اشفتگی
خدایا منو از اشفتگی نجات بده ...
هربار مشغول کار خونه ام و هانا گریه میکنه من پرخاش میکنم و میگم گریه نکن ...بسه هانا ...اه تمومش کن ...اونم بدتر گریه میکنه و من هربار با اینکه میدونم غلطه ادامه میدهم و ته اش عصبی ترم و با خودم میگم من چه پناهگاهی برایش هستم که بین اون و سابیدن کف سینک هربار انتخابم کف سینک هست ؟
کاش ادما تو رو نیازهات رو درک میکردن و بعد رفتار میکردن ...دیشب از رضا خواستم ظرفها رو بشوره و لباس ها رو تا بزنه اما وقتی رسیدم دیدم مثل یه بچه لب تابش رو باز اچارهای ریزی که از جعبه ابزار بابا پیدا کرده باز کرده و پیش از امدنم هول هولی فقط کف اشپزخونه رو جارو نپتون کشیده ...و یه عالمه ظرف و یه کوه لباس و یه اشپزخونه ی کثیف رو تحویلم داده ...
و با ذوق میگه من اشپزخونه رو تمیز کردم و جارو کشیدم و انتظار تشکرم داره ...
میگم تو کار بیهوده کردی ...اول باید همه جا تمیز بشه و بعد جارو !
اه خدایا ! یا مثل دیروز که قرار بود بره سبزی خوردن بخره اما رفت حمام و دیر شد ...
من مامان وحشتناکی نیستم ...من یه مامان تنهام که داره شرحه شرحه میشه درک بشه !








