلاخره حقوقم دوباره برقرار میشه یا نه .

پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴ ۱۲:۲۹ ب.ظ ...

ماهگرد

در سومین ماهگرد هانا خانم ما نیز انیمه شدیم :)

با تشکر ویژه از پیشرفت تکنولوژی

ادامه مطلب ..
چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۴ ۸:۳۹ ب.ظ ...

جای خواب

امروز تو یک پیجی بحث بود که جای خواب بچه از کی باید جدا بشه و یک عده گفته بودن از بدو تولد و انجمن روانشناسی آمریکا گفته و... و.... و

تجربه ی من؟

هانا یک ماه اول جدا از من در نزدیک ترین فاصله از من اما توی گهواره خوابید...

بعد از اون من اوردمش رو تخت کنارم...

به جرات می گم وقتي امد کنارم رابطه مون قوی تر شد به بوی هم عادت کردیم و اصلا پروسه ی خواب شب راحت تر شد...

درست هست که از رضا جدا میخوابم اما اونم میشه خوب مدیریت کرد چون همین الان شده سی سانت فاصله مون بیشتر شده با هانا و جفت مون هم رو گم کردیم و آشفته خوابیدیم...

و امروز فهمیدم انجمن روانشناسی هرچی میخواهد بگه بچه تو اغوش مادر ارامش داره...

و روانشناسی جدید فقط به نفع ارامش والدین هست نه بچه

دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴ ۱۲:۵ ق.ظ ...

خونه تکونی

فقط بیاییم دعا کنیم این عید زودتررررررررررر تموم بشه که من دیگه اعصاب و کشش ندارم ..کلا بی خیال زندگیم شدم و چند روزه به رضا میگم

پنج شنبه و جمعه خونه تکونی داریم ...بگو پسرم ...تکرار کن ...چی داریم ؟

اونم میگه باشه ...

اما ته دلم می ترسم ...یه یخچال امدم پر کنم سه روز از زندگی افتادم !

اما خوب زندگی دارم و باید تمیز نگه اش بدارم ...بخصوص در کابینت ها تمیزی اساسی می خواهد بیفته روی روال ...

دیروز هم بعد از شاید بگم یک سال رفتم بیرون تنهایی با سرعت انسانی ...من از روز اول حاملگیم یعنی اصلن هنوز بی بی چک مثبت نشده بود یه گرد تنبلی افتاد به جونم که ده متر راه می رفتم انگار رفته بودم فتح اورست ...اما دیروز عصر هانا رو شستم و شیر دادم و نهار خوردیم که خوابید منم سریع رفتم لباس پوشیدم من هنوز 10 کیلو اضافه وزن دارم اما شلوار جین هام درست اندازه ام شده ...دیگه پوشیدم و کتونی و زدم از خونه بیرون ...45 دقیقه تو تهران خلوت و تمیز و قشنگم راه رفتم و برگشتم دیدم اشک های هانا مژه هاش رو خیس کرده گفتم چی شده رضا گفت بیدار شد دید تو نیستی ...بغض کرد و هر کاری میکردم ته اش یه دفعه گریه میکرد ...دیگه خیلی خسته بودم اما لباس هاش رو پوشاندم و گرفتمش بغل بردمش یه تاب کوچیک دادم توی خیابان و برگشتیم خونه ی مامانم و یکم بعد هانا خوابید هرچی منتظر ماندم بیدار نشد تا ساعت 9 شب که دیگه خیلی دیر بود دیگه رضا برامون شیشه شیر و لباس اورد و الان خونه ی پدری هستیم و امشب هم می مونیم فردا صبح عید هست خواهرم می اید صبحانه اینجا

تازه امروز به مامانم گفتم اینقدر دلم میخواهد باز یه روز برم بازار بزرگ ...گفت شنبه ی دیگه شب بیا اینجا بخواب و صبح زود هانا رو بگذار برای من و برو بازار و من تا 5 ساعت برات هانا رو نگه میدارم ...

وای رفقا مترو ! بعد از یک سال مترو !

برم خودکشی کنم با خرید های چرت و الکی ....

یکشنبه دهم فروردین ۱۴۰۴ ۵:۰ ب.ظ ...

عیدی

پسر کوچیکه تقریبا 4 سالش بود که یه عید امد خونه ی مامان بزرگم اون تایم من مجرد بودم و تا منو دید دوید تو بغلم و گفت تو باید به من عیدی بدهی و عیدی هم پول هست .

این و َ گفتن همین طور پول هست . اینقدر جذاب از دهن کوچولوش بیرون امد که درجا رفتم سراغ کیف پولم و هرچی اسکانس داشتم رو بین اون و برادرش تقسیم کردم ...

البته یادش انداختم قبلا عیدیش رو گرفته ...پیش از ازدواجم من قبل از عید پسرها رو می بردم بیرون ...پیتزا می خریدم ...بعد یه چرخی توی شلوغی عید می زدیم یه اسباب بازی براشون می خریدم البته با بودجه ی مشخص اون زمان من یه دانشجوی با عزت نفس بودم :) بعد هم میرفتیم پارک و یه بستنی و عید شما مبارک !

اما اون سال تازه معنی عید و پول رو درک کرده بود ...

دیشب خونه ی پدری بودیم ...خواهرم یک میلیون و پانصد به هانا عیدی داد ...راستش مبلغ زیادی هست و وقتی من اعتراض کردم گفت این همه سال برای پسرها عیدی خریدی و بردیشون بیرون این پول در برابر محبت تو چیزی نیست که ...

تازه هانا رو گرفت بغلش و به بابام گفت وقت گل صنوبره ...عیدی من یادت نره

و باعث شد هانا از مامان و بابام و حتی رضا عیدی بگیره ...فکر کنم دیشب هانا یه تنه به اندازه ی کل عمر من عیدی جمع کرد :)))))

قراره سیزده بدر کل خانواده هم کنسل شد چون گفتن می ریم بیرون و هانا سردش میشه و وقتی پسر کوچیکه اعتراض کرد مامانم گفت ما یه خانواده ایم و توی اردیبهشت میریم که هم هوا برای هانا مناسب باشه و هم تولد تو و برادرت و روزی که فهمیدیم هانا هست رو جشن بگیریم ...

پسر کوچیکه متولد یک اردیبهشت هست و من 5 اردیبهشت فهمیدم باردارم و درست فرداش قرار بود بریم پارک جنگلی و برای همین من توی یه باکس یه سنجاق سر ( همون که برای یاس کوچولو بود ) بی بی چک و چندتا شکلات رو گذاشتم و وقتی کیک تولد پسرها رو بردیم این جعبه رو دادم به خواهرم و اون اینقدر ذوق کرده بود که بدون توجه به اطرافش جیغ میزد

بدین سان ما شب عید نداشتیم چون خواهرم رفته بود مسافرت و الانم سیزده بدر نداریم چون هانا خانم سردش میشه ...

منم هیچ ...منم نگاه !

شنبه نهم فروردین ۱۴۰۴ ۱۱:۲۶ ق.ظ ...

ذوق های کوچولو

دختر خاله ام قراره مهمان ما بشه جدایی از ذوق دیدنش بعد از یک سال ...ذوق خرید عیدی برای دخترش برام یه دنیاست ...توی دی جی کالا دارم می گردم و حس خرید برای دختر بهترین دوست دوران بچگیم یه دنیاست ...میخواهم براشون جفت بخرم یکی برای هانا و یکی برای دخترش ...واقعا از ته قلبم من و رضا بهترین دوست برای دخترمون رو دخترش می دونیم هرچند نیم وجبی انها به شدت شیطون هست و فقط یک سال از هانا بزرگتر هست ام همین الانم دایم دختر خاله ام از شیطونی هاش برامون فیلم می فرسته ...برخلافش حدس میزنم هانا بسیار دختر ارام و غیر جسوری بشه ...برای همین برای امدنشون خیلی ذوق دارم احتمالا یه باکس خوراکی هم براش درست کنم و اتاق هانا رو ببره روی هوا ولی اوکی هست و پر از ذوقم ...

چند وقت پیش هم می گفتم کاش بشه من و اون با هم دخملی ها رو ببریم حرم حضرت عبد العظیم دست بوسی ...حالا شاید امد برنامه اش رو چیدم ...

دیروز هم دخترک رو برداشتیم و توی کالسکه گذاشتیم و رفتیم یه چرخی اطراف خونه زدیم یه هایپر مال هست نزدیک خونه خیلی فضاش خوبه هرچند تا قبل از این قیمت هاش هم خوب بود و لباس هاش فوق شیک و من همیشه از اینجا خرید می کنم اما دیروز سرم سوت می کشید قیمت ها رو میدیدم یه کت ساده سه و نیم بود ...یه کیف معمولی دو تومن ...دیگه از فروشگاه نزدیک انجا کلی ماکارانی مانا خریدم (7 تا خریدم :))) و ذخیره ی بهارم رو پر کردم ...از فروشگاهی که همیشه می ریم نتوانستم مارک تک پیدا کنم و من فقط ماکارانی تک می پزم ... ادویه هم از یه ادویه فروشی معروف که الکی برای چهارتا بسته ادویه 300 تومن دادیم و برگشتیم اما سبب خیر شد و من بلاخره کابینت ادویه ها رو هم تمیز و مرتب کردم و پیمونه های شیر خشک هانا گلی رو جمع کرده بودم توی هر قوطی یه دونه انداختم و روی همه اسم نوشتم چون الان ادویه هام خیلی هست . بعد گفتم ان شا الله پولدار بشم برم 12 تا دیگه از این ظرف ادویه ها هم بخرم خیلی خوبن و عمرانه .

امروز هم سالگرد ازدواج مون هست ...دیروز هم رفتیم بیرون حسابی تیپ زدم ...پیراهن خوشگلی که با هانا ست هست رو پوشیدم هرچند گل دختر رو توی کاپشن مخفی کردم و خودم کفش پاشنه بلند پوشیدم و عکس گرفتیم سه تایی ...بعد امدیم خونه و سوخاری درست کردم قرار بود بیرون شام بخوریم اما هانا تا میره تو کالسکه می خوابه ...دیگه دیدم ارزش نداره گفتم سالگرد عقد بریم بیرون بگردیم ...

فعلا هم من و هم هانا یکم بی قراریم ...خانم کوچولو با اعتصاب شیر و پسرفت خواب ...یعنی اینطوری بگم که یازده و نیم می خوابه ...دوبار در طول شب بیدار میشه و شیر می خوره تا صبح و هفت و نیم به بعد بیدارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر میشه ....بیدار هاااااااااااااااااا ...یعنی هرچی التماسش میکنم و پستونک می دهم ...بی محلی می کنم ... باز بیداره منم دیگه ساعت 8 تسلیم میشم و بیدار میشم ....بعد ساعت 12 ظهر می خوابه ...منم که توی روز خوابم نمی بره ...یعنی اینطوری بگم که دیشب خونه نیاز به مرتب کردن داشت اما قبل از شیر دادن به هانا مسواک زدم و لباس پوشیدم و اونکه شیر خورد و اروغ زد منم درجا خوابیدم ...زمان طلایی خواب شبم رو به هیچی نمی دهم ...

هرچند می گذره این روزها ... چند ماه دیگه ان شا الله غذا خور میشه و شب و تا صبح رو کامل می خوابه ...اون وقت قطعا دلم برای نفسش نصفه شب ها وقتی عطر شیر داره و لبخندش وقتی توی نور شب خواب مست خواب و سیر از شیر هست تنگ میشه ...برای این کوچولو بودنش ...اره خدایی به سرعت برق و باد می گذره ...

برم یه نهار درست کنم که رضا امروز فشارش افتاده و روزه نگرفته و من هنوز حتی نمی دونم چی می خواهم بپزم ...

جمعه هشتم فروردین ۱۴۰۴ ۱:۳۴ ب.ظ ...

از سفره داری و مهمون نوازی و مردم داری مادر بزرگ پدریم همین قدر بگم که امشب دختر دایی هام مهمون مادرم هستند دایم یاد عیدهایی میکنند که مادر بزرگم بود و میزبان عید انها میشد...

دلتنگی مون انگار هیچ وقت تمام نمیشه...

سه شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۴ ۸:۲۴ ب.ظ ...

فک و فامیل

ادم بی‌شعور این مدلی هست...

تو تبریک تلفنی عید میگه چرا هیچ عکسی از دخترت رو پروفایلت نیست نترس بابا چشمش نمیکنیم...

گفتم باور نمیکنی روز صد بار ارزو میکنم کاش اینقدر قشنگ نبود که بتوانم جرات کنم عکسش رو بگذارم رو پروفایلم...

ساکت شد... شاید هم باید بگم خفه 😂

جدیدا فهمیدم مادر شجاعت می طلبه...

بعد مامانم قیافه گرفته با خاله ات بد حرف زدی... اصلاً همین فک و فامیل نصف دلیل تنفرم از عید هستن

دوشنبه چهارم فروردین ۱۴۰۴ ۱۱:۳۷ ب.ظ ...

شب قدر

قسم میخورم دیشب زیباترین شب قدر عمرم و شاید زیباترین شب عمرم بود ...

از کارخونه له بودم ...اینقدر له که دوش نگرفتم فقط لباس عوض کردم ...خونه از یه نظمی خارج شده بود باید درستش میکردم ...بعد که کارها تموم شد یکم خوراکی اوردم برای رضا که روزه بوده و هانا رو خواباندم و به رضا...گفتم ببین کدوم کانال زودتر شروع میکنه من چندتا فراز گوش بدهم ...

گفت همه از یازده و نیم شروع میکنند ...

یاسین و واقعه خواندم ...یه دفعه دیدم اشتباه کرده و یه کانالی فراز 54 هست ...خسته بودم اگز مثل هر شب یازده و نیم نمی خوابیدم صبح برای هانا و نیمه شب برای شیر دادن بهش انرژی نداشتم ...مسواک زدم ...رضا تی وی رو خاموش کرد و خوابید ...

اما برای اولین بار هانا که همیشه از یازده می خوابید یه دفعه بیدار شد ...سرحال و سرحال !

توی اتاق ...با نور شب خواب ...دخترکوچولوم رو گذاشتم روی پاهام ...شیر درست کردم اما نمی خواست ...پوشکش رو عوض کردم نخوابید ...انگار ...بازی می خواست ...شاید شب قدر می خواست ...میخواست با من بیدار باشه یا من به بهانه اش بیدار باشم ...سرش رو می چرخاند سمت پرده و بعد سمت من بازی میکرد و ارامش داشت و می خندید ...از اون لحظه ناب های مادر و دختری بود که با دنیا عوضش نمیکنم ...رضا خواب بود ...خونه ی ساکت ...منم جوشن میثم مطیعی رو دانلود کردم ...اون می گفت یا خالق و کل مخلوق و من ...اشک هام ارام و چکید روی صورت دخترم و لبخند میزدم به صورت زیباش ...هانا با دستم بازی میکرد ...من می دیدمش و می گفتم منت گذاشتی به سرم خدا ...

منی که هر سال تمام سه شب جوشن رو کامل با تمام اعمال اجرا میکردم ...منی که صد رکعت نماز می خواندم و از نماز توبه ی امام علی تا نماز حضرت زهرا ...دیشب بیست فراز خواندم و گفتم خدایا گناهم اگر حق الناس باشه که نه تو می بخشی نه من اگر باشم می بخشم ... باقیش هم ...من اینقدر با داشتن هانا خوشبختم که حس میکنم توی لحظه ی تولدش مردم و اینجا بهشته ...وگرنه دنیات هیچ وقت برام اینقدر قشنگ نبوده ... من واقعا از جنگیدن خسته ام ...پس فقط شکر ...همین رفیق من لا رفیق له همین ...هیچ حرفی نیست ...شکر ...فقط شکر ...یک بارم به جای خواسته فقط میگم شکر ...

بعد کم کم دختر کوچولو تو اغوشم خوابید و من ماندم و نور شب خواب و سکوت شب و سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ...

من این روزها تنها ترین مادر له دنیام ...ظاهرا خوش بختم ...شوهرم همراه هست و مادرم نزدیکم اما من

زنی ام که شوهرش تازه یادش افتاده محبت می خواهد و فکر میکنه پدری همون ده روز اول بود ...اگر ده دقیقه هانا رو نگهداره انگار شاخ غول رو شکسته ...نگه داشتن هانا برای دستشویی رفتنم منت داره به نظرش ...که بچه رو میدهم شیر بده می بیینم صدای گریه اش رفته بالا می ام می بینم اینقدر غرق گوشی شده که شیشه شیر از دهن بچه افتاده این الکی داره بچه رو تاب میده ...یا مامانم که بی جهت دایما گلایه های احمقانه میکنه و به جای افرین که چقدر مستقلی میگه تو زندگیت ماندی ...میگم کجاش ؟! میگه عید نیامدی کمک خونه تکونی ...اخه من ؟ دو ماه نیم بعد از زایمانم باید بیام خونه تکونی مادرم؟ چرا یه بار تو نیامدی که گلایه اش رو جمع میکنی !؟ که مثلا اگر سهم غذای رضا برای سحری رو می خواهی بدهی می بینی هانا از سر و کولم بالا میره و گریه میکنه میگه من نمیدونم چقدر بریزم ...خودت بریز ...تا من یک دستی قابلمه بیارم و غذا رو از یخچال بیارم و بریزم ...یعنی در حتی کمک رو ذر این حد هم دریغ داره

بعد امروز زنگ زده به گلایه که چرا عید رو به بابات تبریک نگفتی و بابام از اون سمت میگه شب عید اینجا بود مگه غریبه است که تبریک بگه بچه ام ... میگه به خاله اش هم نگفته !

گفتم به خاله ای که هر سال تو تبریک عیدش به من می گفت بچه نداری نمی دونی چه مزه ای داره ببین دخترم بچه اورد و تو نیاوردی !؟ چه تبریکی !؟

بعد یعنی درک دو نفر مثلا حامی زندگیم در این حد ... ...بیشتر از سه ماه هست تفریح ندارم و حبس چهار دیواری خونه ام ...هنوز نتوانستم دنبال کارهای بیمه ام برم ...در این حد دست تنهام که نتوانستم برم بیمه مدارکم رو بارگزاری کنه ...نتوانستم حتی برای عید یه ارایشگاه یک ساعته برم ... نتوانستم حتی یه شال بخرم ...خسته ام ...حس میکنم روحم و جسمم خالی کرده ...خیلی تنهام ...خیلی ...بی نهایتتتتتت ....

اما ....

دیشب ...

هانا

لبخندش ...

اخ ...

گور بابای دنیا ...

من خوشبخت ترین خلق خدام ...الهی از ته دلم شکرت

شنبه دوم فروردین ۱۴۰۴ ۲:۴۶ ب.ظ ...

شب قدر

شب قدر رو دوست دارم...

سال گذشته شب قدر هانا جونم رو از خدا التماس کردم و الان عشق کوچولوم رو دارم...

امشب خونه رو دسته گل کردم. قرار شد ریز ریز کار کنم و امروز وقت کمد ادویه و تغییر هال بود که رو میزی ها رو عوض کردم و الان نشستم منتظر شروع دعای جوشن هرچند وقتم محدود و تا بیدار شدن خانم کوچولو هست.

اما امیدواریم خدای الرحم الراحمین برام با محبت خودش تقدیرم رو بنویسه.

دلتون که لرزید منم یاد کنید متشکرم.

جمعه یکم فروردین ۱۴۰۴ ۹:۳۳ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو