و بلاخره اخر هفته ...
خیلی خیلی خسته ام ...تمام هفته ساعت نه شب خوابیدم و صبح ساعت هفت به سختی بیدار شدم ...
بدنم در تقلاست بیمار نشه اما علایم رو کاملا دارم ...ویتامین ها دارند می جنگن و بدنم خسته است ...
هر روز به این امید رفتم مدرسه که فردا استعلاجی میگیرم اما بلاخره هفته تمام شد ...
مدرسه فشار کاری و روانی زیادی داره ...حتی امسال که تمام شاگردهای من می نویسند و می خوانند و کارشون خوبه ...اینقدر طرح های چرت و پرت ریختن توی مدرسه که هدف اصلی یعنی اموزش دور هست ...
نیستم چون با تب وبدن درد و حماقت درگیرم ...
+ امروز صبح خورشید تمام قد و زیبا می تابید روی کوهستانی که جلوی دیدم هست ...و اینقدر زیبا بود ...که یک لحظه فقط فکر کردم اگر دیگر هرگز به زمین برنگردم چقدر دلم برای این زیبایی ها تنگ میشه !








