روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

من الان صداش میزنم جونور زرد .

البته روزی که پیداش کردم با دیدن جثه ی ظریف و رنگ زرد خورشیدی روی بالهای کوچک اش اسم هاوین رو براش انتخاب کردم . همسرم اسم نااشنایی که من بلافاصله گفته بودم را مزه مزه کرد و گفت ها... وین ؟ یعنی چی؟

دریچه ی قفس رو بازکردم . هاوین به راحتی بال زد و روی میله های چوبی نشست و من متکبرانه گفتم یعنی تابستان .

بعد هم با دستم به خورشید داغ ظهر تیرماه اشاره کردم و به سختی خودم رو کنترل کردم براش پشت چشم نازک نکنم تا در مورد عدم توجه اقایان به جزییات سخنرانی نکنم .

چون توجه ام به چیز دیگری جلب شد . تازه وارد بلافاصله در فضای قفس جهید روی ظرفی که درونش پسته ی اسیاب شده ریخته بودم نشست . معلوم بود گرسنه است .با من هم خوب جنگیده بود تا اسیرش کرده بودم و حالا معلوم شدگرسنگی باعث تسلیم شدنش شده بود .

او به سرعت مشغول خوردن شد .

با صدای ارامی گفتم نه اینها برای مه نگاره ...ارزن بخور ...اجیل نه!

همسرم که برای خودش چای می ریخت نگاه عاقل اندر صفیحی به من انداخت و گفت حالا که توی این قفسه برای هر دوشون هست ...

همان لحظه نگاهی به پرنده ی خودم مه نگار کردم که در خانه ی خودش با حس بیگانگی به میله قفس چسبیده بود او با تلاقی نگاهمان مظلومانه و ارام گفت جیک ...

همان روز باید دریچه را باز میکردم و هاوین را از دنیای کوچکمان بیرون می کردم ...

من مه نگار را داشتم و او برایم کافی بود . سره قناری نحیفی که درست شب چهارشنبه سوری پیدایش کرده بودم . شبیه یک گنجشک بود اما رد زرد رنگ روی سرش می گفت او ارزشمند تر است ... او نه تنها با من نجنگیده بود بلکه بسیار ساده کز کرد و با اولین تلاشم تسلیم دستم شد .

در یک لحظه به نظر روح تجلی خودم را پیدا کرده بودم . پس او را به قلبم چسباندم و گفتم نترس کوچولو دیگر من مراقبتم .

حالا هم تقریبا یک سال و چهارماه بود که بهترین دوست های هم بودیم . قناری صامتی بود . جز جیک صدایی نداشت ...اواز نمی خواند و بیرون امدن از قفس رو دوست نداشت ...می ترسید و اشفته میشد اما هر وقت قفس ش را روی کابینت اشپزخانه می گذاشتم و سالاد درست میکردم با صدای اواز خواندنم به زبان مادری او هم سر ذوق می امد و در قفس بازی میکرد و اگر یادم میرفت سهم خیارش را بدهم نوک کوچکش از قفس بیرون می امد و صدایم میزد .

وقتی دلتنگ بودم ، اگر صورتم را نزدیک می کردم نمی رفت کنار.

جواب هر صبح ات بخیر را با بال زدن و از یک میله به میله ی دیگر می داد و من هم وفادارانه قبل از گذاشتن اب برای چای خودم ظرف کوچکش را پر از اب میکردم تا اب تنی کند .

او بود که هر بار کلید به در خانه می انداختم و سلام میدادم سریع تر از همسرم واکنش میداد و نشانم میداد دست کم یک نفر از امدنم به خانه خوشحال هست ...

من و او ، از پشت این میله های صورتی غم انگیز ...بهترین دوست های هم بودیم .

من تلاشم رو کرده بودم تا او را از قفس نجات بدهم ...دریچه بالایی قفس را باز کردم ...چند روز پشت هم ...اما او می ترسید و اشفته می شد بال میزد و روی چوب پرده اشپزخانه می نشست و راه برگشت به قفس را بلد نبود تا اینکه من مجبور میشدم او رو بگیرم و به قفس برگردانم ...

مونس بی پناهم تنها چند هفته داشت که صاحب قبلی اش به این نتیجه رسیده بود جا برای یک سره قهوه ای و بدون صدا ندارد ...پس او را بیرون کرده بود ...

به مه نگار کوچکم گاهی می گفتم نترس گیزلم ...تمام دنیا یه قفسه ...پرواز کن و قفست رو بزرگتر کن ...من اینجا هستم .

اما اون با چشم های سیاه و عمیقش دوست نداشت رها شود و میله ها به او احساس امنیت میداد .

فردای روزی که رهایش کرده بودم با من قهر کرده . صبح بیدار شدم و صدایش زدم اما او جوابی نداد

در تخت ماندم و شمردم یک ...دو ...بگو مه نگار ...سه ...چهار ...بگو جیک من به همان قانع ام ... پنج و شش ...

اشک هام بی اراده می چکید ...

من طاقت قهر کردنت رو ندارم مونس کوچکم ... من را ببخش ...

بعد از ان هرگز دیگر امتحان نکردم دنیا را برای مه نگار قشنگ تر کنم . شاید همین قفس امن برایش کافی بود .

زندگی مه نگار کوچکم در همان قفس تمام شد .

همین جانور زرد باعث شده بود مونس کوچکم را یک روز سرد زمستانی خشک شده و بی جان کف قفس پیدا کنم .

مه نگار و تمام 28 تخم جهنمی که در تقلا برای مادرشدن گذاشت ...درست سه ماه بعد از امدن هاوین به قفس تخم ها پیدا شدند اما ...انها نژاد مناسبی برای هم نبودند ...من نمیخواستم یک موجود دیگر توی قفس به وجود بیاد ...لانه را برداشتم و تخم ها را به محض پیدا شدن می دزدیدم ...

بی فایده بود باید انها را جدا میکردم اما دل جدایی دو دوست را نداشتم ...

کاش شجاع تر بودم .

پس تمامش تقصیر همین جونور زرد بود پس من دلیل کافی برای نفرت از اون را داشتم . من عصبانی بودم .

مگر مه نگار کوچکم در این دنیای بزرگ چقدر جا گرفته بود که سرنوشت انرا از من گرفته بود ؟

بدترین دانه را انتخاب میکردم و اب را سه روز یک بار عوض میکردم .

نه دیگر به زبان مادری اواز می خواندم و نه هر بار در برگشت از خانه سلام میدادم ...

سیب های عید را به یاد می اوردم ...مادر سیب سرخ برای سفره هفت سین داده بود . مه نگار عاشق سیب سرخ بود . در راه فراموش کردم مونس کوچکم دیگر بین ما نیست ...با ذوق کلید انداختم و گفتم مه نگار سیب سرخ اوردم و بعد صدای نخراش خورده ی همین جونور زد گفت جیک ...

جای من بهشت باشد که قفس را به دیوار نکوبیدم اما تا اخرین توانم سر جونور زرد جیغ کشیدم که باعث مرگ مه نگار شده بود !

در یک اقدام شیطانی دریچه ی بالایی قفس را به امید اشفته شدنش باز کردم .

او بلافاصله از ازادی استقبال کرد ، بالهایی که در عرض چندین ماه ضعیف شده بودند را مجبور کرد تا تقلا کنند و روی کتابخانه ام نشست .

با اخم و چشم غره نه تحسین اش کردم و نه مواخذه و گفتم باشه از گشنگی بمیر من که دوباره نمی گیرمت !

او دیگر به قفس بر نگشت ، برعکس مه نگار انتخاب کرد با ترس هاش بجنگد .

خانه ام را کشف کرد ...

یک روز صدایش از زیر اجاق گاز می امد و یک روز دیگر در زمان ظرف شستن یک صدای بال زدن و بعد جونور زد روی ظرف البالو های سرخم نشسته بود و با شهامت به انها نوک میزد .

اثار خرابکاری هایش در خانه زحمتم را زیاد کرده بود اما با تمام نفرتم دل اینکه یک نفر دیگر هم زندگی اش در قفس تمام شود را نداشتم .

هاوین جسور بود و از تلاش برای کشف دنیای اطرافش نمی ترسید .

بلاخره هاوین هم خانه کوچکم دیگر جایی برای کشف کردن ندارد. به از ان تمام روزها پشت پنجره می نشست و قمری هایی را که برای دانه خوردن پشت پنجره می امدند رو تماشا میکرد .

سرش را با حرکت انها تاب میداد و با رفتن انها نگران میشد و دنبال انها می گشت ...

یک روز کنارش نشستم . هر دو به بیرون نگاه کردیم و به او گفتم گندمزار کوچولو تمام دنیا یه قفسه ...فرقی نداره پشت این پنجره ها و کمی جلوتر ...اما دنیای بیرون امن نیست ...تو دوام نمی اری وگرنه پنجره را باز میکردم ...

یک روز گرم تابستانی بود و من خانه نبود ...با پیامک همسرم متوجه شدم چه شده ...او فراموش کرده بود که در اتاق را ببندد و هاوین پنجره را باز دیده بود ...مطمین بودم انتخاب او جسورانه تر از تمام هشدارهایم بوده

اه جونور زرد امیدوارم در اولین لحظه ای که از قفس خانه ام رها شدی و حس پرواز واقعی را تجربه کردی به خودت تکرار کرده باشی ارزشش را داره ...چون به زودی متوجه حرفم میشی کوچولو ...تمام دنیا یک قفسه !

پنجشنبه هفتم دی ۱۴۰۲ ۷:۷ ب.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو