روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

اینقدر خسته ام که که چشم هام می سوزه ! روز سختی رو توی مدرسه و بعد هم خارج از مدرسه داشتم ...برای اولین بار علایم مریضی کمی منو ترسانده اما خیلی وقت ندارم بهش فکر کنم ....بخصوص سختی نفسم کار رو برام خیلی سخت کرده الان بچه ها یادگرفتن بالا که میرم دورم جمع میشن بقیه شون می گه بگذارید نفس خانم بالا بیاد -

امروز یکی شون گفت خانم قربون چشمات بشم کمتر مشق بده !

فقط تصور کنید ساعت ده و نیم خسته از تکرار و تمرین باشی یکی اینو بهت بگه

امروز دیرتر از رضا رسیدم خونه اون چهار رسیده بود و من پنج و نیم ...دیدم چای دم کرده با شیرینی خورده و ظرفها رو هم شسته و نهار نخورده باهم بخوریم اما الان دیگه مسواک زدم و یه داستان برای فردای بچه ها نوشتم که تدریس نشانه کنم و امدم بخوابم ...

دوست دارم زودتر اسفند برسه واقعا به تعطیلات عید نیاز دارم

دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲ ۸:۵۸ ب.ظ ...

تو حیاط بازی کردن امده می گه سردم شده می گیرمش بغل و دست هاش رو قایم می کنم بین دست هام و چند دقیقه بعد میگم گرم شدی ؟

می پرسه گرم بشم باید برم نگارش بنویسم ؟

نگاهش میکنم می گم اره اما راست گفتن ارزشش بالاتره ! خوب گرم شدی ؟

میگه اره اما میشه نگارش ننویسم ؟

میگم می توانی اخرین نفر کتابت رو بیاری امضا کنم ...اما فرار از کارمون رو نداریم...

از روی پاهام می پره یه لبخند روی لبهاش نشسته ...

+ به عدد 67 روز دیگه از امسال مانده که فکر میکنم یه لبخند خیلی خیلی خوشگلی می اید روی لبهام ! همه اش میگم وای کی این هفت روز تموم میشه که عدد برسه به خانواده پنجاه ...کی میشه ...چهل ...کی میشه سی ...کی میشه تموم بشه و تابستان برسه ...

یکشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۲ ۶:۳۴ ب.ظ ...

امدم خونه اسمون ابی با ابرهایی که توی بچگی باهم عادت داشتیم براشون قصه بگیم بود توی مسیر از یه کوچه عریض خلوت میگذرم و تمام مدت تو ذهنم برای یکی از ابرها قصه گفتم و ته اش از نبودت دلم گرفت...

من و این درد هیچ وقت به هم خو نمی‌کنیم...

یکشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۲ ۳:۴۴ ب.ظ ...

یک مدلی شده الان اتشفشان هم فوران کنه بچه های کلاس من از کلاس بیرون نمی ایند ... یعنی از راهرو می اییم بالا همه ی معلم ها یک ناامیدی دارند از بچه ها توی راهرو وت ولو اند ... اما کلاس من نشستن هرکی مشغول کار خودشه ...هرچند گاهی درکلاس از کنترل خارج میشن اما خوب می گذارم پای خستگی ...

امروز اقای تعمیرکار امده بود ایشون تعمیرات میکرد و ما داشتیم جمع شانه ای می نوشتیم و می خوانیدم انگار نه انگار ایشون وجود دارند گفت همیشه همین طور اند ؟

گفتم ما دیگه عادت کردیم حتی ممکنه اژدهای پرنده از پنجره ی کلاس بیاد تو ! ما کار خودمون رو میکنیم ...

به قول رضا امسال یادگرفتی هیچ سختی دیگه نترسوندت و استاد جمع کردن کلاس در لحظه شدم

با جدیت درس می دهم ...امروز یه کاربرگ سنگین ریاضی رو گذاشتم جلوشون فکر کنم 30 تا فقط جمع و تفریق داشت ....سخت ترین سوالات ممکن ! نصف کلاس نصفش رو کامل درست حل کردند و باقی کلش رو درست حل کردن از اون مدل کاربرگها بود که زیاد معلم ها طرفش نمی رن برای ارزشیابی بیشتر خودشون رو به چالش می کشه که چطوری درس دادند اما من ترجیح اینکه به چالش کشیده بشم والا شوخی نداریم که بچه ها

روز های شنبه جنازه ام میرسه خونه ...نهار پختم ...ظرفها نشسته هستند ساعت هشت استارت میزنم ...ظرفها و مرتب کردن اطراف خونه و اتو کردن لباس ها ...رضا هم پای فوتبال خوابش برد ...واقعا اگر یه بچه داشته باشیم هیچ زمانی برای بازی کردن و زندگی کردن با اون کوچولو نداریم ...جفتمون نابود شده میرسیم خونه

مامان خداروشکر از مسافرت برگشت امروز می خواستم برم دیدنش نشد احتمالا فردا برم .

شنبه هفتم بهمن ۱۴۰۲ ۶:۵۵ ب.ظ ...

چگونه تمیزکاری اخر هفته را بپیچونید !؟

یک حمله ی سوزناک قلبی وسط جنگیدن با لکه های روی در یخچال ...

دو رضا یه دفعه بپره و بگه باز کبود شدی ...اه ولش کن خودم تمومش میکنم ...

فکرکنم قلبم راه ساده تری برای مرخصی دادن به من پیدا نکرده بود...

در هر صورت رضا سمبلش کرد... اما تموم شد....

یک هفته ی 5 روزه دیگه 😁

هرچند بیشتر سال رفته و کمترش مانده.... چهارماه ناقابل...

جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۱۷ ب.ظ ...

تنها چیزی که الان خوشحالم میکنه خبر تعطیلی فرداست ...

جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ ۴:۳۷ ب.ظ ...

توی کلاس لحظات حقیقی خیلی زیاد هست ...لحظاتی که بچه ها خودشون هستند ...خنده ی کوچیک و شیطنت امیز ...بازیگوشی ها و بی توجهی ها ...رفتار دوستانه یا غیر دوستانه ...شلختگی و کیفهایی که کف کلاس اند ...میزی که پر از وسیله است ...

اما مدرسه ی من اصرار داره خالص ترین و شسته و رفته ترین عکس ها رو بفرستم در گروه کلاس ...عکس هایی که همه به دوربین توجه دارند و همه مرتب و شسته رفته هستند ....اسمان ابی و لطیف و ما چقدر گل هستیم ...

برای همین پشت صحنه ی هر عکس یک ربع جمع کردن همه چیز و مرتب کردن مقنعه و فلان و فلان است ...

اما زندگی همون لحظات حقیقی هست ...

خاکستری مطلق !

جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ ۱:۴۶ ب.ظ ...

زندگی خیلی چیزها به ادم یاد می ده ...اما خیلی سخت هستند ...خیلی زیاد ...

چشم هام رو می بندم و به گذشته فکر میکنم و بعد درد توی پهلوم شدید میشه ...درد رو توی خودم حبس میکنم ...من باید قوی و شجاع و جنگنده باشم اما گاهی به خودم می ام که از اندوهم در خودم موچوله شدم و جای بخششی برای ادم ها ندارم ...

دیشب زودتر از موعد پریود شدم ...تسلیم شدم و توی تخت رفتم ...صبح که بیدار شدم یه ارامش جالب بدنم داشت انگار خستگی طولانی مدتی رو از خودش جدا کرده بود ...خوابم رو خیلی کوتاه و گذرا به یاد می اوردم ...اما احساس ارامش داشتم .

امروز باید نهار درست کنم ...دیروز مهمان هفته بودیم ...اما امروز نمیشه فرار کرد ...درمورد بال و بازوی سوخاری نظر مثبتی دارم در مورد ظرفهایی که براش کثیف میشه نه ... ببینم رضا گردن می گیره ظرفها رو بشوره چون همیشه میگه سوخاری های تو محشره و این حرفها ...

طبق روال هرماه امروز بیشتر وقتم رو توی تخت می مونم و تصمیم دارم کتاب هر دو در نهایت می میرند رو بخوانم اینقدر که ملت ازش نوشتن ! هرچند من یک بار تا نیمه خواندم اما چندان جذبم نکرد کتاب سم وگریس تمام شد ...اونم کتاب سوم کشش رو از دست داد ...حالا می فهمم چرا هری پاتر اینقدر خواستنی بود...

پدر یکی از شاگردهام امد مدرسه و بابت مهارت زندگی که به دخترش اموزش میدهم تشکر کرد . گفت رفتارش واقعا متفاوت شده ...میخواستم بگم یه روز توی این کلاس پذیرفتم از نقش معلم به نقش روانشناس تغییر کنم ...هرکدوم رو جدا شناختم با تمام روحیات و با خودش اون طور که میخواست رفتار کردم تا کم کم خواسته های من رو پذیرفت ...حس میکنم خدا این صبر رو برای همین به من داده ...دیروزم با دوستم رفتم بیرون به دوستم گفتم به مادر یکی از شاگردهام گفتم من خیلی صبورم و اگر من کم بیارم هیچ کسی دیگه نمی توانه ...دوستم گفت اره من دیدم ...تو خیلی صبوری ...

خوشحالم که ادما به من می گن صبور ...

جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۵۳ ق.ظ ...

ازاز قشنگی های زندگیمون اینکه برای روز مرد نه تنها پول نداشتم برایش چیزی بخرم بلکه یه تومن هم برام واریز کرد ماه ام رو تموم کنم...

قشنگ نیست عایا؟ 😁ولخرجم نیستم بخدا

حقوقم کمه 😬

طفلک رضا ان شاء الله عید براش جبران میکنم و یه کفش براش میخرم 😅

پنجشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۲ ۵:۱۰ ب.ظ ...

فعلا بودجه ام برای روز مرد در حد گذاشتن دوتا شمع روی کیک هست !

چهارشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۲ ۳:۴۸ ب.ظ ...

مدرسه یک ربع مولودی گذاشت که مثلا پاسداشت روز پدر باشه یکی از پدرها هم کیک خارجکی اورد بچه ها خوردند و کمی شکلات پخش شد و بله پدر عزیز و همیشه مظلوم روزت مبارک ! یک نقاشی هم کشیدند در برگه اچار و تمام شد .

یکی از شاگردهام اما امسال ستاد زهر مار کردن تمام جشن هاستتتتتتتت ....تا صدای مولودی امد و دید دوستش کیک داره ... جیغ و قهر و دعوا و زدن دوستان ...چه مرگته بچه خوب بتمرگ سرجات دیگه ! همه رو عاصی کرده ...

به مادرش میگم میگه واااا خانم خوب شما جلوی بقیه رو بگیرید تو جشن ها نذری ندهند بچه ام ناراحته چرا اون به بقیه نمی ده ...

مادر عزیز نظر مثبتت چیه کمی بچه رو تربیت کنی و با واقعیت های زندگی رو نشونش بدهی ؟ بخدا ...

بیایید به خوبی های جهان فکر کنیم به اینکه چای دم شده دارم ...پفک و اکیومن برای یه تفریح کوچولو ....به خونه ی تمیز ...به 14 هفته ی دیگه تا تموم شدن امسال که میشه 70 روز دیگه تحمل این بچه های عجیب و غریب امسال اخ خدای من واقعا 70 بار دیگه باید وارد این کلاس بشم ...

هنوز برای رضا هیچ هدیه ای نخریدم هیچ ...هیچ ایده ای هم ندارم یه بوسش کنم بگم مرد و خروس و اردک رضا جونم روزت مبارک ؟

چهارشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۲ ۲:۴۷ ب.ظ ...

مبخواهم بگم همیشه هم ساعت 9 نمیخوابم... کارهای خونه الان تموم شد 😔

فقط خوبه که فردا چهارشنبه است

راستی قرار بود تهران کولاک بیاد 😁

سه شنبه سوم بهمن ۱۴۰۲ ۱۰:۴۶ ب.ظ ...

این ریتم از مدرسه جنازه میرسم خونه اصلا جالب نیست ...اما راهی هم جز این نیست ...میرسم اول یه غذا میخورم غش نکنم از گرسنگی ...توی کلاس هم مدتی هست کسلم ...این موقعه از سال انگیزه ی ادامه دادنم کم میشه انگار ادم بیشتر به اخرش فکر میکنه ...هفته ی بعد باید برم کلاس ضمن خدمتی که شش روزم رو درگیر میکنه به خودم میگم اه چشم روی هم بگذاری بهمن تمام شده اما من نباید کسل باشم درسته ؟ حق بچه های کلاسم یه معلم مهربان هست .

سوپ درست کردم و توی هوای سرد عصر چسبید ... با رضا تخمه خوردیم و پرتقال پوست کندیم و چایی و بیسکوییت ...اول که می اید هیجان زده هستیم هرکدام حرف از محل کار میزنیم ....بعد کم کم افت میکنیم ...اون فوتبال می بینه و منم کنار بالش می مونم ...گوشی بازی میکنم ...تا ساعت بشه نه و بعد من زنگ خوابم می خوره ...

مدتی هست از پله ها که بالا میرم نفسم بعدش سخت میشه ...خیلی سخت ...دیشب خواب بودم بی دلیل ریه هام شروع کرد به سوختن انگار که یه مسافت خیلی زیاد رو دویدم ...واقعا تحملش سخت بود بیدار شدم و دیدم ارام نمیشه ...همزمان مچ دستم هم شروع شد به کبود شدن ...مسکن خوردم و درد ارام شد اما خدایش دیگه باید به فکرش باشم ...هرچند همه چیز از اون روزی که بی دلیل نفسم سخت شد شروع شده ...

سه شنبه سوم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۳۰ ب.ظ ...

ظهر که می امدم یه غبار خاکستری مه الود که همه جا رو محو کرده بود ...الودگی خیلی بالاست ولی شاید با مه همراه شده که اینطوری دیده میشه ...در هر صورت چیز خوشایندی نبود ...

دیروز ویس گذاشتم و به اولیا گفتم حد شیطنت بچه ها از متداول گذشته و از فردا رفتارم تغییر میکنه با بچه ها برای شخصیت خودشون صحبت کنید امروز واقعا ساکت بودند اما تا یکی شون جیک جیک کرد ...یکی گفت ساکت باشید دیگه کار از سوت گذشت به تذکر اولیا رسید

علت شلوغی کلاسم رو میدونم من بیش از حد به بچه ها تمرین میدهم و بچه ها خسته می شن اما اخه یه هفت ساله بگه تذکر اولیا ؟

دوست داشتم امروز سه شنبه یا دست کم چهارشنبه بود ! باید ظرفها رو بشورم و جارو برقی بکشم و لباس رو برای فردا اتو بزنم ...اما به حدی جان در بدن ندارم که الهی بمیرم برای خودم ...هرچند یک ساعت نهایت کار باشه اوکی میکنم و می خوابم ...

امروز سبزی خوردن خریدم و تازه فهمیدم تمام هفته های قبل رو رضا فکر میکرده از مادرم گرفتم ...با حرارت گفت افرین لی لی ...

کم پیش می اید رضا چیزی رو در خونه تحسین کنه ...

دوشنبه دوم بهمن ۱۴۰۲ ۷:۲۲ ب.ظ ...

گاهی فکر میکنم چرا شرایطم رو تغییر نمیدهم؟

دقیقا توی بهمن ماه همیشه میگم چرا از این مدرسه نمیرم؟

مدیری که لومپن هست اصلا در شان من نیست و بعد به خودم میگم هرچی نکشدت قوی ترت اما به چه قیمت اخه؟

گاهی میگم لعنتی موهات رو زدی دیدی چقدررررر خوب شد... از این مدرسه بروووو.... اما.... نمیدونم چرا ماندم این لعنتی بره...

از بس کلاسم دلبازه!!!!!

امروز حس کردم کلاس نیست دیوانه خونه است 😉

بعد به من میگه فلانی چرا شلخته است؟

میگم ببخشید توی این چهار ماه فقط توانستم یادش بدهم دزدی نکن... مدادت رو توی دست بقیه فرو نکن... کفشت رو تو کلاس در نیار...وسط درس لقمه نخور... دفتر بقیه رو از زیر دستشون نکش....لگد نزن... با دوتا دوست دیگه ات توی یه توالت در بسته چه غلطی میکردی.... بخوان و بنویس و بشمار...

میگه خوب اشکالی نداره مشکل کلاست همینه دیگه

میگم اره این به اضافه هفتا لکنتی... چهارتایی که مضطرب هستند و دارو میگیرند... اون سه نفری که هنوز با گریه میاد... اونکه هر روز تهوع میکنه.... اون دوتا بیش فعال و سه تایی که نامه ی بستری مادرشون توی پرونده است و بچه ای که الان در کشمکش طلاق اولیاست....

نمیدونم چرا به اون برخورد!!!!

یکشنبه یکم بهمن ۱۴۰۲ ۳:۵۱ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو