تجربه .
من هیچ وقت ادم تجربه نبودم ...
یعنی توی نوجوانی و جوانی که قرار بود دنیا رو بشناسم اینقدر خمیره ام رو بابام اجتنابی و نگران از هر خطایی بار اورده بود که شده بودم اون دختر خوبیه ی کل فامیل - بی اغراق کل فامیل - افنتخار نمی کنم ...هرگز حاضر نیستم دخترم رو اینطوری بزرگ کنم اما میگم من این بودم ...
بعد از ان هرچی بدست اوردم یا تجربه ی دیگران بود یا مجبور شدم امتحانش کنم ...مجبور شدم ...مجبور شدم رفت و امد توی شب رو یاد بگیرم ...مجبور شدم انصراف از دانشگاه رو یاد بگیرم ...مجبور شدم مشکلات زندگی مشترک رو یاد بگیرم ...
تمام اینها بدون تجربه ی قبلی خیلی جانفرسا بود ...تنها کاری که بلد بودم دانشگاه رفتن بود و بعد هم معلمی خیلی فرقی با درس خواندن نداشت از قبل می دونستم اوضاع چطوره و یادش گرفتم ....
الان سی و سه سالم هست ...تازه فهمیدم تجربه چقدر خوبه ...چقدر مهمه که نخواهی ببینی بقیه چکار کردند تو هم خوب و بدش رو در بیاری و انتخاب کنی ....چقدر خوبه یه وقتایی خودت انجامش بدهی ...خراب بشه ...از نو بلند شدن رو یاد بگیری ...برسی به انچه قراره ...ادم اصلا زاده ی همین ازمون و خطاست ...همیشه که نباید دختر خوبیه ی فامیل باشی ...همیشه که نباید امن باشی ....جنگیدن با چنگ و دندان یه هنره ...
بگذریم ...همه اش رو موقعه ی طبخ چهارمین دفعه ی ماهی توی ذهنم بود ...وقتی جای دنبال کردن دستور این و اون دیدم دلم چی می خواهد دوست دارم زعفرانش رو موقعه ی سرخکردن اضافه کنم که جلز و ولز کنه و به جونش بره ...دیدم دوست دارم جای رب انار و گردو ...سیب زمینی تنوری براش بگذارم ...دیدم دوست دارم تخم گشنیز جای نمک و فلفل اضافه کنم ...
دیدم چقدر این بیشتر به جان و روحم چسبید ...دیر نیست برای تجربه ...اما سی وسه سال هم عمری بود برای خودش ...هرسال که بگذره ادم جسارتش کمتر میشه ...وگرنه ...زندگی می شد خیلی متفاوت باشه .








