اینقدر خسته ام که که چشم هام می سوزه ! روز سختی رو توی مدرسه و بعد هم خارج از مدرسه داشتم ...برای اولین بار علایم مریضی کمی منو ترسانده اما خیلی وقت ندارم بهش فکر کنم ....بخصوص سختی نفسم کار رو برام خیلی سخت کرده الان بچه ها یادگرفتن بالا که میرم دورم جمع میشن بقیه شون می گه بگذارید نفس خانم بالا بیاد -
امروز یکی شون گفت خانم قربون چشمات بشم کمتر مشق بده !
فقط تصور کنید ساعت ده و نیم خسته از تکرار و تمرین باشی یکی اینو بهت بگه ![]()
امروز دیرتر از رضا رسیدم خونه اون چهار رسیده بود و من پنج و نیم ...دیدم چای دم کرده با شیرینی خورده و ظرفها رو هم شسته و نهار نخورده باهم بخوریم اما الان دیگه مسواک زدم و یه داستان برای فردای بچه ها نوشتم که تدریس نشانه کنم و امدم بخوابم ...
دوست دارم زودتر اسفند برسه واقعا به تعطیلات عید نیاز دارم








