دلم میخواست رفتن به کافه و خوردن یک تکه کیک شکلاتی با قهوه و حرف زدن با یک دوست بخشی از فرهنگ زندگیم باشه اما متاسفانه الان توی تراول ماگم چای سبز ریختم تا در تنهایی بخورمش .
چرا من اینقدر تنهام و چرا هرگز یادنگرفتم دوست پیدا کنم و با ادم ها ارتباط برقرار کنم ؟
باید باز برم یک کلاس ...مثل کلاس زبان و انجا یک دوست پیدا کنم ...
حتی دوست داشتم یک دوستی بود یک وقتایی عصر بهاری که میشد با هم می رفتیم کتاب خانه ...همین قدر کسل کننده اما فقط باید به اندازه ی من درونگرا باشی که بدانی رفتن به کتابخانه و نشستن با یک دوست و در کنار هم کتاب خواندن هم می توانه لذت بخش باشه ...
گاهی فکر میکنم چرا دنیای اطرافمون اینطور هست که دختر پر از شور زندگی و سرزنده و برون گرایی مثل من رو تا این حد ساکت و منزوی کرده ؟








