روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

با ورود غیور امیز هیولای سرخ پروژه ی لباسا کنسل شد ...اصلا تعجب نکنید لباسا توی خونه ی ما همیشه مورد کم لطفی قرار می گیرند صبح هم که بیدار شدم یه ترکیب از کابوس و گرما و عرق و درد بودم ...پتو رو میزدم کنار خوابم نمی برد ...روی تنم بود گرم می شد ...کولر رو میزدم دردم زیاد می شد ...خاموشش میکردم گرم بود ...

دیگه بیدار شدم دیدم هشت و نیم هست ...چای دم کردم ...با شیر اب یه چالش داشتیم حلش کردم - فنی شدم دیگه - گوشت برای قرمه سبزی گذاشتم بیرون ...پروژه ی جارو زدن و تمیزی خونه رو کنسل کردم همین طور پروژه ی خرید برای خونه ...فردا باید برم برای اولیا جلسه بگذارم موقعه برگشت می خرم ...فقط سه هفته دارم تا اززندگی لذت ببرم ...کاش دولت زودتر تعطیلی شنبه ها رو تصویب کنه اینطوری کلی تعطیلی سه روزه توی شش ماه دوم داریم ...

الان یه چای تازه دم ریختم و بین دوباره برگشتن به تخت و کمی کتاب خواندن مردد ام بخصوص که دردم خیلی خفیف داره شدید میشه

شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۲ ۹:۴۶ ق.ظ ...

پروژه ی لباسا ماند چون عصری زنگ زدم مامانم بیا خونه رو ببینه میدونستم توقع داره ...امد و خیلی هم خوشحال شد ....برام چشم روشنی هم اورد واقعا ذوق کردم ...بعدش گفت به خواهرتم بگو ...با اینکه تصمیم داشتم به خواهر خودم و خواهر رضا دیگه زنگ نزنم و هرگز راه شون ندهم خونه ام اما دیدم مامان رضا که بیاد مغلوب این جنگ میشم و باید براش با رضا بجنگم و شخصیت خودم زیر سوال میره و اصلا این حد از رفتار چیپ از من بعیده ...اگر روزی رفتم کمکشون بخاطر دوست داشتن بوده و نه اجبار ...اگر الان تنها ماندم خوب مساله ای نداره الحمد الله تمام شد ...دفعه ی بعد که خواستم برم کمک تصمیم میگیرم که برم یا نه ...

خواهرم برام یک دست لیوان چایی زیبا هدیه اورد به همراه کلی سوغاتی ...صادقانه خوشحال شدم ...

بعد رفتن مهمان ها ظرف ها رو شستم ...میوه هایی که رضا خریده رو گذاشتم خشک بشن بریزم توی ظرف لیمون ...فردا باید یخچال رو پر کنم و ان شا الله زندگی رو روی روال بندازم ...راستی نمی دونم نوشتم یا نه که اعصابم خورد شده بود که بخاطر تعویض پنجره دیگه نمیشه به پرنده ها دونه داد ...امروز دیدم اگر بشینم روی کابینت می توانم براشون دونه بریزم و کلی خوشحال شدم ...

الان بعد از تقریبا یک ماه هدفونم رو روشن کردم ...دقیقا ماه 28 روز پیش خاموشش کردم و رفتم خونه ی پدری و تمام این مدت نا امن تر و دلتنگ تر و پریشان تر از اونی بودم که برای خودم خلوت کنم و بنویسم اما حالا که نگاه میکنم ...انگار این یک ماه با تمام فراز و نشیبش یک خواب بود ...گذشت مثل زمستان سخت چند سال پیش ...مثل تابستان سخت سال اول ازدواج ...مثل تمام روزهای سخت دیگه که می گذره ...به قولی چشم باز میکنی و می بینی عمرت گذشت ...تمام شد به سرعت یک پلک زدن ...

یکم دلم گرفت ...نمیدونم از چی ...انگار حس کردم میگذره ...فقط میدونم امسال دیگه هفته به هفته نمی شمارم ...تابستان و پاییز فرقی نداره باید یاد بگیری از زندگی لذت ببری ...به نظرم ارزشش رو نداره ...

امشب به این نتیجه رسیدم که زندگی یه فرصت یک باره و خاصه ...امشب با یک دید تازه دوست دارم مادر بشم ...دوست دارم واسطه بشم و یک نفر دیگه رو به این دنیا بیارم که از این کوهستان زندگی بگذره ...انگار فارق از حس اساطیری مادری من می توانم پل عبور یک ذره ی دیگه برای داشتن این تجربه باشم ...

فقط کاش راهی بود که قلبم رو با دست می گرفتم و مثل خونه ای که خاکش رو ذره ذره گرفتم ...اندوه قلبم رو هم می گرفتم و دنیا دوباره برام ابی نیلی میشد ...

جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ ۹:۴۵ ب.ظ ...

رضا هر روز زنگ میزنه می گه چی لازم داریم ؟

منم اغلب میگم شیر یا ماست ...همین دوتا با رضاست ...اگر هم خودش بخواهد قاقالی لی ...

امروز میگه دهم برجه و من هشتصد تومن تو حسابم دارم ...لطف کن اگر زنگ زدم بگو از انجایی که شوهر خوبی مثل تو داریم هیچی نیاز نداریم ...

متاسفانه نمی دونه تو کارت منم هم در حال حاضر 750 تومن هست

الان اون مدلی هستیم که توش خودمون رو کشته ...بیرونش بقیه رو

جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ ۵:۴۰ ب.ظ ...

منهای لباسا... زدن ساعت... بردن وسایل بابا... اینکه آقای کابینت کار بیاد پاخورها رو بزنه... کارها ایز دان...

پرده آشپزخانه قشنگه ولی رو اعصاب رفته... سرب زدم پایینش هنوزم جالب نمیشه....

از قبل هم گفته بودم پرده زبرا نمیخواهم و جا براش نداریم الان...

نهار هم امروز آبگوشت درست کردم... که شبیه گل به خودی بود بس که حرص خوردم که رو فرش نریزه...

پرده نسکافه ای زدم به کل خونه...

فعلا به خودم فرصت دادم به ثبات برسم

جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ ۴:۳۰ ب.ظ ...

اون کیه که دوست داره خونه اش مثل قبر تاریک باشه؟

من

من

من

اما الان از همه جا نور فوران میکنه 😬

جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ ۱۱:۲۶ ق.ظ ...

همه خونه شون رو تغییر میدهند بزرگتر دیده بشه ما الحمد الله با اینکاری که کردیم خونه کوچک تر شده حالا چرا ؟چون قبلا میز نهارخوری توی اشپزخونه بود و دیوار اپن اشپزخانه هم دوتا یک نفره ها رو گردن گرفته بود

الان این دیوار نیست

اشپز خونه با میز خیلی کوچیک و خفه میشه ...

دیگه کلا همه چپیدن توی هال !

حالا ایده ی رضا ...

میزجلو مبلی و کنارهاش رو بگذاریم سرکوچه ...

میزنهارخوری رو هم بفروشیم ...

همین قدر قشنگ ایده می ده همسر گلم !

پنجشنبه نهم شهریور ۱۴۰۲ ۹:۵۴ ب.ظ ...

له و لورده از جنگ با رضا برگشتم خدایی حق داره اون دریای خاک رو جمع کرده و خرچی بگه حق داره... در کل بعد از دعوا تو بغلش خوابیده بودم داشت مافیا میدید منم توی اینستا یه پیج نظر سنجی گذاشته به زمین تخت اعتقاد دارید

زدم بله

چشم هاش گرد شده

متاسفانه حقیقت داره.... شرمنده روی ماه فوق لیسانس ام هستم اما دارم فقط هم بخاطر سرزمین پشت کوه های یخی... یعنی دوست دارم حقیقت باشه...

هرچی هم رضا پرسید چرا خندیدم فقط... خوب صادقانه دلیل هام شخصیه و قابل احترام 😁😁😁

پنجشنبه نهم شهریور ۱۴۰۲ ۵:۱۳ ب.ظ ...

اول از همه من الان در خانه ای هستم که صبح کاملا ویرانه بود اما الان کف خونه تمیز شده و فرش انداختیم اما دو تا اتاق ها ترکیدن آنقدر که انتخاب کردم وسط هال بخوابم..

الان میشه گفت رسما برگشتم خونه ام هرچند فردا رو هم خیلی کار خواهیم داشت...آشپزخانه هنوز ناقصه... پرده نداره... لباسشویی هنوز نداریم...

جان دیگه در تن نداریم..

عاقا یه خبر خوب دیگه در مورد دکمه غلط کردم حرف نمیزنم... نداشت کلی گشتم...دیگه هم تموم شد نهایت به اندازه یک خونه تکونی کار مانده...

راستی از ابشن های جدید خونه مون اینکه توالت رو بشوری و نشوری فرق نداره... کاشی ها طوسی تیره است... دو ساعت شستم اما انگار نه انگار... ​​​​​​...تا بوی سگ مرده نگیره میشه محلش نگذاشت

تا اکتشافات دیگه ام خدانگهدار

چهارشنبه هشتم شهریور ۱۴۰۲ ۱۱:۱۹ ب.ظ ...

یه اپیزود از خر گل کرده ما در بازسازی اینکه الان رایز لباسشویی باید با ظرفشویی یکی بشه اما لوله ها کوچیک اند شب صحبت این بود بعد من این عکس رو نشون رضا دادم که چقدر باحاله و منم چندتا فیگور دارم بچسبونم همین طوری

میگه نگا اینم بست زده برای فیس شدن رایزر لباسشویی به اتصال سیفون ظرف شویی... وگرنه اب میزنه بیرون

دکمه غلط کردم واقعاااااا نداره...

😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

سه شنبه هفتم شهریور ۱۴۰۲ ۱۱:۳۸ ب.ظ ...

حکایت گنگر خورده و لنگر انداخته ماییم نه به او نق نق اولم نه به اینکه دوست ندارم برگردم خونه ام ...

برنامه اینکه...امروز تازه بریم پریز برق ببندیم ...فردا هم فرش ها می اید ...مبل و پارکت که نشد انگار خونه تغییراتش ناقص مانده دلم میخواهد یکم به رضا کرم بریزم که چرا اینقدر هزینه برای سرویس بهداشتی مسخره کرد تا جیگرم خنک بشه ...چرا اینقدر هزینه کرد که 30 تومن پارکت رو از دست دادیم اما دلم نمی اید خودش حسابی دمغ هست و همه اش میگه خیره ...

اره خیره ولخرج خان !

تازه پارکتش به کنار هنوز مبل هام ناقص ماندن ...

ببیند شما هنوزم از دست نق نق من برای کابینت ها راحت نخواهید شد چون از اول می گفت کابینت و عوض کردن رویه مبل و پارکت

ایا من گفته بودم شیر توالت ؟

ایا گفته بودم کاغذ دیواری؟

ایا گفته بودم در توالت ؟

ایا گفته بودم کاسه توالت ؟

نه ...پس من هنوز هم می توانم هر روز بیام و از نقشه هام برای خونه بنویسم ... کفایت مذاکرات

سه شنبه هفتم شهریور ۱۴۰۲ ۲:۱۸ ب.ظ ...

تو مدرسه ام... امدم به پیش دبستانی ها درس بدهم

دوتا شون عجیب خوشگل اند و یکی عجیب شیطون...

سه شنبه هفتم شهریور ۱۴۰۲ ۹:۳۳ ق.ظ ...

یک متنی خواندم با مفهموم و مظمون اینکه زن باهوش و مستقل بگیرید که هم پایه زندگی بشه چون زن وابسته و خنگ به هیچ دردی نمی خوره ...

حقیقتا من نمیدونم چندتا مرد هستند که قدر همچین زنی رو میدونند اما در مورد خودم صادقانه بگم می توانم بی اغراق بدون کمک احد و ناسی زندگیم رو بچرخونم ...اما گاهی کنار می کشم که رضا رییس باشه و شما نمی دونید وقتایی که کنار میکشم چقدر مزه میده ...

مثلا توی این بازسازی من اصلا نفهمیدم اون خجم از خاک چطور از زندگیم رفت ...

اما خوب امشب ساعت هست و نیم شب دنبال کلیدپریز بودم تا رضا لباسشویی رو وصل کنه ...

میخواهم بگم ...زن ذاتش اینکه در حاشیه باشه و مسیولیت های سنگین رو قبول نکنه اما ما زن های امروزی درست مخالف ذاتمون عمل میکنیم ...برای همین روز به روز تحمل اقایون سخت وسخت تر میشه

دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲ ۹:۵۲ ب.ظ ...

پرده های خونه رو از دی جان سفارش دادم ...سه تکیه پرده شد یک میلیون و هجده هزار تومن ناقابل ...وسایل دیگه هم نیاز داشتم فعلا بیخیال شدم ...یک پرده ی سبز دوست داشتنی دارم تصمیم گرفتم برای اشپزخونه کوچیکش کنم چون مبل های سبز هنوز مهمان خونه ی ما هستند و سبز امسال برای چیدمان خونه ترند شده ...

اصلا ترند بودم ...وفتی ترند مد نبود ...والا اینو نگم چی بگم ...

دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲ ۷:۱۹ ب.ظ ...

بعد از مدتها صبح توانستم تا ده بخوابم و اونم با زنگ مدرسه بیدار شدم ...

دیروز رضا رفته پارکت سفارش بده و فهمیدیم عزیزان پارکت کار دله دزد های متحدی هستند ...ببیند شما اول متراژ خونه رو میدهید ...بعد انها میگن شما چند باکس لازم دارید ...مثلا قیمت هر باکس که میشه یک متر و هشتاد سانت هست 500 تومن اما انها میگن نه متری اینقدر هست ...خوب این یعنی توی هر باکس 80 سانت از شما می دزدند ....

تنها جایی که به قیمت خود باکس می فروخته یک ساختمان تجاری و بورس پارکت بوده که بسته ای بوده و چون اغلب المانی بودند هر باکس میشه 1تومن و شاید بیشتر ...خونه ی ما 25 تا باکس می خواهد که با هزینه ی نصب و حمل برامون نزدیک 30 تومن میشه ...الان هم مانی نو موجود موقتا بی خیالش شدیم وچون من راضی نیستم ...رضا هم گفت مبل ها رو وقتی عوض کنیم که پارکت عوض بشه تا من یک انگیزه برای هل دادن به جلو داشته باشم امااااا نمی دونه من انقدر خسته ام که عمرا اونم به جلو ببرم ...

البته گزینه ی نو مانی خیلی موثر هست ...

بگذریم الان طراحی جناب طراح ناقص مانده و تازه فهمیده وقتی من میگفتم زیادی داری خرج حمام و دستشویی میکنی یعنی چی ! بعد میگه مالی تو ضعیف بود بابا برادر من اخه در نو می خواستیم چکار ؟ شیر نو ...کاسه توالت نو ...مالی من ضعیفه ؟

دیگه ان شا الله امروز بریم کف خونه رو تمیز کنیم ...چهارشنبه فرش ها میرسه ...بریم خونه رو بچینیم و تامام ...

الانم بدنم الان سرماخوردگی داره و ضعف ...بعد از مدتی هم صبح خوابیدم با زنگ مدرسه بیدار شدم ...مدیر زن فتنه است از خاله زنکی ...کاش این از مدرسه مون بره !

دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲ ۱۲:۵۳ ب.ظ ...

اون کیه که مرغش یه پا داره....

رضاااااا-

رفت که برای خونه کف پوش بخره... و من به این نتیجه رسیدم که سکوت کنم و به نشانه ی اعتراض با ایشون نرفتم...

یکشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۲ ۳:۴۹ ب.ظ ...

امروز رفتم مدرسه... یه تدریس داشتم و بعدش یه پیشنهاد کار به من توی دیگه ای مدرسه دادند... شیفت عصر هست از یک تا پنج... نزدیک خونه ام... تقریبا به اندازه مدرسه فعلی نهایت 5 دقیقه زیادتر...

نمیدونم برم یا نه با توجه به اینکه عادت به خواب عصر ندارم خیلی مردد هستم...

تنها مزیت عوض شدن مدیر هست هرچند فهمیدم کلی مدرسه نیرو ندارند...

یکشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۲ ۱:۱۲ ب.ظ ...

اینقدر کم اوردم که از من باورکردنی نیست....

وسط سرامیک های لخت خانه نشستم و یک دل سیر گریه کردم... چون سیم ظرف شوییم پیدا نمیشد...

من به یک من نیاز دارم... یک کپی از خودم که زیر شانه های دختر خسته رو بگیره و به جلو ببره...

واقعا به یک شدو از خودم نیاز دارم...

شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۲ ۳:۴۸ ب.ظ ...

ما برای بردن گاز و یخچال به داخل آشپزخانه خیلی تنها هستیم...

همه ی اطرافیان اعم از خواهر خودم تا برادر رضا و دوستان همیشه در صحنه مفقودالاثر شدن 😁😁😁😁 خواهر خودم که هميشه دستش رو گرفتم از همه نبودش جالب تره...

بعد امروز بابام گفت خودم میام سر یخچال رو کمکتون میگیرم...

فکر کنید پدر 60 ساله ام باید اینو بگه... اصلا یه خشم عجیب از تمام ادمایی که وقتی کمک لازم داشتن بارها و بارها بودم رو دارم...

تجربه شد دیگه برای احدالناسی یک قدم هم برندارم بخصوص خواهرم...

😁😁😁😁

جمعه سوم شهریور ۱۴۰۲ ۱۱:۲۷ ب.ظ ...

تو مرحله ی چیدن کابینت ها هستم ...

دوباره جا برای میوه خوری و شیرینی خوری کریستالم ندارم همین طور جعبه ی سوفله خوری هم باز نشده می مونه ...ظرف های بابانوئلی و سرویس دوریکا و همین طور فنجان های خط دار ...

فکر اینکه چیزی که من با ذوق بی حد خریدم قراره بی مصرف بمونه برای اینده ی نیامده خیلی نا امید کننده است ...

اشفتگی خونه ترسناک هست ...بخصوص حجم وسایلی که جا نشدن هنوز !

زنگ زدم فرش ها رو بیان ببرن برای شست و شو ...

کاغذ دیواری رو سفارش دادیم ...

شیر ظرف شویی رو نتوانسته بودیم نجات بدهیم ...نابود شده خارجش کردند اقایون فنیییییییی...یه شیر اب نو خریدیم ...بدتر اینکه من از روی عکس سینک رو انتخاب کردم و سینک اتومات هست این دیگه چه صیقه ای هست ؟ اخه سینک اتومات ؟ خدای من ...مساله اینکه دیشب فهمیدیم ...اینجوری بگم براتون که اگر سیفون معمولی 160 تومن هست این بزرگوار اگر خراب بشه یک میلیون و خردی افتادیم برای تعویضش ...دکمه غلط کردمش دقیقا کجاست ؟

+فکر برگشت به مدرسه دیوانه کننده است هرکی اسم مدیرم رو میشنوه میگه خدا بهت صبر بده کاش می شد اون از مدرسه بره من مدرسه رو دوست دارم اونو دوست ندارم ...کاش میرفت ...

جمعه سوم شهریور ۱۴۰۲ ۳:۲۸ ب.ظ ...

از اقای کابینت کار پرسیدم دخترش چند سالشه ؟

گفت امسال میره کلاس اول

گفتم کدوم مدرسه

اسم مدرسه ی خودم رو اورد .

قول دادم اگر امد کلاسم خیلی هواش رو داشته باشم ...

سال پیش هر روز توی مسیر متوسل میشدم به چهارده معصوم و امام حسین رو قسم میدادم به جان دختر حضرت رقیه که مبادا سربچه ها داد بزنم ...کم کم قلقلش امد دستم و یادمه کم کم اون سمت عید هیچ وقت دعواشون نکردم امیدوارم امسال بهتر از سال قبل باشم .

سال پیش همسایه چهل ساله مادرم میان این همه معلم و این همه فاصله ام تا مدرسه یک دفعه شاگردم شد ...امسال هم احتمالا این کوچولو باشه ...

کی میدونه خدا تقدیر رو بر چه اساس نوشته ؟

چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ ۹:۴۱ ب.ظ ...

ادم های موفق و فعال انهایی هستند که هیچ وقت زیر بال بهانه هاشون مخفی نمی شوند ...نه مثل من که 20 روز هست بدون خواندن حتی یک خط کتاب گذراندم چون فکرم مشغوله !

چند روز پیش که مدرسه بودم به نماینده کلاسم گفتم چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده ...امروز گروه کلاسی رو چک کردم دیدم بچه ها متحدانه عکس پروفایل ها رو تغییر دادند و یک عکس از وضعیت تابستان خودشون گذاشتند ...قلبم اکلیلی شد ....

عاقبت بخیر باشند الهی برای من که دخترهای خوبی بودند ان شا الله برای معلم سال بعد هم همین قدر خوب باشند

چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ ۸:۱۶ ب.ظ ...

با هر کلمه که میگم یه انگشت بیارید بالا

ریحون

دوغ

نون تازه

بادمجون سرخ شده

حالا همه ی انگشت ها رو بچسبونید به شصتون و بگید همینه...

ترکیب بهشتی همینه...

😅

+بی جهت ساک بستم... تا دوشنبه احتمالا هنوز اینجا باشیم...آقای کابینت کار گفته فردا هم کار هست... هوف و دیگر هیچ...

چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ ۴:۲۷ ب.ظ ...

پذیرایی و آشپزخانه ی مامانم رو دسته ی گل کردم... جارو زدم و گرگیری کردم در کابینت ها رو تمیز کردم یخچال رو تمیز کردم ظرفهای شسته رو جا به جا کردم ... راند دوم بستن وسایلم و جارو زدن اتاق مامان و بابا و خودم هست که این مدت قلمروی ما شده بود و شستن سرویس بهداشتی ها هست و تامام...

دوست ندارم مامانم بگه رفتنش هم برام زحمت بود دوست دارم خونه رو تمیز کنم و برم چون اگر امروز آقای کابینت کار کار رو تحویل بده استارت چیدن رو میزنیم و میشه نیمچه مستقر بود هرچند اون 30 تومنی که کم اوردیم خیلی برنامه ها رو عقب انداخت و سردرگمون کرده...

واقعا برای زدن پارکت الان علاوه بر جنسش تردید مالی هم داریم...

ان شالله خیر باشه...

راستی من این خونه رو خریدم کلید رو تحویل دادند من کلاس زبان بودم و بابا اینها رفتن خونه رو ببیند و ارزوی اینه قران بردن به دلم ماند هرچند خواهرم دقیقه اخر یادش میاد و یک اینه ارایشی رو میده پسر کوچکیه که اون موقعه کلاس دوم بود و میگه اول تو وارد شو...

حالا ان شاء الله عصری که کابینت رو تحویل بگیرم خودم اینه قران میبرم 🤭

چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ ۱۰:۴۰ ق.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو