یک درجه ای از زندگی هست که از اینکه دیگه اشتیاق سابق رو نداری تعجب میکنی انگار دنیا بار روزهای تکراری و کسل کننده اش دیگه برات خسته کننده شده اینطوری میشه که اهمیتی نمی دهی اطرافت تمیزه یا نامرتب ...اهمیت نمی دهی برنامه ی امروزت چی هست ...به یک نقطه می رسی که باید برای خودم امید وانرژی پیدا کنی اما تو علاقه ای نداری انجامش بدهی ...
به شدت دلم برای 17 و 18 سالگیم تنگ شده نه اینکه اون زمان معرکه بود اتفاقا جهنمی ترین ومزخرف ترین و بدترین دوره ی زندگی من از حوالی 13 سالگی تا 20 سالگی بود و اگر دختر کینه ای بودم می توانستم مثل همه بگم هیچ وقت بابا و مامانم رو نمی بخشم و اینها ...اما دلم واقعا برای اون دختری که درونم بود و می توانست اون 17 ساله ی شکست خورده رو سرپا نگه داره تنگ شده !
یکی که مثل خورشید پر از انرژی بود ...جوان و پر انگیزه و سازگار ...
بگذریم ...
قرار بود برم پالتو بخرم و با رضا یکم بچرخیم که من منصرف شدم ...و هرچی فکر میکنم دلیل خاصی نداره ...هیچ دلیل خاصی و اصلا نمی خواهم دوباره این بی حوصلگی رو با خودم سرکلاس ببرم !








