فکرکنم بارها گفتم من بخاطر خاطرات بد بچگی خیلی از واقعه کربلا می ترسم ...حتی دیشب یه لحظه کابوس دیدم ...متاسفانه خانواده ی بی مغز من بدون اینکه اصلا مذهبی باشند
چون یکی بیلیت نمایش باکاروان خورشید رو به انها داد منه 9 ساله رو بردند این نمایش که یک تیکه اش یه سر نورانی از صندوق می امد بیرون و حالا یک فضای بزرگ و تاریک و همه های های گریه می کردند ...بعد یه نور روی یه دیوار می افتاد و تصویر یه ادم عبا پوش ظاهر می شد که نمی دونم تو داستان چی بود ...
خدای من اصلا این ضربه برام تا سالیان سال غیر قابل هضم بوده و هنوز هست ...واقعا من نمیدونم عقل و شعور والدینم اون روز کجا بود که اصلا با خودشون فکر نکردن بچه قراره چی ببینه !
واقعا مقام مغز تعطیل ترین والدین رو کسب کردن !
حالا انها مغز مطلقا تعطیل ...اون روانی تر هایی که این نمایش رو داشتند و رده بندی سنی نکردن انها رو کجای دلم بگذارم ؟
بگذریم ...
من برخلاف بقیه جون کندم تا اون ترس رو به حب تبدیل کنم چون تقصیر امام حسین مهربون نیست که والدین من اینقدر بی مغز بودند خود واقعه کربلا میگه بچه ها با دیدن این اتفاقات دوام نیاوردند ...باید خیلی مراقب باشیم بچه ها چی درمورد کربلا می نشوند و می دونند ...
برای همین امروز یه داستان قشنگ از امام حسین توی گروه کلاسی گذاشتم که هم محرم رو رسما شروع کنم و هم بچه ها و ذهنیت شون رو از واقعه فعلا دور کنم ...اول حب ...بعد ذکر مصیبت
تو رو خدا مراقب بچه ها باشید .








