بعد از یک هفته بهترم ...دیشب هم یکم التهاب گلو داشتم اما خوب و کنترل شده و طبیعی بود . شاید هم واقعا همه چیز بخاطر هوا بود و شاید بخاطر انتی بیوتیک در کل نمیدونم ...هرچی هست بهترم برای همین امروز بعد از کلاسم خونه روجارو برقی کشیدم یعنی بیست دقیقه داشتم یک فسقلی خونه رو جارو میکردم ! بعد هم سینک رو ضد عفونی کردم و گاز رو تمیز کردم و یک خروار کار ...الان خونه نسبتا تمیز هست ...
یک چایی دم کردم و نشستم کنار بخاری و از اخرین روز پاییز بدون نفس تنگی لذت می برم و با خودم می گم کتاب بخوانم ایا !؟
چهارشنبه سی ام آذر ۱۴۰۱ ۲:۱۱ ب.ظ ...
مدیرما از بچه ها خواسته عکس سفره یلدا بگذارند ...اما اخه چرا !؟ واقعا چرا ؟!
خوب الان یکی نداره چی بگه ؟! بچه عکس سفره های رنگی رنگی می بینه چی بگه !؟ 150 تومن گرفتند برای جشن یلدا که نشد شد ...اما خوب که چی ؟ واقعا خوب که چی !
التماس تفکر !
سه شنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۱ ۶:۳۱ ب.ظ ...
فردا مجازی شد .
قرقره اب نمک وشلغم عسلی و اموکسی سیلین اثر کرده ...خودم دارم حس میکنم چقدر التهاب گلوم کمتر شده ...فقط بدنم خسته این همه روز استراحت و بی حرکتی و دارو هست ...به قول دوستی بعد از هر مریض بدن سربازی هست که از جنگ برگشته و حقیقتا همینه ....
فصل سوم نیرو اهریمنی یا قطب نمای طلایی رو دیدم این قصه عالیه !
فردا باید برم مدرسه یکم وسیله بیارم اینطوری که بوش می اد هفته بعد هم مهمان مجازی هستیم .
سه شنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۱ ۳:۴ ب.ظ ...
نصفه شب ، ساعت چند نمیدونم اما با چنان التهابی از گلوم بیدار شدم که نظیر نداشت ...دیگه نصفه شب نشستم کف اشپزخونه و لیمو شیرین خوردم و بعد سرکه قرقره کردم و همه بی فایده ...برای خودم انتی بیوتیک شروع کردم اموکسی سیلین از دیشب شروع کردم اونو با انتی هسیتامین و سرما خوردگی و کدین خوردم ...صبح که بیدار شدم خرد خرد بودم و هستم ...
الانم می خواستم به عادت هر روز خونه رو مرتب کنم اما منصرف شدم یک خروار کار هست ...تسلیم شدم که جارو برقی حالا بماند ...لباسا حالا بماند ...شستن دستشویی بماند ....واقعا توانش رو ندارم ...
الانم فقط تدریس ها رو گذاشتم و افتادم به روی تخت ...حالا امروز چایی و شلغم زیاد بخورم شاید بهتر شدم ...
اون انفلانزا بود
این سرماخوردگی هست
یک کرونا هم بگیرم دیگه پکیج امسال تکمیله !
این رو گوش بدهید باحاله ! دیگه از مزایای مریض بودن و مثل یه لاک پشت یک گوشه افتادن اینکه توی اینستا مداوما می گردی !
سه شنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۱ ۹:۵۷ ق.ظ ...
چای کوفتی زنجبیل و زیره خوردم
شلغم دوتا بزرگ
ازیترومایسین...
یه خروارررررررر چای....
اویشن
قرص جوشان لعنتی
کدین
انتی هیستامین
هنوزززززززززز رو به مرگمممممممم... کار به قرقره سرکه سفید کشیده و من جسمنا خسته ام 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چرا منه لعنتی نمیتوانم تو روز بخوابم
دوشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۱ ۹:۵۵ ب.ظ ...
با گوش درد و گلو درد و عصبانیت از اینکه چرا من اینقدر مریض میشم بیدار شدم.
ساعت 6 صبح کف اشپز خانه نشستم و شیر عسلی میخوردم و به چرا مرگ زودهنگام ندارم فکر میکردم
دوشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۱ ۱۰:۶ ق.ظ ...
دنیای زنانه یعنی درست وسط بازی فینال جام جهانی مشق بچه ها رو ببینی و شکایت مادرها از عدم همکاری بچه ها رو بشنوی ...
یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۱ ۹:۱۷ ب.ظ ...
من عملا گذشته رو رها میکنم و همه این رو می دونند ...ترجیح دادم تمام تدریس های سال پیشم رو پاک کنم و امروز تدریس های تازه داشته باشم به نسبت اینکه بیام و ماه ها یک سری ویدیوی قدیمی رو از خودم نگه دارم .
یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۱ ۶:۳۴ ب.ظ ...
قبلا چیزی درست میکردم به اسم پیراشکی سوسیس ...یک خمیر راحتی بود که اماده میکردم ورز و استراحت هم نمیخواست ...ارد هم زیاد میزدی مهم نبود چون سرخ میشد ...میان خمیر یک چهارم سوسیس میگذاشتم و با پنیر و سرخ میکردم و عالی بود ...با گلویی که نفس کشیدن براش جهنمه و التهاب شدید لوزه هام و معده درد خورد این همه دارو فقط و فقط دلم همون رو میخواهد ! فقط همون ولا غیر ! ایا منو نباید کشت ؟
+سوپ خوردم 🤒
یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۱ ۱۲:۲۵ ب.ظ ...
امروز از اون روزهاست که صبح گریه مبکردم بیدار نشم 😢😢😢 گلو درد روانیم کرده... دارو ها بی اثر هستن...
دیگه الان روی تخت ولو دارم کلاس برگزار میکنم
فقط خداروشکر که مجازی هست 
یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۱ ۱۰:۲۷ ق.ظ ...
دفعه قبل که انفولانزا گرفتم توی کلاس گفتم مریضم و مراعاتم رو بکنید
یکی از بچه ها گفت شلغم عسلی بخوری خوب میشی !
دفعه قبل که مریض شدم گفتم لطفا مراعات کنید
همون شاگرد گفت دفعه قبل که گفتم اگر شلغم عسلی رو خورده بودی الان خوب شده بودی !
امروز عجیب یادشم و عجیب تر اینکه لذت می برم از این همه راحتی نسل جدید 
+گلوی عزیزم میدونم دهنت از الودگی سرویس شده اما تو عملا داری منو سرویس میکنی پس لطفا ادم باش و اینقدر منو با انواع شکنجه ها اعم از گرفتگی و خارش و خفگی و درد موقعه اب گلو دادن و صد مدل کوفت و زهر مار دیگه شکنجه نکن وگرنه با لوله پولیکا عوضت میکنم ...والا !
شنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۱ ۹:۲۱ ب.ظ ...
یک جوری همکارهای گلم از تدریس مجازی با غرولند صحبت می کنند ادم می ترسه که من عوضی ام ... اینها عوضی اند ...یعنی چی بابا با پیراژمه کنار بخاری نشستی ....کاربرگی میدهی اون طفلک ها حل می کنند می فرستند ...تو نهایتش شب می ایی یک فیلم ضبط میکنی از تدریس تازه ...دیگه این همه نق نق از چیه !؟
شنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۱ ۸:۱۰ ب.ظ ...
بدترین زمان یک روز ، ان وقتی هست که به خودت برای انجام یک کاری التماس میکنی اما توانس رو نداری
باید دوش بگیرم و یه صفایی به صورتم بدهم و لباس تمیز بپوشم اما مثل جنازه افتادم روی مبل برای نهار اب مرغ که نخود فرنگی و سیب زمینی داشت خوردم .گرم بود و گلوم رو نرم کرد ...امروز برای خوردن انتی هیستامین با خودم جنگیدم ...داروها معده ام رو نابود کردند ...
هوا هنوز قرمزه ولی تعطیلی فردا رو اعلام نکردن ...خوب مثل ادم دو هفته تعطیل کنید ملت از تهران برن هوا تمیز بشه برگردن !
+از سر تا پام نق نمی باره !
شنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۱ ۱:۳۶ ب.ظ ...
اشتباه ترین کار در گلو درد قرقره جوش شیرین هست... تمام گلوم سخت و پر از خراش شده...
با هر اب گلو قورت دادن درد دارم و خارش گلو و گوشم هم درست نشد 🥴🥴🥴
شنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۱۷ ق.ظ ...
افتادم توی تخت بی حال و نابود ...
اینقدر که من مریض میشم و می افتم توی تخت رضا میگه بیا میز تی وی رو بگذاریم توی اتاق خواب تو که هرقدرم مسکن میخوری نمیخوابی دست کم فیلم ببینی حوصله ات سر نره ...
حقیقتا پیشنهاد وسوسه کننده ای هست
شاید عملیش کردیم .
جمعه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۱ ۶:۳۳ ب.ظ ...
صبح با کابوس بیدار شدم . کاملا احساس خفگی داشتم و نفس کشیدن برام غیر ممکن بود ...احتمالا در این هفته بازهم مجازی هستیم چون وضعیت هوا روی مرز قرمز هست ...دلم برای بچه ها و شوق شب یلداشون می سوزه ...
سال پیش دانش اموزی داشتم به اسم ارشیدا که دختر فوق العاده مستقلی بود اصلا نمی فهمیدم این بچه کی تمرینات رو نوشت و اورد ...عالی بود ...امسال یک بار دیدمش و گفتم امسال کلاسم یک ارشیدا کم داره لبخندش خیلی دلنشین بود .
کاش یکی باشه به ما بگه بدون ما یک چیزی کم هست ...
از هفته ی پیش فقط یک بار از خانه بیرون رفتم اما جدیدا عصرها باز چای سبز و زیره و زنجبیل میخورم تاثیر خوبی روی لیپید های کمرم داره ...هرچند نمی خواهم به خودم خیلی سخت بگیرم در هر صورت من همین امسال هم پالتوی رو دارم می پوشم که در بدو ورود به دانشگاه و در هجده سالگی به عنوان یک بزرگسال خریدمش و اتفاقا تنگ و اندامی هم هست اما هنوز اندازه است ...
دوست داشتم هر ماه کمی برای خودم خرید کنم ...هنوز نمی دونم سال پیش چطور کل زمستون رو بدون داشتن بلوز خونگی گرم گذراندم اما امسال چندتا بلور برای خودم خریدم که انتخاب های خوبی بودند اما دوست داشتم بازهم بخرم که رضا گفت اگر بتوانیم پس اندازه کنیم توی تابستان کابینت ها رو عوض میکنیم ...اه برای من که مثل یه رویاست ... از وقتی گفته دایم دارم با چشمم اندازه میگیرم که چند متر هست و اگر متری چقدر باشه ، چقدر لازمه و به طرز خنده داری روی عیدی دولت و مدرسه برای خرید هود و روی هدیه روز معلم برای خرید سینک حساب کردم
البته بگم بخش بزرگی از قیمت کابینت ها رو هم باید خودم بدهم ...اما مهم نیست مهم اینکه من از شر این کابینت ها خلاص میشوم و میتوانم یه ست کابینت سفید و قهوه ای خوشگل داشته باشم ...شاید هم طوسی زدیم ...اخه به شدت دوست دارم بتوانم از پس هزینه پارکت هم بربیام و یه ست پارکت طوسی کف خونه رو شیک کنم
البته اگر هر دوش رو بخواهم باید تا سال دیگه این موقعه صبر کنم ... اخه پارکت خیلی گرونه ! برای فسقلی خونه ی ما قیمتش میشه 30 تومن !
خدایا برامون پول قلمبه برسون
یه طوری که هم خونه کابینت هاش عوض بشه و هم پارکت بشه
حالا این وسط خواستی مبل هام رو هم عوض کنی دیگه خدای مهربونی هستی چی بگم 
پنجشنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۴۲ ق.ظ ...
با ان همه رنج چطور دوام می اوردید؟
+ رویا می بافتیم....
Emel-Mathlouthi-Holm.mp3
+گفتم که اکنتم که درونش فیزیک جست و جو میکنم برام خیلی با ارزشه و هر چیزی رو دنبال نمیکنم که موقعیت اکسپلور به هم نخوره ...مدتی پیش یک روز با رضا سر اینستاش دعوامون شد ...مثل اکثر اقایون صفحه ایشون پر بود از دخترها داف ...بدیعی من داف نیستم و علاقه ای ندارم باشم ... من همین طور ساده خوبم و خوشحالم و هیچ وقت تعریف بقیه از موهام و چشم هام منو اندازه تعریف از بیان خوبم خوشحالم نکرده ...پس من خیلی با اون دخترها فرق داشتم و این باعث حس بدی در من شد ... من به ادما حق میدهم لذت هاشون رو در هر مسیر ادامه بدهند اما نه وقتی شریک زندگیت ازار می بینه ...بعد از دعوا من گریه کردم و قهر کردم و حق هم داشتم و ایشون در یک اقدام انتحاری اینستا رو پاک کرد ...ایا روی سیستم محل کارش داره ایا در جایی مخفیش کرده و هر ایای دیگری نمی دونم و علاقه هم ندارم بدانم مهم اینکه در ظاهر به من گفت ارامشم براش مهمه ...امشب امدم کنارم و گفت بیا با هم اینستا بازی کنیم ...قبول کردم و قبل از اینکه هشدار بدهم دوست ندارم اون اکنتم رو داغون کنی و بیا با اون دوتای دیگه امتحان کن سرک کشیده بود به صفحات جدید و در این جست و جو ها به این جمله و این اهنگ فوق العاده رسیدیم ...
قلب من خراش افتاده طوری که هرگز خوب نمیشه ...میدونم و گاهی به خودم میگم درمانش کن ارزشش رو نداره و گاهی میگم این درد رو دوست دارم ...این درد یادم داد من جا نزدم ...ماندم و ادامه دادم ...در اون زمان ...در ان رنج کشنده ...من هر روز رویا بافتم ... در رویام تو بودی که منو سرپا نگه میداشت ...نمیدونم دنیا های موازی و تئوری نسبیت و هرچی مثل اون رو چرا اینقدر دوست دارم ...شاید ردی از تو درونش هست ...هرچی هست ...من فقط وقتی از جسمم جدا میشم که دارم از این چشمه می نوشم ...
چهارشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۱ ۹:۱ ب.ظ ...
غم صورتم اینقدر عمیق و واضحه که رضا گفت میخواهی بریم پرنده بخریم؟
یکی شبیه مه نگار... کوچولو هم بخریم که مثل مه نگارم وابسته و عادتم بشه... اسمش هم بگذاریم مه نگار...
عجیبه گفت وقتی مه نگار بود تو خوشحال تر بودی
حتی فکرش هم یه نور توی قلبم شد....
+گفته بودم قبلا خودم رو هر شب مهمان یک هشتک فیزیک میکنم و توی دنیای غرق میشم که خیلی خیلی خوشایند تر از دنیای خودم هست ...یک اکنت اینستا برای همین موضوع دارم و کاملا با حساسیت پیج ها رو دنبال و باز میکنم ...امشب یک عکس از یک کهکشان دیدم که در چهار عکس متفاوت این کهکشان نظریه نسبیت انیشتن را اثبات میکرد و مدتی قبل عکس یک ستاره که ناپدید شده بود و نظریه این بود که به درون یک سیاهچاله رفته و ...امشب هم یک دوست یک سایت از اهنگ های بی کلام گذاشت حالا ترکیب این دوتا را ببیند ...گاهی تو حالت خرابه و نیاز داری یک گوشه بخزی و ارام بشی ...تا خودت رو پیدا کنی ...الان این دوتا ترکیب ...دقیقا چیزیه که نیاز دارم ...انگار گرگ تنهای وجودم رفته توی لونه اش و داره ذره ذره زخم های روحش رو بخیه میزنه ...
+توافق کردیم این ماه - این هفته - که تخمک گذاریم هست دیگه امتحان نکنیم و مثل یک سال گذشته ...جلوگیری کنیم ...چون من واقعا نمی توانم اون حد از انتظار و امید و بعد یاس رو تحمل کنم ...و روح کوچیکم ...وقتی رضا منطقا میشماره ما نمیتوانیم مسیولیت امدن یک موجود به این دنیا رو بپذیریم و خارج از توانایی بدنمون امادگی روحی هم لازمه ... روحم از درون بغض میکنه ...چرا اینده ی اینقدر مبهم و مه الوده ؟ مگر وقتی ما امدیم دنیا خیلی بی نقص بود ؟
سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۱۹ ب.ظ ...
عمیقا به یک دوست نیاز دارم که عصرچهارشنبه با هم قرار بگذاریم . جین و هودی و کتونی های نایکی که زنجیر داره بپوشیم و بریم خیابان ولیعصر یکم پیاده روی کنیم و بعد توی یک کافه بشینیم و حرف بزنیم
اما مشکل اینکه من تمام مراحل رو می توانم اجرا کنم جز اون حرف زدن ...منظورم اینکه من حرف میزنم ...اتفاقا با دوستان صمیمی خودم خیلی هم خوش حرفم اما حرف اصلی چیزی که توی دلمه ...نه هیچ وقت نمیزنم و الان حس میکنم با سی و یک سال سن بیشتر از توانم تلنبار شده .
+17 ساله که بودم میرفتم کلاس های ریاضی بعثت انجا دوستی داشتم به اسم یاسمن . اون زمان ناروتو میدید و از چیزی حرف میزد به اسم اینترنت پر سرعت و اینکه برادرش یه مدل وسیله داشت که خیلی بیشتر از فلاپی و سی دی حجم میگیرفت و میشد کلی روش فیلم ریخت (فلش ) هی من از مریخ نیامدم ! اینها صحبت سال 87 هست ! اما اون زمان تمامش فوق العاده دور از تصورم بود ...من اون زمان یک ام پی تری پلیر داشتم که هنوزم دارم 512 بایت حافظه داشت و خدا بود ! خلاصه اون زمان اون می گفت توی یک سایت ثبت نام کردند و هر چهارشنبه نارتو می ببیند و یکی از تفریحات من برگشت با اون و شنیدن داستان ناروتو بود ...نمیدونم توی سی و یک سالگی هم می توانه منو اندازه هفده سالگی یاسمن جذب کنه اما امشب تصمیم گرفتم دانلودش کنم و از قسمت یک ببینم امیدوارم خوشم بیاد 
سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱ ۸:۳۷ ب.ظ ...
فردا هم تعطیل شد.
ولی امیدوارم بارون بیاد 😢
من دیگه این حد از آلودگی رو نمیکشم 😢😢😢
سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱ ۵:۵۴ ب.ظ ...
تهران از مرز فوق الوده گذشت .
ز رو هم مجازی تدریس نکنیم صلوات هرچند زیاد هم مهم نیست که بچه ها عادت کردند 
سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱ ۳:۳۱ ب.ظ ...
بر چشم خوب رحمت خدا ...
دیروز شیشه روغن
امروز گلدان عروسکی قشنگم ...
اسپند دود کردم و نمک ریختم جلوی در ...صدقه دادم ...با اب قران خوانده خونه ام رو مطهر کردم ...
+میدونم کسی از روی بدجنسی حرف زندگیم رو نمی اره و چشم زدن هم از دوست داشتن هست اما کاش حرفم نباشه .
من دیگه نمی کشم ...خدایی رضا خانواده خیلی خوبی داره ...بی ازار و فهمیده ...اما خیلی این جور چیزها توی انها هست ...جادو جنبل و چشم زخم ... کاش خدا به زندگیم رحم کنه ...
+دوستی بعد از مدتها نوشت من ذوق ...الان یک عدد بابونه داریم که روی ماهش رو می بوسیم ...
+یک مادر پرو و پر مدعا دارم ...امدم براش بنویسم فورا تمام تمرینات دخترت رو برام بفرست خصوصی بعد گفتم مگه عقل ندارم ...بگذار یک گرگ صلح جو باشم مادری که شعور نداره این تمرینات برای دختر خودشه همون بهتر یه دختر احمق بار بیاره ...
+بین کلاس مجازی خونه رو دسته ی گل کردم . الان منظره خاکستری و درگیر هوای ابری و الوده ...چایی و کیک هویج و اهنگی که پریسان گذاشته بود و جمله معروف خودم که خوبی سه شنبه می دونی چیه !؟ اینکه فرداش چهارشنبه است
.
+خلال پوست پرتقال رو شیرین کردم . با زرشک شسته شده گذاشتم فریزر یعنی عالی هست ...یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوید ...روی قیمه و مرغ میریزم عطر بهشتی داره !
سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱ ۱۲:۲ ب.ظ ...
درد بی درمان دارم
معلم های مدرسه هماهنگ با هم برنامه درسی می چینیم
بک معلم 20 ساله و یک معلم 30 سال ساله و یک معلم 13 ساله گفتن این میزان تمرین کافیه بعد من نشستم دوباره کاربرگ نوشتم...
چرا اینقدر میترسم که بچه ها ضعیف باشند؟
یک ساب دارم با صدای زیبای بارون قرار هست امشب اینو گوش بدهم و بخوابم و دعا کنم تو رو در خواب ببینم.
دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۱ ۱۰:۳۸ ب.ظ ...
عصر پر ماجرایی را پشت سر گذاشتم .
فلفل ها را خرد کردم
فهمیدم بهترین بلال عمرم رو خریدم و فردا باید برم و ده تا دیگه بخرم ...
فهمیدم زیپ کیفم تمام شده ...
زدم شیشه روغن رو دقیقا روی فرش شکاندم و یک لیتر روغن نه تنها حرام شد ریخت روی فرش و کف اشپز خونه و الان با اجازه تون اشپزخونه بعد از چهار بار شستن هنوز سرسره است و فرش رو نمیدونم چکار کنم ...
همان زمان مواد کیک هویج داشت توی همزن تاب میخورد و من یکی از خوشمزه ترین کیک های عمرم رو درست کردم ...
برنجم ته دیگ بست در حدی که نیاز بود با نون غذا رو بخوریم سیر بشیم
یک خروار ظرف برام ماند که شستم ...
الانم نیاز به بازنشستگی زودرس دارم ...
دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۱ ۷:۵۸ ب.ظ ...
خیلی خانم شدم .
برای خونه خرید کردم و بلاخره زعفران هم خریدم ...هیچ چاره ای نداشتم من خیلی زعفران استفاده میکنم ولی خوب خیلی گرونه
تازه زرشک هم مانده باید برم و یک روز بخرم ...نیم کیلو هر سال می خرم و کافی هست ...
فلفل دلمه ای و ذرت هم خریدم تمام ذخیره ی تابستونم تموم شده بود . فلفل رو در دو مدل هلالی و خلالی فریز میکنم و فرق چندانی با تازه اش نداره . این تعطیلات بهانه ی خوبی شد برای یکم زندگی ....
فکر کنم هر سال بتوانم روی چند روز تعطیلی در اذر و دی حساب کنم 
دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۱ ۲:۱۷ ب.ظ ...
من هر روز صبح حوالی ساعت 6 دیه رضا رو حساب میکنم که چقدر میشه اگر بزنم بکشمش !
یعنی اگر بچه دار بشم اصلا با تیکه تکیه شدن خوابم مشکل ندارم ! این بشر 6 گوشی ایش زنگ میخوره و تا هفت یا دوباره زنگ می خوره یا خودش تقل و تلوق میکنه ...یه روزهایی مثل موش میره ...یه روزهایی وای خدای من شعبه ی دو زلزله و برادران همه به جز حسن میشه ! اصلا یه وعضی هاااااا - منم بعدش فقط کابوس می بنیم این روزها هم که هوا جیره بندی شده هر روز با احساس خفگی بیدار میشم و جالب اینکه اکثر وقتها توی خواب به گلوم چنگ میزنم ...
امروز با یک کابوس قدیمی بیدار شدم ...چند سال پیش بابام کنار یه جاده پارک کرد بره خرید کنه ...جاده دو طرفه و کوچیک و محلی بود بعد اصلا نمی دونم چی شد و چرا یک دفعه ماشین شروع کرد به حرکت ... ترمز دستی خوب جا نرفته بود وما توی سراشیبی بودیم و یک لحظه به خودمون امدیم که ماشین عقب عقب رفت توی جاده !
مامانم که همیشه این طور وقتا هول میشه و فلج ...یادمه من پریدم دستی رو کشیدم بالا و فرمون رو نگه داشتم ...شاید این اتفاق وقتی افتاد که 15 سالم بوده اما صبح با این کابوس بیدار شدم ....
بعد هم چای دم کردم از قبل همه چیز رو اماده کرده بودم و کلاسم رو برگزار کردم و در این بین یکم اشپزخونه رو مرتب کردم و روتختی رو مرتب کردم و جارو دستی و تی کشیدم و دیدم خیلی گرسنه هستم صبحانه درست کردم و خوردم و اون فسقلی ها هم تکلیف نوشتن ...
دیگه الان دارم با بخش تنبل وجودم می جنگم که باید برم خرید ...یعنی از ارد گرفته تا گوجه نداریم ! هیچی نداریم ...برای شام دوست دارم خورشت بادمجون با گوشت قلقلی درست کنم که با سبزی خوردن بخوریم اما کی تنبل دو عالم باشه ...فعلا چپیدم کنار بخار البته خوبی محله ما اینکه میوه فروشی ظهرها نمی بنده ...برای همین حوالی سه و چهار میرم خرید ...ارد هم تموم شده متاسفانه برم بخرم و بعد از قرن ها یک کیک خوشمزه بپزم
شاید یکم خوش اخلاق شدم و دست از نقشه برای قتل رضا برداشتم ...
دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۴۳ ق.ظ ...
تا اخر هفته تعطیل شدیم ...خوب میریم که نه روز تعطیلات دوست داشتنی رو داشته باشیم . امروز کلی فیلم می گیرم که فردا تا چهارشنبه راحت باشم .اما باورتون نمیشه با تمام این حرفها هنوز یک هفته از اذرماه مانده
یکشنبه بیستم آذر ۱۴۰۱ ۲:۱۲ ب.ظ ...
امسال یک مادر دارم که مغزت رو منفجر میکنه !توی عمرم مادری به این حد علاقه مند به اموزش فرزندش رو نه دیده بودم و نه تصور میکردم . تا حالا فکر میکردم مامان من خداست که مثلا وقتی چهار سالم بود از کتاب اطلس جغرافیا که بابام خریده بود عکس پرچم ها رو نشانم میداد و با اقوام اشنام میکرد یا شعر ملکا ذکر تو گویم رو توی 5 سالگی یادم داده بود یا با کلی حیوان اسباب بازی حیوانات اهلی و حشی و گوشت خوار و همه رو یادم داده بود ...قشنگ یادمه روز اول مهر من جلوی کلاس ایستاده بودم و داشتم چرخه اب رو با شعر برای دوست هام می گفتم ...
اما این یکی زده رو درست مادرم ...یک جوریی میخواهی ماچ اش کنی !
عکس اقوام ایرانی رو چاپ کرده تا وقتی به دخترش توضیح میده اون یاد بگیره ...تازه هر مرحله دخترش که تمام میشه میگه وسایل خدمت شما باقی صالحات برای خودتون خانم معلم که زحمت تربیت گل دخترهای کشور عزیزمان را به عهده دارید ...
اصلا یه وعضی هاااااا
یه مادر سال پیش داشتم منو از لحاظ کارهای پروشی راه انداخت
یک بابا داشتم که صدا کشی و جدیت اموزش رو یادم داد ...
اینم از این خانم
خدایا همیشه فرشته هات رو سر راهم قرار بده 
امیدوارم همین کمکم کنه در اینده مادر بهتری بشم ...انگار وقتی رضا با اون غرور می گفت بچه ی ما مادرش تویی و پدرش من این اشتیاق رو در من می دید تازه در کنار تمام اینها ذوق من به گل بازی بچه و پریدن و بازی بچه رو اضافه کنید ...شاید بی جهت نیست معلم ها بخصوص معلم های ابتدایی بسیار بچه های موفقی تربیت می کنند ...انها در طول سالها از مادرهای مختلف دیدن و یاد گرفتن .
یکشنبه بیستم آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۳۵ ق.ظ ...
صبح با کابوس و خفگی شدید بیدار شدم
خونه رو مرتب کردم لباس ها رو تا کردم... آشپزخانه و هال رو جارو دستی کشیدم.
چای دم کردم منتظرم کلاسم تموم بشه
شاخص هم 131هست احتمالا فردا هم مهمان کلاس مجازی هستیم 😬😬😬😬
یکشنبه بیستم آذر ۱۴۰۱ ۱۰:۲۹ ق.ظ ...
مادرها در مرز سکته اند برای دو روز کلاس انلاین
عزیزان لطفا مسیولیت فرزندان عزیزتون رو به عهده بگیرد من فقط مهمان پنج ماه و شاید هم کمتر (عدد خودش 20 روز تعطیلی داره ...یک هفته توی بهمن ....یک هفته اون سمت توی اردیبهشت ...اره رفقا عملا من مهمون چهار تا پنج ماه دیگه شما هستم بعدش شمامی مونید این دسته گل ها 
+ اگر من یه روز امدم و گفتم دخترم جای نهار و شام و صبحانه فقط بستنی می خوره ....به روم نیارید که به خودم رفته ...جای شام بستنی خوردم ...از هفته ی پیش تا حالا 12 تا بستنی خوردم ...خیلی دوست دارم ...چیپس و کالباس و نون جو و شیر و بستنی و شکلات و توت فرنگی و بادام هندی ...اینها که باشه من دیگه غذا نمی خورم ...دخل همین ها رو می ارم 
این شاخص الودگی چرا کم میشه هی ؟!
شنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۱ ۷:۳۷ ب.ظ ...
درباره من

أَعْطَیْتُکَ کَلِمَتَیْنِ مِنْ خَزَائِنِ عَرْشِی لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا مَنْجَى مِنْکَ إِلَّا إِلَیْک
.................................
رفقا رمز فقط به خانم ها و عزیزانی که وبلاگ دارند داده میشود حالا نه اینکه چیز خیلی مهمی می نویسم نه اصلا ...فقط گاهی ادم نیاز داره با هم جنس خودش درد و دل کنه .
تو کتاب "نباید میماندیم"
معین دهاز یه جا خیلی درست میگه:
"در زندگیم سختیهایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم.
حتى بعدها، باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم.
انسان خودش را نمیشناسد،
خصوصا قدرتهایش را"