زیبای کوچک
فکر کن شب باشه ...حوالی اخرهای پاییز باشه ...
بارون بخوره به شیشه ی اشپزخونه و تو درحال شستن ظرفهای شام باشی که فردا وقتی از سرکار می ایی خونه تمیز باشه ...
هایده بخونه اورده خبر راوی ...
دختر کوچولوی سه ساله ات در ادامه بخوانه کو ساغر و کو ساقی
برگردی و یه نیم نگاه بندازی و ببینی که با کناره ی کف دستش موهای فرفری خرمایی رنگش رو کنار میزنه و با چشم هایی که مثل برگ نارنج سبزه به تو خیره شده تا با هم ادامه بدهید ...
دست ها رو اب میکشی ...گوشی رو برمیداره ...همان طور که هایده میگه بلوا نکن ای دل ...
بغلش می کنی ...
دوتا پاهای کوچیکش رو از کناره پهلوهات اویزان میکنه و تو بازهم بین اتاق خودش و اتاق خودت ...اتاق خودت رو انتخاب میکنی چون میخواهی یه شب دیگر هم با صدای نفس هاش خوابت ببره ...
دنیا می توانه همین قدر زیبا ، ساده باشه .








