ناخوداگاه
توی شهر پدری من فقط یک افسانه یا قصه هست که مادر بزرگا بلد هستند داستان دو پسر پادشاه از دو مادر به اسم ملک جمشید و ملک خورشید و در این داستان یک اسب پرنده هم هست به اسم اسب سم طلا -
همین یک قصه فقط
که تا سالیان سال من و پسر عموم شبهای تابستان توی رخت خواب های خنک و تمیز مادربزرگم ازش درخواست این قصه رو داشتیم و هر شب هم که می شنیدم تکراری نمی شد و هربار پدر بزرگم غر میزد این همه قصه توی بوستان و این همه قصه توی گلستان تو هر شب اینو برای بچه ها میگی ؟!
مادربزرگم زن ساده و بی ازاری بود می گفت چه کنم ؟ همینو بلدم ...
مادربزرگم بیسواد بود - من وقتی رفتم کلاس اول اون خونه ی ما بود و من هر روز که از مدرسه می امدم هرچی یادگرفته بودم رو یادش می دادم اما خوب فایده نداشت در نهایت فقط اسمش رو میتوانست بنویسه یعنی خاتون .
پدربزرگم اما هر روز سر سفره ی صبحانه از حفظ برامون حکایت های گلستان و بوستان می گفت و یه جاهایی هم شعر هاش رو میخواند و الان که فکر میکنم علاقه ام به مطالعه و نوشتن رو از پدربزرگی به ارث بردم که از پدرش و پدربزرگش یه کتابخانه ی کامل و مجهز به ارث برده بود ...
یعنی نزدیک 100 تا 150 سال پیش توی خونه ی پدربزرگ پدرم یک اتاقی بود با گنجه هایی به دیوار که توش پر از کتاب بود ...من این اتاق رو دیده بودم ...بالاترین طبقه ی خونه کاهگلی بود که بابام همیشه می ترسید من از پله هاش تنها بالا برم چون نرده نداشت و تمام مدت بغلم میکرد
...بماند که چند سال بعد با مرگ مادربزرگ و پدربزرگم تمام اون کتابهای بعضا دست نویس بودند
رفتن توی کارتون موزی و با نم بارون و موش های ازشون پذیرایی شد .
عموی کوچکم که بعد از ما در اون خونه ماند ارزشی برای دانش قایل نبود و یه جورایی ازش بیزارم بود !
دیشب توی خواب خونه ی پدربزرگم بودم ...بابا بزرگ و مامان بزرگ بودند ...خونه صفای قبل رو داشت ...گاهی با خودم میگم ناخوداگاهم از کجا میدونه کی ...چی رو یادم بندازه ...وگرنه من به کل یادم رفته بود ملحفه ی رخت خواب بچگیم انجا ابی رنگ بود و سنجاقک های درشت بنفش داشت ...








