الان توی کلاس اول توی برزخ هستیم ...کلمه ها زیاد شدند و می خواهیم جمله بسازیم بعد وسط جمله سازی یادمون می افته این نشانه رو نخوانیدم اونم نه اینکه من یادم بیفته ...بچه ها هستن که می گن خانم نوشتی گفت ! ما که هنوز ف نخواندیم !
میگم می خوانیدش گفت ...می دونید ف داره ...می دونید که ف رو هنوز نخواندیم ...بعد اعتراض هم دارید ؟!
هیولا بشم ؟
یه دفعه سی تا پنجول میره بالا و همه با هم جای من می گن هههههههههههه
منم روی بینیم چین می اندازم و با کلمه ی مادربزرگ یه جمله ی دیگه می سازم !
زبون دراز ها !
خونه تمیزه ...
نهارم رو پختم ...
تب و بدن درد ندارم ...
اما حس کتاب خواندن و حتی فیلم دیدن ندارم دوست دارم به سقف زل بزنم و فکر کنم اگر من یک ذره ناچیز در برابر عظمت این کایناتم اما فکر میکنم خیلی پیچیده ام شاید همه ی ذرات ناچیز هم همین حس رو دارند !








