روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

صبح بیدار شدم و خبری از دردی که دیشب داشت استخوان هام رو له میکرد نبود . درد اینقدر شدیده که دیشب که مسکن عمل کرد و من فهمیدم می توانم لوس باشم بخاطر شدت دردی که از ظهر ارام نمیشد گریه هم کردم ...

دیگه اینطوری بگم که صبح از عدم درد خیلی خوشحال شدم رضا یه گریز کوچولویی رفت ببینه بدن جدیدم حاضره کمی از وظایف متاهلیش رو به عهده بگیره اما خوب در نهایت بدنم ثابت کرد رییس کیه ...برای همین جناب دکتر رفت صبحانه خرید .

من هوس خامه کاکایویی با نون تازه کرده بودم بعد هم به خودم اجازه دادم 3 چهارم یک بسته ی خامه کامل رو یک جا بخورم ...بعد از چند روز بی اشتهایی خوشحالم که چیزی رو دوست داشتم .

بعد من باقی نون رو گذاشتم فریزر و دیدم یا خود خدای متعال ...اینجا که همیشه مرتب و قشنگ بود چرا اینقدر بی نظم شده ؟ شاید چون من جدیدا توان زیادی برای مرتب کردن واقعی ندارم و این یکم غمگینم کرد . برای همین تصمیم گرفتم جای تخت بیام توی اتاق کار و اینجا بنویسم .

+جیزی که بدنم رو ازار میده نه سرماخوردگی با علایمش هست و نه چیزی مشابه و ضعف سیستم ایمنی ...چیزی که نگرانم کرده بدن درد یک باره که به دنبالش تب شروع میشه و کبودی های پراکنده روی بدنم و التهاب و کبودی یک باره کف دستم هست ...این کبودی یک باره دیروز انتخاب کرد بیاد زیر چشمم و در عرض بیست ثانیه صورتم یه مدلی شد انگار مشت کوبیدن پاش ...کبوده کبود ...بعد یک دفعه خوب شد ...منتظرم مدرسه تموم بشه برم دکتر اما اگر تجربه ای دارید به من بگید بدانم دست کم از کدوم دکتر شروع کنم ؟

+نه تنها علاقه ای به رفتن نمایشگاه ندارم بلکه از لحاظ مالی هم اوکی نیستم و این به نظرم دلیل قانع کننده تری هست .

+نهار دارم و بسی خوشحالم ...

+پسر عموم متولد سال 78 هست و الان نزدیک یک سال هست که تصمیم داره دکتراش رو در خارج از ایران بخوانه و تنها چیزی که مانع تصمیمش میشه بی تابی شدید یه دونه خواهرش هست که میگه من فقط تو رو دارم و نباید تنهام بگذاری ...یادم میاد خواهرش که کوچولو بود یه بار این داشت فیزیک حل میکرد اون خرس عروسکی گلسرش رو اورد این دست از حل مساله اش کشید تا خرس عروسکی خواهرش رو بوس کنه تا خواهرش خوشحال باشه ...اختلاف سنشون چیزی حدود 10 سال هست اما خوب هم رو خیلی دوست دارند ...برخلاف بقیه من کاملا به پسر عموم حق میدهم بخاطر خواهرش دست نگه داره و علاوه بر این عموم ام هم میگه دوست ندارم بره و من فقط همین دوتا بچه رو دارم و نمیخواهم توی حسرت دیدن پسرم بمونم ...برام جالب بود چند سال پیش توی عقد دختر خاله ام من یک مکالمه مشابه با خانمی داشتم که پسرش رفته بود فنلاند و داشتم تعریف میکرد چطور در حال فروختن طلاهاش و حتی فرش زیرپاش برای فرستادن دخترش هم هست ...به اون گفتم دلت برای بچه هات تنگ نمیشه ( اون خانم هم فقط همین دوتا بچه رو داشت ) گفت چرا اما اینکه ببینم اینجا اینده شون حرام میشه بیشتر دلتنگم میکنه ...فرق عموم با اون خانم اینکه اون خانم یک شوهر معتاد و بی لیاقت داشت و از اینکه بچه هاش رو نجات بده خوشحال بود ...عموی من اما همه ی عمرش کار و تلاش کرده و بهترین ها رو برای بچه هاش فراهم کرده حالا نمی توانه قبول کنه فرزندش رو از دست بده ...در کل امیدوارم بهترین ها براش اتفاق بیفته چون طبق معیارهای هوشی و رتبه دانشگاهی و اینده تحصیلی پسر عموم نخبه هست .

+واقعا امیدوارم اخر هفته ی دیگر بنویسم ...هفته ی اخر ایز دان

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲ ۹:۳۶ ق.ظ ...

دریافت کد آمارگیر سایت

آمارگیر وبلاگ

© روز نوشت های درخت سرو  و جوانه کوچولو