گذشتن .
بیدار شدم ...کلافه بودم ...بدنم گرم بود ...اتاق کاملا تاریک بود ...من نفس نداشتم ...تک تک استخوان هام درد میکرد ...تک تک عضلاتم معترض به هر حرکتی بودند ...احساس میکردم ورم کردم و بسیار سنگینم ...از همه بیشتر چیزی که ازارم میداد گرسنگی بود ...گرسنه بودم شدید ...امدم توی هال و مستقیم رفتم سراغ بیسکویت های روی کابینت و بعد چهار زانو نشستم کف اشپزخونه یه بیسکویت دستم بود و یکی رو داشتم گاز میزدم ...
یاد اردیبهشت امسال افتادم ...وقتی دندانم درد گرفته بود ...درست وسط نهار بودم و تا ساعت سه نصفه شب که با ضعف و گرسنگی و عرق سرد بیدار شدم چیزی نخورده بودم ...یادم امد همین طوری نشستم و درحالی که اشک هام ارام ارام داشتن تخلیه روانیم می کردن من شیر و بیسکویت خوردم ...
اون روز ها و بخصوص اون نیمه شب حس میکردم گیجم ...سردرگمم ...برای اینده اماده نیستم ...بدنم قوی نیست ...من از پسش بر نمی ام ...همه چیز چقدر مبهمه ...
یادمه تا دوماه بعدش وقتی دندانم رو کشیدم هنوز اون بغض با من بود انگار یه جای بزرگ از قلبم خاموش و نا امید از خودم شده بود تا اینکه یه روز ظهر زدم زیر گریه ...بی دلیل و بی جهت چند دقیقه ای رو به یاد حال اون روزهام گریه کردم ...بلند بلند ...بعد حس کردم نور ارام ارام به این بخش سرد قبلبم رسید ...من ازش گذشته بودم...دندانم رو کشیده بودم ...میشد غذا خورد ...میشد ادامه داد ...من ادامه داده بودم
خداروشکر کردم که از اون درد و از اون لحظه گذشتم ...
انگار از هر لحظه که می گذریم حس این گذشتن چیزی هست که بعدا برامون می مونه ...
دیشب اما ...
حس کردم چقدر با اون لیلی فرق کردم ...چقدر الان متفاوتم ...
فقط در عرض چند ماه ؟
بله ...
این خودش معجزه است ..
دیشب اخر شب خونه رو اساسی مرتب کرده بودم . فلافل ها خوب شدند . پوک و عالی اما به نظرم مزه ی سیر توش غالب شده ...رضا اما دوست داشت ...دیروز اما ناگت ها رو درست کردم تجربه ی اول بود هنوز چیزی رو سرخ نکردم ببینم چی شده ...تصمیم گرفتم دوباره یه سر رسید بردارم و رسپی غذاها رو بنا به ذایقه ی خودم بنویسم که اگر دوباره خواستم درست کنم بدونم چطوری میشه ...اگر مزه ی ناگت ها خوب بشه بدون شک خیلی اقتصادی هست چون دیروز 30 تا ناگت رو با یک ران و سینه ی مرغ درست کردم . ظاهرش هم خوب شد و مثل بازاری ها اما مزه اش رو باید ببینم .
امروز هم یه سری به یخچال زدم و مرتبش کردم و نهار رو گذاشتم و خونه رو ساکت کردم که رضا بتوانه پایان نامه اش رو بخوانه ...جالبه رضا استارت دکترا رو زد چون موقعیت مالی بدی داشتیم و میخواست استاد دانشگاه بشه و الان توی سخت ترین روزها از لحاظ مالی هستیم امیدمون به ارایه ی مدرکش هست که افزایش حقوق بگیره و بلاخره بحث استخدامی ها درست بشه ...امیدواریم ...و گاهی فکر میکنم پنج سال تلاش برای یه روز بهتر ...روشن تر ...
کاش زودتر از اینم بگذریم ...








