روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

کاپشن

میگما دلیل زندگی من

قبلا از تو زندگیم واقعا خورشید نداشت .

بلاخره برای این دختر گل و گلاب کاپشن خریدم البته اینترنتی خریدم و قیمت مناسب با ارسالش 800 و خردی شد ...چون فقط چندماه به کارش می اید :) مبارکش باشه ان شا الله از سایتی خریدم که قبلا برایش پیراهن خریده بودم الانم میخواستم پیراهن بخرم اما یک اینکه مامان ها هرچی پیراهن یلدایی بود رو خریده بودن و دو اینکه فعلا پولش موجود نبود . حالا اول تن نازنینش رو گرم نگه دارم برای تولدش یه پیراهن قهوه ای داره میتوانه بپوشه .

عکس های 9 ماهگیش رو هم درست کردم و خیلی راضی ام ...الان فقط سه ماهگی و دو ماهگی و ده ماهگی مانده که سر حوصله درست میکنم .

اینم عکس کاپشن اش جالبه سال پیش من میخواستم اینو بخرم اما جاش برایش از قشم سفارش دادم انگار قسمتش شد امسال بپوشه و اینکه سال پیش هم همین قیمت بود در حقیقت من با قیمت سال قبل خریدم .

عکس مال خود سایتش هست ...همین امروز سفارش دادم رسید نظرم رو میگم امیدوارم صورتیش به گلبهی بخوره که به کلاهش بیاد اینکه هوف ...پولی که گذاشته بودم برای خودم هودی بخرم رفت ...اما ...الان خوشحال تر نیستم اما میدونم این واجبتر بود ...خداوندا از اسمان ها و از زمین ها برایم پول فراوان برسان !

دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۴ ۳:۴۸ ب.ظ ...

نی نی متمرکز .

شنیدید این مشنگا تو اینستا می نویسند تا به این حد از صبوری نرسیدی بچه دار نشو بعدمثلا بچهه با پوشک وا رفته و صورتی که معلومه میدونه داره خطا میکنه اما رفته یه قوطی رب رو زده به در یخچال و فرش وکابینت و اینها مامانه هم ذوققققققققققققققق ....

اینها همه شر ور هست که به شما حس ناکافی بودن رو بده چون هیچ ادمی در این مرحله نه صبوره و نه بی خیال .... جاش که باشه خودت میدونی الان صبر لازمه و باید سکوت کنی ...کجا ؟ جایی که بچه حتی به غلط داره یه کاری رو با تمرکز انجام میده و شما می بینی داره یه مهارت کسب میکنه چون سه حس باید توی بچه از یک تا سه سالگی تقویت بشه . تمرکز و مهارت کلامی و اعتماد به نفس .

تمرکز خیلی خیلی مهمه ...

+ امشب برای اولین بار هانا جونم با قصه خوابید ...قصه ام داستان دختری که از ماه امد بود ...نمیدونم چرا بین صدها قصه ی تو ذهنم این بود که شد اولین قصه ی دخترم .

+کابینت اب می داد ...داشتم ظرف می شستم ...رضا داشت به هانا شام می داد ...صداش زدم ...ظرف غذا رو گذاشته بود جلو ی هانا امده بود ...وقتی من برگشتم توی هال دیدم هانا رو نمیشه از برنج ها و برنج ها رو از هانا تشخیص داد اما توی اون لحظه بدون اینکه حتی بگم هانا جون چرا ...فقط نشستم و دیدم یکم غذا هنوز کف بشقابش مانده انها رو یه ذره یه ذره دادم خورد و شد تنها وعده ی غذای امروزش ...یعنی امروز از ساعت هشت صبح که با کابوس بیدار شد و نیم ساعت هق هق میکرد تا نه و نیم شب که بخوابه خیلی اذیت شد طفلک ...اشتها نداشت و با مسکن یکم درد دندانش رو تحمل کرد بیشتر روز رو نوبتی بردیمش بیرون از خانه ...نمی دونم این پروژه ی دندان کی و کجا تموم میشه ...اما وقتی داشت با تمرکز بالا دونه های برنج رو می ریخت توی ظرف اسباب بازی هاش دیدم چقدر مثال بالا برام صادقه این یه برش از صبر نیست که ادم باید داشته باشه یا اینکه بچه خودش بدونه خطاست و مرتکب بشه این یه تجربه ی جدید براش بود که کمک کرد غذا بخوره و در یک روز سخت دست کم از یه چیزی لذت ببره

+خدایا تو رو بخاطر تمام مهربونیت شکر .

یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۴ ۱۰:۲ ب.ظ ...

برش شبانه

تو کتاب "نباید می‌ماندیم"
معین دهاز یه جا خیلی درست میگه:
"در زندگیم سختی‌هایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم.
حتى بعدها، باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم.
انسان خودش را نمی‌شناسد،
خصوصا قدرتهایش را"

404 عزیزم نظرت چیه تموم بشی ؟

شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ ۹:۵۱ ب.ظ ...

چندتا اپیزود از من

+برای نهار امروز میخواهم یه حرکت خلاقانه بزنم فقط امیدوارم بعدش رضا نون و ماست جای نهار نخوره .

برای خودمون می خواهم هویچ و سیب زمینی و گوشت چرخ کرده و پیاز رو با کمی ادویه پلویی مخلوط کنم و با برنج ابکشی و ته دیگ بگذارم دم بکشه .

با ماست و سبزی خوردن .

شاید هم یه پارچ شربت ابلیمو توی این هوای نیمه ابری -

تا حالا درستش نکردم اما یه حسی به من میگه خوشمزه میشه . البته توی اینستا دیدم اما نمیدونم اسمی داشت یا نه .

نظرتونه ؟ درست کنم خوشمزه میشه -

+من و رضا چند روز هست میگیم 23 ام چی بود ؟ یه کاری داشتیم توی این تاریخ و صبح فهمیدیدم اکنت جمنای مون انقضا شده و 23 ام تاریخ تمدیدش بود ...زیبا نیست ایا ؟ زن و شوهر ماهی گلی هستیم .

+ابرها رو دارند بار ور میکنند ...بشه یا نشه اش مهم نیست ...اما من دوس دارم اولین واکنش هانا رو ببینم ...چون روزی که رفتم بتای سوم رو دادم و یه عدد گردن کلفت 23000 رو دیدم دستم رو گرفتم زیر قطره های بارون رو کردم به رضا و گفتم داریم مامان و بابا میشیم و بعد بارون شدید شد و قطره های بارون مثل بوسه روی گونه ام نشست انگار کایینات می گفت ...جای تمام اشک هات ...حالا من بوسمت ...

توی یه خیابان بهاری و بارونی درست سر اذان مغرب ...

+یه چیز همچنان توی شکمم حرکت میکنه فقط یکم بالاتر از جایی که باید برای همین نمی رم تست حاملگی بگذارم ...متاسفم کوچولو اگر تو هستی و من هنوز نمی خواهم قبولت کنم ...ولی از ته قلبم امیدوارم نباشی ...

+چند روی پیش رفتم قصابی ، بابام گوشت خریده بود اما چون بعد از تصادفش هنوز با واکر میره نمی توانست بیاره من براش اوردم انجا قلم دیدم و گفتم برای هانا بخرم بعد گفتم فعلا نه باشه ماه بعد این ماه دستم باز نیست ماه بعد توی اولین الویت براش میخرم...روم هم نشد تحت هیچ شرایطی مثلا به بابام بگم برای هانا هم قلم بخر و ...همه چیز فقط و فقط از دلم گذشت ...دیروز خواهرم امد با یک ظرف خیلی خیلی بزرگ از قلم گاو که برای هانا عصاره کرده بود ...ای خدایی که دل بنده هات رو می بینی ...دوست دارم ...شکرت میکنم نه برای نعمت ها بلکه برای اینکه می دونم دلم رو می بینی و خیالم راحته که هستی ...خدایا مراقبم باش و نگذار چیز از دلم بگذره که به صلاحم نیست ...

شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۲۰ ق.ظ ...

روز تعطیل

اگر یه روز به شما گفتن بین سرطان و ازدواج یکی رو انتخاب کنی اصلا از اسمش نترس با شیمی درمانی درست میشه ...

😁

جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴ ۹:۵۱ ب.ظ ...

گذشته ...

آهنگ محسن یگانه درکم کن

امشب داشتم توی قایل هام می چرخیدم رسیدم به این اهنگ ...ای خدا قشنگ منو بردی به پاییزی که دانشجو بودم و شبها از دانشگاه بر میگشتم و توی مسیر محسن یگانه و سینا حجازی گوش میدادم ...

حالا توی یه روزگار دیگه ...توی یک جهان دیگه ...نصفه شب از تایم ازادم دارم استفاده میکنم تا یکم بنویسم و بخوانم و به روزگاری فکر کنم که قلبم پر از عشق بود ...پر از بیم و امید ...پر از شور ادامه دادن ...

اخ چقدر اون دوران جهنمی رو دوست دارم ...الان که نگاه میکنم خیلی اون دختر عاشق موسیقی و بارون از من دوره اما ...من خیلی دوستش دارم و خیلی برایش احترام قایلم ...

و ازش متشکرم که اون روزها رو گذراند اما هوف بگذره این پاییز لعنتی ...دلم پوکید .

پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۵۲ ب.ظ ...

نی نی

امروز مامان تایم هست ...

خدا نصیبتون کنه اما نه مثل من ...در کل من همین رو هم غنیمت میدونم هرچند از ساعت ده که هانا رو دادم به رضا دوبار شیر دادم و دوبار پوشک عوض کردم یه میان وعده دادم و یه بار نهار که براش برنج رو تازه گذاشتم و یه نیم ساعتی با هانا بازی کردم که رضا یه تلفن مهم رو جواب بده و حدود یک ساعت و نیمش رو خواب بود ...الانم رضا گفت برام یه لیوان اب و یه صندلی بیار بگذارم تو اتاق هانا هواش رو بگیرم

اعتراض کردم این چه مامان تایمی هست کاملا حق به جانب گفت من دارم به پادشاه اعظم می رسم ! پس هرچی میگم گوش بده

هوففففففففففففف گویا براش صندلی و اب و نارنگی بردم ...

بعد دیدم خلاقیت توی دست ادم های تنبله ...هانا رو گذاشته توی تختش و استیکر زده به دیوار بکنه و تمام این شد نگهداری از بچه بعد تمام بازی های من یک ساعت بعدش تمیز کاری داره مثلا با ماکارانی پخته بازی میکنیم ...برنج و گردو و پوفک هندی خام رو قاطی میکنیم ...

کلا من خیلی بیچاره شدم ازدستش ...

بعد قشنگی دنیا اینکه یکی که ذاتا خودش نی نی هست ...به ما می گه نی نی ...قشنگ تراینکه میگه نی نی ...نه نه نه ...

یعنی به من نگو نه انجام نده ...اصلا تو کی هستی !

حالا قشنگ ترتر تر ش چی میشه ؟

اینکه مثلا تا ارنج دستش رو کرده توی بسته ی خامه و بعد خیلی جدی رو به من انگشتش رو تاب میده و رو به من میگه نی نی ...نه نه نه -

الانم رسما اعلام کردم که میخواهم برم توی خیابان برای خودم بچرخم ...رضا گفت هانا رو هم اماده کن منم بچه رو ببرم پارک ...گفتم سمت من نمی اییدد هااااا من دلم میخواهد تنها باشم ....رضا هم میگه اگر با فاصله یک متر از تو راه بیاییم هیچ ربطی به تو نداره خیابون رو که نخریدی !

اما هیچ کدام به اندازه ی حسی که اخیرا دارم مهم نیست ...در حالی که پریود میشم و وزن هم کم کردم اما حقیقتا حس تکون خوردن توی شکمم دارم قسم میخورم الان که نارنگی خوردم مثل وقتایی که هانا توی شکمم بود یه چیزی توی شکمم از زیر نافم حرکت کرد !ان شا الله که توهم زدم ...یعنی ترجیحم اینکه سلامت عقلیم رو از دست داده باشم تا دوباره حامله باشم !

پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴ ۲:۲۲ ب.ظ ...

یه روز معمولی

دیروز خونه رو حسابی تمیز کردم . تک تک کابینت ها رو با نظم چیدم و یخچال رو خالی و مرتب کردم و نهار گوجه بادمجون که عاشقشم گذاشتم و برای امروز هم اضافه امد که رضا امد بخوره و لباس ها رو شستم و تا زدم و لباس های هانا رو شستم و چیدم توی کشو هاش و جارو برقی و گردگیری و طی کشیدن و دستمال کشیدن و ضد عفونی کردن سینک و رویه کابینت و گاز و لباس شویی و کلا همه چیز رو اوکی کردم .

امروز هم صبح که بیدار شدم یه فرنی موزی برای خودم و هانا درست کردم و بعد رفتم سراغ فریزر و یه سر و سامان دلچسبی دادم و فهمیدم این ماه نیازی به خرید مرغ و پوشک هانا نیست و شاید بشه پولش رو داد اجیل چهار مغز برای گل دخترم که میان وعده برایش پودر کنم و با تیکه های موز یا خرما بخوره .

اینو دیشب به رضا گفتم که از چند ماه پیش هر ماه یه بسته پوشک اضافه خریدم و این ماه پول پوشک رو می دهیم برای هانا اجیل چهار مغز برگشت و به یه اندوهی گفت نمیشد برای خودمون هم یه مدلی اینده نگری میکردی خودمون هم میان وعده اجیل بخوریم !؟

گفتم با عدم اعمال دکترات بعد از چندین ماه خیر جناب دکتر شما نهایت نون و رب دارید که میان وعده بخورید اوج سخاوتم هم نارنگی هست ... اما گل دختری انبه فریزری و اجیل و خرمای تازه و همه چیز های که بدن نازنینش نیاز داره رو داره چون مادری مثل من داره !

ولی خوب امروز که دیدم بسته های مرغ احتمالا ماه اینده رو پوشش بده شاید بشه یکم تخمه هم برای جناب دکتر خرید ...

بی صبرانه منتظرم دی ماه برسه و این گل دختر مجاز به خوردن ماهی بشه و ماهی باز بیاد توی چرخه ی غذای خانواده من سر هانا حامله بودم هر هفته سنگ هم از اسمون می بارید یه وعده ماهی می خوردم که امگا3 به جنینم برسونم و خیلی هم دوست داشتم حالا دوست دارم زودتر این خوراک رو وارد چرخه ی غذایی هانا بکنم ...البته با ترس و لرز شیر توی فرنی و سفیده تخم مرغ و بسیار با احتیاط تر در حد یه قاشق چای خوری غذایی که گوجه داره رو امتحان کردم ...تا اینجا هانا به دارچین واکنش داره ...ان شا الله که زمینه ی الرژی منو نداشته باشه ...چون من 13 سالم بود که رفتم تست الرژِی دادم و تقریبا تمامممم محل های تزریق الرژن روم کرد و امد بالا در حدی که درجا به من یه امپول ضد حساسیت زدن ...و من زندگی جهنم واری رو تا حدود 24 سالگی داشتم ...و یه ماده ی غذایی الان امن بود و میشد خورد مثلا پسته ی تازه ...این هفته می خوردم اما هفته ی بعد واکنش میدادم و تنگی نفس میگرفتم و پدرم در می امد ...

برای همین الرژن ها رو خیلی با احتیاط نزدیک هانامیکنم توی بارداری هم خیلی مراقب بودم مثلا تو کل بارداریم بادام زمینی و بادمجون لب نزدیم !

الانم منتظرم خانم گل بیدار بشه و بلال اب پز بخوریم و بعد یه شیر هانا بخوره تا من برایش یه نهار بپزم تازه تازه بدهم نوش جانش کنه .

چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ۱۲:۲۷ ب.ظ ...

این ظرف هایی هست که از دی جی کالا خریدم 20 تا رو خریدم 300 تومن - 4تا رو دادم به مامانم حق هانا داری :) و باقی رو توی فریزر چیدم احتمالا ماه اینده 10 تا اما سایز 1000 سی سی سفارش بدهم برای سامان دهی کابینت ادویه ها الان اینها خیلی توی نظم فریزر موثر تر بود .

چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۴۱ ق.ظ ...

موسیقی

فکرکنم هفته 28 این طورها بود که دکتر سونوگرافیست پروپ اش رو که گذاشت روی شکمم گفت نگاه کن چطور با دست هاش پیانو میزنه ! و من به حرکت دست های هانا نگاه کردم

ارام و صبور توی اون دنیای خاص خودش تاب می خورد ...

بعد بعد تولدش یه ریمکس از برترین پیانونوازی های دنیا رو دانلود کردم و هربار نوزاد بود شیر می خورد براش می گذاشتم و عملا جای هر اهنگی صدای پیانو توی خونه ی ماست ...

چند روز پیش داشتیم قلعه ی هاول رو می‌دیدم یه دفعه هانا برگشت گفت هااا

بله بله آهنگ رو شناخت منم رو ابرا

یعنی خدا شاهده هر بار آشپز خونه به فنا رفته ام رو می‌شورم که تقریبا روزی شش بار هست و هانا رو از سر تا پا می‌شورم و دونه دونه برنج از موهاش میکنم میگم ان شالله که بی ال دبلیو یه حقه نیست و یه روانی مادر آزار ترندش نکرده و اعصاب به فنا رفته ی امروزم یعنی قراره یه روز مثل آدم غذا بخوره و دست ورزی عالیه برایش و این حرفها ...

دیگه موسیقی رو که گفت هاااا گفتم خوب به فال نیک می گیرم 😁

راستی گفتم از گنجه دی جی خرید کردم ؟تجربه خوبی بود باز هم انجام ش میدهم اما ظرف هام فاجعه بودن

شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴ ۹:۱۰ ب.ظ ...

روز کشدار

از اون روزها بود که خیلی خیلی زود شروع شد ...یعنی اینطوری بگم نیمه شب بسیار سختی رو داشتیم ...هانا بیدار شد و تقریبا دو ساعت بیدار بود و گریه میکرد میخواست بخوابه درد داشت تا مسکن اثر کنه طول کشید ...بعد قرار بود هم بانک بریم و هم پست و هم تربار و هم بریم به خواهرشوهرم سربزنیم و هم بخشی از خونه تکونی رو داشته باشیم اما خوب نشد به همه اش برسیم ...مثلا بانک رو نرفتیم و بسته ام رو نرفتیم بگیرم اما عوض یه مهمونی خوب رفتیم خونه ی خواهرشوهرم و جاری خانم هم امد واقعا خوش گذشت و تعریف کردیم و من ایده ی رستوران برای تولد هانا رو مطرح کردم و خواهرشوهرم خیلی استقبال کرد و من الان به رضا گفتم مهم نیست هزینه اش چقدر هست ما که هیچ مراسمی رو برای خودمون نمی گیریم و رستوران و کافه و تفریح خاصی هم که می ریم پس هر سال عمری باشه باید برای دخترمون تولد خوب بگیریم کل خانواده ها مون هم با هم جمع کنیم 15 نفر هستیم -

بعد که برگشتیم من خریدهای تربار رو مرتب کردم ذرت خریده بودم دون کردم که با وجود هانا مثل خودکشی با تیغ کند بود اینقدر که مامانم گفت توروخدا جمعش کن من برات دون میکنم دیگه ایستادم روی کابینت اشپزخانه دون کردم و بعد کرفس خریدم خرد کردم و خرما هم خریده بودیم با شاخه بود انها رو هم دون کردم و شستم و رضا استراحت کرد بعد از اون امدیم خونه یه کوووووووووووووووووووووووووووووه بزرگ لباس رو دادم رضا تا کرد و خودم هم رو تختی هانا رو شستم و اتاقش رو مرتب کردم و کمد دیواری رو هم چهارشنبه چیده بودم و تقریبا اتاق هانا و اتاق خودمون اوکی شد حالا فردا اشپزخونه رو تمیز کنم و خیلی ریز و مجلسی خونه تکونی که لازم بود رو پرونده اش رو ببندم .

پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۱۲ ب.ظ ...

روزی

امروز صبح بیدار شدم و گفتم نهار چی باشه ؟ به این نتیجه رسیدم که هانا نهار داره پس ما ماکارونی بخوریم ...گوشت گذاشتم بیرون اما ساعت یک عصر وقتی از چیدن کمد دیواری خسته شده بودم امدم و نهار هانا رو دادم که گوشت و لپه بود و برای خودم هم سوسیس سرخ کردم و رضا هم گفتم باقی مانده ی قیمه ی دیروز رو بخوره ...

چون عصر می خواستیم بریم بیرون من این بار خریدهای دی جی کالام رو زده بودم از گنجه بگیرم که اشتباه مهلکی بود ...گفتم سر راه گنجه ام غذافروشی زیاده و من خیلی فلافل دوست دارم یه ساندویچ می خرم ...از شانس جذاب من فلافل فروشی جمع کرده بود و گنجه بسته بود ...برگشتیم توی راه گفتم بریم خونه برای اخر شب کباب ترکی بگیریم ...رضا هم گفت باشه ...هانا رو بردم خونه ی مامانم بعد گفتم نه کباب ترکی باشه هفته ی دیگه که تولد رضاست و امشب پاستا گوجه ای درست میکنم اما ...برگشتنی یه خانمی نون تازه خریده بود هانا بوی نون بهش خورد و برگشت به من گفت به به ...

هانا عاشق نون تازه است .

رفتم توی صف و نون بربری تازه خریدم همان جا یه تیکه کندم دادم به خانم کوچولو و امدم خونه و با هانا شام جفتمون شد نون و پنیر - البته هانا پنیر رو نخورد - رضا هم امد بعدش با پنیر و گوجه خیار از همون نون خورد .

ولی میخواهم بگم برای بار هزارم به من ثابت شد که ادم هیچ وقت نمی دونه چی روزیش هست ولی هرچی که هست لطف خداست ...منم خدایی نون پنیر امشب خیلی بهم مزه داد جاتون سبز و سفره هاتون با برکت ...

چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴ ۸:۴۲ ب.ظ ...

دختر بند انگشتی

بییند کارم به کجا رسیده که برای کل اهالی خونه وقت قبلی معیین کردم که میخواهم خونه تکونی کنم و از این ساعت تا فلان ساعت هانا با شماست ...

هوف یاد وقتهایی که ماهی یک بار خونه تکونی از ریشه داشتم بخیرررررررررر ...

حالا این وسط معلوم شد پیش بینی من کاملا درست بود و هانا واقعا یه کاپشن درست و حسابی نیاز داره یه چیزی که تنش رو گرم نگه داره و بخاطر سرما بیرون رفتن هاش توی زمستان کنسل نشه ...

نتیجه ؟

رضا یه پروژه داشت و دیروز 8 تومن براش ریختن که اونم درجا هدیه اش داد به من ...منم به یک اه سوزناک و یک لبخند کوچک غمگین هدیه اش دادم به هانا و قرار شد بریم بهار براش کاپشن و پاپوش و کلاه بخریم هرچند من خیلی جدی مصر هستم بریم اقا بزرگ که قیمت معقول تری برای کاپشنی بدهیم که تنها سه ماه قرار هست بپوشه !

بهار خیلی خوبه ...خیلی شیکه اما انصافا خیلی گرونه ...خیلی گرونه !

الانم اوردم کاپشنی که برایش از قشم خریده بودم رو پوشاندم توش گم شد ...

هعی خدا اینم دختر بند انگشتی من -

هوف ...

دندان هم داره در می اره یعنی اخلاقش صفر شده ! هفت صبح با گریه پا شد ...الان خوابید ...صبحانه و شیر هم نخورد !

چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۱۵ ق.ظ ...

مه نگار

من مه نگار رو توی چهارشنبه سوری سالی که فرودینش عروس شدم پیدا کردم ...یعنی ما با هم بهار و تابستان و پاییز و زمستان این خونه رو تجربه کردیم ...یادمه قشنگ یه روز پاییز بود که با صدای جیغ پر از ذوقش هوشیار شدم و دیدم یه نور خورشید خیلی قشنگ افتاده توی قفسش و این اولین نور خورشیدی بود که توی خونه ی ما می تابید و مه نگار هیجان زده از دیدن خورشید میخواست ذوقش رو با من تقسیم کنه

از اون روز اسمش شد نور ساعت سه عصر پاییزی و من هر روز طوری تنظیم میکردم که این ساعت اشپزی کنم

اخ مونس بی پناه من ...

چی میشد اون جونور زرد رو هیچ وقت پیدا نمیکردم و اون تخم های جهنمی نبودن و تو هنوز توی دنیای مابودی و با هم از نور ساعت سه عصر پاییز لذت می بردیم ...رضا یزدانی گوش میدادیم و تو جیک کوچولو میزدی

کوچولو دنیا به این بزرگی چرا برای تو جا نداشت ؟

+مه نگار سره قناری صامت من بود که پیداش کرده بودم ...شاید چند هفته ای بود که پیداش کردم و چندسالی داشتمش و بهترین دوستم بود ...یعدش یه قناری زرد نر هم پیدا کردم اینها جفت شدن اما سره و قناری نمی توانستند جفت بشن و مه نگار یه عالمه تخم پوچ گذاشت و توی تقلای مادر شد مُرد ...

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ۲:۴۱ ب.ظ ...

سویچ

در یک اقدام انتحاری امروز به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی خواهم هانا پویا ببینه ...اصلا از چرندیاتی که جدیدا توی مخ بچه ها می کنه خوشم نمی اید ...پس سویچ شدیم روی جم کیدز ...اما دیدم کانالش حذف شده ...پس اول کنترل رو درست کردم ...دکمه ی اوکی کار نمیکرد و بعد شبکه رو اوردم و بله خداحافظ پویا و خانم ستاره ...

درست کردن کنترل به نظرم یه کار فنی بود یعنی بدنه رو جدا کردم با الکل برد رو تمیز کردم و دکمه هایی که در امده بود رو سرجای خودش بعد جا زدم و قاب رو بستم و به این نتیجه رسیدم من به قدر کافی فنی هستم فقط ترجیح ام اینکه تظاهر کنم نیستم چون اینطوری راحت تره ...

در کل امیدوارم از این تصمیم هم پشیمون نشم هرچند میگردم یه کانال زبان انگلیسی کودکانه برایش پیدا میکنم البته هانا هیچ علاقه ای به تی وی نداره ...ولی خوب وقتی میخواهد بخوابه بدش نمی اید یه چیزی ببینه و بخوابه ...

من خوب تحقیق کردم و به شرط دستورزی کافی و بردن بچه در محیط طبیعی و داشتن یه محیط غنی نیم تا یک ساعت تی وی بالای 6 ماه ضرر زیادی نداره .

هانا خوابید منم زدم یه کانال ویچر فصل 4 رو گذاشته رضا دیروز می گفت برنامه بچینیم ببینم ...از اینجایی که من سه فصل قبلی رو هر کدوم رو بالای سه بار دیدم این پیشنهاد رو داد منم روم رو کردم به سمت صورتش گفتم دلبرکم من ویچر نمی دیدم چون داستانش جذاب بود ....می دیدم چون هنری کویل جذاب بود پس خودت تنها ببین ...

حالا دارم می بیینم اما اصلا برام جذاب نیست ...البته خیلی سعی کردن یه جور درش بیارن و اینکه این بازیگر جدید خیلی بیشتر شبیه تصاویر کتابش هست .

اما ...

جان بسوزد ...جان بسوزد !

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ۱۰:۱۹ ق.ظ ...

لیدر خانم .

این دختر کوچیک کل خاندان رو داره روی انگشت می چرخونه و من با اطمینان اینجا می نویسم من به عنوان یه انسان ارام و درونگرا و مطیع بدون شک یه لیدر تمام عیار رو به دنیا اوردم که نه صرفا با شیرینی بلکه با اقتدارش از همین الان داره همه چیز رو مدیریت میکنه ...اینطوری بگم که من هیچ بازی یا دستورزی رو برای هانا شخصا درست نکردم خودش نشانم داد چی میخواهد و من انجامش دادم مثلا یه روز دیدم سرگرم کندن استیکر های قلبی دیوار اتاقش هست و از اون روز برایش استیکر چسباندم یا الان دوست داره توپ رو بگیره بین دست هاش و لمسش کنه و من وقتی این رو دیدم شروع کردم میوه ها و توپ ها با بافت های متفاوت رو در اختیارش قرار دادن ...

حتی در مورد کلاه گذاشتن هم اگر حس کنه انقدر سرد نیست درش می اره اما اگر مثل امشب سرد باشه قشنگ سرش می گذاره بمونه .

این هم شگفت انگیزه نه ؟! اینکه ذات ما ...خمیر مایه ما از همین سن کم اشکار هست ...البته با توجه به ژن های قدرتمندی که از باباش و عمه اش گرفته لیدر بودن هانا کاملا قابل حدس بود

این نشون میده من نهایت تا سه سالگی بتوانم با هانا کنار بیام و از دوره ی رشد استقلالش با افتخار تشک مبارزات رو می بوسم و همه چیز رو به عهده ی باباش می گذارم که ما شاالله اونم لیدری هست برای خودش ...یعنی فقط همین دوتا از پس هم بر خواهند امد .

منم در این شب فرخنده رفتم برای خودم بانکه لیمون خریدم ...این خرید من هرگز تموم نمیشه ...یعنی از وقتی ازدواج کردم دارم بانکه ی لیمون می خرم و هنوز کم دارم ...برچسب ادویه هم خریدم و یه تعداد بانکه ی خیلی ارزون قیمت ...20 تا خریدم 300 تومن استوانه ای هست و پلاستیکی برای نظم درون یخچال و فریزر و ادویه های اضافه باید چیز خوبی باشه حالا رسید میگم چطور بود .

قول شرف میدهم نظرات رو تایید کنم ...

یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴ ۱۰:۵۶ ب.ظ ...

مهمان ناخوانده

من رسما کل هفته منتظر اخر هفته ام که رضا باشه و من چندساعتی رو یه نفسی بکشم ...اما پنج شنبه صبح زنگ زدن که بدو بیا اداره ...دیگه منم گفتم هانا ببینه باباش رفته دَدَ غصه می خوره منم لباس پوشیدم و هانا رو بردم با خودم پارک یک ساعتی چرخیدیم و رضا شش عصر برگشت اینقدرم خسته بود که ساعت هشت شب همه تو خونه ی ما خواب بودن ...بعد من غروب قبل از امدن رضا با خودم گفتم چه عجب مدتی از عمه ی هانا خبر نداریم و توی دلم یه برنامه چیدم که جمعه بریم یه سر بزنیم که صبح جمعه با پیامک دختر خواهرشوهرم رو به رو شدیم که مامانش رو اورژانسی بردن اتاق عمل و اپاندیسش ترکیده

اصلا این شوک رو نمی توانستم هضم کنم که فهمیدم زحمت پسرش افتاده رو گردنم با وجود بچه ی کوچیک فقط بگم خداقوت ویژه به مادری که دوتا بچه داره یعنی دیروز رسما شرحه شرحه شدم ! اینقدر که وقتی خواهرشوهرم مرخص شد و بردیم پسرش رو دادیم اول هانا رو بردیم پارک بچه ام اشتراک ازادیش با یکی دیگه رو بشوره و ببره ...

واقعا خیلی سخت بود هاااااا - یعنی چطوری بگم ادم گیج میشه مثلا اون بچه میخواست کارتن ببینه و هانا خوابش می امد ...یا زمان نهار اون گرسنه بود و منتظر نهار و هانا هم گرسنه بود و منتظر نهار یا زمان بازی اون بازی هاش یکم طوری بود که می ترسیدم به هانا صدمه بخوره هانا هم احساس عدم امنیت داشت امده بود تو اشپزخونه چسبیده بود به من ...

واقعا سخت بود ...بازهم خدا قوت به هر مادری که بیشتر از یه بچه داره .

یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۲۰ ق.ظ ...

جمعه نهم آبان ۱۴۰۴ ۹:۳۶ ق.ظ ...

تولد

اصولا مدیریت اقتصادی خونه از اول با من بوده . به چندتا دلیل که مهم ترینش اینکه من ادم برنامه ریزی بلند مدت و صبر زیاد برای هدف هستم اگر هم دقت کرده باشید این توی نوشته هام پیداست و مثلا سر تولد هانا که من قدرت مدیریت نداشتم و خودم مریض بودم اصلا نفهمیدم 50 تومن هزینه ای که برای بچه ام گذاشته بودم چطور دود شد و رفت هوا یعنی خرج ها منطقی بود ها اما من بودم انجامش نمی دادم ...یعنی اینطوری بگم که حساب بچه ام رو هنوز نتوانستم شارژ کنم ...بگذریم ...

حالا از بعد از تولد هانا من خیلی خیلی خیلی کمتر توی امورات اقتصادی خونه دخالت میکنم نه اعصابش رو دارم و نه قدرتش رو ...رضا هم کم کم داره یاد میگیره ...اما واقعا مدلی که من می رسوندم با مدلی که رضا می رسونه متفاوت بود مثال میگم ...مثلا من می دیدم ماه داره تموم میشه و 500 تومن توی کارت خرج خونه مانده سعی میکردم روزهای باقی مانده رو با چیزهایی که داریم بسازیم و ماه بعد با یه حساب پر تر وارد بشیم بعد ته اش مثلا چهار ماه اینطوری سیو کردن مثلا میشه دو تومن - اونو میدادم یه وسیله برای خونه که نیاز بود واقعا ...

الان رضا می بینه 500 تومن هست و مثلا سه روز دیگه حقوق میگیریم میگه خوب حقوق به زودی می اید اینو میده بستنی و چیپس و غذای بیرون و چیزهای بی فایده حالا هم تو ماه بعدی کم می اره هم هیچ کاری نمیشه کرد ...

عدد مثال بود ها ...

تفاوت شخصیتی مون رو میگم ...

حالا من دارم به در و دیوار می کوبم که بتوانم هزینه ی شام تولد هانا و طلاش رو جور کنم و نمی دونم راستش رو بخواهید اصلا تولد سال اولش ارزش این همه هزینه رو داره یا نه ...و مثلا بگذارم این هزینه رو سال بعد که هم خودم حقوق دارم و هم خودش داناتر شده برایش انجام بدهم که دستم بازتر بشه ...

چون خواهرم برای پسرش سال اول یه تولد حسابی گرفت ...بعد برای پسر دومی چون تاریخ تولدهاشون ده روز فرق داره گذاشت با هم گرفت تولد اول رو اینقدر پسر بزرگه اذیت کرد و حسودی کرد و اینها که اولین تولد داداشش به کل نابود شد و هیچ یادگاری خوبی نداره و ماند سال دوم بچه که من پسر بزرگه رو بردم تو اتاقم سرگرم کردم نفهمید انها عکس و کیک و همه رو انجام دادند بعد این رو اوردم بیرون ...

حالا نمی دونم واقعا یه تولد کوچولو و جمع و جور ساده یا یه جشن خوب ...

البته بگم خدارو چه دیدی شاید هر سال توانستم برایش یه جشن ابرومند در حد رستوران و تم و اینها بگیرم ...ان شا الله خدا روزی هانا رو پر برکت کنه همان طور که هر بچه ای با خودش بزرگترین برکت یه زندگی رو می اره .

سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۴۲ ق.ظ ...

بعد از سرماخوردگی هانا رفتیم حمام جفتمون یکم بی حال بودیم گذاشتمش روی پاهام و سرش رو گذاشت روی قلبم و اب ریختم روی تن جفتمون یه دفعه توی حموم گفتم اینقدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینجور دوست نداشت ...

یه دفعه دیدم ای داد بیدار شعری که فقط برای تو میخواندم و رو حالا دارم برای هانا می خوانم و حس میکنم چقدر قلبم ارام شده

انگار...تمام عشقم به تو چرخیده و گشته تو کاینات و حالا شده دختری که از تو نیست اما چشم های تو رو داره ...انگار سرنوشت یه جایی امد و یه بوسه گذاشت روی پیشانیم و گفت بیا اینقدر دلتنگی نکن ...این دختر با چشم های پسری که عاشقش بودی -

من خیلی عاشق بودم مگه نه ؟ ...بگو اره اخه الان از اون پنج ابان بیشتر از 16 سال گذشته اما من ....

اینقدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینطوری دوست نداشت

دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۲۰ ق.ظ ...

یه میلیارد

سال پیش همین حوالی من و رضا به این نتیجه رسیدیم دیگه هیچ فیلم و سریال جذابی نیست که ندیده باشیم و الان با گذر یک سال به خودمون دلداری میدهیم تا وقتی دوباره وقت برای دیدن سریال پیدا کنیم حسابی سریال های جذاب امدن من به شخصه بالای ده تا فصل دوم جذاب برام امده که ندیدم و وقت هم ندارم ببینم ...

البته سریال هایی که فارسی حرف میزنند مثل عشق ابدی و زن روز رو بعد از خواب هانا می بیینم چون انها حرف میزنند لابه لاش توی اینستا میگردیم و یه چیزی می ارم می خوریم و تعریف میکنیم و سر به سر هم میگذاریم و چیز هم از دست نمی دهیم اما خوب سریال های خوب رو نمیشه اینطوری کرد با این حال من هر روز یک ساعت و نیم به رضا وقت خلوت میدهم ...یعنی عصرها یک ساعت تا دوساعت با هانا میرم خونه ی مامانم یا میرم بیرون چون رضا عصر که می اید تایم های خواب هانا رو از دست میده خودم توی روز توی تایم خوابش استراحت و خلوتم رو دارم ...

الانم خانم کوچولو بعد از دو هفته و مداوما پوار کردن و قطره ی بینی ریختن هنوز بینیش کیپه و خر خرکنان خوابیده

صبح هم که بیدار شد مزد ده ماه زحمتم و مادریم و سزارین و روی شکم کشیدنم رو داد ...گفت بَبَ دَدَ ... گفتم اره افرین ...بابا بیاد شما رو ببره دَدَ ...بعد گفت مَمَ ...جیزززززززززززز -

اره دیگه من هی میگم جیزه و نکن و زندگیش رو حفظ میکنم خوشگذرونی هاش با باباشه ...میگن دخترا بابایی اند باور نمیکردم تا اینطوری سرم امد ...برم توی افق محو بشم ...

جندروز پیش دوستمون گفت می خواهیم خونه ببینیم برای خرید شما هم می ایید ...گفتم اره می ایم ...رفتیم ...بعد خانم صاحب خونه فکر کرد منم که قراره بخرم به من می گفت پارکینگ قشنگ ماشین شاسی هم توش جا میشه ...

الحمد الله قیافه ام هم به خریدار خونه ی جدید می خوره هم به کسی که شاسی داره !

بعد اقای بنگاهی خیلی ریلکس به دوستمون می گفت اگر بتوانی یه تومن بگذاری رو پولت کارهای بهتری هم دارم

منم بی فکر یه دفعه گفتم یه میلیارد !؟

اقاهه گفت اره دیگه خواهرم ...

امدیم بیرون میگم مگه یه میلیاد پول کمیه که اینقدر راحت میشه انگار ادم میگه باشه گشواره ی گوشم رو میفروشم جورش میکنم !

رضا می گفت من حتی نمیدونم یه میلیارد دقیقا چندتا صفر داره

بعد دیگه منم هانا رو بغل گرفتم جلوتر از انها قدم زدم و به این فکر کردم که الحمد الله یه سقف بالای سرم هست و اینکه هیچ کدوم از اونها نمی دونند من هرماه به خودم یه تومن جایزه میدهم یعنی میگم می توانی این ماه تا یک تومن برای خودت خرید کنی ...و اغلب موارد به خودم می گم ولخرجی نکن ...ول کن ...یه تومن هم یه تومن هست ...

بعد صحبت سر هزار برابر این جایزه ی کوچیک و هرماه ه من هست ...دیگه از این ماه یه تومن هام رو خرج میکنم ...گاهی هرچی سخت بگیری سختتر میگذره!

دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۲ ق.ظ ...

یکشنبه چهارم آبان ۱۴۰۴ ۹:۴۶ ب.ظ ...

"حوش نا"

سال دوم کارم یه شاگرد داشتم به اسم حسنا یا به قول خودش" حوش نا "

اشنایی مون هم این مدلی بود که روز اول مهر دیدم یه دختر سبزه و لاغر با موهای مشکی مثل شب و لخت که محکمممممم دم اسبی شده بود با دماغ آویزون و گنگ از این دنیا کیفش رو میکشید رو زمین و میرفت و من یک دفعه دیدم ای داد بیداد ربان کلاس منو داره و وا رفتم...

" حوش نا" خانم دختر دوست داستنی بود که من صداش میزدم پرنده کوچولو...

چون این بچه نیمه اوتیسم بود و نشستن پشت میز ازارش میداد منم گذاشته بودم میز اول و جلوی در و یه صندلی تکی هم بود برای وسایلش و هر روز و هر زنگ مثل مادر وسایلش رو جمع میکردم و مراقب بودم خیلی وسیله گم نکنه

این دختر یه خواهر نخبه داشت یه مادر دکترای ریاضی یه پدر معرکه مهربون مذهبی و ساده و یه داداش یک سال از خودش کوچیک تر که عاشق هم بودن

و من و مادرش سال سختی با این پرنده کوچولو ی نیاز به کمک همیشگی اما بی نهایت مهربون داشتیم...

این طوری بگم یه روز به یکی دیگر از بچه ها گفتم ای بابا چرا باز مداد قرمز نداری و همرمان حسنا خیلی یواشکی مداد قرمز خودش رو گذاشت رو میز دوستش...

اینقدررررررر خوش قلب

حالا چرا یاد حسنا افتادم چون هانا امروز تو صورتم سرفه کرد و من حس می کنم باز مریض شدم و حسنا هم یک بارمنو هفت ی اول مهر مریض کرد در حد بستری شدن توی بیمارستان چون اونم تو صورتم سرفه کرده بود.

امیدوارم هر جا هست موفق باشه... و مادرش... کسی که یه روز امد و محکم دستم رو گرفت و گفت اگر معلم سال بعد مثل تو حسنا رو درک نکنه چی...

و من این درد رو برای هیچ مادری نمیخواهم...

شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ۹:۱۳ ب.ظ ...

شادی کوچیک

خدا منو ببخشه اما خانم و اقای طبقه ی بالا با اینکه سن و سالی هم دارند و هر کدوم 50 رو رد کردن اما تقریبا کل ساختمان می فهمند اینها اخر هفته ی جذابی رو داشتند ...غروب با بوی تند پودر مو بر شروع میشه و روز بعد با صدای هایده که میگه باده فروش می بده و صدای دست زدن و رقص پر هیجان دونفره شون ...اغلب موارد ساختمان ما بی نهایت ساکته در حدی که صدای برگه زدن کاغذت توی اتاق می پیچه ...اما خوب حساب صبح های جمعه اغلب فرق داره :)

شاد باشند ...منم امروز به عادت گذشته یه نیمروی صبح جمعه ای درست کردم و با رضا به پاس شب بیداری جهت دندان در اوردن هانا و نه یک شب جذاب خوردیم و هانا هم نیمروی هم زده می خورد و میگفت نام نام ...الانم رضا از خستگی غش کرد ...منم امدم سراغ نوشتنم و منتظرم زودتر ساعت 4عصر بشه و خواهرم بیاد و دو ساعتی هانا رو نگه داره

خواهرم با یک محبت حقیقی که واقعا دلگرمم کرده از اولین روز حاملگیم کنارم بوده از اتاق عمل که بیرون امدم اولین نفر جلوی اسانسور دوید و امد بوسم کرد دست هاش یخ کرده بود و استرس حقیقی توی یک کلمه تمام موقعیت رو توضیح داد وای لیلی خداروشکر زنده ای ! و بیام منو بگذار روی تخت چندین بار بوسم کرد همون شب توی گیر و دار خستگی همه پوشک هانا رو عوض کرد و هانا رو انداخت به سینه ام شیر داد و بعد دو شب اول مادرانه هانا رو برام نگه داشت و الان هم هر بار بیاد از غذا و گل سر و جوراب و بیسکویت مادر گرفته دیگه هول هولی بشه یه سیب از خونه اش می اره برای هانا ...

عصرهای جمعه هم می اید و دو سه ساعتی هانا رو کامل به عهده میگیره از بازی و غذا دادن و پوشک عوض کردن تا حد شستن شیشه شیر هانا -

واقعا الهی عوضش برگرده به زندگیش :) من که حسابی خسته ام و منتظرم اون برسه من با خیال راحت چند ساعتی رو اف بشم .

جمعه دوم آبان ۱۴۰۴ ۱۱:۲۵ ق.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو