پروژه ی لباسا ماند چون عصری زنگ زدم مامانم بیا خونه رو ببینه میدونستم توقع داره ...امد و خیلی هم خوشحال شد ....برام چشم روشنی هم اورد واقعا ذوق کردم ...بعدش گفت به خواهرتم بگو ...با اینکه تصمیم داشتم به خواهر خودم و خواهر رضا دیگه زنگ نزنم و هرگز راه شون ندهم خونه ام اما دیدم مامان رضا که بیاد مغلوب این جنگ میشم و باید براش با رضا بجنگم و شخصیت خودم زیر سوال میره و اصلا این حد از رفتار چیپ از من بعیده ...اگر روزی رفتم کمکشون بخاطر دوست داشتن بوده و نه اجبار ...اگر الان تنها ماندم خوب مساله ای نداره الحمد الله تمام شد ...دفعه ی بعد که خواستم برم کمک تصمیم میگیرم که برم یا نه ...
خواهرم برام یک دست لیوان چایی زیبا هدیه اورد به همراه کلی سوغاتی ...صادقانه خوشحال شدم ...
بعد رفتن مهمان ها ظرف ها رو شستم ...میوه هایی که رضا خریده رو گذاشتم خشک بشن بریزم توی ظرف لیمون ...فردا باید یخچال رو پر کنم و ان شا الله زندگی رو روی روال بندازم ...راستی نمی دونم نوشتم یا نه که اعصابم خورد شده بود که بخاطر تعویض پنجره دیگه نمیشه به پرنده ها دونه داد ...امروز دیدم اگر بشینم روی کابینت می توانم براشون دونه بریزم و کلی خوشحال شدم ...
الان بعد از تقریبا یک ماه هدفونم رو روشن کردم ...دقیقا ماه 28 روز پیش خاموشش کردم و رفتم خونه ی پدری و تمام این مدت نا امن تر و دلتنگ تر و پریشان تر از اونی بودم که برای خودم خلوت کنم و بنویسم اما حالا که نگاه میکنم ...انگار این یک ماه با تمام فراز و نشیبش یک خواب بود ...گذشت مثل زمستان سخت چند سال پیش ...مثل تابستان سخت سال اول ازدواج ...مثل تمام روزهای سخت دیگه که می گذره ...به قولی چشم باز میکنی و می بینی عمرت گذشت ...تمام شد به سرعت یک پلک زدن ...
یکم دلم گرفت ...نمیدونم از چی ...انگار حس کردم میگذره ...فقط میدونم امسال دیگه هفته به هفته نمی شمارم ...تابستان و پاییز فرقی نداره باید یاد بگیری از زندگی لذت ببری ...به نظرم ارزشش رو نداره ...
امشب به این نتیجه رسیدم که زندگی یه فرصت یک باره و خاصه ...امشب با یک دید تازه دوست دارم مادر بشم ...دوست دارم واسطه بشم و یک نفر دیگه رو به این دنیا بیارم که از این کوهستان زندگی بگذره ...انگار فارق از حس اساطیری مادری من می توانم پل عبور یک ذره ی دیگه برای داشتن این تجربه باشم ...
فقط کاش راهی بود که قلبم رو با دست می گرفتم و مثل خونه ای که خاکش رو ذره ذره گرفتم ...اندوه قلبم رو هم می گرفتم و دنیا دوباره برام ابی نیلی میشد ...