برای خودم .
ادامه مطلب ..چندتا اپیزود از من
چندتا اپیزود از دیروزم
اول از همه ...برخلاف همیشه بی رنگ و لعاب رفتم مدرسه ...میخواهم بگم حق داشتم چون 6 و 20 دقیقه حال ارایش نبود ...به چشم های سرخ و صورت پوف کرده یه لایه غلیظ کرم پودر زدم تو راه هم دعا کردم اثرش ماندگار باشه ...اینقدر بی رنگ و لعاب که صبح که رفتم اول با مامان خداحافظی گفت بیا بهت رژ بدهم ...دیگه خودتون بخوانید حدیث این مجمل ... احتیاط خوبه ...
دوم تو مدرسه سعی کردم ساکت و شنونده باشم ...اکیپ امسال متفاوت اند و دوست دارم بیشتر بشنوم و یاد بگیرم ...تقریبا از بیرون من خیلی ساکت و کم حرف به چشم می ام ...به نظرم اینکه جامعه و سرنوشت دختر برون گرا و پر هیجانی مثل من رو تا این اندازه ساکت کرده جای تقدیر داره ...سکوت خوبه ...
سوم منتورم در مدرسه ،معلم با سابقه ای که از روز اول زیر سایه اش معلمی یادگرفتم دیروز در گوشم گفت مادرها در مورد پچ پچ می کنند و دوست دارند دخترشون کلاس تو باشه ...گفتم خوب شاگرد شما هستم ...لبخند دلنشینی زد ...قدرشناسی خوبه ...
چهارم یکی از بچه ها رو دیروز دعوا کردم ...احساس میکنم هیجان زدگی روزهای اول معلمی رو ندارم و میدونم کم بگذارم ...بد می خورم ...دوستان می خواستن جذبه یادم بدهند اما الان که حس میکنم مدیریتم خوب بود ...طول میکشه این جونورها یاد بگیرند ...این هفته رو جدی وقت می گذارم قوانین رو یاد بدهم ... اقتدارخوبه ...
پنجم از سی و شش تا جونور کلاسم ...دیروز برام 30 شاخه گل رز جمع شد ....از این تعداد 4 تا امد خونه ی خودم ...یه تعداد رو فرستادم برای خواهرم ...بخشی رو دادم به مادرم و دو دسته هم دادم به همسایه های قدیمی مامان یکی که خانم میانسالی هست که مادرنشده و یک بار گفت تو که می ایی خونه ی مامانت میگی مامان خوشگلم کجایی ( من هربار میرم خونه ی مامانم اینو میگم ...) اون گفت منم از اشپزخانه ی خودم میگم اینجام دخترم بیا مامان جان ... هنوزم که هنوزه یادش می افتم دلم می گیره ...خانم خیلی مهربونی هست ...یک تعداد هم دادم به همسایه 40 ساله ای که برام مثل مادربزرگ بود و الان سالهاست اسیر تخت و خونه نشین شده ... خودم گل خیلی دوست دارم ...تقسیم خوشحالی خوبه ....
ششم جالب ترین سوپ عمرم رو ساعت 9 شب گذاشتم ....یک چهارم یک سیب زمینی رو نگینی کردم با یک هویج کوچک نگینی شده و چند قاشق جوپرک و کمی ورمیشل ذرت و نخودفرنگی و رب ...دوتا عصاره ی گوشت و یکی سبزیجات هم ریختم و گذاشتم یک ساعت در پلوپز روی منوی سوپ ...اخرشم دوباره ورمیشل ریختم و به به ...به جرات بگم خوشمزه ترین سوپ زندگیم رو درست کردم ... درحالی که چشم هام از خستگی می سوخت ساعت ده و ربع داشتم سوپ جا افتاده رو با دیدن هری پاتر می خوردم ... تجربه خوبه ...
جشن شکوفه ها ایز دان ...
امسال بچه ها از لحاظ جثه بزرگتر هستند و بیشتر کلاس هفت ساله ی کامل اند ...یه شش و هفتایی هم موش داریم ...یکی شون رو امروز از زیر میز بیرون اوردم.
اسم های قشنگی هم دارند ... 36 تا جونور !
حس خوبی همین امروز از کلاسم گرفتم . همین که امروز هیچ کسی نیامد توی کلاس و توی کارم دخالت نکرد باید بگم هزار بار خدارو شکر ...سال پیش نماینده ی معلم ها رو فرستادن که مثلا کمکم کنه بیشتر دخالت کرد ...چرا چون همون روز داشتن یواشکی مدیر یک نفر رو وارد لیست کلاسم میکردن .
همکارهای جدید سیستم قانونمندی خودشون رو دارند گفتم من بلد نیستم قرار شد یادم بدهند ...باید برایش یه چندتایی چیز میز درست کنم که اوکی هست ....البته مساله اینکه این سه تا با هم کار کردند و من نه ...الان سه تا همکار قدیمی باز همکار شدن و من تازه نفسم ...دیگه توکل بخدا سال پیش گذشت امسالم می گذره ...اتفاقا خوبی همکارهای جدید چیزهای تازه یاد گرفتن هست .
امیدوارم امسال تجربه های مثبتی پیدا کنم .
همین الان منتظرم چای صبحانه ام خنک بشه و بخورمش ...اما اینقدر گرسنه بودم سه تا بیسکویت رو توی فاصله خنک شدنش خوردم .
دیشب رو توی خوابی گذراندم که دوستش ندارم اینکه تصاویر خوابم تند و سریع از جلوی چشمم بگذرند و صبح نتوانم چیز زیادی رو به یاد بیارم . از قبل میدونستم امروز باید خونه رو تمیز کنم ...دیشب اشپزخانه رو تمیز کردم و لباسها رو شستم ...صبح که بیدار شدم ساعت نه بود گفتم اول خونه رو تمیز کنم بعد چای دم کنم ...این وعده همان و پشت بندش مدرسه زنگ زد ...رفتم انجا ...دیدم بله مدیرم دستور داده تمام نقاشی بچه ها رو از دیوار کندن ...یکم ناراحت شدم اما دیگه چاره ای نیست ...کلاس رو قبلا چیده بودم ...گفت نه مثل سه تا همکار دیگه ات زلمزیمبو بزن (دیشب داشتم هری پاتر و شاهزاده رو میخواندم این رمز گروه گریفیندور بود
) دیگه زلمزیبمو ها رو چسباندم ...مثل یه دختر شجاع رفتم سر راه برگشت نوروبیونم رو زدم و خریدهای خونه رو کردم ...
بعد امدم خونه الان دلم حقیقتا یه سالاد کلم جاافتاده و خوشمزه می خواهد اما کی تنبل دو عالم باشه ؟ سبزی خوردن پاک کردم و دوغ ...نهار رو هم اماده کنم باید جا بیفته ...
تقریبا یه فرداست که میتوانم از بودنم و تنهایی روزم لذت ببرم ...
تابستان واقعا مثل برق گذشت هرچند سال تحصیلی هم با تمام شمارش هام زود گذشت یادمه سال پیش خیلی می ترسیدم که چطور به بچه ها اموزش بدهم الحمد الله خدا کنارم بود ...هر روز که میرم سرکار از خدا خواهش میکنم زبانم باشه ...چشمم باشه ...دستم باشه ...اگر بچه ای نیاز به توجه داره خدای من با من باشه و ببینم ...اگر بچه ای نیاز به نوازش داره ...اینکه خوب درس بدهم و صبور باشم ...
یادتونه گفتم توی طراحی جناب دکتر رو میزی هندی نارنجی می اندازم ...امروز انجامش دادم ...
+امادگی ذهنی خیلی مهمه ...من احساس میکنم یک ماه از تابستانم غیب شده ...امروز نمیخواستم برم مدرسه ...دوست نداشتم کلاسم رو تزیین کنم چون هنوز در تابستان هستم ...خونه رو به طرز افراطی تمیز نگه میدارم ...با وجود خستگیم سبزی خوردن پاک میکنم و دوغ خونگی برای نهار اماده میکنم چون میخواهم باور کنم هنوز در تعطیلاتم ...انگار همه و همه برای اینکه من هنوز اماده ی سال تحصیلی جدید نیستم ...امیدوارم در عرض چند روز اینده کمی مغزم به کار بیفته ...همین الان میدونم باید برم ارایشگاه و برای سال جدید صفایی به صورتم بدهم ...باید برم و یک مقنعه ی جدید بخرم تا اون روز زیبا باشم اما اقدامی نکردم ...امروز به خودم گفتم مگر همون مقنعه ی قدیمی بنفش چه اشکالی داره ؟ اما میدونم غلطه ...
+روی تخت ولو شدم و دارم هری پاتر میخوانم ...صدای اهنگ از بیرون می اید ...تقریبا هرکسی منو میشناسه میدونه چه بی اندازه و غلط روی صدا حساسم ...راه رفتنم رو کسی نمی فهمه ...تلق و تلوق ندارم ...اهنگ رو با هدفون گوش میدهم ...صدای تی وی رو هرگز از 7 بیشتر نمی کنم در حالی که 60 شماره راه داره ...بجه های کلاسم ابدا حق ندارند موقعه شنیدن صدای زنگ جیغ بزنند ... امروز حس کردم این حد از در خودم بودن از من غلطه ...
همین الان مهمان هام رفتن . دوتاخواهرزاده های رضا چند شب هست که مهمان خانه ی ما شدند .
دیشب هم خواهر شوهرم که نزدیکم هست و مادرم امدند .
یک کیک پختم به مناسبت قبولی دختر خواهر شوهرم در دانشگاه و خوردیم ...
زن دایی هام پیر اند اما زن عمو هام جوان هستند ...انها خیلی با محبت بودند و هستند برای همین سعی میکنم منم با بچه های خواهرشوهرهام با محبت باشم و خاطره ی خوبی براشون بمونه چون عمیقا باور دارم ادمی به روی باز مهمان کسی میشه نه سفره ی باز ...از حق هم نگذریم بچه های بی توقعی هستند و ساده میگیرند این چند روز به خودمون هم خیلی خوش گذشت ...دوتا دخترخاله که هم رو اجی صدا میزنند و هم سن هستند و سومی چون تهران هست یکم از این دوتا دوره اما هم صحبت هستند ... این موهبتی هست که بچه ی من هرگز نداره ...اگر روزی به دنیا بیاد تمام نیس ها و نفیو هاش دست کم ده تا بیست سال ازش بزرگتر اند ...من خودم پنج سال از همه کوچکتر بودم وهنوزم که هنوزه پسرعمه هام منو به چشم بچه می ببیند
در این حد که اولین باری که منو با رضا دید پسر عمه ی بزرگم منو کشید پشت خودش و با مالکیت به رضا گفت ما هنوز بهت دختر ندادیم که کنارش وایستادی ...
اون زمان با رضا عقد نبودیم مدتی رو بدون محرمیت رفت و امد داشتیم هم رو بشناسیم ...چقدر هم شناختیم ![]()
دختر خاله ام هم هنوز که هنوز هر مهمانی باشیم و مثلا شیرینی که برداشته خوشمزه باشه نصفش رو میده به من میگه بخور ...همیشه هم برام قاقالی لی میخره ...![]()
این هم خوبه چون جای تنش با نیس و نفیو ...عشق و محبت گرفتی ...بده چون من به شدت در روابط با همسالانم مشکل داشتم و دارم ... یعنی من خیلی سخت با کسی دوست بشم...البته دوست بشم دیگه طولانی میشه ...
امروز وارد اخرین هفته از 17 هفته تعطیلاتم شدم ...از جمعه ی دیگه روز شمارم رو می شنوید ...فقط امیدوارم امسال به اندازه ی سال قبل مریض نشم .
مرسی که مهربونید و این مدت پرسیدید که کجا هستم . احتمالا این هفته هم درگیر مدرسه باشم و کمتر بتوانم بنویسم ...
+بعد از رفتن مهمان ها انگار بدنم فهمید میتوانه خالی کنه ...افتادم روی تخت ...بدون اشتها و کمی تب دار ...البته دیشب حس کردم اینطور میشه خیلی خسته شدم اخه ...متاسفانه دوست ندارم مهمانم خیلی کار کنه و سه شب و روز مهمان داری یکم برام زیاد بود ...به دختر خواهرشوهرم دیشب گفتم بیا این امپول منو بزن ...طفلک رفت دستش رو بشوره بیاد تزریق کنه دخترخاله اش نگذاشت میگم چرا ...میگه نه این دستش سبک نیست خیلی دردت میگیره
بی نوا مات مانده بود ...دیگه امپوله ماند امیدوارم صبح قبل از نابود شدگی برم تزریق کنم و بیام ...
صبح برام خیلی زود شروع شد ...یکم دندانم درد میکنه خدایا منو نمیشد یکم شجاع تر بیافرینی که اینقدرررر از درد نترسم و نگذارم دندان به عصب برسه ؟ در کل الان تا روزی که گوله گوله اشک براش بریزم درد رو تحمل میکنم انجا اما برم دختر شجاعی هستم ...به قول رضا این بخشش خوبه
سر دکتر رفتن ها و سرم زدن هام هم دیدید که چطوری یک قدمی مرگ تحمل میکنم .
رفتم مدرسه بعد امدم سر راه خریدهای خونه رو کردم اصلا نمی فهمم چه اصراری هست من اینقدر یک دفعه خرید کنم هر دفعه ...نهار پختم ...خونه رو دسته گل کردم الان دارم میبینمش کیف میکنم از تمیزش ...البته دستشویی رو باید بشورم ولی توی یه کلیپ خارجی دیدم با فرچه دستی کف دستشویی مثل منو شست و برق افتاد حالا باید برم براش فرچه بخرم . ..
در کل امروز هم گذشت مثل همه ی روزهای دیگه ...
مهم اینکه نهار ایز دان ...جاروبرقی ایز دان ...یخچال ایز دان ...میوه ی شسته داریم ...دوغ برای نهار ...
خدایا بابت هر لحظه ی زندگی شکر ...
دایما یکسان نباشد حال دنیا غم مخور منم !
دیروز رو یادتونه ؟ موهای قشنگ ...لاک خوش رنگ ...خونه ی تمیز ...هوای خنک
اهااااااااااا
امروز با کابوس بیدار شدم الان یادم نیست چیه اما وسط تقلام برای جیغ زدن بود ...
دیگه موی پریشان
لاک لب پر شده
اتاق خنک بود انصافا اما باید مرتبش میکردم
تازه بعد دیدم یه برگه ی مهم از مدرسه رو گم کردم ...سکته زنان تا خونه ی مامان رفتم ...
الانم چای و خرما
نهارم از دیروز هست
جارو هم نزدم
مدرسه هم نرفتم ...
نویسنده معرکه ی هری پاتر واقعا سعی کرده بود عشق رو تو داستان ببره تو حاشیه
امااااااااا
تام و اما بعد از سریال گند زدن به تمام تلاشش و داستان اسنیپ و لی لی رو زنده کردن و ثابت کردن عشق باید این مدلی باشه نه اون طوری که شما نوشتی خانم رونینگ عزیز 😁
من یازده سالم که بود با پودر کیک اماده و همزن دستی و یه فر که چشمی دماش تنظیم میشد کیک می پختم و الان دیگه برای خودم ادعایی دارم در زمینه کیک وشیرینی اماااااااااا امروز افتضاح ترین شیرینی عمرم رو پختم ...به نظرم این یک هنره که بدانی که چه زمانی باید چیزی رو رها کنی ...من وقتی خمیر رو دیدم گفتم این یه مدلی هست که درست نیست ...یعنی ارد خورش خیلی شد ... ولی تا مرحله ی نابود کردن کرمفیل و سیب و داچین هام رفتم و شیرینی رو گذاشتم توی فر
بله باید یاد بگیری کی رها کنی ...
+ بعدا نوشت نه تنها به موقع رهاش نکردم ...بلکه از شیرینی هام خوردم ...یه مدلی که توش سیب گذاشته بودم انصافا قابل تحمل بود ولی بلافاصله معده ام درد گرفت ...
+ایشون اولین گل محمدی هست که پختم :)

بنویسم بمونه یادگاری ...
پست رو که نوشتم زنگ زدم مامانم امروز باید می رفت دکتر تغذیه بپرسم چقدر وزن کم کرده ...گفت شده 13 کیلو و نیم ...گفتم کجایی؟ گفت دقیقا سر کوچه ی شما دارم رد میشم ...گفتم ایول بیا چای بخوریم تازه دم کردم ...
امد و تعریف کردیم خیلی خوب بود ...
نهار لوبیا پلو گذاشتم بعد گفتم یه اهنگ بگذارم که بعد از اهنگ امد روی زیارت عاشورا ...زیارت رو گوش دادم و راستش رو بگم یکم دلم گرفته
دیشب با رضا در مورد بچه حرف زدیم ...یعنی من حرف زدم اون گوش داد و ته اش گفت نه -
دیشب توی خوابم مه نگار بود - یه جورایی پرنده دیدن همیشه برام براورده شدن حاجته ...
هفته ی پیش که مامان خونه ی خاله بود زنگ زدم بهش گفت همین الان حرمم - صداشم بغض گریه داشت - گفت برات از حضرت شازده طاهر یه بچه خواستم ...
امروز که امد گفت کاش یه بچه بیاری دهن مردم بسته بشه
گفتم مامان مگه من برای مردم زندگی میکنم ؟
گفت نه ولی خسته شدم اینقدر همه پرسیدن چرا بچه دار نمیشه
نمیدونم خدا جونم چندبار دیگه باید براش اشک بریزم و چندبار دیگه از شما بخواهم ...اما میدونم به وقتش بهترین قسمتم میشه ...
دیگه الان بوی خوش لوبیاپلو ...خمیر هم برای شیرینی کردم اما یه مدلی شد امیدوارم پوک بشه ...شربت زعفران هم درست کردم برای شیرینی پس با غذا هم میخوریم ...سالاد شیرازی
زندگی هم ادامه داده ...خداروشکر مامانم هست هرچند امروز فکر کردم اگر خودم مادر نشم و یه روز مامانم نباشه خیلی تنهام میشم ...
صبح بیدار شدم ...از قبل میدونستم باید برم مدرسه بدهم یه نامه رو امضا کنند
اما
صبح نمیخواستم برم چون
باد خنکی می امد
چون لاک رو ناخن هام رو دوست داشتم
چون ویتامین ها موثر اند و موهام بعد از مدتها فرفرهاش قشنگ شده
چون تی شرت ابی رضا بی نهایت به من می اد .
چون نمیخواستم مقنعه ی کوفتی و لباس فرم بپوشم.
چون دیشب خواب تو رو دیده بودم .
اخری از همه مهم تر بود ...میخواستم چای بخورم ...با بیسکویت و به این فکر کنم چقدر خواب خوبی بود که تو و مه نگار انجا بودید - دوتا تون باهم ...واقعا بعد از مدتها کابوس دیدن این یه رویای قشنگ بود .
به طرز اسفناکی هنوز روی خواسته ی صبحم هستم و دلم رول دارچینی داغ میخواهد با چای امااااااا - علاوه بر تنها بودنم از حجم بالای ظرفهایی که براش کثیف میشه می ترسم وگرنه ایده ی اینکه با خمیر شیرینی دانمارکی درستش کنم و نصفش رو دانمارکی کنم که رضا عاشقش هست و باقی رول دارچینی بشه می توانه وسوسه ام کنه .
این رفیقمون چیزیه که دیشب دیدم گفتم اااا چه با حاله و راحت... فردا حتما درستش میکنم... فقط نمیدونم مغزم کجا بود که بهش فلفل سیز تازه و تند هم خودم بدون اینکه تو رسپی باشه اضافه کردم و الان حتی بعد از جدا کردن تک تک فلفل سبزها هنوز خیلی تنده... خیلییییی
بعدا نوشت : به هیچ طریقی نتوانستم بخورمش ...کل سالاد بی نوا رو ریختم دور ![]()

وسوسه شدم یکم پیاز سرخ کنم برای مهر ماه که کارم جلو بیفته ...هی می گم بر شیطون لعنت نمیشه انگار ...
پیاز سرخکرده رو تا حالا فریز کردید ؟ یکم راهنمایی می خواهم ....
دوستان گلم مرسی از تمام تجربه هاتون پس درستش میکنم . هفته ی اینده ان شا الله درستش میکنم ![]()
دیشب سه سری دقیقا کابوس دیدم ...توی یکی مطمینم از فضای خواب یک دفعه چشم بازکردم توی اتاقم بودم و یکم گیج کننده بود برام ...اخریش هم مربوط به عروسی خودم بود ...داشتیم مقدمات عروسی من رو فراهم می کردیم و خاله ی مرحوم بابام می گفت من چقدر دوست داشتم تو رو برای پسرم بگیرم اشکالی نداره الانم با خودم بیا ... بعد انگار از فضای خرید عروس می رسیدیم خونه مون منم دایم به مامانم می گفتم من لباس سفیده عروسی خودم رو می خواهم ...مامانم می گفت تو که تا حالا عروس نشدی ...می گفتم چرا اون لباس دنباله داره ...اونکه الان زیر تختم هست ...اونو دوست دارم ...
کلا ذهنم میان تخیل و واقعیت مانده بود چون مشخصات لباس درست بود ...واقعا دوست دارم یک بار دیگه لباسم رو بپوشم اما پوشیدنش خیلی سخته ...
صبح دیگه بیدار شدم دیدم ساعت نه هست . ذوق کردم که طولانی خوابیدم ...خونه رو هم برای اینکه طبق روال تمیزکاری اخر هفته بیفته دیروز تمیز کردم ...اخر شبم لپه خیس کردم امروز قیمه درست کنم با سالاد ذرت و خیار - ساعت یازده استارتش رو میزنم ...
بعد امدم برای خودم قهوه دم کنم ...لعنتی خیلی خوشمزه است ...اما ضربان قلبم رو اذیت میکنه ...دیدم کار من با یک شات و دو شات حل نمیشه ...چای سیاه دم کردم حالا اینکه با چی بخورمش شک دارم ...
دیشبم دستور رول دارچینی دیدم و به نظرم خیلی خوشمزه امد فقط نمیدونم درست کنم باید با کی بخورم ؟ چون مامان رژیمه ...بابا دیابتش زده بالا ...رضا هم دارچین دوست نداره ...
به فنا رفته منم ![]()
سینک سفیده شما هر بار - تاکید می کنم هربار چای بشوری توش باید بعدش دامستوس بزنی ...یعنی مورد داشتیم تو این هفته تا ته قوری رو خوردم که ته مانده ی چایی نریزم و باز نشده ...یعنی روزی یک بار قشنگ می خواهد ...تازه هنوز ماکارانی ابکش نکردم ببنیم اون چی میشه !
سرامیک های دستشویی طوسی با رگه های نارنجی طور و کهنه کاری شده هست ...هر قدر بشوری ...تاکید می کنم هر قدر ....یعنی الان نیم ساعت رضا با دمستوس می شست و بعد من رفتم با جرمگیر شستم ...همچنان انگار این عزیزان دل رنگ شست و شو رو ندیدن و شما ببینی می گی کاش خانم خونه یه فکر به حال تمیزی خونه اش کنه !در این حد ...
کلاااااااااااااااااا در انتخاب های جذابم به باد فنا رفتم .
دیگه لازم نیست از رویه کابینت سفید و کابینت هایگلس براتون روضه بخوانم ![]()
اینو دیشب نوشتم و بعد ...دم صبح حس کردم یکی داره خفه ام میکنه ...بیدار شدم و دیدم نفس نیست ...ندارم ...مدتها بود ...تاکید می کنم مدتها بود به این حد خفگی نرسیده بودم ...الانم از صبح اینقدر اسپری زدم که سابقه نداره اما بی فایده است ...
دیگه صبح کمد دیواری رو سامان دادم و باب میلم چیدم - کمد لباس ها رو هم بلاخره مرتبش کردم ...یه کشوی کامل خالی گذاشتم برای لباس های زمستونی ...یه کشو ی کوچکتر دیگه هم خالی مانده که زمستون شالگردن هام رو بچینم .
الان دیدم رویه کابینت ها خش های ریز افتاده ...یکم اعصابم خط خطی شد ...بعد گفتم بی خیال بابا - گور باباش - باید سنگ میزدیم یا رویه مات خودت رویه گلس انتخاب کردی ...کابینت ها هم توی همین هفته نیاز داره حتما دستمال کشیده بشه ...نهارم ندارم ...حالا الان یه چایی خوردم برم سراغ اشپزخونه ...نهار رو بگذارم بعد یه جارو برقی و گرد گیری ...عصر هم باید بریم خونه ی مامانم وسایل انها که اینجاست رو ببریم ...هفته ی دیگه هم باید مامانم و نهار دعوت کنم .امروز هم میشه هاااا ولی یکم بی برنامه است ...شاید هم یکم خونه رو مرتب کردم بعدش زنگ زدم بیان ...یکم هم کار برای مدرسه هست ...
اهااا حالا می خواهم همه ی نفس تنگیم رو بندازم گردن دامستوس
خوب همه ی اینها استرس های ریز ریز هست دیگه ...الان حس میکنم یه بخش از وجودم ارام شده که کمد لباسا مرتبه !
بلاخره رفتیم فروشگاه ...امروز واقعا از قیمت ها شوکه شدم بخصوص مواد پروتینی ...یعنی ...فاک ...باورم نمیشه اینو می نویسم اما چند قلم از خریدها رو برگردانندم چون طبق محاسباتم خریدها داشت از بودجه اش بیشتر میشد و در نهایت هم شد ...
متاسفانه برای سال تحصیلی باید غذاهای ساده پیدا کنم که زود اماده بشه چون یک می رسم خونه و چهار رضا می اید ...یعنی می رسم می رم رو دور تند ...بعد ادم که خسته باشه کار کردنش کشدار تر میشه ...برای همین کلی گوشت چرخکرده خریدم ...
دیگه رفقا بعد از شش سال زندگی برای اولین بار کلا کنار کشیدم رضا خرید کرد ...یعنی خریدهام رو انهایی که میخواستم کردم اما صف گوشت وایستادن اینکه چقدر از گوشت خورشتی بشه و چقدر چرخکرده حتی چیدن خریدن ها توی کیسه رو گذاشتم به عهده ی مرد خونه و باید بگم ای چسبید که نگوووو ! چیه من همیشه بار زندگی رو روی دوشم می گیرم ؟
برای خودم هم یه ظرف قفلی - سیب زمینی نیمه اماده - کرم دست خریدم ...
امدیم خونه هم نگفتم الان یه غذای خوشمزه می پزم ...دیروز مرغ بریانی خریده بودیم ...کم بود اما ....کنارش سیب زمینی نیمه اماده گذاشتم ...خریدها رو هم مرتب کردم یکم خونه الان تمیزکاری میخواهد اما فعلا یه چای بخورم یکم دوستانم رو بخوانم بعد میرم مرتب میکنم ...
راستی تو فروشگاه دوتا پسر بودند عین کامران هومن ...یعنی خودشون هاااااا- یکی شون موهای بلند بسته بود تا کمرش انقدر که من فکر کردم اول دختره بعد دیدم نه باقی ابشن های زنانه خیلی فلت هستن
اون یکی هم موهای کوتاه ...دقیقا مثل هومن چونه اش شکاف داشت ...عاقا ...خیلی کیوت بودند ...خیلی هااااا -
دیشب به رضا گفتم من یه ارام بخش میخورم می خوابم واقعا به خواب طولانی نیاز دارم تو هم توی هال بخواب .
گفت نه دفعه ی قبل که خوردی واقعا ترسناک شده بودی ...منگ بودی ...نه نخور من صدا نمی دهم ...
گفتم باشه .
حوالی یازده بود خوابیدم ...
اقایی که گفته بود صدا نمی ده ...
ساعت دوازده مرغ و پلو گرم کرد ...با صدای تلق و تلوق ...
ساعت دو امد کنار بخوابه موهام رو بالشتش بود یادش رفت برداره موهام رو کشید ...جیغم در امد ...
ساعت شش صبح رفت دستشویی ...در دستشویی روغن می خواهد و جیر جیر میکنه ...
ساعت هفت صبح فهمید دوست داره زنش رو بغل بگیره و بخوابه ...
ساعت هشت صبح دید زنش محلش نمی ده فیلم دانلود کرد ...نشست تو تخت با هدفون دید ...
ساعت نه با قهقه اش بیدار شدم ...
ساعت ده گفت کی صبحونه می خواهد ...
فقط اینکه چطور مادرش هنوز همچین پسری داره و زنده است رو نمیدونم ...
خوابیدم روی تخت ...اتاق تاریکه ...لب تابم روی پاهام هست ...نور چراغ پنکه توی تاریکی شبیه یه خاطره از بچگیم هست ...توی خونه ی پدر بزرگم ...چون خونه رو توی ارتفاغ تپه مانند هست ...وقتی کف اتاق شب بخوابی از پشت شیشه ی قدی ایوان ... بین درخت های سرو و بوته های زالزالک یه سری نور سوسو زن پیداست که چراغ های روستای بغلی هست ...تو شب میشه انها رو دید ...خیلی قشنگ اند ...
بچه که بودم عادت داشتم هروقت انجا خوابیدم به نورها زل بزن و بخوابم ....
الان این نور قرمز ...
بچگی به پلک بر هم زدنی گذشت ...
توی محوطه ی باغ پدربزرگ یه جغد قهوه ای زندگی میکنه اگر حوالی ساعت سه و چهار بیدار بشی و بری توی ایوان میتوانی صداش رو بشنوی و باید بگم صداش قشنگ ترین صدایی که تا حالا شنیدم ...بخصوص وقتی با صدای اب جوب یکی میشه ...
دلم برای گذشته تنگ شده کاش ادم می توانست برگرده به بچگی و فقط یه شب دیگه رو اون طوری بگذرونه ...
یک مدتی پیش خواندم ادما الان دو دسته شدن یه عده منتظر باربی اند یه عده منتظر اوپنهایمر ...
عارض خدمتون من انتخاب اولم دیدن باربی بود و باید بگم بهترین انتخاب امروزم بود
واقعا باحال بود و خوشحالم که روحیه ام هنوز این حد زرق و برق رو دوست داره ![]()
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
من کیستم از خویش به تنگ آمده ای
دیوانه با خرد به جنگ آمده ای
دوشینه به کوی یار از رشکم کشت
نالیدن پای دل به سنگ آمده ای
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
من کیستم از خویش به تنگ آمده ای
دیوانه با خرد به جنگ آمده ای
دوشینه به کوی یار از رشکم کشت
نالیدن پای دل به سنگ آمده ای
+یه بخش از من هنوز تو دنیایی که تو رو داشت گیر کرده انگار یه پژواک از تمام دوست داشتن تو هنوز در دنیای من مانده که گاهی واقعا فراموش میکنم یه 32 ساله ام و میشم یه 18 ساله که از تمام دنیا می دونست تو هستی که خیلی دوستش داری ...
+امروز همکارم می گفت واقعا نمی خواهید هیچ وقت بچه دار بشید ؟ گفتم اره مگه اینکه طبیعت با ما شوخیش بگیره
بعد سعی کردم به دروغم نخندم ...من و رضا اینقدر بچه دوست داشتیم و داریم که روزی که می خواستیم لباس عروس بخریم ...رضا گفت بخریمش که یه روز دخترمون هم با این لباس بتوانه عکس بگیره ...در این حد ...یه دختر می خواهیم ...
من سعی میکنم هر ظرفی که موقعه اشپزی کثیف میشه رو قبل از غذا بشورم ...کلا هم دو نفر ادم هستیم ...تجملاتم ندارم ...دیزاین هم ندارم ...این همه ظرف از کجا می اید ؟ نه واقعا سوالم اینکه از کجا می اید ؟![]()
رضا به اینکه من دایما دیگه دارم تی شرت هاش رو می پوشم اعتراض داره امروز بهش گفتم اینکه ناراحتی نداره تو هم برو کراپ های منو بپوش ...والا لباس جسم بی جان هست نباید بهش جنسیت داد ...تمدن جدید ...عصر اکواریوس ![]()
رفتم مدرسه و برگشتم ...هوا دوباره گرم و جهنمی شده ...برای نهار مرغ مزه دار کردم سرخ کنم با برنج بخوریم ...رضا زنگ زد ...تا اینجا گفت قضیه کنسله ...امیداورم همین طور بشه ...پست قبلی رو ثبت موقت زدم ...مرسی از نظرات خوبتون ...
احساس میکنم مریض شدم ...
هفت و ده دقیقه بیدار شدم ...این ساعت برای بیداری در فصل مدارس هم زوده ...اما من بیدارم ...تخت و مرتب کردم ...چای دم کردم ...لباس های شسته شده رو جمع کردم ...توی سوشیال مدیا گشتم ...الانم گرسنه هستم و منتظرم چای دم بکشه با بیسکویت نوش جان کنم ...
+صفحه ی اینستاگرام شخصیم با تمام پیچ هایی که وایب های خوب دارند بهترین پناهگاه دنیا برای من هست ...دیشب خسته بودم روی تخت ولو شدم و کلی وایب قشنگ دیدم ...جون به جونام اضافه شد ...هرچند صبح با کابوس بیدار شدم ...وسوسه شدم شب ها ارام بخش بخورم که کابوس نبینم ...
+در دوره نور درمانی هستم ...اجازه نفوذ نور رو به خانه دادم و خوب باید اعتراف کنم حس زندگی داره فقط اگر شقیقه هام نکوبه ...خدا گِل منه از غار برداشته ...باید مهاجرت کنم به کشوری که خورشید نداره فکر کنم یک نقطه توی قطب این مدلی هست ...
+پریشب که خیلی درد داشتم یه دوش گرفتم و بعد اولین تی شرتی که دستم امد رو پوشیدم و لباس برای رضا بود ...
امد گفت این لباس منه ...
گفتم وقتی درد دارم لباس تو رو می پوشم احساس ارامش میکنم ...انگار یکی رو برای دوست داشتن دارم ....
یه لبخند نشست روی لبش و چنان قند تو دلش اب شد که حس کردم جمله های قشنگ چه ایرادی دارند که از هم دریغشون می کنیم ...
+دیروز هم که از مدرسه امدم روی ناخن های کوتاهم لاک خاکستری مایل به بنفش تیره زدم ...یه دستبند مهره ای هم دارم و باز همون تی شرت رو پوشیدم تی شرت سدری رنگ هست شبیه تین ایجر های عصیانگر شدم ... برای موهام هم برنامه دارم حس میکنم لازم دارم یه مدت هم با موی کوتاه باشم هرچند بعدش افسردگی بگیرم ...موهای مشکیم قشنگ هستند ...به صورتم میایند ...
من شهامت دل کندن ندارم ...موهام و بلند کردن انها اولین قدم برای خانم شدنم بود ...اولین قدم برای استقلال شاید برای همین اینقدر دوستشون دارم ...
+قول میدهم یک روز تا پایان سال یه گراتن چرب و چیلی و یک لازانیای معرکه خودم رو مهمون کنم ... اگر بشه یک روز هم پیراشکی می پزم ...عکس از اولین غذایی که توی خونه پخته بودم گرفتم میخواستم بگذارم اینجا گفتم الان می گید اینم چیزیه که عکس ازش بگیری ...غذام یه سیب زمینی و پنیر ساده بود ... اما بعد از چندین هفته اشپزی کردن به خودم خیلی چسبید .
دیروز عصر دوستم زنگ زد بریم بیرون منم اینقدر خسته بودم که حد نداشت اما چون این بدن یک امانت یک باره است و من نمیخواهم روزی که رفت زیر خاک اسراف کنم برای همین گفتم اره بیا بریم !
رفتیم خیلی هم خوش گذشت ...بستنی هم خوردیم و تعریف کردیم ...عکس های خونه رو دید و کلی ذوق کرد قرار شد یه روز بیاد ببینه ...اون گفت کلی تغییر کرده ...البته ما با هم یک بار یه روفرشی خریدیم که الان خیلی به اشپزخانه می اید قرار شد اون رو بندازم چون فرش اشپزخانه اصلا به فضاش نمی اید .
شب دیدم 13 هزار قدم راه رفتم و برای همینه که پاهام داره از درد می ترکه ...به رضا گفتم من هنوز یه روزم اون مدلی که دلم میخواست استراحت نکردم و تابستون فقط سه هفته اش مانده ...
امروز قرار شد دیگه به سبک خودم فقط استراحت کنم ...نهار و شام هم دارم ...دیشبم باقی خرید ها رو کردم ماند سیب زمینی و پیاز که سنگینه و رضا امروز بخره البته باید فردا بریم فروشگاه که من خرید گوشت کنم چون دیگه هیچی نداریم ...واقعا نداریم ...
الانم چای دم کردم اماااااااااااا شیرکاکایو هم داریم ...می شه با پنکیک خورد و میشه هم تنبل بود و کیک درست نکرد و با کلوچه ی اماده خورد ....در هر صورت امروز ابشن هام برای صبحانه خوب و قانع کننده هستن ![]()
از دیشب دو تا چیز رو یادم می اید یکی اینکه مسکن که عمل کرد یه خلسه ی خوب
از عدم درد داشتم و دومی اینکه رضا داشت لباس هام رو کم می کرد چون تب ام شدید شده بود و خودم متوجه نشده بودم ...باز صبح اصلا خبری از اون شب و حال عجیبم نبود ...
امروز رفتم مدرسه جلسه برای اولیا ...بعد هم خرید کردم ...فعلا فقط صیفی جات به اضافه سبزی خوردن ...عاقا تابستون تموم شد ما یک سبزی خوردنمون نشد !امدم خونه دیدم از عرق و خون در حال مرگم ...یه دوش گرفتم و استارت زدم ...ظرف های شسته رو جمع کردم ...تخت رو مرتب کردم ....پرده ها رو توی جای خودشون گذاشتم ...جارو برقی زدم ...دور خونه رو مرتب کردم ...الانم مقدمات نهار رو اماده کردم و یه چایی دم کردم با نون خرمایی بخورم بعد یک ساعت دیگه سبزی رو پاک کنم و بشورم برای نهار ...
+پرده ی اشپزخونه خوب وا نمی ایستد
چه کلمه ای شد ...وا ...نمی ...ایستد ...در کل همین که گفتم و این همین روی اعصابم رفته عجیب ...
+مدرسه تصمیم داره کولر گازی بخره برای اینکه اولیا توجیح بشوند ما امروز در یک کلاس گرم و بدون تهویه اجرا داشتیم ![]()
+لباسا هنوز منتظر من هستند و منم برای اینکه یادم بره هستن با همون سبد گذاشتمشون داخل کمد حالا چه با نظم و ترتیب داخل کشو باشند چه داخل سبد توی کمد نه والا ...
سوال من اینکه خود این چش بادومی ها هر دو هفته طبقه های یخچال رو میشورند که ما این زبون بسته ها رو میشوریم؟
پیش بند نبستم... کلی طبقه یخچال و فریزر رو شستم الان کولر خاموش پتو دور کمرم دارم به کدین التماس می کنم اثر کنه.... بچه مچه که نمی اید توش بکنم بندازمش ور سگا که این طوری هر ماه روانم رو نابود میکنه..
لباسا هنوز در سبد منتظر من هستن 😢
من چنان با عمه هام به زبان محلی قشنگ حرف میزنم که میانش چهار بار قربون صدقه ام میشن که تو تهران بزرگ شدم و این طوری به اصالت پدری پایبندم .
درد داشتم اما با عمه جانم حرف زدم روزم قشنگ شد ...لباسا هنوز منتظر یک ساعت وقت از سمت من هستند ...تا امدن رضا لباس های اونو مرتب میکنم ...بعد هم برای خودم رو ...اگر بتوانم قفسه های یخچال رو بشورم عالی میشه ...نمی خواهم امروز خیلی به خودم سخت بگیرم ...
برای نهار قرمه سبزی پختم و نون یوفکا گذاشتم که ته دیگ براش درست کنم با سالاد شیرازی و فقط امیدوارم کم کم حالت تهوع و بدن دردم کمرنگ بشه ...خیلی ضعیف شدم ...دلم یه پیاده روی خوب میخواهد ...شاید عصر رفتم یه چرخی زدم ...
درباره من
أَعْطَیْتُکَ کَلِمَتَیْنِ مِنْ خَزَائِنِ عَرْشِی لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا مَنْجَى مِنْکَ إِلَّا إِلَیْک.................................
رفقا رمز فقط به خانم ها و عزیزانی که وبلاگ دارند داده میشود حالا نه اینکه چیز خیلی مهمی می نویسم نه اصلا ...فقط گاهی ادم نیاز داره با هم جنس خودش درد و دل کنه .
تو کتاب "نباید میماندیم"
معین دهاز یه جا خیلی درست میگه:
"در زندگیم سختیهایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم.
حتى بعدها، باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم.
انسان خودش را نمیشناسد،
خصوصا قدرتهایش را"








