روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

ساعت حوالی شش بود و داشتم شام و نهار یکی را می خوردم که ریه ام الارم خفه گی رو داد ...

دیگه عارضم خدمتون الان منم و دستگاه تصفیه هوا و البته خونه ای که شکر خدا دسته گل هست یک پسری ظرف های غذا رو شست منم تندی یک جارو برقی زدم و لباس راحتی پوشیدم و پریدم توی تخت ...خوبی هم پایه امسال اینکه روز قبل کل تدریس رو می گذاره الان من ساعت نه پاشم یه سلامی عرض کنم و یکی یکی این جوجه ها رو از رخت خواب بیرون بکشم سوره قران بخوانند و درس رو شروع کنم دیگه تا یازده ان شا الله راحت میگذره ...یعنی یکی از مزایای معلمی اینکه دولت تصور نمیکنه شما دود شش دارید ...ریه منم ظرفیتش در حد بچه هاست ...چند روز پیش یکی از اولیای انجمن امد داخل کلاس و عطر گرانقیمتش توی کلاس پیچید ...یکی از شاگردهام تندی گفت نمی توانم نفس بکشم خانم ...میدونستم آسم داره ...جای اسپری زدن براش درس رو تعطیل کردم . بردمش کنار پنجره شکر خدا روزی بود که هوا تمیز داشتیم و بارون ملایم ...بهش گفتم با من نفس بکش ...دوتایی با نفس های منظم و ارام ریه هامون رو گول زدیم بعد هم نشاندمش روی صندلی خودم که کنار پنجره است ...بله ما این طوری ما تهدید رو فرصت میکنیم ...کلی انجا روی صندلی مدیریتی و چرم من بهش خوش گذشت ...

دیگه خدا بی جهت این همه سال منو با این ریه ها بازی نداده ...این یک رقم رو درجا بلدم توی کلاس حل کنم ...

جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱ ۸:۳۶ ب.ظ ...

فردا و پس فردا را در خانه مانده و نفس راحتی میکشیم ...

+از یکی از دانش اموزانم خواستم اگر کتاب علمی داره بیاره ...یک دایره المعارف عالی اورد ...کتاب رو دسته بندی و تک تک صفحات رو اسکن کردم خوشبحال دانش اموزهام ...از حالا کلی می توانم براشون به زبان بچه ها مطالب علمی بگم ...خوبی یک خانم معلم عاشق نجوم و علم همینه

جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱ ۲:۱۷ ب.ظ ...

هوای تهران باز قرمز شد

خوب بریم که ای رو مجازی درس بدهیم

جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۳۴ ق.ظ ...

ظرفها رو خودم شستم چون حالم خیلی بهتره... الانم توی تخت بیدارم... ذهنم آشفته و درگیر هست...

امشب شبیه یه جرقه با رضا گفتیم ممکن دختر کوچولوی بالا دختر خودشون نباشه چون خانمه گفت بعد از 17 سال این کوچولو به دنیا آمده و اصلا شبیه خودشون نیست

بعد به این نتیجه رسیدیم خیلی قلب بزرگی دارند اگر دختر خودشون نیست و اینقدر دوستش دارند...چون رضا گفت محاله فرزند خوانده را قبول کنه

بعد اینو گذاشتم کنار عصر که داشتم برگه صحیح میکردم و از رضا پرسیدم به نظرت بچه ی ما درس خوان میشه

یه قیافه متعجب گرفت و یه لبخند خشک زد و گفت اره معلومه... مادرش تویی و پدرش من.

خدایا تو قادر مطلق هستی لطفاً به زندگی ما نور و آرامش عطا کن 💕

جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱ ۱۲:۴۷ ق.ظ ...

یکی از دخترها امسال عادت عجیبی داره صدام میزنه خانوووم جونم.... خانم گلمممم... مهربونمممم

حالا شما دلت میاد دعواش کنی؟

+اسم کل کلاس را به صورت پوفکی زدم برای جشن اسم 😍

پنجشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۱ ۱۰:۴۶ ب.ظ ...

یکی از دخترها امسال عادت عجیبی داره صدام میزنه خانوووم جونم.... خانم گلمممم... مهربونمممم

حالا شما دلت میاد دعواش کنی؟

+اسم کل کلاس را به صورت پوفکی زدم برای جشن اسم 😍

پنجشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۱ ۱۰:۳۱ ب.ظ ...

رضا قول داد ظرفها رو میشوره

نهار دیروز هم با خودش بود

الحمد الله فهمیده تو خونه به من رسیدن بهتره تا توی اورژانس بیمارستان منتظر بمونه تبم پایین 😅😬

پنجشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۱ ۶:۲۸ ب.ظ ...

هزار ساعت خوابیدم...

سفکسیم خوردم

و مقادیر بالایی لیمو شیرین

و من چقدر از مریضی متنفرم

پنجشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۱ ۱:۴ ب.ظ ...

از مدرسه امدم و بی هوش شدم . تا ساعت سه که رضا امد و نهار اورده بود خوردیم و باز توی تختم ...من همیشه دوبار مریض میشم یکی اوایل مهر و یکی نزدیک دی ماه ان شا الله دیگه تمام بشه !

چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۱ ۸:۸ ب.ظ ...

واقعاااااا سرماخوردم

چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۱ ۷:۲۴ ق.ظ ...

علایم سرماخوردگی با قدرت هرچه تمام تر در وجودم میچرخه

ویتامین سی خوردم و الان برای خودم اویشن دم میکنم . ان شا الله مفید باشه و زنده بمونم دست کم فردا رو دوام بیارم ...

سه شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۱ ۸:۱۴ ب.ظ ...

کارنامه ها رو نوشتم و دفتر کلاسی رو سمبل کردم .

به شاگردم قول دادم براش نمونه سوال اضافه می نویسم باید تا شب انجامش بدهم ...

برای نهار سیب زمینی سرخ کرده و اسنک خوردم .

به شدت علایم سرماخوردگی رو دارم .

بدن درد شدید ...

اوف خداکنه مریض نشم

سه شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۱ ۶:۵۶ ب.ظ ...

خونه ی تمیزی دارم . بهترین بخش امروز همین هست ...

رضا خیلی دیر می اد و گفت نهار می خورم ...یکم قرمه سبزی و اش داریم همون بشه شام ...اینم بخش خوبیه .

مدیر جان امده باز دید کلاس های اطراف و منم باید نقص کارهام رو بگیرم ...فردا نیم ساعت زودتر میرم که برم کلاس رو خوشگل بچینم و امروز تا شب باید برای 40 تا بچه یک شرخ حال کوچکی بنویسم . برگه ها را هم اوردم صحیح کنم البته این بخش تا شنبه وقت هست و اینکه باید 40 تا کارنامه بنویسم من برم بمیرم ...

سه شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۱ ۲:۵۵ ب.ظ ...

یادشون دادم قهر يعني من ضعیف هستم و نمیتوانم حرفم رو بزنم...

دختر قوی حرف میزنه

دیروز هیولا شدم و امروز را گفتم قهرم

صبح همه نگران بودند

یکی گفت خانم ببخشید من معذرت میخواهم خواهش میکنم با ما قهر نباشید.

اون یکی گفت خانم یه دختر قوی هست قهر نمیکنه... حرف میزنه

سنگ قلاب دهه نودی ها شدم 😊 قهر نبودم اما بد اخلاق هم نبودم.

سه شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۱ ۲:۲۱ ب.ظ ...

اینقدر امروز توی کلاس عصبی شدم که الان به اسطوخدوس و مهدی احمد وند متوسل شدم ...

دارم اهنگ عشق اول مهدی احمدوند رو گوش میدهم و با خودم میگم من که از دیسمینوره گذشتم این حد از عصبانیتم از چی می اد ؟

دوشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۱ ۶:۲۶ ب.ظ ...

بارون خیلی خیلی خوب و شیرینی می اد . انگار ماه ها بود منتظر این بارون بودیم . صبح ها مچاله میشم توی پالتوم و با شاگردن و اهنگ میرم سرکار زنگ اول من خوش اخلاقم و انها ارام ...زنگ اخر هیولا میشم ...

از نکته ای عصبانی هستم ...داد میزنم سر بچه ها ! نیایید بگید داد نزن 38 تا بچه اصلا کنترلشون ساده نیست ! همین الانشم جای داد سوت دارم . جای هوار کشیدن سوت میزنم توجه بچه ها جلب بشه ...اما واقعا اشتباهات غیر قابل جبرانی دارند ...امروز یک ثانیه با یه مشکل جدی فاصله داشتم .

یکی از بچه ها چترش رو توی کلاس باز کرد ! یا خدا خودت مراقب این امانت ها باش .

یا یکی طوری دست دوستش رو به میز زده بود...اون کولی بازی در اورد جیغ و داد و مگه گریه اش بند می امد ...

یه ارزشیابی گرفتم دوتا دندان میانش افتاد ! دونفر دندوشون زنگ اخر افتاد

ای خدا قبل از معلمی کلاس اول اصلا نمیدونی با این چیزها باید رو به رو بشی خدایی هیولا میشم اما خوب کلاس اول همینه دیگه ...مدرسه موش هاست !

دوشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۱ ۳:۳۷ ب.ظ ...

تو راه که می امدم داشتم فکر میکردم شکایت یکی از بچه رو به مادرش بکنم اما بعد طوفان شد و چترم عقب رفت

انگار کاینات داشت یادم میانداخت انها فقط بچه هستن 😅

دوشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۱ ۳:۲۳ ب.ظ ...

یه شاگرد ریزه میزه دارم اندازه یه کف دسته

امروز که بارون می امد تا رسید تو کلاس خواند بارون امد و یادم داد تو زورت بیشتره!

گفتم خوب خوب خوب چی میشنوم!!!!!

مثل چی خندید

یکشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۱ ۱۰:۵۵ ب.ظ ...

نشستم کنار بخاری

اهنگ دارم و الویه برای غذا ...

کتابی برای خواندن ...

و اخرین رمق چایی که به محض امدنم از سر کار دم کردم ...

اما مشکل اینکه تمام ذهنم درگیر مدرسه است ...

مادرهای پر مدعا و دخترهای بازیگوش .

یکشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۱ ۵:۳ ب.ظ ...

یکی از شاگردهام امروز به من گفت میشه به مامانم بگی من خیلی سرکلاس گریه میکنم .

مگر چقدر فشار روی یک بچه ی کلاس اولی هست ؟!

یکشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۱ ۴:۵۶ ب.ظ ...

به بچه ها قول داده بودم یک کاردستی برای نوشتن کلمه مادر درست کنند ...45 دقیقه وقت با ارزش کلاسم رو برای این کار گذاشتم خودم رو کنار کشیدم تا کاملا مستقل با دست های کوچیکشون این کار درستی رو درست کنند

نور خورشید روی میز تحریرم می تابید

باد به صورتم میخورد ...

کمرم درد خفیف خونریزیم رو داشت ...

دیروز فهمیدم این ماه هم مادر نشدم ...

انها زیر لب شعری که برای مادر یادشون داده بودم رو می خواندن

من باور دارم خدا حتی یک ارزن خارج از خواست خودش روزی هیچ بنده ای نمیکنه ...اینکه دیگه یه ذریه است ...

اگر قسمتم باشه روزی ، روزی من میشی کوچولو ...

اگر نباشی ...

شاید یک دنیای دیگه ...

شنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۱ ۸:۶ ب.ظ ...

یکی از چیزهایی که خیلی دوست دارم انجامش بدهم عوض کردن رنگ رویه مبل هاست ...دوست دارم رنگ سبزش رو با یک رنگ زغالی تیره و نارنجی عوض کنم . البته بعدش به طبع مجبور میشیم کاغذ دیوارها رو هم عوض کنیم که باید بگم در این شش سال اخ نگفتن و به خوبی روز اول و همان زیبایی ماندن و عوض کردنش جز اینکه سه چهارتومن از ما هزینه می بره یه جورایی عاقلانه نیست اما خوب نمیشه که من فانتزیش رو نداشته باشم

فانتزی سال دیگه که پول جمع کردم و کابینت ها رو عوض کردم .

کف رو لمینت کردم .

رویه مبل ها رو عوض کردم .

کاغذدیواری ها رو عوض کردم .

دستشویی رو بازسازی کردم .

سقف کاذب زدم

می بینید رفقا رویام به 200 تومن پول نیاز داره اما خدایی عالی میشه ...

خدایا این پول رو برسون ...

الان یه رانر و یک جفت کوسن پاییزی درست مثل رویام توی دی جی کالا دیدم ...

شاید یه روز بهش رسیدم ...تازه توی رویام دوست دارم کنار پذیرایی را طرح شومینه درست کنیم چون بخاری داریم و بخاری ما قشنگ مدلی هست که می توانه توی این طرح های شومینه جا بشه .

شنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۱ ۷:۵۲ ب.ظ ...

میدونی دلم چی می خواهد یک مسافرت سه روزه با تو ...نه با رضا و نه با خانواده ...با تو ...بریم یه یه شهر که پاییز واقعی داره ...یه جاده پیدا کنیم پر از درخت های نارون داشته باشه و بعد برسیم به یک جاده دیگر پر از درخت های نارنج

یه عالمه چکاووک بین نارنج ها زیر نم نم بارون غوغا کنند ...

مثل خونه ی بابا بزرگ که سار ها هر وقت بارون می اد بین درختچه ی زرد الود شلوغش می کنند ...

الان که فکر میکنم می بینم دلم بیشتر دشت رو میخواهد

یه عصر همین حوالی

بارون خورده باشه به خاک جاده ...

یه اب کوچیک توی جوب کنار گندمزار ...

ترس گرگ ها و سگ های ولگرد .

بوی نم خاک و دونه های بارون روی صورتم ...

صدای اهنگ و تو ...

می بینی تمامش به تو ختم میشه و این فقط یک رویا می مونه چون دنیام دیگه یه تو نداره !

جات عجب خالیه این روزها ...حتی توی خوابم هم نمی بینمت ...

الان چای دم کردم ...تازه و خوشرنگ

کنار بخاری لم دادم ...

میخواهم کتاب بخوانم ...

و یه تو توی زندگیم کم دارم ...

شنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۱ ۳:۳۸ ب.ظ ...

بزرگترین مشکل مدرسه ای که درونش کار میکنم اینکه مدیر ، به معلم ها به چشم همکار نه ...به چشم بچه های مدرسه نگاه میکنه که حس میکنه می توانه توی تک تک کارهای ما دخالت کنه ... این حس نا امید کننده تر از تصورم هست و باعث میشه از دستش عصبانی باشم ...

به عنوان یک زن بالغ 31 ساله این دست زورگویی اصلا منصفانه نیست ...

البته من همیشه در هر مشکلی فکر میکنم خدا چرا این راه را پیش پای من گذاشته و در این مورد واقعا نمیدونم چرا باید این فرد را با این اخلاقیات تحمل کنم هرچند در پوست کلفت تر شدنم به شدت موثره

در کل بسی خسته ام و از اینکه اذرماه پنج هفته داره شاکی ام ...از اون گذشته شاخص الودگی روی حد تمیزی هست برای فردا متن دیکته باید بنویسم .

شنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۱ ۳:۲۷ ب.ظ ...

امسال coolشدم

چون نمیتوانم لاک بزنم به مناسب حضور همایونی دریای خون برق ناخن زدم روحم تازه بشه

خونه مرتب و دسته گل هست. نهار خوردیم و سیر هستیم. برای فردا لوبیا خیس کردم از مدرسه بیام فوری قرمه سبزی بگذارم و لباسا رو تا کنم و خونه تمیز دارم.

بعدش بییند میتوانم یکم کتاب بخوانم؟

فعلا که الان تو تاریکی لم دارم روی تخت و به بچه ای که ندارم فکر میکنم

کوچولو هیچی رو از دست ندادی... مطمین باش... نبودن یه وقتایی خیلی بهتر از بودنه...

جمعه یازدهم آذر ۱۴۰۱ ۶:۵۷ ب.ظ ...

اعتراف میکنم هرچیزی که لازم بود رو دارم جز دل دماغ انجامش....

تراول ماگ و کتاب و بخاری و بالشت و نارنگی...

اما هنوز یک ساعت کنار بخاری لم ندادم به کتاب خواندن

کتاب رو شروع میکنم و در نیمه راه میگم مزخرفه...

اهنگ تازه ندارم...

کتابی که بگم وای و زمینش نگذارم ندارم....

دل و دماغ ندارم.

شاخص آلودگی هم 120 حالا فردا یک دفعه میشه 98 و مدارس باز 😢😭😢😭😢

+کاش خدا پول قلمبه برامون میفرستاد...

+به جای عوض کردن گوشی گلس را عوض کردم اصلا گوشی کلی نو شد 😍

+سه روز رضا خونه است.... دیگه خودتون بخوانید ته ماجرای آشفتگی خونه رو!

جمعه یازدهم آذر ۱۴۰۱ ۹:۳۴ ق.ظ ...

با کت و کول شکسته خدمت منور شما هستم .

کلی ریاضی صحیح کردم .

دو سری دیکته صحیح کردم .

دفتر کلاسی رو نوشتم

تازه هنوز یه نه نمره ها رو وارد نکردم

راضی ام 27 نفر دیکته یک باره و سختی رو بدون غلط نوشتن .

پنجشنبه دهم آذر ۱۴۰۱ ۳:۲۴ ب.ظ ...

یک ماگ با اسم خودم از دیجی کالا دیدم ...بگم قل قلبی شدم باور میکنی !؟ اصلا اینکه اسمم روی یک وسیله باشه حس فوق العاده جالبی داشت . در یک فرصت مناسب حتما می خرمش .

با دوستم میخواهم برم هایپر بچرخم ، تصمیم دارم یک رو میزی برای محل کارم بخرم البته با قیمت مناسب یعنی تا 100 تومن . همین طور به یک جامدادی رو میزی نیاز دارم . یک فایل کوچک دارم میخواهم ببرمش داخل کلاس به نظرم خیلی برام خوبه و به کارت نشانه ها و استیکرها نظم خوبی میده .

میز کارم توی مدرسه درست بغل پنجره است . ساعت های اخر پنجره را باز میگذارم و می گذارم خورشید خانم بیفته روی کاغذ هام و همان جا تکالیف بچه ها را می بینم خیلی حس خوبی داره برای همین می خواهم خوشگلش کنم . شاید یک گلدان کوچک گل هم ایده ی خوبی باشه یک چیزی که حس زندگی را به کلاس تزریق کنه .

البته کلاس من با وجود من فول انرژی هست ...متاسفانه .

چهارشنبه نهم آذر ۱۴۰۱ ۳:۳۲ ب.ظ ...

فردا هم تعطیل شد .

خونه که تمیز ...نهارم رو خوردم و برای رضا هم ساندویچ درست میکنم و شاید هم خوراک لوبیا گذاشتم که برای فوتبال پیتزا گذاشتم

ترشی هم درست کردم و هورا شدم .

کلی برگه دارم باید صحیح کنم . امروز دیکته گرفتم دانش آموزان عزیزم خفت شدند...

این اهنگ کاور اهنگ city of star هست بشنوید و لذت ببرید

سه شنبه هشتم آذر ۱۴۰۱ ۲:۵۵ ب.ظ ...

خواسته بودم یک حیوان کوچک برای درس علوم بیارن

و نیم ساعت داشتم با دهه نودی ها چونه میزدم که اسب تک شاخ واقعی نیست اما همه اصرار داشتند

اهلی و متوسط الجثه و صلح جو هست و گیاهخواره😅

+مادر یکی از بچه ها رو خواستم و گفتم یک بار دیگه شیطنت کنی میری پیش خانم مدیر

دخترش گفت خانم مدیر ما بهترین خانم مدیر دنیاست کاریم نداره

مادرش گفت نه خانم معلمت خوبه که تهدید میکنه نه عمل 😅😅😅😅😅

یکشنبه ششم آذر ۱۴۰۱ ۸:۱ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو