شب قدر
قسم میخورم دیشب زیباترین شب قدر عمرم و شاید زیباترین شب عمرم بود ...
از کارخونه له بودم ...اینقدر له که دوش نگرفتم فقط لباس عوض کردم ...خونه از یه نظمی خارج شده بود باید درستش میکردم ...بعد که کارها تموم شد یکم خوراکی اوردم برای رضا که روزه بوده و هانا رو خواباندم و به رضا...گفتم ببین کدوم کانال زودتر شروع میکنه من چندتا فراز گوش بدهم ...
گفت همه از یازده و نیم شروع میکنند ...
یاسین و واقعه خواندم ...یه دفعه دیدم اشتباه کرده و یه کانالی فراز 54 هست ...خسته بودم اگز مثل هر شب یازده و نیم نمی خوابیدم صبح برای هانا و نیمه شب برای شیر دادن بهش انرژی نداشتم ...مسواک زدم ...رضا تی وی رو خاموش کرد و خوابید ...
اما برای اولین بار هانا که همیشه از یازده می خوابید یه دفعه بیدار شد ...سرحال و سرحال !
توی اتاق ...با نور شب خواب ...دخترکوچولوم رو گذاشتم روی پاهام ...شیر درست کردم اما نمی خواست ...پوشکش رو عوض کردم نخوابید ...انگار ...بازی می خواست ...شاید شب قدر می خواست ...میخواست با من بیدار باشه یا من به بهانه اش بیدار باشم ...سرش رو می چرخاند سمت پرده و بعد سمت من بازی میکرد و ارامش داشت و می خندید ...از اون لحظه ناب های مادر و دختری بود که با دنیا عوضش نمیکنم ...رضا خواب بود ...خونه ی ساکت ...منم جوشن میثم مطیعی رو دانلود کردم ...اون می گفت یا خالق و کل مخلوق و من ...اشک هام ارام و چکید روی صورت دخترم و لبخند میزدم به صورت زیباش ...هانا با دستم بازی میکرد ...من می دیدمش و می گفتم منت گذاشتی به سرم خدا ...
منی که هر سال تمام سه شب جوشن رو کامل با تمام اعمال اجرا میکردم ...منی که صد رکعت نماز می خواندم و از نماز توبه ی امام علی تا نماز حضرت زهرا ...دیشب بیست فراز خواندم و گفتم خدایا گناهم اگر حق الناس باشه که نه تو می بخشی نه من اگر باشم می بخشم ... باقیش هم ...من اینقدر با داشتن هانا خوشبختم که حس میکنم توی لحظه ی تولدش مردم و اینجا بهشته ...وگرنه دنیات هیچ وقت برام اینقدر قشنگ نبوده ... من واقعا از جنگیدن خسته ام ...پس فقط شکر ...همین رفیق من لا رفیق له همین ...هیچ حرفی نیست ...شکر ...فقط شکر ...یک بارم به جای خواسته فقط میگم شکر ...
بعد کم کم دختر کوچولو تو اغوشم خوابید و من ماندم و نور شب خواب و سکوت شب و سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ...
من این روزها تنها ترین مادر له دنیام ...ظاهرا خوش بختم ...شوهرم همراه هست و مادرم نزدیکم اما من
زنی ام که شوهرش تازه یادش افتاده محبت می خواهد و فکر میکنه پدری همون ده روز اول بود ...اگر ده دقیقه هانا رو نگهداره انگار شاخ غول رو شکسته ...نگه داشتن هانا برای دستشویی رفتنم منت داره به نظرش ...که بچه رو میدهم شیر بده می بیینم صدای گریه اش رفته بالا می ام می بینم اینقدر غرق گوشی شده که شیشه شیر از دهن بچه افتاده این الکی داره بچه رو تاب میده ...یا مامانم که بی جهت دایما گلایه های احمقانه میکنه و به جای افرین که چقدر مستقلی میگه تو زندگیت ماندی ...میگم کجاش ؟! میگه عید نیامدی کمک خونه تکونی ...اخه من ؟ دو ماه نیم بعد از زایمانم باید بیام خونه تکونی مادرم؟ چرا یه بار تو نیامدی که گلایه اش رو جمع میکنی !؟ که مثلا اگر سهم غذای رضا برای سحری رو می خواهی بدهی می بینی هانا از سر و کولم بالا میره و گریه میکنه میگه من نمیدونم چقدر بریزم ...خودت بریز ...تا من یک دستی قابلمه بیارم و غذا رو از یخچال بیارم و بریزم ...یعنی در حتی کمک رو ذر این حد هم دریغ داره
بعد امروز زنگ زده به گلایه که چرا عید رو به بابات تبریک نگفتی و بابام از اون سمت میگه شب عید اینجا بود مگه غریبه است که تبریک بگه بچه ام ... میگه به خاله اش هم نگفته !
گفتم به خاله ای که هر سال تو تبریک عیدش به من می گفت بچه نداری نمی دونی چه مزه ای داره ببین دخترم بچه اورد و تو نیاوردی !؟ چه تبریکی !؟
بعد یعنی درک دو نفر مثلا حامی زندگیم در این حد ... ...بیشتر از سه ماه هست تفریح ندارم و حبس چهار دیواری خونه ام ...هنوز نتوانستم دنبال کارهای بیمه ام برم ...در این حد دست تنهام که نتوانستم برم بیمه مدارکم رو بارگزاری کنه ...نتوانستم حتی برای عید یه ارایشگاه یک ساعته برم ... نتوانستم حتی یه شال بخرم ...خسته ام ...حس میکنم روحم و جسمم خالی کرده ...خیلی تنهام ...خیلی ...بی نهایتتتتتت ....
اما ....
دیشب ...
هانا
لبخندش ...
اخ ...
گور بابای دنیا ...
من خوشبخت ترین خلق خدام ...الهی از ته دلم شکرت








