خواهر رویایی من
چندسال پیش که میرفتم کلاس زبان یه دوست داشتم به اسم طهورا یه دختر ترکمن معرکه بود که ما خیلی برای هم دوست های خوبی شده بودیم یه وقتایی از من می پرسید امروز عصر با رضا کجا رفتید ...حالا شام چی پختی امدی ...قرار بود برید فروشگاه رفتید
یه روز یه دفعه گفت ببین ناراحت نشی اینها رو می پرسم ها من یه خواهر من سن تو دارم اونم ازدواج کرده از اونم می پرسم ...
دو سال از من بزرگتر بود
چقدر دوست خوبی بود ...چقدر من غیر اجتماعی هستم که دوستیم رو ادامه ندادم ...
چقدر دلم امروز میخواستم یه همچین خواهری داشتم که مثلا اسمش لعیا بود و مثلا سه سال از من بزرگتر بود با هم ازدواج کرده بودیم و الان زنگ میزد چیکار میکنی میگفتم هیچی ماهی سرخ میکنم برای مامان ببر ...تو چی ؟
اونم می گفت منم هیچی علی خوابیده منم بی خودی دارم توی اینستا میگردم
می گفتم چایی دارم می ایی بخوریم
می گفت اره
بعد با لباس خونگی هاش می امد خونه ام ...یه چای میریخت تو استکان معمولی ...می گفت بیسکویت ها کجاست ؟
می گفتم همون جای همیشگی ...شکلاتم از شیرین عسل خریدم بیار بخوریم
بعد اون خیارهای نهار رو پوست میکند و من زعفران برای کنار غذا دم می گذاشتم ...تعریف میکردیم و تعریف میکردیم و تعریف
خدایا این تنهایی رو به من دادی ...میدونم قراره پوستم کنده بشه و خودم شرحه شرحه بشم اما اگر صلاح می دونی این تنهایی رو به هانا نده ...یه کاری کن برایش یه خواهر بیارم ...یه لعیا یا حتی هیلا ...یکی که صبح جمعه با هم باشند و دلشون که از زندگی گرفت با لباس خونگی راه خونه ی هم رو پیدا کنند و بدونند اگر روزی و روزگاری من نبودم خودشون با هم قوی اند و ترسی از اینده و تنهایی نداشته باشند .








