روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

اول از همه به شمار هفته ها یکی دیگه اضافه بفرمایید مدیرجان گفتم تا 27 ام خدمت همکاران گلم هستم

دوم از همه یکی بیاد منو هل بده سمت خونه تکونی !

سوم اینکه سرزمین بعد از خستگی چیه ؟ ان جا هستم الان ...له له -

چهارم اینکه از فردا هر روز تصمیم دارم برم پیاده روی بلکه اندکی لیپید هام به خودشون بیان البته امروز روز مثلا بدون شکر بود بیاید بگید حلوای سه شیره قند نیست باشه ؟

دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ ۶:۵۹ ب.ظ ...

امروز مثلا روز حذف قند بود

صبحانه مربا خوردم

امدم خونه کوکی

الانم حلوا با سه شیره

در عجب روز پر از قند چطوره 😁😁😁😁

کم کم حذفش میکنم قول میدم

یکشنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۲ ۸:۱۳ ب.ظ ...

28 بهمن

+من از اینکه روزها رو بشمارم که امسال تموم بشه خیلی خیلی خوشحالم و بسیار هم خسته هستم از این 1402 ی کشداررررررررررررررر و کسل کننده و هرکی میگه امسال مثل برق گذشت می خواهم با مشت بزنم تو فکش !

والا فکر کنم این همهههههههههههههههه روزش گذشته هنوزززززززززززز یک ماه دیگه اش هم مانده و هنوز 19 روز دیگه من باید برم مدرسه و کوفت و زهر مار و زهر هلاهل !

+برای فردا نهار دارم در حقیقت مهمان امروزیم ! اش جو و شامی داریم ! من اش جو پختم باورتون میشه ؟

+ریاضی کلاس در فجیع ترین وضع ممکنه یعنی دقیقا فصلی هستی که می گی یه روانی اینو برای بچه های هفت ساله نوشته ! و بچه ها هم در حال و هوای عید ...

+برای عیدم دوتا پیراهن زیبا پسندیم که رضا نپسندید ...

+از لوازم ارایش خودم تا انبار مواد غذایی همه چیز ته کشیده ...

+رضا مقاله اش برگشت خورده و خیلی رک امروز گفت تنهام بگذارم عصبانیم ...شکایتی ندارم اوکی هستم در کل من پوستم کلفت شده با جناب دکتر و رساله نسبتا هم حق میدهم دیشب داشت کاپ کیک برای پذیرایی دفاعیه اش می دید و می پرسید من میتوانم درست کنم یا اما امروز حالش اساسی گرفته شده ...

شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۲ ۹:۵۶ ب.ظ ...

اغاز هفته ی چهارم .

امروز یکی از شاگردهام گفت می خواهد فضا نورد بشه منم رفتم جلو دست دادم و قول گرفتم وقتی ماه رو دید منو یاد کنه !

استعداد ریاضیش دلچسبه خدا رو چه دیدی شاید یادم کرد و من وقتی از قفس جسم رها شدم به اون لحظه رفتم که شاگردم منو در کهکشان ...نزدیک ماه از یه فضا پیما ...جایی پر از سکوت و خلا یاد کرد و من چه خوشبختم برای تجربه اش

شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۲ ۸:۲۰ ب.ظ ...

ورود غیور امیز به هفته ی چهارم رو تبریک میگم 😁 هفته ی خوبی داشته باشید ان شاء الله....

شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۱۹ ق.ظ ...

پیشنهاد .

اگر دوست دارید یه سریال با پابان قشنگ ببیند که داستانش اخر زمانی و ماجراجویی و جذاب باشه حتما لیست پرواز رو ببیند .

جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۲۹ ب.ظ ...

اخر هفته ی پنجم -

بلاخره هفته ی پنجم تمام شد !

من بیشتر خوشحالم که نشانه های یک هم در حال اتمامه و احتمالا هفته ی دیگه ختم داستان رو داریم !

از اینکه هفته ی بعد امید یک تعطیلی کوچولو رو داره خیلی خوشحالم و بیشتر از اینکه بلاخره بهمن 5 هفته ای در حال اتمام هست !

برای ولنتاین از رضا خواستم جای خرس و گل و اینها برای کتابخانه ام نور بزنه ...دیشب سیم و یک مهتابی کوچک خرید اما سیم هم کوتاه بود و هم کار نمیکرد .

الان رفت سیم به اندازه ای که من میخواهم رو بخره و همین طور سیب زمینی و پیاز و گوجه ... چون اخرماه هست و دیگه میشه کارت رو خالی کرد .

هنوز باورم نمیشه این ماه رو با یک و نیم خرج خونه رو بستم البته بگم گوشت و مرغ و فروشگاهی و همه چیز داشتیم منظورم همین نان و شیر و میوه است ! ولی بازهم حس میکنم خوب مدیریتش کردم هرچند روزی رسان خداست !

مدیر اعلام کرد به خاطر اعیاد شعبانیه تکلیف ندهید ...اصلا به مزاقم خوش نیامد یکی توی کار من و تدریس و کلاسم اینطور واضح دخالت کنه تو میخواهی خودت رو برای بچه ها عزیز کنی چه ربطی به من داره من این زنگ تفریح رو هفته ی پیش داده بودم و کلاسم دیگه ظرفیتش رو نداشت !برای همین چند سری تکلیف کلاسی دادم و ناقص گذاشتم گفتم خونه کامل کنند . بدجنس هم خودتون هستید من صلاح کلاسم رو می دونم .

دیشب اما ساعت 8 شب کنار بخاری پتو انداختم و نماز نخوانده خوابم برد و باید بگم تا هشت امروز خوابیدم و بسیییییییییییییییی مزه داد بخصوص چشم هام که گرم شد حسش رو دوست داشتم .

الانم خونه مرتبه ...نهار از دیروز داریم ...رضا یک کیک هم برای ولنتاین خریده که نصفش مانده اینم برای عصرانه و شب نشینی که دیگه شام هم تعطیل باشه

من هنوز نه به خودم پتانسیل ورزش می بینم و نه مطالعه و نه زبان ! کلا دادم دم زندگی و می گم هرچی احمق تر ...خوشبخت تر ! دیدم که میگم ...

پنجشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۲ ۱۱:۲۶ ق.ظ ...

ولنتاين

برای ولنتاین گل و شکلات و قلب مسخره بازیه

ولنتاين فقط این طوری که خسته از سر کار بیایی به خودت بگی هر جور شده لوبیا پلو میگذارم...

بعد ساعت چهار و ربع خسته و نابود بشینی خونه ی تمیزت رو ببینی که عطر لوبیاپلو توش پیچیده و سالاد شیرازی هات توی نور خورشید بی رمق عصر زمستونی برق بزنه و چای تازه دم بخوری...

با خودت بگی اخیشششش چهارشنبه!!!!!!

والا سمی باشید ❤️

چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۵۰ ب.ظ ...

شاخص 144 هست رفقا سال پیش با 104 تعطیل میکردید 😭😭😭😭😭

سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۵۰ ب.ظ ...

من بالای سی تا اهنگ کودکانه توی کامپیوتر کلاسم دارم - یک تعدادی هم مجاز قر دار دارم - و تقریبا کلاسم بدون اهنگ نمی گذره اما باز هم هر بار همه یک صدا میگن اهویی دارم خوشگله رو بگذار !

و مساله اینکه ساعت های زیادی نوشتار کلاس من فقط با اهنگ قابل تحمله و بچه ها با لذت بیشتری می نویسند .

اما نکته مهم اینکه تا من اهنگ های ارامش بخش خودم رو میگذارم و میخواهم توی نور افتاب و هوای خوب و نیمه بهاری دفتر کلاسیم رو کامل کنم اعتراض می کنند و میگن حوصله شون سر رفته و منم برای اینکه یکم ادب بشن امروز مجبورشون کردم مدیتیشن کنند و جالب اون نگاه دزدکی بود که می خواستن ببیند کی تموم میشه !

نکته ی قشنگی رو امروز فهمیدم اینکه با وجود ارادت بالا به امام حسین طرفداران حضرت ابوالفضل بیشنره - از خودم بگیر تا چندتا از اولیا برای فردا هدیه و عیدی و شیرینی و شکلات در نظر گرفتیم تا روز خوبی رو برای بچه ها بسازیم ...منم تصمیم داریم بیست دقیقه فقط براشون اهنگ بگذار و میزهای رو بکشم کنار قر بدهند و شادی کنند و لذت ببرند .

و اینکه گروهی به اسم نجم الثاقب بسیار اهنگ های زیبایی خواندن و بچه ها بسیار شنیدنش رو دوست دارند و با وجود سختی کلماتش بسیار زیبا حفظ می کنند و من حس کردم این یک قدم زیبا بوده که برداشته شده .

سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲ ۹:۴۷ ب.ظ ...

الان فقط دلم میخواهد اعلام بشه فردا تعطیله

دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۲ ۸:۳۹ ب.ظ ...

زمان ما !

صبح کاربرگ امتحانی دادم ... بعد گفتم خوب هرکی تمام کرد برگه اش رو بیاره بگذاره رو میز من ...

سرم به کار خودم بود یکم گذشت دیدم خبری نیست ...برگشتم دیدم خوش و خرم ! دارند تعریف می کنند و کاربرگ رو رنگ امیزی می کنند و قلب و گل و ستاره برای خانم معلمشون می کشند ...

هنگ بودم بابا امتحانه مثلا ...ان شا الله ...به امید خدا !

زمان ما !

یه پوشه روغنی داشتیم ...سرمون از پوشه می امد بالا زمان امتحان چشم هامون رو از کاسه در می اوردن ! من هنوزم اول هر امتحان یه دور اسپری لازم میشم !

اون وقت اینها درخواست داشتند یه اهویی دارم خوشگله هم براشون بگذارم زمان رنگ امیزی که بیشتر خوش بگذره !

فکر کنم این درست تره !

دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۲ ب.ظ ...

خونه تکونی

قدم اول خونه تکونی _ هرچند اسمش رو خونه تکونی نمی گذارم ...لازم بود اینکار انجام بشه - تمیز کردن کمد دیواری بود که انجام شد هرچند وقتی بخواهی تمام محتویات یک زندگی دو نفره رو در یک فضای 45 سانت در یک و نیم متر طول و یک متر و نیم ارتفاع هست جا بدهی و این شامل بالشت و پتوی اضافه هم میشه ...شامل جارو برقی و رومیزی های اضافه و کیف های مهمونی و کیف های لب تاب و وسایل تزینی و دکوری که موقتا نمی خواهی ازشون استفاده کنی و ده ها خرده ریز دیگه است ...

اینطوری همیشه فقط کمی مرتب تر از قبل هست و بخش خوب تمام شدن زمستان رفتن لباس های حجیم از کمد لباس ها هست ...اینطوری خونه کمی نفس میکشه ! اما فعلا برای جمع کردن لباس های زمستانی خیلی خیلی زود هست پس کمد رو طوری مرتب کردم که یک طبقه اضافه بیاد تا وسایل اضافه رو بگذارم ...

مساله اینکه ما وقتی کابینت زدیم یک کابینت بزرگی و بسیاررررر جا دار و عریض بالای یخچال زدیم اما چون ارتفاعش بالاست و گذاشتن وسایل انجا دست رضا رو می بوسه و ما از انجا به عنوان انباری داخل خونه استفاده میکنیم و بخش بزرگی از فضاش کاملا خالی مانده حالا تصمیم دارم برای عید چندتا جعبه ی خالی بیارم و بخشی از وسایلی که در طول یک سال گذشته حتی یک بار هم استفاده نشده رو مرتب کنم تا رضا انجا بچینه و جای تاسف داره که این شامل وسایل حرفه ای شیرینی پزیم هست ...چیزی که برای سالها سرگرمی من بود اما الان به نقطه ای رسیدم که ترجیح میدهم دو وعده ای غذا بپزم و غذای یخچالی بخورم که نخواهم ظرف برای شستن کثیف کنم !

صادقانه حق با تمام ادمایی بود که به من می گفتن زودتر بچه دار بشو ! واقعا الان به نقطه ای رسیدم که نمیدونم روزی تحمل بچه رو دارم یا نه ...می ترسم یه مادر عصبی و مریض بشم که حق بچگیش رو بگیرم ...

بگذریم ...یک بخش دان شد ...

یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۲ ۵:۴۶ ب.ظ ...

یک درجه ای از زندگی هست که از اینکه دیگه اشتیاق سابق رو نداری تعجب میکنی انگار دنیا بار روزهای تکراری و کسل کننده اش دیگه برات خسته کننده شده اینطوری میشه که اهمیتی نمی دهی اطرافت تمیزه یا نامرتب ...اهمیت نمی دهی برنامه ی امروزت چی هست ...به یک نقطه می رسی که باید برای خودم امید وانرژی پیدا کنی اما تو علاقه ای نداری انجامش بدهی ...

به شدت دلم برای 17 و 18 سالگیم تنگ شده نه اینکه اون زمان معرکه بود اتفاقا جهنمی ترین ومزخرف ترین و بدترین دوره ی زندگی من از حوالی 13 سالگی تا 20 سالگی بود و اگر دختر کینه ای بودم می توانستم مثل همه بگم هیچ وقت بابا و مامانم رو نمی بخشم و اینها ...اما دلم واقعا برای اون دختری که درونم بود و می توانست اون 17 ساله ی شکست خورده رو سرپا نگه داره تنگ شده !

یکی که مثل خورشید پر از انرژی بود ...جوان و پر انگیزه و سازگار ...

بگذریم ...

قرار بود برم پالتو بخرم و با رضا یکم بچرخیم که من منصرف شدم ...و هرچی فکر میکنم دلیل خاصی نداره ...هیچ دلیل خاصی و اصلا نمی خواهم دوباره این بی حوصلگی رو با خودم سرکلاس ببرم !

یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۳۴ ق.ظ ...

هفته ی پنجم

گاهی طوری خواسته هام رو سانسور میکنم که خودم دلم برای خودم می سوزه اخه ادم خرید یه اسکراب صورت رو به خودش زیاد ببینه و بگه اول نیازهای واجب دیگه ؟

حس میکنم ما دهه 60 و 70 ها یک جایی توی دیدن دنیای قشنگ و محروم بودن ازش گیر کردیم و الان که می توانیم داشته باشیمش هم یا از این ور بوم می افتیم یا از اون ور بوم !

شنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۲ ۶:۳۲ ب.ظ ...

من امسال تصمیم به خونه تکونی نداشتم اما الان کم کم دارم فکر میکنم خونه یه بشور و بساب اساسی می خواهد و از اون مهم تر کاش یکم پول برای عوض کردن مبل ها داشتم و احتمالا تا تابستان انجامش بدهم رضا خودش رو نکشه صلوات اصلا توان جا به جایی وسایل رو نداره دیگه اما به نظرم خونه یه دست مبل تازه داشته باشه کلی شیک میشه ...

جمعه بیستم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۵۰ ق.ظ ...

اخر هفته

میخواهم اعتراف کنم من از اول مهر دنبال 23 بهمن بودم چون 23 اسفند تقریبا میشه گفت اخرین روزی هست که بچه ها می ایند مدرسه و من همه اش منتظر روز شمار اخر سال بودم ...اون ور سال یه خلاصی قشنگ داره که روزها دیگه می گذره بخواهی و یا نخواهی می گذره برای همین خیلی خوشحالممممم -

ظرف توی سینک منتظر هستند یکی به دادشون برسه ! غیر از انها خونه کاملا مرتبه و میشه از باقی روز لذت برد ...غذا برای امروز هم توی یخچال هست ! ظرفها برای رضاست واقعا باید اخر هفته ها یه حرکتی بزنه دیگه ....

فیلم دیشبی از رتبه ی مزخرفان درجه سوپر مزخرف رو می گیره ...علاوه بر این من زیاد ادم اجتماعی نیستم و اینکه کنار یه عده ی زیادی بشینم و با صدای خرت خرت انها یک چرنده رو ببینم و نتوانم وسطش برم چون همراه دارم و بعد برگردم خونه و یک ساعت توی راه باشم و تمام ترکیبش ...اوه اصلا جذاب نبود ! یعنی دیگه عمرا تجربه اش رو بخواهم ...

دیشب یاد دوستی افتادیم با رضا که سالها پیش توی کلاس زبان داشتم ...اسمش سعید بود ...و سه سال از خودم بزرگتر بود و تقریبا یک سال و نیم همکلاسی هم و شاید بشه گفت دوست صمیمی هم توی کلاس بودیم ...این پسر از یک جایی حرص می خورد که چرا من اینقدر بیکارم که بتوانم کلی فیلم به زبان انگلیسی ببینم ...وای اون زمان اینقدر زبان گوش داده بودم ودرگیر بودم که مسلط کامل حرف میزدم در حدی که سریال خانه ی پوشالی رو بدون ترجمه و مشغول اشپزی دیدم !

اما این بشر نفس میکشیدم تو کلاس می گفت چون لی لی خونه داره زبانش خوبه !

وای چقدر این می رفت روی مغزممممممم -

الان دلم میخواهد زمان رو برگردانم عقب بگم سعید حق با تو بود ...الان توی حرف زدن چندتا جمله ی ساده هم باید فکر کنم !

سعید با رضا اشنا شده بود بعد اون زمان من اولش نامزد بودم یعنی این داستان کلاس زبان من همزمان هست با سال اول زندگی مشترکم با رضا بعد رضا می امد دنبالم اون از پنجره می دید اگر من سرک می کشیدم می گفت نکش خودتون بابا هنوز نرسیده ! سقلمه اش رو هم هربار می خورد اما بزرگوار مهارت عجیبی روی مخ رفتن داشت دیگه دیشب کلی یادش کردیم ...البته نرفتیم پیتزا بخوریم ...چون من نهار ماکارانی پختم دیگه جا برای شام نداشتیم ...

تازه دیشب رضا با تعجب گفت یعنی اسفند امسال 7 سال میشه که هم رو میشناسیم ؟

نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم لی لی تو همیشه صبور بودی !

اون سمت سال ان شا الله ساعت مدرسه برام کمی کمتر میشه و می توانم یکم ورزش رو توی زندگیم بیارم و برای اولین بار حس میکنم برای شروعش نیاز دارم از باشگاه باشه که توی جوش قرار بگیرم . امیدوارم موفق باشم و انجامش بدهم .

جمعه بیستم بهمن ۱۴۰۲ ۹:۴۷ ق.ظ ...

صبح این مدلی بیدار شدم که نفس کشیدن چیست و چطور انجام میشود ؟

صبحانه مهمان رضا بودیم اماده کرد من فقط یه چایی و یکم نون و پنیر خوردم ...عصر قراره بریم فیلم جشواره رو ببینم ...اطراف جایی که سالن هست قبلا یه پیتزا فروشی بود که پاتوقمون بود منظورم زمانی که نامزدم بودیم هست ...ما هیچ وقت دوست پسر و دختر نبودیم رضا گفت شام رو هم بریم انجا ...خیلی وقته جایی نرفتیم منم کل هفته براش خوشحال بودم اصلا رفتن و دیدن فیلم پیشنهاد خودم بود اما الان سوالی که از خودم دارم اینکه اصلا توانش رو دارم ؟ چون نفسم هنوز از صبح بدقلقی میکنم ...در کل الان سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم ...ارایش کردم ...موهام رو شونه کردم ... اما بعد باز افتادم روی تخت ...

برای نهار میخواهم گراتن بگذارم خوب رضا دوست نداره حالا برای اون چی بگذارم نمی دونم ...

برای شب هم نمیدونم مثل همیشه لباس بپوشم و اسپورت باشم یا شیک کنم و کفش پاشنه دار بپوشم ؟ می بینید الان مساله اینه نه اینکه اصلا توان بیرون رفتن از تخت و رفتن بیرون رو دارم یا نه ...

پنجشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۳۸ ق.ظ ...

اول از همه حس میکنم (نخیر مطمینم )چاق شدم ! شاید در حد یکی دو کیلو باشه اما جرات رفتن روی ترازو رو ندارم و تصمیم گرفتم تا اول اسفند گاز انبری رژیم بگیرم و در همین راستا امروز استارت زدم و اوکی بود هرچند از هفته ی بعد سخت میشه ...میخواهم فست و کالری شماری رو داشته باشم باز ...تابستون دوباره شده بودم 57! اما این مدت همه اش شیرینی و چیپس و بستنی ...غذای فریزری و خوب چی انتظار داشتم حالا دیشب که برگشتم خونه دیدم 14 هزار قدم رفتم خوب چه فایده ؟

بین کلاسا دایم شیر و کیک می خورم ...می رسم خونه تا جایی که بشه غذای گرم شده می خورم ...میخواهم چاق نشم ؟ اوف بر من باد !

امروز دوربین رو گذاشتم روی سلفی و از خودمون توی کلاس فیلم گرفتم ...من یک درونگرای تمام عیارم ...نمی توانم بگم این منو ناراحت میکنه هرچند بیشتر اعتقاد دارم میانگرا هستم اما حتی موقعه دیدن تکالیف بچه ها من در جهان خودمم و جالبه با بچه ها کپ های کوچولو میزنم و این کلی به من حس خوبی داد ...عاقا من واقعا معلم مهربونی هستم و صبور بخدا اگر فیلم رو بگذارم شما هم اینو میگید خیلی خوشحال شدم ! البته بچه ها همه میگن خانم شما خیلی سختگیری چه میدونم والا ...کار زیاد میکشم اما رفیقیم مثلا الان خواهش کردند اخر هفته مشق نباشه گفتم باشه ...گفتن یه دفعه تو گروه ننویسی شنبه دیکته دارید هاااا گفتم باشه !

امدم خونه لباس ها رو تا کردم ...جارو برقی و ضد عفونی کردن خونه و تمیزی اساسی ...نهار پختم ...بعد از ماه ها کیک پختم که خیلی عالی شد...واقعا خیلی وقت بود که همچین کاری رو نکرده بودم خونه رو روی روتین برگردانندم و الان واقعا از رسیدن اخر هفته شادم !

چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۳۰ ب.ظ ...

صبح با گلو درد دوباره بیدار شدم...

و من چه بی اندازه خسته ام و حتی

تموم شدن هفته ی ششم

تمام شدن شیفت دوم

چهار روزه بودن هفته ی آینده

خوشحالم نمیکنه...

عصر میرم بیمارستان 😔 عاقا من تسلیمذفقط خوبم کنید....

چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۷ ق.ظ ...

حس میکنم زندگی نمیکنم 😔

اخه این چه مدلی هست که بشمار اخر هفته برسه...

ظهر خسته و کوفته برگرد

هیچی به هیچی

خونه رو تمیز کن

لباس تا کن

نه کتابی و نه ورزشی...

جدی میخواهم رژیم بگیرم که بعد از عید باز برم باشگاه

این رخوت سم زندگیه!!!

سه شنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۲ ۹:۴۳ ب.ظ ...

بوی پلوی تازه دم شده توی خونه پیچیده

تن ماهی داره قل قل میکنه و میگه نهار فردا اوکی هست !

ماشین لباسشویی الان خاموش کرد

بدنم هنوز گرم حموم هست ...

امروز توی هوای غروب توی کاپشنم گوله شده بودم و اهنگ گوش میدادم و ابرهای گوله گوله ی خیلی خوشگلی پیش چشم هام بودند

صبح به خدا می گفتم خودت رحیمی ...خودت کریمی چقدر چاخانت کنیم ! همه عبادت ها او وره ...همه ی نمازا ...اینو توی یه کلیپ دیده بودم خیلی به دلم نشست ...

در کل خداجون زندگی میگذره تو هم هی منو مامان نکن باشه ؟

بسیار دلتنگم... دیروز اینو نوشتم و الان باز درشیف عصر هستم و له له له

سه شنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۲ ۱:۵۰ ب.ظ ...

امروز تمرین کردیم برای هر چیز صفت های متفاوت بگیم تا ای مستقل بیشتر تمرین بشه

مثلا خانه ای زیبا

بزرگ

قشنگ

سرسبز

گرم

دوست داشتنی

یکی شون که زندگی پر اشوبی داره و مادر و پدرش به سختی سعی میکنند دخترشون کمترین صدمه رو ببینم یک باره گفت

خانه ای با مامان و بابا !

اه واقعا چقدر کامل توصیفش کردی کوچولو !

+جنازه ی متلاشی شده ام امروز سرکلاس بود و صد بار گفتم عجب غلطی کردم از استعلاجی استفاده نکردم !

یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۲ ۸:۳۶ ب.ظ ...

نصف مدرسه درگیر این مریضی مرموز و طولانی شدن ...یعنی یه مدلی هست که شاگردهام اکثرا بستری هستند دوتاشون هم تشنج کردن حالا اینکه خودم از شدت درد بدنم ملتهب و سرخ بشه عجیب نیست ...امروز برای اولین بار ساعت ده حساب کردم چقدر دیگه از کلاس مانده

البته مدیر عزیزمون امروز اعلام کرد چیزی به اسم مرخصی نداریم ! البته حق داره از دو هفته ی پیش دایما به ناچار همکاران غیبت می کنند ...

من هنوز مقاومت دارم حالا تا کی نمی دونم اما مطمینم این هفته برام خیلی سخته ...

برای فردا خوراک پختم که امدم خونه راحت باشم ...

استعلاجی دارم برای فردا اما استفاده نمیکنم و میرم سرکلاس ...

دکتر امروز یه شربت داد گفت التهاب گلوت رو خیلی کم میکنه ...گفتم بدن دردم ...برای اون یه چیزی بدهید ! امیدوارم نصفه شب بدتر نشم فقط ...الان خوبم ...

شنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۲ ۹:۳۰ ب.ظ ...

هفته ی ششم

فکر کنم دونگ بدنم برای خوردن مسکن امروز تموم شده اما حالا به درد هام دندان درد اضافه شده...

الان رضا امد تیر خلاص رو زد گفت الهی بمیرم برات که اینقدر درد داری...

در برابر درد همان قدر که قوی ام ضعیفم امروز بالای دوازده تا قرص خوردم از مسکن بگیر تا ویتامین ...جنازه ی متلاشیم فردا میره مدرسه اونم توی هوای منفی یک درجه !

میخواستم برم دکتر منصرف شدم ...ادامه پیدا کنه فردا بعد از کار میرم و استعلاجی میگیرم ...بسیار خسته ام !

جای شام خوراک دال عدس خوردیم توش این بار بلغور گندم و پوره ی گوجه ریخته بودم ...خوشمزه شد ...تا خوراک جا بیفته دیدم رضا پرده رو از توی کمد دیواری برداشت و وصل کرد که یکم اتاق هوا بگیره خیلی خوب شده بخاری رو کم کردیم ...ظرفها رو رضا شست و خونه رو بدون تمیزکاری های افراطیم دارم تحویل هفته ی ششم می دهم ...بهمن ماه خیلی کشداره ! هنوز سه هفته ی دیگر ازش مانده ! ساعت رو برای فردا گذاشتم روی ده دقیقه زودتر بیدار شدن تا مجبور بشم مقنعه ام رو اتو بزنم و اینطوری بدنم خیلی گرمای تخت رو نداشته باشه که میرم مدرسه ...

متاسفانه صدای همسایه ی بالا خیلی زیاد شده دایما صدای تی وی اخر شب بالاست طوری که ما قشنگ صدای تی وی رو می شنویم و جالب اینکه حدس محتمل ما اینکه تی وی رو بردن توی اتاق خواب و صدا اینقدر بالاست تا زناشویی های پر هیجانشون رو داشته باشند با اینکه ساختمان به نسبت همه ی ساختمان ها مقاومت خوبی در برابر صدا داره و چهارسال معاشرت قبلی ما با همسایه های قبلی این رو ثابت کرده بود صدای زناشویی این عزیزان انقدر بالاست که اغلب با شروعش ما میریم توی هال و همچنان هیجان هست ! حالا سعی می کنیم روشنفکر باشیم و بگیم اوج و شدت هر رابطه ای کاملا خصوصی هست اما خوب رعایت اصول اپارتمان نشینی هم گاهی خوبه ...اما خوب این جزو مواردی هست که ابدا نمیشه به انها گفت که صدای ان در منزل ما شنیده میشه و ما خودمون به عنوان زوجی که ساعت هفت صبح میریم و سه برمیگردیم و نه شب خوابیم و بچه و رفت و امدی نداریم و به قول یکی از همسایه ها روح ساختمان هستیم و حضورمون خیلی حس نمیشه یکم توقع رعایت داریم ...چون ریتم نبود ما کاملا مشخصه و من چندبار اینو در لفافه گفتم ...

بارونی دوران دانشجویی رو امروز از خونه ی پدری اوردم به محض پوشیدن رضا گفت دافی بودی برای خودت ! این بارونی هست یا کت ؟ گفتم اون زمان همه این مدلی می پوشیدن در حقیقت خودم هم نمی دونم از اون مانتو های تنگ و کوتاه چطور رسیدیم به این لباس های اور سایز ؟! لباس مال سال 91 هست اما هنوز هم شیکه و هم به تنم خوب می شینه ...اوردمش فردا سرکار بپوشم اما هوا سرده و باید کاپشن بپوشم .

جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲ ۹:۱۵ ب.ظ ...

از پله ها بالا می ایم و می بینم کلاس خیلی بیشتر از همیشه ساکته یکم نگاه میکنم و می بینم دوتا از شش ساله ها دعوا شون شده هرکدوم سرجای خودش مشغول گریه کردن هستن ...

اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینکه تا امدنم بالا چقدر از گریه شون گذشته و دومین چیز یه غریزه است دست هام باز میشه و بدون اینکه بدانم مساله چیه هردوتا رو بغل میگیرم و می بوسم ...

حقیقت رو تعریف می کنند و شما نمی دونید من دوتا بال دارم وقتی بدون ترس از توبیخ شدن تمام حقیقت رو به من میگن اگر به چیزی افتخار کنم اینکه امسال کلاسم رو خیلی امن کردم ...اون همه قصه ی مهارت زندگی بی ثمر نبود ...سال بعد قطعا روی حرکات تعادل کار میکنم ...روی حرکاتی که دو نیمکره رو هماهنگ میکنه قدم های کوچیک شاید اولش بی فایده به نظر برسه اما ته اش نتیجه میده اونطوری که براش لبخند بزنی

+از بدن درد نابودم ....اون مدلی که بهار مریض میشدم شده و منتظرم تب برسه و اوج بگیره و تمام بشه ...

پنجشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۴۴ ب.ظ ...

بعد از یه استراحت حسابی خیلی خیلی بهترم ...تا ساعت نه صبح خوابیدم ...بعد صبحانه خوردم از دیروز خونه مرتبه و نهار داریم و لباسهای شسته خشک شدند و باید بگذارم سرجاشون ...بسیار احتیاج دارم چندساعتی را تنهای تنها باشم ...کمی کتاب بخوانم و کمی برای خودم باشم ...

قرار بود عصر بریم سینما فیلم های جشواره امده یکی رو ببینیم اما برف همه چیز رو کنسل کرد ...دیشب که رضا پیشنهادش رو داد توی تخت بودم ساعت هشت بود اما من نابود بودم با چشمهایی که حسابی پایین اش گود رفته ...با این حال قبول کردم ...امروز که برف امد پشیمون شدم ...من برف رو پشت پنجره دوست دارم ...

تهران کاملا مه الوده و بیرون رفتن اخرشب بدون وسیله خیلی کار خسته کننده ای هست ...

در نتیجه الان روی تخت ولو شدم ...صبح انیمیشن مهاجرت رو دیدم بامزه بود ...این هفته اکیومن رو هم دیدم اونم جالب بود ... حالا هم یه فیلم دیگه ببینم ...نهار عدس پلو از دیروز و اش جو داریم اما من دلم کتلت داغ میخواهد با سبزی خوردن !برای روز شنبه ان شا الله اماده اش میکنم که از سرراه برگشتم نان تافتون نرم و سبزی خوردن بخرم ...چون من اعتقاد راسخی دارم که مایه کتلت دست کم باید 14 و 15 ساعت قبل اماده شده باشه که ترد باشه ...

امیدوارم اخر هفته بتوانم یه کتاب خوب هم بخوانم . هنوز هر دو در نهایت می میرند در صدر لیستم باز هست .

پنجشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۲ ۱۲:۳۸ ب.ظ ...

خیلی خیلی خسته هستم انقدر که تحملش برام سخته ...با اینکه دیشب خیلی خوابیدم باز خسته ام ...

بچه ها به نقطه ی امن رسیدن و هر روز بامزه تر میشن نمی توانم براتون بگم چون در لحظه بامزه است اما خوشحالم که کلاس یه خونه ی امن برامون شده نه جایی که از ازش بترسیم و یا دوستش نداشته باشیم ...دیگه داد لازم نیست ...قوانین رو می دونند ...تشویق و تنبیه سرچی پیش می اد ...درسی هم خیلی راضی هستم ...فکر میکنم با خودم که چه راه طولانی بود ....الان خط هاشون هم عالی شده شاید یه روز چندتایی عکس گرفتم ببیند چقدر تمیز و زیبا می نویسند .

برای خونه خرید کردم میوه تمام شده بود ...الان نیاز به جارو برقی دارم و لباس ها یک سری شسته شد و سری دوم می مونه ...نیاز دارم ظرفها رو بشورم و نهار بگذارم و همه جا رو گرد گیری کنم مهم تر از همه به موهام شونه بزنم و یه چیزی بیشتر از هودی و اسلش بپوشم یعنی هم خودم و هم خونه رسیدگی می خواهیم ...شاید هم ولو ماندم عصر انجامش دادم ...

امروز همکارم می گفت برو بیمارستان یه سرم بزن یکم انرژی بگیری با خودم گفتم مگه سرم جز اب و نمک چی داره ؟ من دارم ویتامین می خورم ...اما یه چیز عجیبی بگم من سال پیش که هی مریض میشدم ...اخرم یه سرم با ویتامین زدم کامل اوکی شدم ! حالا چرا نمی دونم ...

چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۲ ۲:۳۸ ب.ظ ...

مساله اینکه بدنم هر روز الارم میده کم اوردم ...اما وقت ندارم به این الارم توجه کنم .

سه شنبه دهم بهمن ۱۴۰۲ ۸:۴۳ ب.ظ ...

اینقدر خسته ام که که چشم هام می سوزه ! روز سختی رو توی مدرسه و بعد هم خارج از مدرسه داشتم ...برای اولین بار علایم مریضی کمی منو ترسانده اما خیلی وقت ندارم بهش فکر کنم ....بخصوص سختی نفسم کار رو برام خیلی سخت کرده الان بچه ها یادگرفتن بالا که میرم دورم جمع میشن بقیه شون می گه بگذارید نفس خانم بالا بیاد -

امروز یکی شون گفت خانم قربون چشمات بشم کمتر مشق بده !

فقط تصور کنید ساعت ده و نیم خسته از تکرار و تمرین باشی یکی اینو بهت بگه

امروز دیرتر از رضا رسیدم خونه اون چهار رسیده بود و من پنج و نیم ...دیدم چای دم کرده با شیرینی خورده و ظرفها رو هم شسته و نهار نخورده باهم بخوریم اما الان دیگه مسواک زدم و یه داستان برای فردای بچه ها نوشتم که تدریس نشانه کنم و امدم بخوابم ...

دوست دارم زودتر اسفند برسه واقعا به تعطیلات عید نیاز دارم

دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲ ۸:۵۹ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو