چالش
دیروز زنگ زدم همکارم و کلی اطلاعات گرفتم و ته اش فهمیدم اگر من کوچکترین نشانه ای به مدیرم بدهم که میخواهم برگردم عذر یکی ای همکارها رو میخواهد که من برم جاش ...پس به این نتیجه رسیدم که ابدا اینکار رو نمیکنم و تا روز جشن تکلیف مدرسه ام رومشخص میکنم ...حتما هم میرم و با مدیر مدرسه ی نزدیک خونه صحبت میکنم ...توی این بین صحبت ها به همکارم گفتم میرم فلان مدرسه نه تخته هوشمند داره و نه توقعی برای پرفکت بودن ...گفت نکن تو ادمی نیستی که بیخیال بچه ها بشی خودت اذیت میشی ...برو یه مدرسه ی با امکانات ...
اخ هانای دلنشینم ...فکر میکنی من از پسش بر می ام ؟!
سال سختی خواهد بود اما من دیگه یه خانم معلم با تجربه ام ...
نمیدونم ان شا الله هرچی خیر خداست پیش بیاد ...
پس فردا قراره دوستمون و دوست دخترش رو ببریم بیرون نهار ...اره بابا ما اینقدر باکلاس و روشنفکر هستیم که نه تنها با دوست دختر و پسر بودن مساله ای نداریم ...دعوت هم میگیریم ...حالا هانا بیدار بشه ببرمش خونه ی مامانم و برم ارایشگاه ...اون روز هم دایی فوت کرد دیگه برای 100 روزگی خانم گل کاری نکردم ...رضا دیروز گفت یه کیک کوچیک بگیریم با دوستمون میریم بیرون بخورم ...گفتم باشه فقط روز قبلش بخر که من با اون برای هانا عکاسی کنم ...دیگه امروز برم براش بادکنک و اینها بخرم ...
حالا فقط یه مساله است ...این دوستمون قبلا یه دوست دختر دیگه داشت که با ما رفت و امد داشت و من خیلی دوستش داشتم ...حالا قبول این خانم جدید ...
هوف ...
هوف واقعا ...
اقا چرا دوست میشید ازدواج نمی کنید ؟! ادم توی این چالش ها نیفته ...








