از مدرسه امده و همسر خود را ولو و بیمار روی مبل مشاهده میکنیم .
استاد عزیزی داشتم که همیشه در قلبم جاودان هست هربار از سختی اموزش می ترسیدم می گفت با تکرار مکرر یاد میگیری ...امروز بچه های سرامدم می گفتن چطوری دوتا سین و صاد رو اشتباه نگیریم ...یادش افتادم و با لحن خودش گفتم با تکرار مکرر -
ما هرگز نمی میریم ...یادما گاهی در کالبدی که قلبش رو لمس کردیم زنده میشه ...امروز حس کردم استاد عزیزم با همان لحن و ارامش و لبخند کوچکش بود که به این نسل جدید گفت با تکرار مکرر ...
+خورشید شگفت انگیز با شروع فصل بهار چرخیده و نورش دیگه مستقیم به کلاس نمی تابد برای همین پنچره ها را باز میکنم و پرده ها را میکشم و نور ابی روز و هوای تازه درکلاس جریان دارد و امروز حوالی ساعت یازده و نیم کلاس در نوعی هیاهوی مخصوص هفت ساله های کوچکم غرق بود به خودم گفتم چه بی اندازه صبورتر شدم ...مسعود شعاری هم می نواخت و بچه ها داشتند از اخرین روزهایی که میتوانند معلمی شبیه من داشته باشند لذت می بردن و همین برای من کافیه ...به استاد عزیزم فکر کردم و امیداورم منم روزی در وجود این بچه ها زنده باشم ...نوشتن رو طوری یادشون میدهم که اگر روزی معلم شدند بتوانند یاد بدهند و همین طور صبر و محبت و دوستی را ...امیدوارم تک تک عاقبت بخیر باشند .
شاگردهای سال گذشته نه تنها هنوز به من سلام می کنند برای تبریک عید و سال نو اکثرا به کلاسم امدن .








