خونه تکونی
فقط بیاییم دعا کنیم این عید زودتررررررررررر تموم بشه که من دیگه اعصاب و کشش ندارم ..کلا بی خیال زندگیم شدم و چند روزه به رضا میگم
پنج شنبه و جمعه خونه تکونی داریم ...بگو پسرم ...تکرار کن ...چی داریم ؟
اونم میگه باشه ...
اما ته دلم می ترسم ...یه یخچال امدم پر کنم سه روز از زندگی افتادم !
اما خوب زندگی دارم و باید تمیز نگه اش بدارم ...بخصوص در کابینت ها تمیزی اساسی می خواهد بیفته روی روال ...
دیروز هم بعد از شاید بگم یک سال رفتم بیرون تنهایی با سرعت انسانی ...من از روز اول حاملگیم یعنی اصلن هنوز بی بی چک مثبت نشده بود یه گرد تنبلی افتاد به جونم که ده متر راه می رفتم انگار رفته بودم فتح اورست ...اما دیروز عصر هانا رو شستم و شیر دادم و نهار خوردیم که خوابید منم سریع رفتم لباس پوشیدم من هنوز 10 کیلو اضافه وزن دارم اما شلوار جین هام درست اندازه ام شده ...دیگه پوشیدم و کتونی و زدم از خونه بیرون ...45 دقیقه تو تهران خلوت و تمیز و قشنگم راه رفتم و برگشتم دیدم اشک های هانا مژه هاش رو خیس کرده گفتم چی شده رضا گفت بیدار شد دید تو نیستی ...بغض کرد و هر کاری میکردم ته اش یه دفعه گریه میکرد ...دیگه خیلی خسته بودم اما لباس هاش رو پوشاندم و گرفتمش بغل بردمش یه تاب کوچیک دادم توی خیابان و برگشتیم خونه ی مامانم و یکم بعد هانا خوابید هرچی منتظر ماندم بیدار نشد تا ساعت 9 شب که دیگه خیلی دیر بود دیگه رضا برامون شیشه شیر و لباس اورد و الان خونه ی پدری هستیم و امشب هم می مونیم فردا صبح عید هست خواهرم می اید صبحانه اینجا
تازه امروز به مامانم گفتم اینقدر دلم میخواهد باز یه روز برم بازار بزرگ ...گفت شنبه ی دیگه شب بیا اینجا بخواب و صبح زود هانا رو بگذار برای من و برو بازار و من تا 5 ساعت برات هانا رو نگه میدارم ...
وای رفقا مترو ! بعد از یک سال مترو !
برم خودکشی کنم با خرید های چرت و الکی ....








