امروز میشه 8 سال که رضا رو می شناسم ...
یادمه توی خواستگاری گفت من ادم خل و چلی هستم یه دفعه دیدی روی لبه ی جدول های اصفهان دوتایی داریم راه میریم بی خیال ادما ...
تو دلم گفتم باش - کی میخواهد حالا زن تو بشه ؟
همه اش هم نگاهم به ساعت بود کی میره ...
امده بودند خواستگاری چون فامیل بودند و پدرم روش نشده بود بدون دلیل ردشون کنی ...یادمه حتی لباس خاصی هم نپوشیدم یه شومیز و جین ساده و تقریبا بی ارایش و تا لحظه ای که زنگ زدن داشتم برای کنکور دکترای فرداش می خواندم و وقتی امد کتابام هنوز روی میز کارم بود و یک نیم ساعتی ماندن تا بابام از سرکار برسه ...پنج شنبه بود ...اه تا قبلش من چقدر از سه اسفند بیزار بودم ...
خیلی به این فکر میکنم که اگر به حرف بابام گوش داده بودم و زنش نشده بودم ...اگر اون سال وقتی برای مصاحبه دانشگاه تهران مرکز دعوت شدم می رفتم دکترام رو می گرفتم ...اگر ...به جای رضا با تو عروسی کرده بودم ...اگر ... سه سال اول جلوگیری نمی کردیم ...اگر اون فسقلی سقط نمیشد ...اگر ...اگر ...اگر
بعد می گم شد ...هشت سال ! دیگه پشیمونی فایده نداره ...اش کشک خالمه ...
...هرچند هنوز نمیدونم چی شد زنش شدم ...