روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

چایی تازه دم و خونه ی مرتب و بیسکویت دارم...

رضا جلسه است و من تنهام

میتوانم اشپزی کنم چون تقریبا نهار نخوردم و الان گرسنه هستم...

میتوانم کتاب بخوانم...

اهنگ گوش بدهم

قران بخوانم...

میتوانم برم قدم بزنم...

اما هیچ کدوم برام جذاب نیست چون به شدت احساس ضعف دارم برای همین سلامتی با ارزشه....

شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۶:۱۷ ب.ظ ...

ههه... اشک و اه و فقان.... گفتن واقعا تا ده خرداد باید بیایید...

البته تا 7 خرداد عملا.... سال گذشته هم همین حدود بود... دوهفته مدرسه بیشتر رو من شخصا نمیکشم.... 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😢

شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۲:۳۷ ب.ظ ...

واقعاااااا دوست داشتم بنویسم هفته ی آخر....

اما...

هعی بگذریم حالا شاید نظر مبارکشون عوض شد.

دارم باز ساب گوش میدهم ان شالله اندکی از عمیق این جهان خاکی فراتر برم...

قشنگی این هفته اینکه سه روز کار و یک روز تعطیلی باز یک روز کار دو روز تعطیلی تا بعدش رو هم هرچی خدا خواست 😁

دعا کنید بشه هفته ی آخر...

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۱:۱ ب.ظ ...

فکرکنم توی تابستون دلم برای تنها چیزی که تنگ نشه این نگرانی خفیف اخر شب شنبه است ...اخیش که مدرسه در حال تمام شدن هست چه با بچه ها و چه بدون انها فشار کاری تمامه ...

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۳۲ ب.ظ ...

صبح در حالی بیدار شدم که از یه امپول ده هزارتومنی انتظار معجزه داشتم اما خوب معجزه ای نبود تا حدود خیلی کمی بدن دردم بهتره اما تمام علایم دیگه با اشتیاق توی بدنم مانده و من اخرین دونه انتی بیوتیکم رو خوردم و فردا باید باز بخرم ...حقیقتا از اینکه زندگیم داره حول این ضعف می چرخه دیگه خسته شدم ...توی خونه جای لباس های قشنگ بهاره دایم لباس های گشاد خواب تنم هست که راحت باشم ...دوست ندارم ارایش کنم ...دیشب ناخن های خیلی خیلی قشنگم رو از ته گرفتم ...واقعا کلافه شدم ...

برای همین صبحانه رو درست کردم ...بهترین کاری که میکنم اینکه از چهارشنبه عصر مطلقا می رم روی دور استراحت تا شب جمعه بعد خونه رو تمیز میکنم و اینطوری روز جمعه خونه ی تمیزی دارم و استراحتم را هم کردم ...در حقیقت فهمیدم خونه ی تمیز توی کم شدن مشاجره های الکی من و رضا موثر هست .

دیگه برای نهار کدو و بادمجون پوست گرفتم که نهار خورشت کدو بادمجون بگذارم رضا گفت من دوست ندارم ...گفتم ایرادی نداره تو فقط منو دوست داشته باشی کافیه باقی رو باید فقط تحمل کنی ...

فکر کنم قانع شد چون هر جوابی میداد دو سر باخت بود .

+کتاب تلماسه رو استارت زدم نمیدونم دلم برای اون 300 هزارتومن پول بی زبون و دهنم بسوزه که خریدمش یا چی اما خواندش یه جورایی نفرین شده ...تا حدود 400 صفحه خواندم و مانده در حقیقت از انجایی که داستان توی فیلم تمام شده منم دیگه نخواندم اما چون پاییز فیلم دومش می اد گفتم استارت بزنم ...

+دنبال اهنگ های محسن ابراهیم زاده میگشم بعد اسم خود محسن رو یادم نمی امد ...میخواستم سرچ کنم اون پسر باحاله که صورتش بامزه است و عینک هاش بامزه است و صداش قشنگه و اهنگ دونه دونه رو خوانده

+قرار بود این هفته بشه هفته ی اخر ...اماشد هفته ی سوم ... دلم نمیخواهد هیچی در موردش بگم البته اگر بشه خیلی ریز و مجلسی کلاس رو تعطیل میکنم جز برای دو تا دانش اموز خیلی ضعیفم که انها بیان و من این دو هفته ی اضافه رو با انها مجزا کار کنم ...البته یکی می گفت خبر برای دوره های دوم هست نه معلم های دوره ی اول ...نمیدونم حالا چطوری بشه ...

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۵۵ ق.ظ ...

اول از همه دختر شجاعی شدم که رفتم نوروبین زدم و باید بگم برخلاف اغراق های عجیب و غریب توی نی نی سایت درد نداشت و اصلا لازم نبود تند تند نفس بکشم و این مزخرفات خیلی درد نرمالی بود و یکی دیگه خریدم هفته ی بعد بزنم ...درمانگاهی که همیشه میرم دوره و مطبی هم اکثرا میرم بسته بود همین طوری وارد یه مطب شدم از این عمه شمسی طوری ها بود یه خانم مسن بود...گفت سرم هم دارم رنگ ت پریده بزنم ؟ اگر انقدر کثیف نبود قطعا میزدم یعنی به شما این طوری بگم تا لحظه ای که دارو رو کامل نکشیده بود نخوابیدم و بعد هم هنوز مایع توی تنم نرفته بود که پاشدم درجا هم امدم خونه لباس ها رو ریختم ماشین و دوش گرفتم اما تا فردا اگر بهتر شدم که اوکی اگر نه یه سرم تقویتی میگیرم میرم درمانگاه میزنم دیگه از مریضی خسته شدم ...بعدم امدم خونه رو تمیز کردم که فردا نخواهم استرسش رو بکشم لباس هم دارم و نهار هم درست نکردم رضا سفارش داد و یکم مانده فردا بخوریم ...

الان فقط لباسشویی کارش تموم بشه لباس ها رو پهن کنم و بخوابم . جالبه داشتم حساب میکردم از صبح چی خوردم ...باید بگم صبحانه که نون پنیر بود و یکم هندوانه و شیر و یه دونه کماج و کمی سیب زمینی سرخ کرده و چندتا دونه ابنبات ...به نظرم اصلا کافی نیست بخصوص اینکه دیروز و پیروز هم چیز زیادی نخوردم ...

فکر کنم فردا برم درمانگاه ...باید بدنم دوباره جون بگیره ...

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۹ ب.ظ ...

مدرسه یه بخش نامه گذاشت که مدرسه تا ده خرداد هست ...با ده روز بیشتر مدرسه بودن مشکلی ندارم ...با این حد از بی برنامگی مشکل دارم و اینکه بچه ها اینقدر هیجان زده هستن که به راحتی نمیشه انها رو مهار کرد ...تصمیم گرفتم برای هر روزشون یه برنامه بچینم ...زنگ خمیر بازی ...زنگ کاردستی ...زنگ نقاشی و همین طور برو تا ته داستان هرچند بعیده بیشتر از هفته ی اول خرداد کسی دخترش رو بیاره ... مدرسه هرچی میخواهد بگه ...کلاسا خالی باشه ما هم کم کم تعطیل میشم

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۱۹ ب.ظ ...

توی تخت داشتم فیلم میدیدم چشم هام گرم شد ...رضا امد کنارم دید باز بدن درد و تب دارم ...به اندازه هفته ی قبل شدید نیست اما دلش سوخت گفت ظرفها با من ...منم گفتم تا یک بشور که نهار درست کنم بخوریم بریم خونه خواهرت یه چندساعتی مراقب پسرش باشیم که مادرش به کارهاش برسه ...امیدوارم بدنم یکم با من همکاری کنه .

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۱:۵۷ ق.ظ ...

کلا چیزی به اسم سیستم ایمنی درون بدنم دیگه وجود نداره ...میزبان هر ویروس و باکتری که تصورش رو کنید هستم و تعداد روزهایی که با علایم شدید بی حالی و گلو درد و التهاب سینوس و تب بیدار شدم از دستم خارجه ...

تعداد شب هایی که نصف شب فهمیدم تب و لرز شدید دارم ....

علایم ایدز رو خواندم ندارم ...علاوه بر اینکه ندارم جزو گروه های خطر هم نبودم

علایم سرطان خون رو خواندم ندارم ...به نظر علایم اصلی رو ندارم ...منظورم اون بخش کاش وزن هست !

عوامل ایجاد کننده ضعف سیستم ایمنی رو خواندم ندارم ...

میخواهم بگم من نه در اندوه عمیق غرقم و نه کم فعالیت با کمبود ویتامین هستم ...

اما کاملا علایم نقص سیستم ایمنی رو دارم

حالا چه شاخه ای رو گرفته باشم نمیدونم جالبه چند سال پیش یک ازمایش خفن خون دادم که درونش یه فاکتور خونی من مشکوک بود که بردم دکتر گفت اوکی هستی اما خودم که سرچ کردم دقیقا نوشته بود ریسک بالای رماتیسم ...الانم تمام علایمی که دارم با رماتیسم قلبی سازگاره حالا کی برم دکتر الله و اعلم ولی میدونم چیزی در بدنم هست که عادی نیست ...

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۸:۳۲ ق.ظ ...

غذاها رو پختم و فرستادم ....سه سری ظرف شستم اما ظرفهای نهایی هنوز مانده فعلا امروز یا باید بگم امشب باتری خالی کرده باید بمونم فردا صبح دوباره انرژی بگیرم ...به این نتیجه رسیدم هر ماه برم فروشگاه ...وقتی میرم خونه شارژ هست و دستم بازه ...

وقتی هاوین فرار کرد فهمیدم حتی به اندازه یک دونه ی ارزن بیشتر از روزی مقدرمون نمی توانیم بخوریم ...دیروز که امدم سبزی خوردن و نون خریدم ...نون ها رو خیلی شانسی خریدم اصلا مسیر انجا نبود اما بوی نون مجبورم کرد با وجود خستگی بخرم ...نون ها روزی خانواده ی خواهر شوهرم بود نه من ...خدا خیلی متفاوت از نصور ماست و به نظرم وقت هایی که سکوت میکنه ما زجه بزنیم داره صبوری خودش رو به رخ میکشه ...البته قیاس درستی نیست ولی شاید شبیه من توی کلاس که صبور می مونم اشک هاشون تموم بشه بعد میگم رفتار درست چیه ...

خدایا به من خیلی صبوری نکن ...من دلم خیلی خیلی کوچیکه ...مثل شاگردهای کوچیکم ...من خیلی خسته ام ...خیلی خسته ...دوست دارم بغلم کنی و وقتی گریه می کنم صبوری نکنی ...بگی بیا این دستمال اشک هات رو پاک کن ...تا ببینم چطوری مشکلت رو باید حل کنم .

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۸:۹ ب.ظ ...

پسرخواهر شوهرم الحمدالله بهتره رفتم دیدنش گریه ام گرفت و بعد بهش گفتم گریه ام برای این نیست که تو مریضی اشک هام بخاطر اینکه تو رو خیلی دوست دارم و اینکه می بینم مریض بودی غمگینم میکنه ...قربونش بشم هوس الویه کرده و همین طور کیک خونگی قرار شد بپز عصر براش ببرم خدا بچه رو دوباره به ما برگرداننده ...

گاهی فکر میکنم عمرمون به سرعت یک ثانیه گذشته اما این ثانیه به جانفرسایی یه هزاره است ....

الحمدالله مادر نیستم ...

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۴۴ ب.ظ ...

وقتی با بچه ها حرف میزنید زانو بزنید و هم قد انها بشید ادم بزرگا وحشناک و دور اند ...

روز خوبی رو ساختم براشون روی چمن های حیاط نشستیم و نقاشی کردیم و بازی کردیم و بعد برگشتیم کلاس ...کتاب ریاضی و نگارش و فارسی رو تموم کردیم ...

+به نظرم مامان وحشتناکی میشم چون خیلی بد می ترسم ...امروز داشتم مساله حل میکردم دیدم جیغ یکی از بچه ها رفت بالا نمیدونم گفتم یا نه اما دختری هست که همیشه نگران اینده اش هستم ...هم باهوشه و هم خوشگله و هم شیطون ...اما بچه ی صبور و قوی ای هست و اینکه گریه کنه یعنی خیلی درد داره ...رفتم دیدم انگشت یکی از بچه ها رفته توی چشمش ...اول فکر کردم نوک تیز مداده ...من از وحشت جیغ و داد کردم بچه ها ترسیدن اخر سر یکی از باهوش ترین ها گفت خانم انگشت دوستم خورد تو چشمش نه مداد و من نفس راحت کشیدم ...حادثه ای بخیر گذشت امروز واقعا .....

خدایا هفته ی دیگر را هم بخیر بگذرون اساسی

+ اهنگ الفبا گذاشتم ...داشتن قر میدادند منو دیدن کرشمه شون بالاتر رفت جای خجالت با خودم گفتم خوشحالم که اینطور معلمی هستم ...اینکه از من نترسن و در اغوشم بیان خودش دلیلی هست که کلاسم بدون نق نق مشق و درس می نویسند .

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۲ ب.ظ ...

دیشب ساعت ده به بعد دیگه چشم هام باز نمیشد.... خوابیدم و از پنج و نیم خورشید خانم داره قلقلکم میده... عملا چهار روز تدریسی دیگه دارم 😁

علایم سرماخوردگی و خستگی دارم... امروز خیلی توی کلاس خودم رو اذیت نمیکنم

دیگه هرچی قرار بود یاد بگیرن...گرفتن

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۷:۱۴ ق.ظ ...

از تجربه معلمی امسالم بگم اینکه سال بعد هردرسی رو براش زمان مشخص خودش رو میگذارم من امسال اینقدر فارسی و ریاضی کار کردم ...علوم و قران و هنز و ورزش عملا سمبل شد ...بعد هم اینقدر تکرار و تمرین داشتم توی کلاس هم خودم بد عادت شدم و هم اولیا ...سال بعد قشنگ تقسیم میکنم و وقت برای مشق دیدن و وقت برای صحیح کردن دفتر دیکته توی کلاس و همه چیز میگذارم و لازم نیست کل ساعت مشغول تکرار و تمرین باشم !کلاس اوله سال اخر دانشگاه نیست که !

یعنی به جدول هفت خونه میکشم و زمان دقیق هر تمرین رو مشخص میکنم امسال تقریبا دستم امده و امیدوارم سال بعد معلم بهتری باشم .

+خسته ام بدن دردم خفیف اما هست ...توی کلاس متوجه درد نمیشم امدم خونه بی رمقم ...دوست داشتم برای خودم قهوه درست کنم نگرانم شب اذیتم کنه اما شیر و کماج خریدم در نیتجه شیر قهوه درست میکنم ...بوی ابگوشت توی خونه پیچیده حالا چطوری براش بفرستم نمیدونم ... با چای زنده ام و تقریبا میشه گفت بدون اشتها هستم ...باید برای فردا یه غذای خوشمزه درست کنم که رضا امد بخوره اما نمیدونم چی درست کنم ...امروز سبزی خوردن خریدم با شربت زعفران حس میکنم به این ترکیب فقط خورشت بادمجون میاد شاید هم همت کردم و پختم ...

کاش امروز چهارشنبه ی هفته ی اول خرداد بود و می دونستم قرار نیست بعدش دیگه برم مدرسه

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۶:۳۳ ب.ظ ...

صبح امروز با یک کابوس خیلی ناجور حوالی پنج و نیم بیدار شدم دوباره خوابیدم و از شش و نیم دیگه بیدارم ...جالبه قبل از امسال ...حتی پارسال هم ...بیدار شدن صبح زود برام عجیب بود ...کلا مدلم جغد هست و شب بیداری رو دوست دارم و روز رو نمی پسندم اما الان بیدار میشم و برام عادی هم هست و روزم زود شروع میشه و شبم حوالی دوازده تمام میشه ...دیشب به لطف شوک عصبی خونه رو تمیز کردم و امروز تقریبا هیچ کاری ندارم جز اینکه خواهرشوهرم گفت نیا بیمارستان ...فردا بیا خونه ...قرار شد براش ابگوشت بپزم ببرم ...

روزهای اخر واقعا فرساینده شده ...خودم هم خسته ام و دوست دارم زودتر تابستان برسه ...اینکه هر روز بیدار بشی و به محض بیداری هیچ زمانی رو برای خودت نداشته باشی تا بری سرکار یکم عجیبه

کلا این روزها خیلی چیزها عجیبه ...

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۳ ب.ظ ...

امروز نیاز داشتم برم حمام گفتم بی خیال فردا ...

بعد گاز نیاز داشت پاک بشه و خونه گردگیری و جارو بشه که بازهم گفتم بیخیال فردا ...

بعد لباس شویی پر شده باید روشنش میکردم گفتم نه بی خیال فردا ...

رضا امد گفت فردا جلسه داره که تازه چهار شروع میشه و از نهار هم اضافه امده بود ...گفتم اوکی گاز رو پاک میکنم و ظرفها رو میشورم و میرم حمام ...فردا که امدم یه جارو میزنم و به دوستم میگم بیاد خونه مون یه کیک می پزم با بستنی دسر درست میکنم امد دوتایی میزنیم بر بدن و تعریف میکنیم ...

قرار با دوستم رو هماهنگ کردم که مادرشوهرم زنگ زد گفت پسر خواهر شوهرم بیمارستان بستری شده ...انرژیم افت کرد شدید ...بعد دیدم بدن دردم باز داره به مرحله ی نگران کننده ای میرسه ...حقیقتا حوصله ی یک تب دیگر رو ندارم ...بعنی نمی کشم ...دیگه خونه رو مرتب کردم یه غذای خونگی برای فسقلی خواهر شوهرم درست کردم که فردا ببرم مدرسه و از همان جا برم بیمارستان ...قرار با دوستم هم تقریبا باید کنسل بشه ...مسیر بیمارستان خیلی دور هست و من باید دو خط کامل و طولانی ماشین سوار بشم ...سعی کردم زیاد چیز میز نگذارم و یه بخشی رو انجا بخرم ...هنوز اتو کردن مانتوم و حمام کردن مانده ...

عجب روزی شد امروز ...

در کل صبحی که با کابوس شروع بشه جذاب تر از این نمیشه ...میشه ؟

دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۳۶ ب.ظ ...

دوباره علایم بدن دردم شروع شد ...

دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۸:۱۳ ب.ظ ...

دخترها دنیای عجبی دارند ...پرورش هم جنس خودت حس عجیبی داره ...اینکه تو مثل یه مادر نه مثل یه انسان میخواهی انها قوی و قوی تر باشند

دخترباهوشی که همیشه با حرفهاش و بیان درست احساساتش منو شگفت زده میکنه امروز به من گفت من از دست دوستانم ناراحتم من گریه کردم اما کسی به من توجه نکرد ...

گفتم گریه برای این نیست که دیگران به تو توجه کنند ...گریه زمانی هست که تو به خودت می دهی تا ارام بشی ...از الان تا اخر عمرت یادت باشه تو فقط مهم هستی و نیازی به توجه اطرافیان نداری ...

+یکی شون امد بغلم و گفت شما ازدواج کردی ؟ حلقه ام رو نشون دادم و گفتم پس این چیه ؟ گفت فقط بچه نداری؟ گفتم اوهوم ... بعد گفت من خیلی خوشحالم که جوان ترین و خوشگل ترین معلم مدرسه برای ماست همیشه هم توی حیاط به بقیه بچه ها پزش رو میدهیم ! فقط شما هستی که پشت چشم هات برق برقی میزنه ...چلوندمش ...این دختر بی نهایت باهوش و زیبا و شیطون رو به بار دعوا کردم ...فرداش امد توی بغلم و گفت من دوست دارم ...دیگه منو دعوا نکن ! روی حرفم ماندم ...

بچه های کلاسم حق دارند از کمد استفاده کنند ...حق دارند خودشون از بین چندجا جاشون رو انتخاب کنند ...حق دارند انتخاب کنند با کدوم اهنگ قر بدهند خستگی در کنند ...حق دارند انتخاب کنند اول ریاضی حل کنیم یا فارسی ...برنامه ریزی برای هر زنگ میکنیم و خودشون انتخاب می کنند کدوم رو اول داشته باشند ...یه ازادی نسبی به بچه ها دادم و نتیجه اش محیط صمیمانه تری هست ...

دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۴:۲۸ ب.ظ ...

کاملا بیخیال تمیز کردن خونه شدم ...نهار رو درست کردم ...نشستم پای سیستم ...روزهای اخر حجم کار خیلی زیاد شده ...به هر حال دو هفته ی دیگه تعطیل میشم و وقت برای خونه سابیدن هست ...بهتره به خودم فشار نیارم ...البته دیشب ویتامین خوردم و امروز واقعا سرحال ترم احتمالا حقوق که بگیرم خرید یه قرص ویتامین خوب رو بگذارم توی برنامه ام ...

دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۲۳ ب.ظ ...

امروز دیدم صورت یکی از بچه ها خراش افتاده است گفتم ماسک رو بکش پایین ...بعد دیدم وای پر از جای جوشه ...بهش میگم این چیه ؟

میگه دو روزه ابله گرفتم مامانم امروز باید میرفت جایی گفت برو خانم مراقبت باشه !

هیولا شدم به معنی واقعی کلمه به صورتی که زنگ اخر صدا از کسی در نمی امد ! حالا خوبه ادای مدرسه تاپ و باشعور دارند !

+یه شاگرد دارم به نظرش باید کارم رو یادم بده ...تا معاون می اد بالا اینم تندی تمام کاربرگهایی که امضا نشده رو می اره و جلوی معاون میگه خانم اینها رو باید امضا میزدید و اما ندیدید ...امروزم امد با کتابش ....چون توی ردیف سوم هست و گفت شما تا برسید میز من دیر میشه زودتر امضا کنید ...یه جوری دعواش کردم که از حالا تا ابدیت یادش بمونه تو کار معلمش دخالت نکنه

کلا همه شون فرشته نیستن موذی هم بین شون به وفور دیده میشه !

دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۳:۴ ب.ظ ...

از اون روز جهنمی هاست که با اعصاب داغون وسط یه خونه آشفته نشستم 😬😬😬😬

دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱:۵۷ ب.ظ ...

باید برم سرکار اما هنوز تو تخت محو این همه کابوسم مگه یک ادم چندتا فشار عصبی رو میتوانه تحمل کنه که من دقیقا سه پارت کامل کابوس از دیشب رو به یاد میارم؟

دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۷:۱۹ ق.ظ ...

از جمله مزایای گشتن در گروه نجوم اینکه امشب در جهت شرق آسمان ابر ماه نسبتا قرمز داریم...

برید ببینید حالش رو ببرید 🙃

یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۳۱ ب.ظ ...

به نظرم ما ادم های دنیای جدید بیش از توان روحی و جسمی مون از خودمون کار میکشیم وگرنه این حجم از خستگی طبیعی نیست ...من بعد از غذا خوردن توانایی ندارم ظرف ها رو بشورم و رضا همون جا کنار سفره بالشت گذاشت و بی هوش شد ...

راستی این اسم زندگیه ؟

+یه دختر دارم که مادر نداره ...کاملا امسال مراقبش بودم و شخصیت بسیار خوبی به بچه دادم ...امروز دوست صمیمیش دو تا ساندویچ کتلت خونگی اورده بود که یکی برای خودش و یکی برای اون یکی دوستش باشه و بعد دیدم این نگاه میکنه فقط ...گفتم مامانت برای این دوستت نفرستاد ؟ گفت نه گفته شما بخورید اون نگاه کنه ...گفتم به مامانت بگو شما سه تا دوست هستید بعد اینقدر بار روانیش برام زیاد بود که کمد مدرسه رو ریختم بیرون مرتب کردم ...به اون دختری که مادر نداره از توی کمدم کیک و اب میوه دادم ...ستاره دادم باز هم سر جیگرم میسوزه از عدم شعور ...زنگ بعد رفتم پایین معاون گفت مامان دختری که کتلت اورده بود زنگ زده مدرسه که میخواهم دخترم جهشی بخوانم ...گفتم من اجازه نمی دهم مادر و دختر هر دو به رشد بیشتر شعور اجتماعی احتیاج دارند ...کمی جگرم خنک شد ...

نکنید ...اگر اینقدر بیشعور هستید بچه درست نکنید این بچه می اد تو جامعه و برای روان بقیه مضره !

یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۶:۵ ب.ظ ...

چرا گاز و اشپزخونه و سینک رو سر پختن یه ماکارانی به فنا دادم....

خدایا چرا؟ من دیگه نمیکشم...

یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۵:۰ ب.ظ ...

عمر هر چیزی یه ساعت شنی داره ...

از اینکه ساعت شنی من و شاگردهای کوچیکم در حال اتمامه هم خوشحالم و هم غمگین و هم وحشت زده اگر بچه های قوی ای تربیت نکرده باشم چی ؟

شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۱۰:۰ ب.ظ ...

اولین تجربه خوردن نودل ایز دان !

ریزالت : افتضاح بود .

شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۴ ب.ظ ...

امروز خوب خوبم ...انگار نه انگار دیشب تا نیمه ی شب با تب 41 درجه بودم ...رفتم مدرسه و روز شمار روزهای اخر رو با شوق و ذوق گفتم و باعث شدم یکی از شاگردهای خیلی خوبم دمق بشه اون گفت چرا ما رو اینقدر دوست نداری که بخاطر ما بیایی کلاس دوم ؟! یکی هم گفت ببخشید دیگه پاهام به زمین چسبیده نمیتوانم از این کلاس برم ...

امروز گفتم فقط نه روز دیگر باهم هستیم ...

کلاااا این روزهای اخر وروجک هایی شدند بی نظیر اما خوب منم اصلا دعواشون نمیکنم متاسفانه در تربیت بچه ها شکست خوردم دخترهای ارامی تحویل گرفتم که الان از دیوار راست بالا میروند از طرفی...درسها تقریبا تمام شده علوم رو فردا تمام میکنم و قران ان شا الله سه شنبه تمام میشه از کتاب ریاضی چهار صفحه مانده و اخرین نشانه رو هم درس دادم ماند تمرینات مروری که به زودی تمامش میکنم یه جورایی سه شنبه تمام کتابها رو تمام میکنم .

اخ خدای بزرگ باورم نمیشه امسال داره تموم میشه کی میشه این نه روز هم تموم بشه و از استرس معلم تازه کار بودن نجات پیدا کنم .

شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۵:۳۸ ب.ظ ...

حد بدن دردم انقدر زیاده که با وجود کدین دارم از درد گریه میکنم...

واقعا سوالم اینه بدنم چندتا مریضی دیگه دوام میاره؟ شاید باید برم دکتر و در مورد این قدر زود به زود مریض شدنم بپرسم...

جمعه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۱۴ ق.ظ ...

هر روزی مثل امروز توی بدو بدو می گذره ...توی نان استاپ کار کردن ...در این حد بدانید که من هنوز شلوار جینی که صبح ساعت نه پوشیدم رو در نیاوردم در عوض الان خونه ی بسیار تمیزی دارم ...خار و بار ماه اینده تامین هست ...شام خوردیم و ظرف ها شسته است و کمد پر از لباس های تمیز هست ...جارو برقی کشیده شده و من میتوانم بیست و اندی ساعت رو استراحت کنم ...پ

امروز توی راه برگشت از فروشگاه داشتم به برنامه های تا اخر شبم فکر میکردم برای اولین بار گفتم دو هفته ی دیگه بعدش دلم برای این فعالیت ها تنگ میشه ...وقتی روزمرگی تابستان میرسه و عجیب اینکه به خودم همیشه میگم تا جوانم باید فعال باشم ...و امروز یک لحظه گفتم وقتی جوان نیستم کی این همه مسیولیت رو انجام میده ؟

مامانم امروز می گفت تو خیلی مستقلی ...خوبه به هیچ کسی نیاز نداری و بد هست که همه ی فشار روی تو هست ...

+له ام با علایم شدید سرماخوردگی

+سر رسید هم دارم ..دفتر هم دارم ...نه خبری از زبان سوم هست و نه حفظ قران و نه کتاب خواندن همه اش توی اینستا ول ول وقت ازادم رو تلف میکنم

پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۲ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو