زندگی ما !
مدیر ما رو تقسیم کرد و امروز پایه اول تعطیل هستند ...برخلاف سال پیش که در اولین روز چنین تعطیلی به خودم می پیچیدم و دلتنگ بچه ها بود و انگار یه چیزی گم کرده بودم الان ازاد و رها نشستم پشت سیستمم و چای میخورم و نون شیرمال ...
نه ذره ای دلتنگ این بچه ها هستم و نه دلم میخواهد باز توی کلاسشون باشم ...
سال جهنمی رو تموم کردم !
دچار ضعف بدنی شدم ....عفونت توی صورتم پخش شده از یک سمت وحشت اینکه مبادا به چشمم بزنه و یا صورتم فلج بشه هست و از سمت دیگه درد دندانم کم شده و عوضش ورم به صورتم امده و از اینکه می توانم بلاخره یه چیز بخورم خوشحالم ...
من از چهارشنبه ی گذشته غذام شده سوپ رقیق و چای و شیر و موز ! یعنی دیگه هیچ جونی توی تنم نیست ! دو قدم راه میرم ضعف میکنم و ضعف تمام وجودم رو می گیره و خیس عرق میشم ...
بعد امروز به رضا میگم یه لطفی کن و خونه رو جارو برقی بکش من از سه شنبه ی پیش نتوانستم خونه رو تمیز کنم !
میگه الان وقتی که تو با خودت تمرین کنی ...وقتی که وسواست رو کنار بگذاری ...حالا دوتا اشغال هم روی فرش باشه چی میشه ؟
بعضی وقتا دلم میخواهد بشم ام کلثوم اکبری ...صادره از ساری !![]()








