روزهای سخت برای نفس تنگی زیاد داشتم اما امروز عجیب ترینش بود بخصوص وقتی اورژانس گفت الان برات نیرو میفرستم و من گفتم نه
و الان که بهترم رضا میگه دکتر نرو ترینی 😁
میگما چرا تعطیل نمیکنند؟ دقیقا باید شاخص چند باشه؟
روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)
روزهای سخت برای نفس تنگی زیاد داشتم اما امروز عجیب ترینش بود بخصوص وقتی اورژانس گفت الان برات نیرو میفرستم و من گفتم نه
و الان که بهترم رضا میگه دکتر نرو ترینی 😁
میگما چرا تعطیل نمیکنند؟ دقیقا باید شاخص چند باشه؟
امروز توی کلاس اول حس کردم نفسم خیلی سخته ...یعنی مدتی هست که شبها و زمان خواب هم و حتی نصفه شب بیدار میشم و حس میکنم نفسم خیلی سخته ...و هوای کافی ندارم ...و اینکه هرقدر عمیق نفس میکشم باز ریه هام پر نمیشه ...باز اذیتم ...
بعد گفتم برم بیرون کلاس اسپری بزنم و بیام اما اصلا دیگه فرصتش رو نداشتم یه دفعه کلاس دور سرم شروع کرد به چرخیدن و قلبم همزمان می سوخت ...وای واقعا وضعیت بدی بود...بدتر اینکه نمی خواستم بچه ها بفهمند و نگران بشن اما خدایی وقتی شاخص اینقدر بالاست چرا تعطیل نمی کنید؟ ولی خوب زود خوب شدم ...
الان رضا زنگ زده میگه روزم خیلی داغون بود ...گفتم نه به داغونی من ...
نمیدونم چرا به این سختی نفس عادت نمیکنم !
+میخواهم ماهی رو بیارم توی برنامه ی غذایی که هر هفته داریم مامانم گفت یه دونه ماهی دوبار شما رو جوابگو هست واقعا دوست دارم پخت ماهی رو یاد بگیرم ...اما هم از بوی بدش می ترسم و هم اینکه نتوانم خوشمزه درستش کنم ...
+توی دفتر نشستم همکارم میگه من سالی یک بار اول مهر کمدم رو تمیز میکنم و دیگه خلاص بعد به کلاسم فکر میکنم که دایم تمیز میشه ...دایممم !
داریم خورشت بادمجون می خوریم به رضا میگم میدونی این غذا کی مزه می ده ؟
سکوت میکنه ...
من میگم تابستان باشه ...حوالی اوایل شهریور ...اذان رو تازه داده باشند اسمون گرگ و میش غروب باشه ...خفاش ها توی باغچه برچرخند ...روی ایوان رو به دشت فرش را انداخته باشی ...بوی گس گندم زار با عطر خاک یکی شده باشه ...شبپره ها دور نور لامپ بازی کنند ...صدای زوزه ی گرگ ها بیاد ...منتظر پدربزرگ باشی که برسه ...باد بزنه ...بوی یاس ها بلند بشه ...صدای جیرجیرک ها بیاد ...نگران باشی که عنکبوت توی موهات نشینه ...پشتی ها رو یکی یکی بیارید توی ایوان و جاده رو اب پاشی کنی ...سالاد گوجه و خیار درست کنی و سبزی خوردن ها رو ببنی که توی ابکش چوبی دارند خشک میشن ...مادربزرگ گوجه بادمجون درست کرده باشه با روغن محلی ...با نون گرده که خودش درست کرده ...با ماست و دوغ خونگی ...با گوجه و بادمجونی که عصر دوتایی از باغچه چیدید ... که بادمجونش رو توی ایوان سرخ کرده باشی ...که ابغوره اش از درختچه های موی باغ بالایی باشه ...که موقعه خوردنش همه ی عزیزان کنار هم باشند ...
بعد بشینی و منظره ی سیاه پوش دشت رو ببینی و نور هایی که از روستای جلویی سوسو بزنه و جیغ شغال ها ....
تعریف کنی از گذشته که چقدر خوب بود ...از مادربزرگ مادربزرگ که عروس خان بوده و از مادر پدربزرگ که گلهای محمدی رو یادگاری از وطنش اورده و الان سالهاست شدند بوته زار سرخ و زیبای عمارت ...
می پرسه تو چندسالت باشه ؟
میگم شانزده ...پدربزرگ هنوز زنده باشه ...تابستان ها توی ایوان سرداب بشینه ...حوض رو پر از اب کنه تا لبریز کنه پای درخت های بادام و مولانا برات بخوانه و چایی و خربزه بخورید و منتظر امدن عمه ها باشید و پدربزرگ از خاطرات شکارش بگه ...
نگاهم میکنه و لبخند میزنه ...
لبخند میزنم و با خودم می گم دخترم هرگز نمی توانه این لحظه های ناب کودکی رو که من تجربه کردم ...تجربه کنه و چفدر حیف ...
بدو بدو ی عصر جمعه تمام تعطیلات رو خراب میکنه هر چی می دویی تمام نمیشه ...هنوز لباس های فردا رو اتو نزدم هرچند فردا هفته ی هشتم هستم و این پایان شمار به خط اخر سال خیلی دوست داشتنی هست برام ...هشت جمعه ی دیگه با این بدو بدو می گذره ...بعد چند هفته استراحت و هفت هفته هم ان سمت سال تا تموم شدن یک سال تحصیلی ....
الان توی کلاس اول توی برزخ هستیم ...کلمه ها زیاد شدند و می خواهیم جمله بسازیم بعد وسط جمله سازی یادمون می افته این نشانه رو نخوانیدم اونم نه اینکه من یادم بیفته ...بچه ها هستن که می گن خانم نوشتی گفت ! ما که هنوز ف نخواندیم !
میگم می خوانیدش گفت ...می دونید ف داره ...می دونید که ف رو هنوز نخواندیم ...بعد اعتراض هم دارید ؟!
هیولا بشم ؟
یه دفعه سی تا پنجول میره بالا و همه با هم جای من می گن هههههههههههه
منم روی بینیم چین می اندازم و با کلمه ی مادربزرگ یه جمله ی دیگه می سازم !
زبون دراز ها !
خونه تمیزه ...
نهارم رو پختم ...
تب و بدن درد ندارم ...
اما حس کتاب خواندن و حتی فیلم دیدن ندارم دوست دارم به سقف زل بزنم و فکر کنم اگر من یک ذره ناچیز در برابر عظمت این کایناتم اما فکر میکنم خیلی پیچیده ام شاید همه ی ذرات ناچیز هم همین حس رو دارند !
امسال با عجیب ترین پدیده ی دنیا طرفم ! مادری که میلیارده ...بله دقیقا عبارت میلیارد امروز رفتم بپرسم اگر بچه مشکل مالی داره خودم کمکش کنم و مدیر گفت مشکل مالی !؟ شش تا خونه این اطراف دارند و ماشین شاسی ...اون وقت این بیمار روانی ...و جا مدادی بچه اش جامدادی های فرمند برای ژله هست ...پاکن بچه رو نخ کرده می اندازه گردنش ...خوراکی بچه اش نون و پنیره هر روز با یه نارنگی ... دفترهای وزارت بازرگانی دهه شصت رو میده به بچه اش و از همه بدتر اگر بگم یک برگه اچار بگذارید برگه ای باطله که یک روش نوشته شده رو میگذاره ...
کفش بچه پاره است ! کاپشن اش دو سایز بزرگه ...
زنیکه روانی ! کوری نمی بینی بچه رو کجا ثبت نام کردی ؟
جا مدادی اکثر بچه های کلاسم پاپتی هست کیف هاشون دو تومن دست کم قیمت داره ...همه لانچ باکس دارند ...دفترها همه چاپ شده ...
بعد این روانی بچه رو اینطوری مدرسه می فرسته درحالی که در پول غلت میزنه !
و بلاخره اخر هفته ...
خیلی خیلی خسته ام ...تمام هفته ساعت نه شب خوابیدم و صبح ساعت هفت به سختی بیدار شدم ...
بدنم در تقلاست بیمار نشه اما علایم رو کاملا دارم ...ویتامین ها دارند می جنگن و بدنم خسته است ...
هر روز به این امید رفتم مدرسه که فردا استعلاجی میگیرم اما بلاخره هفته تمام شد ...
مدرسه فشار کاری و روانی زیادی داره ...حتی امسال که تمام شاگردهای من می نویسند و می خوانند و کارشون خوبه ...اینقدر طرح های چرت و پرت ریختن توی مدرسه که هدف اصلی یعنی اموزش دور هست ...
نیستم چون با تب وبدن درد و حماقت درگیرم ...
+ امروز صبح خورشید تمام قد و زیبا می تابید روی کوهستانی که جلوی دیدم هست ...و اینقدر زیبا بود ...که یک لحظه فقط فکر کردم اگر دیگر هرگز به زمین برنگردم چقدر دلم برای این زیبایی ها تنگ میشه !
دیشب ساعت هشت و نیم گفتم رضا من هیچکاری ندارم میرم بخوابم اول فکر کرد شوخی میکنم ...ساعت نه امده دیده خواب هفت پادشاهم ...ولی صبح بازهم به سختی بیدار شدم و باید بگم اصلا دوست نداشتم بیدار بشم ...چون صبح ها هوا تاریکه که بیدار میشم ....هردوتامون فکر میکنیم بدنم توی رو در وایستی مریضی مانده از یک طرف ویتامین هست و از طرف دیگه ویروس وگرنه این همه ساعت خوابیدن ؟
مدیر مدرسه به موسسه ی خیریه گفت حق ندارید از معلم من استفاده کنید ...امروز به مدیر خیریه گفتم به هیچ احد و ناسی ربطی نداره من ساعت ازادم کجا کار کنیم ...واقعا بدترین بخش اموزش و پرورش این موضوع خاله زنکی شدید درونش هست ...مدیرم بهش برخورده من چرا اول با اون صلاح و مشورت نکردم ! حیف که عفت کلام دارم و فحش دوست ندارم بدهم ...اما گاهی ارزو میکردم محیطم کمی مردانه تر بود ...
معاون امد سرکلاسم گفت خانم معلم از اداره امدن برای چکاب تشریف ببرید دفتر من ازمایش بدهید من سرکلاس هستم ...بچه ها ترسیدن ...امدن بالا نگرانم شده بودند غش کردم از خنده ! البته بگم در شیطنت شون تاثیری نداشت ...
امروز دیکته گرفتم بگید از 36 نفر چندتا غلط داشتند ؟ 6 نفر و اونم جزیی ! یعنی در عرض یک ربع تمام دیکته ها تصحیح شد و تمامممم به همه برچسب جایزه دادم .
مادرم در یک اقدام برای حفظ عدالت از تمام غذاهایی که برای خواهرم پخته برای منم فرستاد الان توی یخچال قرمه سبزی و فسنجون و کوفته و قیمه دارم ...بسیار خوشحالم احتمالا چند روزی از اشپزی معافم
تازه سبزی خوردنم فرستاد !
حدود 100 صفحه از کتاب سوم رو هم خواندم ...داستانش بیشتر از قشنگی سیر داستانی نثر عالی داشت که الان گوگل ترنسلیت ...نابودش کرده ...هرچند من همچنان شکر گزارم ...که میتوانم بخوانمش ...
هوا در تمیز تری موقعیت ممکن هست ...صبح دیدم روی کوه هایی که همیشه از سربالایی بالا میرم و توی دیدم هست برف نشسته و ظهر که می امدم یه اسمون ابی و شفاف با ابرهای گوله گوله داشتم که نمیشد ازشون چشم برداشت و هزار بار خدارو براش شکر کردم ...
با اینکه شبها زود می خوابم و دیگه یازده توی تخت هستم صبح ها به سختی بیدار میشم و با سرعت نور میرم تا برسم مدرسه ...واقعا دی ماه با تعطیل نشدن بابت الودگی هوا رکورد گذاشت ...این عالیه که به نفس کشیدنی تعطیل نشیم ...تاثیرش در درس بچه ها کاملا پیداست .
شاگرد سال گذشته ام امد تا من موهاش رو ببندم چون کش موش پاره شده و میدونست من از این کش موها دارم ...
دختر داشتن در هر حالی نعمته چه مادرش باشی و چه معلمش ...مقداری کارت جدول ترکیب رو مجبور شدم از روی دیوار بکنم چون بالای صندلی بودم فقط ریختمشون پایین یکی از دخترها گفت تکالیف کلاسش تموم شده میتوانه بیاد کمکم ؟ گفتم بله ...یه چندتایی امدن کمک ...کمی بعد صدام زدند رفتم پایین ...برگشتم توی کلاس دیدم دخترها تمام کاغذها رو جمع کردند و میزم رو مرتب کردن و دارند دست هاشون رو ژل میزنند ...قلبم ذوب شد براشون ...
اتفاق جالب برام توی کلاس اول زیاد افتاده اما امروز از همه جالب تر بود توی کلاس برای نشانه ی جدید قصه می گفتم ...داستان که تمام شد بچه ها برام دست زدن ...چون به نظرشون من خوش صدا ترین و خوشگل ترین و بهترین قصه گوی دنیا هستم ...تازه فهمیدم این حس تشویق شدن توی هر سنی لازمه ...
امروز بچه ها یاد گرفتن جمله ها روی قلب ما می مونه پس به هم جمله های خوب هدیه کنیم ...
کتاب تمام شد ...داستانش مثل همیشه در اخر اشکم رو در اورد ...ویراستاریش نمی کنم ...داستان رو فهمیدم ...کتاب سه و چهار رو میخواتم ...
نکته ی خوب هفته اینکه روزشمار هفته ها از ده رد شد ... یعنی نه هفته تا اخر سال داریم و این برام خیلی احساس خوشی داره ...خیلی خیلی زیاد ...اصلا تصور اینکه دو ماه دیگه یعنی چیزی حدود 43 روز کاری دیگه برای مدرسه رفتن سال 402 تمام میشه برام امید بخشه ...
احساس میکنم رها میشم...
خونه تمیز هست ...لباس ها رو دیشب شستم و باید تا کنم و با یک صبحانه مفصل نیاز به نهار نداریم و برای عصرانه بساط اش رو اماده کردم که توی یک روز بارونی می چسبه ...عصر جارو برقی و برق انداختن سطوح رو دارم و تمام ...
تهران ابری و مه گرفته است و هوای دلچسبی شده ...دیشب چراغ خواب رو روشن گذاشتم...کرخت دارو ها بودم ...صدای بارون رو گوش دادم و خوابم برد ...
دوست داشتم عصر برم بیرون و یک چرخی بزنم اما با مخالفت رضا رو به رو شدم که می گفت سرما می خوری ...امروز هم میزکارم رو اوردیم جنب پنجره که کمتر سرما به اتاق کارم نفوذ کنه ...برای پایان سال تصمیم دارم برای خودم یک چراغ مطالعه بخرم ...یک چیز با دوام که نور ملایمی برای کارم بده ...
کتاب رو حدود 150 صفحه خواندم و ترجمه ی دست و پا شکسته یکم کار رو سخت کرده ...اما واقعا از اینکه میتوانم ادامه ی داستان رو داشته باشم خوشحالم ! تصمیم دارم خونه رو دسته ی گل کنم و برای فردا خرمالو بخرم که به محض امدن از مدرسه چای بگذارم با بیسکویت و خرمالو کنار بخاری بشینم و تمامش کنم !
کارنامه ها رو زدم ...یکم عذاب وجدان دارم چون سه نفر رو باید خوب میدادم اما خیلی خوب دادم ...
![]()
مبارکشون باشه فسقلی های پر تلاشم ...امیدوارم همان طور که معلم کلاس اول من برام خاطره ی خوب از معدل بیست گذاشت اینها هم براشون خاطره ی خوبی بمونه .
به عنوان یک فرد بالغ من هنوز به یک راهنما نیازدارم ...یکی که به من بگه راه رو درست میرم یا نه ...یک بزرگتر دلسوز و مطمین ...کاش همچین فردی را در زندگیم داشتم ...
+از 500 صفحه ی کتاب ...چهار صفحه رو ویراستاری کردم ...شاید باید برای خودم قرار بگذارم مثلا هر روز ده صفحه تا عید ویراستاری کنم و بعد یک کتاب داشته باشم که تنها کتابی بود که ارزو داشتم سرنوشت شخصیت هاش رو بدونم ...راستی اسم کتاب چهارگانه گرگ های مرسی فالز هست ...کتاب درمورد پسری هست که گرگینه شده و چشم های زرد داره ...منم توی دانشگاه یک همکلاسی داشتم با چشم های زرد و همیشه دوست داشتم بهش بگم چقدر شبیه سم داستان هست اما متاسفانه اینقدر این بشر خوش چهره بود که هیچ وقت روم نشد اینو بهش بگم ...گفتم یه وقت سو برداشت کنه ...تصمیم گرفتم اول یک دور ترجمه ی داغونش رو بخوانم بعد خودم استارت ویراستاری رو اساسی بزنم ...هرچند امیدورام یه کتاب دیگه تحویل نویسنده اش ندهم و بتوانم دست کم به خط داستانی وفادار باشم ![]()
امروز عصر یاد گرفتم یک کتاب کامل رو چطوری با گوگل ترنسلت ترجمه کنم ...چطور یک فایل پی دی اف رو نصف کنم ...چطور بعد از 15 سال کتابی که عاشقش هستم رو ترجمه اش رو بخوانم و اینکه به نظر دنیای فانتزی باز به من سلام میکنه چون حالا می توانم تمام کتابهایی که عاشقشون هستم رو ترجمه شده بخوانم و اینکه ...احتمالا دوباره ویراستاری کنم ...
اه خدای من این فعل دوباره و ویراستاری وقتی کنار هم میشینند ...![]()
خواهرم مریض شده ...مادرم یک هفته است برایش غذا می پزه می فرسته ...امروز هم دستور ماهیچه داده ...گفتم میخواهی اخر هفته دیگه من براش غذا بپزم ؟ مادرم گفت نمی دونم زنگ بزن بپرس شاید از دست پخت من خسته شده باشه تو براش بپز ...
بعد مامانم میگه عادت کردم تو همیشه مریض باشی ...خواهرت مریض شده کلافه ام
طفلک با وجود بچه مریض شده
بچه ؟ پسرش کنکوری هست !
فقط اون بخش که میگه عادت کردم تو همیشه مریض باشی ...![]()
خواهرم در سه دوره کرونای همسرش ازش مراقبت کرد اما خودش کوچکترین علامتی نداشت حالا اینو با من مقایسه کنید که یه اهنربای جذب مریضی ام !
اینم از روزگار ما ...
با تب و کلافگی بیدار شدم
بخاطرش میتوانم گریه کنم و عمدتا هم تب اوج میگیره گریه میکنم بعد خالی میشم و تب ارام میشه
سیستم ایمنی ضعیف و نفس تنگی زیاد...
ساعت حوالی دوازده هست و من کمی بهترم ....
اسمون پشت پنجره شبیه کف پودر لباس شویی شده ...خورشید پیدا نیست و ابرها هستن و هوا کمی سردتر از روزهای قبل شده ...کمی بهترم ...رضا رفت مرغ خرید و من بسته کردم ...دیگه یادگرفتم امروز انجامش بدهم ...فردا راحت ترم ...مرغ ها رو برای جوجه کباب تابه ای و زرشک پلو بسته کردم خارج از این مدل دیگری دوست نداریم...الان هم هر کدوم قشنگ دیگه یک بسته داره ...شب قبل از یخچال در بیارم فقط پیاز و زعفران بزنم و فردا که امدم سرخ کنم ...
برای نهار نمیدونم چی باید درست کنم ...خونه تمیزه ...صبح بشقاب از دستم اورد و هزاران تکه شد ...
نمره دادن به بچه ها ذهنم رو درگیر کرده ...
دوست دارم ده نفر رو خوب بدهم و دو نفر رو قابل قبول ...اینطوری کاملا بدون ارفاق نمره دادم و کارم زیر سوال نرفته اما ...با خودم میگم سال گذشته به بچه هایی که وضعیت امسالی ها رو داشتن دادم خیلی خوب ...شاید حتی بگم اینها بهتر هستن ...متن دیکته و روانخوانی هام امسال واقعا سخت هست ...ریاضی رو دایم ارزشیابی کردم ...اما چون سطح کلاس اونطوری که میخواهم بالا نیست حس میکنم اینها ضعیف تر هستند ...
همکارم میگفت تا سه تا غلط میشه خیلی خوب ...ولی سیستم درستش این نیست ...سیستم درستش ارزیابی بچه ها در تمام اهداف هست ...
مادر شاگردی که دیروز فرستادم دفتر پیام داد و از من تشکر کرد که به فکر بچه اش هستم وخواستم به خودش بیاد و بعد می گفت اما فایده نداشته و با ذوق تعریف میکرده وسط کلاس رفته بیرون و خانم معاون اورده و به خانم معلم گفته بخاطر من بیاد توی کلاس این یعنی دختر خوبیه که خانم معاون دوستش داره ...این نسل عجوبه نیستن ؟
انفولانزای جدید شبیه یه هیولای سیاه پوش تمام کلاسم رو بلعیده ...پنجره رو باز میگذارم تا هوا جا به جا بشه و اهنگ می گذارم تا نگارش بنویسند...یورما می خوانه و صدای سرفه ی بچه ها زیر صدا هست ...ترسم از اینکه کلاس کلا تعطیل بشه ...نور می افته کف کلاس ...بچه ها میگن امروز هوا تمیز تره ...میگم تمیز چی داره ؟ میگن میز رو بلدی ؟ یه ت بگذار اولش
می خندم ...
می خندن ...
سال پیش اخر هفته ها دلم براشون تنگ میشد ...لحظه شماری میکردم شنبه برسه ...امسال اما اینطوری نیستم ...هرچند بعضی هاشون عمیقا مهربون تر هستند ...یکی شون هر بار ازش تشکر میکنم که چقدر خوب تکلیفش رو نوشته یواشکی لپم روبوس میکنه ...
دستشون تند شده ...انگار بعد از نشانه اُ یک دفعه می گی بووووم ! امروز برای نشانه واو هجده کلمه و برای نشانه ی او بیست و یک کلمه رو در عرض بیست دقیقه نوشتیم ...زمان بندی و برنامه ریزی رو هم یادگرفتیم ...ساعت دوم به محض رسیدن به کلاس میگم برنامه مون این هست و هر بخش که اجرا میشه جلوش تیک میزنم اگر قبل از یازده اوکی شده باشیم مهمان یه اهنگ شاد می شیم ...من سرم رو به کار خودم گرم میکنم و وانمود میکنم نمی بینمشون ...
علایم مریضی تمام قد وجودم رو احاطه کرده...
دوتا شاگردم رو فرستادم دفتر...
امروز کلا 20 تا شاگرد داشتم
جایی در زندگی می ایستم و می گویم :
این تماما من بود که دوام اورد
که ادامه داد و رسید .
کلاس اول نیمه ی یک سال تحصیلی رو رد کرد و من چقدر امسال چیز یادگرفتم .
به شدت روی گریه کردن دخترها حساس شدم و تحت هیچ شرایطی اجازه نمیدهم گریه کنند ...امروز یکی شون که زبان درازی هم داره امده و میگه دوستم منو ناراحت کرد اینقدر که میخواهم گریه کنم ...وانمود کردم سرگرم تصحیح کردن برگه هام هستم و اصلا سرم رو بلند نکردم چون می دونستم با روحیه ای که داره الانم یه هاله اشک توی چشم هاش هست برای همین زیر لبم گفتم اما میدونی اجازه اش رو نداری درسته ؟
تاکید کرد اره می دونم ...
بازهم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم خوب خودت می گی چرا اجازه اش رو نداری یا من بگم ؟
با دلخوری گفت چون ما دخترها قوی تر از اونی هستیم که گریه کنیم ما حرف میزنیم و مشکلمون رو حل میکنیم ...
سرم رو بلند کردم و گفتم پس مشکلت رو حل کن ...
یک ربع بعد داشتن بازی میکردن ...حالا اینکه چطوری مشکلش رو حل کرد نمی دونم اما می دونم به شدت از پس خودشون بر می ایند .
+نهار را در تنبلانه ترین وضعیت ممکن می پزم ...عدس پلو بدون گوشت ...دم گذاشتم با ماست و خیار بخوریم ...واقعا در مدرسه رمقی برام نمی مونه ....
+با اینکه می دونم داریم چاق میشیم ...بله رضا هم به مرز 100 نزدیکه البته خوب قدش هم نزدیک دو متره اما خوب ...با این حال کلی بیسکویت و کیک خریدم از شیرین عسل اصلا می رسم خونه اول چای ساز رو می زنم ...مدرسه دوبار چای می ده و هر بار چای تلخ با قند ...
+شاخص الودگی دو باره چرنوبیل هست .
+ اگر بچه ی کلاس اولی دارید ریاضی رو جدی بگیرید ...جدی بگیرید ...جدی بگیرید !
Olivia Rodrigo - Can't Catch Me Now
بعد از مدتها یک اهنگ تازه شنیدم که کاملا سلیقه ام هست ...
صبح هم که می رفتم کوه ها قشنگ پیدا بود و اسمان صاف و ابی اما ظهر که می امدم همه چیز رو پشت یه لایه غبار می دیدم ...متاسفانه تهران این بدی رو واقعا داره ...هرچند هوا اینقدر گرم هست که شوفاژ های کلاسم خاموشه و خودم هم پنجره رو کاملا باز می گذارم و اینکه با کاپشن روی دستم بر میگردم خونه ...امروز بلاخره اهنگ ارامش بخش گذاشتم و نور روی میزم افتاد البته اینکه دیروز به یادش افتادم هم بی تاثیر نبود
خودم هم دیکته صحیح کردم و بچه ها هم مشغول کار خودشون شدند ...انتظار میره روز به روز خانم تر بشن اما متاسفانه روز به روز شیطون تر میشوند .
از روانخوانی و دیکته هاشون تقریبا راضی هستم در کل باید به نسبت کلاس ضعیفی که اول سال تحویل گرفتم بسنجم ...هرچند من متوقع ترم ...برای همین برخلاف سال پیش که داستان نویسی رو از نشانه ژ شروع کردیم امسال از نشانه ک استارت خورد و امروز با هم برای یک زنبور زرد در کندوی کنار رود قصه گفتیم و چندخطی نوشتیم . توافق هم کردیم مشق ها بیشتر بشه اما منم خانم معلم خوبی باشم که امروز میرم و برچسب پونی می خرم
تا بزنم به دفتر ها .
بعد امدم خونه سبزی خوردن خریدم اصلا با سبزی خوردن من حس میکنم خونه رونق داره بخصوص تربچه ها وقتی شکل گل میشوند ...دیشب هم جو خیس کرده بودم برای سوپ جو یکم از گوشت مرغ ناهار قرض گرفتیم برای سوپ و الان دو مدل غذا داریم به اضافه سبزی خوردن !
امروز هم دیگه نه کلربوک اوردم خونه نه حاضرم کاری رو توی خونه برای مدرسه انجام بدهم
خونه رو کاملا اوکی کردم.... تمیز و دسته گل... داشتم سالاد کلم برای فردا نهارمون درست میکردم یه ساب پخش شد به رضا میگم باورت میشه یه زمانی با مدیتیشن میخوابیدم؟
حالا در مورد نجوم و کتاب خواندن و اینها بماند 😢
چندتا اپیزود از من
امروز به یک خیریه گفتم به من چندتا دانش اموز بی بضاعت بدهید که رایگان شش جلسه کلاس اول رو تدریس کنم بسیار خوشحال شدند ...رضا گفت خیلی سخته اما به نظرم اشکالی نداره نهایت برای سه هفته دو روز در هفته میرم ...امسال خودم دانش اموزی ندارم که بتوانه برام باقیات والصالحات باشه .
گاهی واقعا خداروشکر میکنم که بچه ندارم امروز که هوا هنوز خیلی تاریک بود و باید بیدار میشدم از اینکه قرار نیست یه بچه رو هم بیدار و حاضر کنم خوشحال بودم ظهر هم که می ام و ته مانده ی غذای دیشب رو گرم میکنم و مثل قحطی زده ها ته و توش رو در می ارم همین حس رو دارم که میشه بعدش ولووو بود !
چهارشنبه که مادرشوهرم رفت و دیگه گودبای کردیم امدم خونه سریع جارو برقی زدم و این دو روز کار خاصی نکردم اما امروز باید خونه رو مرتب میکردم ...الان یکم گردگیری لازم هست و جارو برقی که گفتم ساعت نه استارت میزنم و رضا هم گفت ظرفها رو میشوره البته دو سری لباس شسته شده پهن میکنم تا صبح خشک میشه ...پرده ی اشپزخونه رو هم میخواهم بشورم فکر کنم تا ده شب بتوانم اوکی اش کنم که ان شا الله فردا از سرکار می ایم یک خونه ی تمیز داشته باشیم و غذا بپزم برای فردا نهار و زندگی روی روال بیفته ...
شبها توی خواب دندان قروچه میکنم ....انقدر که دندانم که خرابه خیلی درد میگیره و گاهی بیدار میشم از دردش ...کلا توی خواب اشفته هستم ...کابوس ها شدند دوباره بخشی از زندگیم ...یکم دوست دارم زندگی رو روی روالی بندازم که بشه از زمستان لذت برد کاش از کار بر میگشتم اینقدر خسته نبودم !
امروز که بارون می امد درس رو نگه داشتم یکم بارون دیدیم ...بچه ها واقعا از اون خامی و ناپختگی اول سال خارج شدند به حدی اول سال ناسازگار بودند که شوک زده بودم ... مثلا دوستشون مدادشون رو بر میداشت با مداد خودشون می کوبیدن رویه دست دوستشون یا برای هر چیزی می امدند و چقولی می کردند ...یا قهر ها و دعوا ها و ناسازگاری ها سر اینکه به جا مدادی من نگاه کرد ...دستش رو گذاشته روی میز ...این به من گفت زشت ...اما الان زمان های سکوت کلاسم بیشتره ...هنوز نرسیدم به اون حد که زنگ نگارش موسیقی بگذارم و نور بتابه روی میزم اما باید اعتراف می کنم بچه های امسال بسیار بد قلق تر اما بسیار ارام تر هستند هرچندخیلی سخت تلاش کردم بچه ها رو دوست هم نگه دارم و الان به جایی رسیدیم که میدونیم کمک کردن به هم با ارزشه ...مهربانی با ارزشه ... ادب و احترام با ارزشه ...
رفتیم خونه ی مادرم و دور هم بودیم ...دیشب مادرم خواست جای پول به ایشون هدیه بدهم و برم و براشون خرید کنم ...با رضا رفتیم و یک کیف خردلی و یک شال خریدم که خیلی خوشگل بود و برای خواهرم هم یک کیف خریدم که اینم خیلی زیبا بود و با دیدن گل و کیف خیلی خوشحال شد و پرسید برای چی هست گفتم چون تا حالا از حقوقم برات چیزی نخریده بودم .
الان هم یکم استراحت کنم برم سراغ اماده کردن خونه برای پنج روز کاری دیگه
اینکه اینقدر دارید توهین میکنید که چرا انتظار یه تبریک گفتم برام خیلی تلنگر جالبی هست به قولی مادرهام هم از دل شما امدن و خوب شاید انها هم با شما هم عقیده باشند ...
امروز که داشتم تعریف میکردم که مادرها اینطوری کردن بابام گفت مبادا رفتارت با بچه ها تغییر کنه و گفتم اصلا محال ممکن هست ...شاید اون روز روی خشم اینجا نوشتم کار می اندازم گردن اولیا اما حقیقت اینکه من بچه ها و تدریس رو خیلی دوست دارم و همیشه میگم کلاس اول یه جهان دیگه است و من این جهان رو بی اندازه دوست دارم ...بخصوص شش ساله های کلاس که خیلی بامزه اند .
اما مثل همیشه بهترین جمله مال مادرم بود اون گفت تربیت ها فرق داره شاید این مادرها به عمه و خاله ی خودشون تبریک هم نگن ...تو که غریبه هستی
خوب واقعا حق با مادرمه ...شخصیت ها و فرهنگ ها متفاوت ه ...شخصیت خانواده ی من اینکه امسال کلی تبریک از دخترخاله هام گرفتم و خودم به خاله هام و عمه هام همه زنگ زدم و تبریک گفتم .
من حتی به بچه های کلاس هم اون روز رو تبریک گفتم و وفتی گفتن ما که مامان نیستیم براشون توضیح دادم این روز مقام زن هست ....همان طور که سوره ی کوثر برای دخترها نازل شده این روز هم برای تمام دخترها و زن ها و مامان هاست و برای همین امشب تکلیفی نداریم ...
من شخصا از اینکه بهانه ای برای شادی و تبریک داشته باشم خوشحالم و از اینکه انرژی مثبتی بفرستم لذت می برم و چیزی که به فکر واداشته منو اینکه ایا من امسال کم کاری کردم ؟ چون امسال به مراتب معلم تر هستم ...
در کل شاید من کمی حساس شدم و شاید هم می گم شعور مادرهای سال قبلم و قبلترش منو بد عادت کرده اما هر چی هست گذشت
فردا باز روز از نو و روزی از نو ....
شانزده هفته تا پایان سال تحصیلی باقی مانده اما خدایی معلم کلاس اول همیشه توی خاطره می مونه ...راستی اگر معلم هستید یا دانش اموز کلاس اولی دارید فیلم های اقای ربانی رو ببیند واقعا اصولی معلمی کردن رو یاد می دهند .
منم دیگه کلاس اولم الحمد الله افتاد روی سراشیبی و نشانه های سختم تموم شد حالا منم و غول غولک ریاضی که نگرانش نیستم چون از اول مهر پایه بچه ها رو قوی بار اوردم .
چای اوردم بخورم و کمی اهنگ گوش بدهم و کتاب بخوانم ...با اینکه هوا کوچکترین شباهتی به زمستان ندارد و پنچره های خونه رو راحت باز می گذارم و بخاری روی کمترین درجه و اغلب روی شمع هست یک پتو نازک کشیدم دور بدنم ...
از پنجره یه اسمون ابی دلنواز با ابرهای سفید و پر مانند پیداست که نور خورشید لا به لای ابرها مثل یه شفق زیبا تنیده شده و رنگ ارغوانی و نارنجی درست کرده ...
قبلا گفتم تهران به شرط نداشتن الودگی هوا زمستان های بسیار دلچسبی داره ...
برای مادرم یک گلدان کوچک خریدم و یک کارت هدیه یه تومن ی و برای خواهرم یه شاخه رز ...احتمالا یکم دیگه برم بیرون و برای خواهرم هم یک هدیه کوچک بخرم ...یه چیزی مثل یه روسری و شاید حتی یه کیف کوچک ...چون خواهرم با اختلاف سنی زیادی که با من داره مثل مادر بزرگم کرده ...
دوست دارم از حقوقم براش یه هدیه بخرم چی بخرم نمی دونم ...
الان به سرم زد برم برای خودم هم یک چیزی بخرم اما به چیزی احتیاج ندارم یعنی دارم اما مثلا من جای خاصی نمیرم که لباس های رنگارنگ بخواهم .
فکر کنم دارم به ثبات و ارامش دهه چهل زندگیم می رسم .
رضا بخاطر قدر دانی از محبتم به مادرش برام یه جعبه ی طلا خریده و روز زن یک روسری و کیف ست و مارک هدیه گرفتم که بسیار برام دوست داشتنی بود.
عصر هم کیکی که رضا خریده بود را بردیم خونه ی خواهرشوهرم و با هم خوردیم. خواهرم هم امد انجا دیذن مادرشوهرم
ان شالله فردا دیگه مادرشوهرم میره
بی معرفتی مادرهای امسالم خیلی هم خوبه 😁 دیگه کمتر میرم تو شاد و بیشتر برای خانواده ام وقت دارم😀 به قولی عدو شد سبب خیر به قول رضا مادرهای سال پیش رو لازم داشتی بدانی کارت عالیه و مادرهای امسال رو لازم داری که بدانی بیشتر از لیاقت هر کسی براش وقت و انرژی نگذاری 🙄 بسیار موافقم
هرچند خواهر شوهرم امروز برای معلم پسرش کادو خریده بود و من تا شنبه برای یک تبریک دست جمعی به اولیام فرصت میدهم 😁
امروز بیدار شدم و تمام کینه ای بودنی که مامانم میگه در ریشه و تبار خودش داره رو در خودم حس کردم
اول از همه دیگه سر کلاس نه تمرین اضافه کار میکنم و نه روانخوانی چشم مادرهاشون کور کار کنند.... اینکه شرحه شرحه شدن برای یه تبریک
دوما مشق تعطیل اگر خواستن کار کنند نخواستن به من چه!
سوما فیلم اموزشی تعطیل به درک برن پیدا کن....
چهارما همین روند ارزشیابی رو دارم... طبق همون بدون ارفاق نمره میدهم
ملت غر هستیم ...
تعطیل میشیم غر ...
تعطیل نمیشیم غر ...
امروز بین میزها می چرخیدم یکی گفت برای خانم نقاشی بکشیم روز مادره ...اون یکی گفت ول کن بابا مگه این بچه داره که مادر باشه -
مرده شور خودتون و تربیت تون رو ببرن الهی -
دهنتون سرویس منم میخواستم بعدش صدا کشی کار کنم گفتم گور بابای تک تک تون ...برید کتاب نگارش ...45 دقیقه روی کتاب نگارشی ماندم که همیشه توی 20 دقیقه جمع اش میکردم چون میخواستم روانخوانی و صداکشی کار کنم ...
همه ی همکارا با گل و کادو و جعبه ی شیرینی میرن خونه اینم وضعیت کلاس منه ![]()
طلسم خونه شکسته شد و بلاخره تمیز و دسته گل شد... هرچند فردا احتمالا مهمان دارم...
باید موقع برگشت میوه و سبزی حسابی بخرم
تکالیف بچه ها مانده... باید کمد کلاسم رو تمیز کنم و من چقدر از این مداوما تمیز کردن کمد کلاسم خسته ام اما مجبورم...
شاخص هم چرنوبیل اما هنوز تعطیل نکردن واقعا با شاخص157 منتظر چی هستن ؟ 😢
هرچند دو روز از این هفته مانده دیگه ارزش مجازی رفتن نداره از شنبه هوا الوده است...
سال پیش وقتی شعور و ادب و رفتار مادرهای کلاسم رو میدیدم به خودم می گفتم عادت نکن قرار نیست هر سال مادرها به این خوبی باشند امروز وقتی بعد از جشن مادرهای سال پیشم دونه دونه امدند و بابت پارسال تشکر کردند درحالی که مادرهای امسالم حتی وقتی می دیدن انها دارند تبریک میگن روز مادر رو اینها حتی دهن مبارکشون رو باز نکردند ...
منم یه فیلم از بچه هاشون گرفتم که به مادرها تبریک گفتن ویه جمله ی قشنگ گفتن ...منم فیلم رو نمی فرستم تا ادم بشن ![]()
الکی هم نیست دایم دارم از بچه هاشون ارزشیابی می گیرم تا قشنگ کار بیفته گردن خودشون !
هفته ها بود که مریض نشدنم و اموزش مجازی و روتین خوبی که داشتیم باعث شده بود بدون خستگی زندگی را روی روال نگهدارم اینکه پنج شنبه ها خونه رو دسته گل میکردم و غذای خوب می پختم و در عوض در طول هفته سازگار بودیم و به غذای اماده و راحت قانع بودیم ...اینکه لباس ها رو چهارشنبه عصر می شستم و هر پنج شنبه فقط یک سبد لباس برای تا کردن بود ...خونه تمیز و روتین بود ...
اما الان افتادم روی دور باطل ...با ظرفهای نشسته خوابیدم و یک سبد لباس تا نشده ی جدید و کشو هایی که نیاز مبرم به تمیز کردن دارند ...کابینت هایی که باید تمیز تمیز بشن و هزار و یک چیز دیگر ...
اینکه یک تعطیلات یک ماهه در زمستان تصویب بشه واقعا لازمه ی زندگیم شده !
در کل حتی برای فردا مانتو اتو نکردم و باید صبح زودتر بیدار بشم و سرو سامانش بده ...
کاش دوباره روی روتین بیفتیم و قرص ایمیونس اثر کنه و کمی قانع ام کنه به بدنم ویتامین کافی برای درجا مریض شدن رو می رسونه ...
شاخص هم چرنوبیل ...اما باید بریم مدرسه ...هوف گنده !
أَعْطَیْتُکَ کَلِمَتَیْنِ مِنْ خَزَائِنِ عَرْشِی لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا مَنْجَى مِنْکَ إِلَّا إِلَیْک







