ادم نباید حُب چیزی رو داشته باشه ...
اما خدایی رفقا ادم یه وقتایی دلبسته ی یه چیزها کوچیکی میشه مثلا من عاشق خونه ام هستم ...عاشق وقتایی که جارو برقی رو خاموش میکردم و دسته گلی رو میدیدم که همه جا برق میزد ...کوچیکه و وسایلش قدیمی شدند اما من خیلی دوستش داشتم و اون تایم ها به شدت احساس ارامش میکردم ...بخصوص که یه چای می اوردم و مینشستم روی مبل و به تمیزی نگاه میکردم و خودش برام تراپی بود .
اما دیروز پذیرفتم فعلا خونه ام جای امنی برای هانای کوچیکم نیست ...پس جلو مبلی ها و میز جلوی مبل و میز تی وی همه رفتند خونه ی مامانم و تی وی رو زدیم به دیوار ...میزکارم هم که قبلا رفته بود
فعلا در ویرانه ای زندگی میکنیم که مبل هاش رو مسجدی چیدم اطراف دیوارها و وسطش یه پتو هست و پر از اسباب بازی ...اشپزخونه موکت شده ...من ...امیدوارم زودتر از این مرحله هم بگذریم هرچند خواهرم می گفت به بعد مثبتش نگاه کن دیگه خونه رو لازم نیست مرتب کنی اون وقت رو بگذار برای خودت ...یه بالشت از صبح بنداز جلوی تی وی بخواب هانا هم بازی میکنه
اه عمیق از ته دل ...کاش واقعا اینقدر اسون بود !








