این جمله که مادری از اونجایی سخت شد که فهمیدیم هرچی اسیب و صدمه ی روحی دیدیم محصول بچگی هست رو واقعا باید با اب طلا نوشت ...
حالا من میگم مقابله با همون مادری که توی دهه شصت تو رو بزرگ کرده و الان قبول نمیکنه خطا کرده و اصرار داره خیلی هم روشش درست بوده و اکثر وقت ها سعی میکنه از دیدگاه بزرگتر اگاه تر بیاد و تلاش جدیدت رو نابود کنه به مراتب سخت تره ....
توی یه پیچی اسباب بازی های ماشینی رو گذاشته بود که توی مسیر بچه سرگرم بشه .
به رضا میگم مسیر تهران تا شهر پدری با ماشین پیکان بابام وقتی بچه بودم بیشتر از هفت ساعت بود ...نه تنها والدین عزیزم دقت نمی کردند یه طوری مسیر رو تنظیم کنند که بخشی از مسیر رو من خواب باشم حداقل ! تازه صبح صبحانه می خوردند و بعد راه می افتادند بابام سرحال باشه( دهه 60 نسل سوخته است چون پدر و مادرها همیشه خودشون رو اولویت کردند ) ...توی مسیر که جز بیابون چیزی نبود ...هربار هم می پرسیدم کی می رسیم می گفتن وقتی رسیدیم جعبه ها رو می ارند ...
خوب توی ماشین با بچه شعر بخوان ...اسباب بازی براش بردار ... زمان رو طوری انتخاب کن که بیشترش رو خواب باشه ...
شجریان می گذاشتند و خودشون چایی و بیسکویت می خورند تعریف میکردند...تو هم اون عقب روی صندلی مزخرف و مثل قبر گود پیکان شرحه شرحه میشدی ...غر هم نمی شد بزنی ...
یعنی ...معرکه بودند نسل قبل ...معرکه !
دم صبح هم به مامانم که رفته شهر ری به قول خودش فامیل هاش رو ببینه و نفس بکشه پیام دادم به هیچ وجه عکسی از هانا نه به کسی نشون می دهی و نه می فرستی ...
دیدم جواب نداد ...زنگ زدم ...گفتم پیام رو دیدی ؟! گفت اره -
گفتم باید می نویشتی باشه دختر گلم ...
گفت نمی دونستم باید جوابی هم به این پیام بدهم ...
گفتم در کل من حرفم رو زدم ...نمی خواهم کسی از دخترم بدانه ...
گفت هنوز خاله ات ازت دلخوره که تا هفت ماهگی نگفتی حامله ای ...
گفتم ببخشید که باید از یه پیرزن 80 ساله ی خودخواه اجازه می گرفتم برای هم خوابی با شوهرم ...
خاله ام پیره و مادرم گاهی میره مراقبش هست ...وقتی فهمید مادرم چندماه هست که نرفته بخاطر بارداری من گفت دخترت دختر حامله است این مسخره بازی ها که تنهاش نمی گذارم چیه ...پسر نیست که ...دختره ...
وقتی هم فهمید شیر خشک میدهم گفته بود چه بی عرضه ...
یعنی من هنگ شعورشم ...هنگ خودخواهیش ...نمی دونم چرا پیرها به خودشون اجازه میدهند به حکم پیر بودن هر زری به دهنشون می اید رو بزنند ...
در کل امروز رفت ...دیشب گفت هانا رو بیار قبل از رفتنم ببینم ...فکر کنم چند روزی نباشه ...گفتم بیرون هستیم ...اوردمش از بهار استفاده کنه دیر می شه تا بیاییم هم گرسنه است و می خواهد بخوابه ...
دوست داشتم بگم برخلاف شما من اولویتم رو دخترم می گذارم نه خودم و خودخواهیم ...
خدایا چقدر از زمین و زمان عصبانیم ...فکر کنم دیسمینوره باز به من حمله کرده ...هانا هم الان خوابید از صبح سه بار لباسش رو عوض کردم بالا اورد ...شانس اوردم سال اول کارم یادگرفتم چطوری غذا رو شب قبل اماده کنم و روز بعد فقط سرخش کنم ...الان نهار دارم ...فقط کافیه سرخش کنم ...دیشب خیلی بد خوابیدم...هانا از دو نق نق کرد ...دیگه سه و نیم شیر دادمش ...خوابید و من بیخواب شدم تا شش ...بعد هانا هفت دوباره شیر می خواست ...شیر دادم و شستمش ...دوباره خوابیدم ...هشت و نیم بیدار شدم دیگه خوابم نبرد ...الان اون خوابید من دلم میخواهد یکم برای خودم باشم نه اینکه بخوابم ...